عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۹
از عرض نیازم چه بلا بیخبرش داشت
آن ناز نگه دزد که پاس نظرش داشت
فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم
صیاد ز مرغان دگر بسته ترش داشت
بلبل گله میکرد ز گل دوش به سد رنگ
گل بود که هر دم به زبان دگرش داشت
این عشق بلائیست، شنیدی که چها دید
یعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت
بر هر که شنیدم که غضب کرد زمانه
دیدم که به زندان تو بیداد گرش داشت
این طی مکان بین که ز هر جا که برون تاخت
وحشی نگران بود و سر رهگذرش داشت
آن ناز نگه دزد که پاس نظرش داشت
فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم
صیاد ز مرغان دگر بسته ترش داشت
بلبل گله میکرد ز گل دوش به سد رنگ
گل بود که هر دم به زبان دگرش داشت
این عشق بلائیست، شنیدی که چها دید
یعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت
بر هر که شنیدم که غضب کرد زمانه
دیدم که به زندان تو بیداد گرش داشت
این طی مکان بین که ز هر جا که برون تاخت
وحشی نگران بود و سر رهگذرش داشت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۵
ناز برگیرد کمان در وقت ترکش بستنت
فتنه پاکوبان شود هنگام ابرش جستنت
لاله آتشناک رویاند ز آب و خاک دشت
ز آب خوی رخساره از گرد سواری شستنت
پیش دست و قبضهات میرم که خوش مردم کش است
در کمان ناز تیر دلبری پیوستنت
تا چه آتشها کند بر هر سر کویی بلند
شوخی طبع تو و یک جا دمی نشستنت
وحشیم من جای من میدانگه نخجیر تست
نیستم صیدی که باید کشت و باید خستنت
فتنه پاکوبان شود هنگام ابرش جستنت
لاله آتشناک رویاند ز آب و خاک دشت
ز آب خوی رخساره از گرد سواری شستنت
پیش دست و قبضهات میرم که خوش مردم کش است
در کمان ناز تیر دلبری پیوستنت
تا چه آتشها کند بر هر سر کویی بلند
شوخی طبع تو و یک جا دمی نشستنت
وحشیم من جای من میدانگه نخجیر تست
نیستم صیدی که باید کشت و باید خستنت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۵
غمزهٔ او حشر فتنه به هر جا ببرد
عافیت را همه اسباب به یغما ببرد
صبر ما پنجه مومیست چوعشق آرد زور
پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد
گو تو خواهی ، که گرانی ببرد بندی عشق
کوه بر سر نهد وسلسله در پا ببرد
دل من کیست که لطف از تو کند گستاخی
بر دهانش زن اگر نام تمنا ببرد
پیش ما نیست ازین جنس بفرمای که ناز
صبر و آرام ز دلهای شکیبا ببرد
از تو ایمایی و از صیقل ابرو میلی
زنگ سد ساله تغافل ز دل ما ببرد
ندهی عشق به خود ره که چو فرصت یابد
قفل گنجینهٔ جان پیچد و کالا ببرد
هر زبان کو سر بیجرم نخواهد بر دار
دعوی عشق کند کوته و غوغا ببرد
دشت پیمایی بسیار کند چون وحشی
هر کرا دل نگه آهوی صحرا ببرد
عافیت را همه اسباب به یغما ببرد
صبر ما پنجه مومیست چوعشق آرد زور
پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد
گو تو خواهی ، که گرانی ببرد بندی عشق
کوه بر سر نهد وسلسله در پا ببرد
دل من کیست که لطف از تو کند گستاخی
بر دهانش زن اگر نام تمنا ببرد
پیش ما نیست ازین جنس بفرمای که ناز
صبر و آرام ز دلهای شکیبا ببرد
از تو ایمایی و از صیقل ابرو میلی
زنگ سد ساله تغافل ز دل ما ببرد
ندهی عشق به خود ره که چو فرصت یابد
قفل گنجینهٔ جان پیچد و کالا ببرد
هر زبان کو سر بیجرم نخواهد بر دار
دعوی عشق کند کوته و غوغا ببرد
دشت پیمایی بسیار کند چون وحشی
هر کرا دل نگه آهوی صحرا ببرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۰
به تنگ آمد دلم ، یک خنجر کاری طمع دارد
از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد
نهادست از نکویانش بسی غمهای ناخورده
ازین خونخوار مردم هر که غمخواری طمع دارد
سحر گل خنده میزد بر شکایت گوییی بلبل
که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد
گناه گل فروشان چیست گو بلبل بنال از خود
که یکجا بودن از یاران بازاری طمع دارد
هوای باده ، ساقی ساده، صاف عشرت آماده
کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد
از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد
نهادست از نکویانش بسی غمهای ناخورده
ازین خونخوار مردم هر که غمخواری طمع دارد
سحر گل خنده میزد بر شکایت گوییی بلبل
که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد
گناه گل فروشان چیست گو بلبل بنال از خود
که یکجا بودن از یاران بازاری طمع دارد
هوای باده ، ساقی ساده، صاف عشرت آماده
کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۱
مرغ ما دوش سرایندهٔ بستانی بود
داشت گلبانگی و معشوف گلستانی بود
دیده کز نعمت دیدار نبودش سپری
مگسی بود که مهمان سرخوانی بود
دست امید که یک بار نقابی نکشید
بود دور از سر و نزدیک به دامانی بود
آنکه از تشنگیش بود گذر بر ظلمات
تف نشان جگرش چشمهٔ حیوانی بود
ریشه تفسیدهٔ گیاهی ز لب کوثر رست
که ز ابرش هوس قطرهٔ بارانی بود
خویش را ساخته آماده سد شعله خسی
گرم همصحبتی آتش سوزانی بود
بود وحشی که ز رخسار تو شد قافیه سنج
یا نواساز گلی مرغ خوش الحانی بود
داشت گلبانگی و معشوف گلستانی بود
دیده کز نعمت دیدار نبودش سپری
مگسی بود که مهمان سرخوانی بود
دست امید که یک بار نقابی نکشید
بود دور از سر و نزدیک به دامانی بود
آنکه از تشنگیش بود گذر بر ظلمات
تف نشان جگرش چشمهٔ حیوانی بود
ریشه تفسیدهٔ گیاهی ز لب کوثر رست
که ز ابرش هوس قطرهٔ بارانی بود
خویش را ساخته آماده سد شعله خسی
گرم همصحبتی آتش سوزانی بود
بود وحشی که ز رخسار تو شد قافیه سنج
یا نواساز گلی مرغ خوش الحانی بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۸
باغ ترا نظارگیانی که دیدهاند
گفتند سبزه های خوشش بر دمیدهاند
در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
در بسته بودهای و گلش را نچیدهاند
ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیدهاند
آیا چگونه میگذرد تلخی قفس
بر توتیان که بر شکرستان پریدهاند
شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریدهاند
از بیحقیقیست شکایت ز مردمی
کز بهر ما هزار حکایت شنیدهاند
وحشی بیا که آمده آن بلهوس گداز
زرهای کم عیار به آتش رسیدهاند
گفتند سبزه های خوشش بر دمیدهاند
در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
در بسته بودهای و گلش را نچیدهاند
ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیدهاند
آیا چگونه میگذرد تلخی قفس
بر توتیان که بر شکرستان پریدهاند
شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریدهاند
از بیحقیقیست شکایت ز مردمی
کز بهر ما هزار حکایت شنیدهاند
وحشی بیا که آمده آن بلهوس گداز
زرهای کم عیار به آتش رسیدهاند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۹
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۲
میکشم زان تند خو گر صد تغافل میکند
دیگری باشد کجا چندین تحمل میکند
میکند فریاد بلبل از کمال شوق باد
غنچه گویا خندهای در کار بلبل میکند
بر رخ چون زر سرشک همچو سیمم دید و گفت
این گدا را بین که اظهار تجمل میکند!
زلف او دل برد و کاکل در پی جانست وای
کانچه با جانم نکرد آن زلف، کاکل میکند
میکند بی نوگلی خونابهٔ دل در کنار
در چمن وحشی چنین دامن پر از گل میکند
دیگری باشد کجا چندین تحمل میکند
میکند فریاد بلبل از کمال شوق باد
غنچه گویا خندهای در کار بلبل میکند
بر رخ چون زر سرشک همچو سیمم دید و گفت
این گدا را بین که اظهار تجمل میکند!
زلف او دل برد و کاکل در پی جانست وای
کانچه با جانم نکرد آن زلف، کاکل میکند
میکند بی نوگلی خونابهٔ دل در کنار
در چمن وحشی چنین دامن پر از گل میکند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۵
خونخواره راهی میروم تا خود به پایان کی رسد
پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد
سهل است کار پای من گو در طلب فرسوده شو
این سر که من میبینمش لیکن به سامان کی رسد
گر چه توانی چارهام سهل است گو دردم بکش
نتوان نهادن بدعتی عاشق به درمان کی رسد
جانی که پرسیدی از و کرده وداع کالبد
بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کی رسد
داور دلم در تربیت شاخی برش نادیده کس
تا چون گلی زو بشکفد یا میوهٔ آن کی رسد
نازم مشام شوق را ورنه صبا گر بگذرد
در مصر بر پیراهنی بویش به کنعان کی رسد
موری بجد بندد میان بزم سلیمان جا کند
تو سعی کن وحشی مگو کاین جان به جانان کی رسد
پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد
سهل است کار پای من گو در طلب فرسوده شو
این سر که من میبینمش لیکن به سامان کی رسد
گر چه توانی چارهام سهل است گو دردم بکش
نتوان نهادن بدعتی عاشق به درمان کی رسد
جانی که پرسیدی از و کرده وداع کالبد
بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کی رسد
داور دلم در تربیت شاخی برش نادیده کس
تا چون گلی زو بشکفد یا میوهٔ آن کی رسد
نازم مشام شوق را ورنه صبا گر بگذرد
در مصر بر پیراهنی بویش به کنعان کی رسد
موری بجد بندد میان بزم سلیمان جا کند
تو سعی کن وحشی مگو کاین جان به جانان کی رسد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۵
ما در مقام صبر فشردیم گام خویش
یک گام آنطرف ننهیم از مقام خویش
این مرغ تنگ حوصله را دانهای بس است
صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش
فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد
مخصوص هیچکس نکند لطف عام خویش
دل شد کبوتر لب بامی که سد رهش
سازند دور و باز نشیند به بام خویش
وحشی رمیدهایست که رامش کسی نساخت
آهوی دشت را نتوان ساخت رام خویش
یک گام آنطرف ننهیم از مقام خویش
این مرغ تنگ حوصله را دانهای بس است
صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش
فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد
مخصوص هیچکس نکند لطف عام خویش
دل شد کبوتر لب بامی که سد رهش
سازند دور و باز نشیند به بام خویش
وحشی رمیدهایست که رامش کسی نساخت
آهوی دشت را نتوان ساخت رام خویش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۴
مدتی شد کز گلستانی جدا افتادهام
عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتادهام
نوبهاری میدماند از خاک من گل وان گذشت
گشتهام پژمرده و ز نشو و نما افتادهام
در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بستهبال
کردهام آهنگ پرواز و بجا افتادهام
گر نمیپویم ره دیدار عذرم ظاهر است
بسکه در زنجیر غم ماندم ز پا افتادهام
نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص
سخت در تشویش و محکم در بلا افتادهام
مایهٔ هستی تمامی سوختم بر یاد وصل
مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتادهام
عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتادهام
نوبهاری میدماند از خاک من گل وان گذشت
گشتهام پژمرده و ز نشو و نما افتادهام
در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بستهبال
کردهام آهنگ پرواز و بجا افتادهام
گر نمیپویم ره دیدار عذرم ظاهر است
بسکه در زنجیر غم ماندم ز پا افتادهام
نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص
سخت در تشویش و محکم در بلا افتادهام
مایهٔ هستی تمامی سوختم بر یاد وصل
مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتادهام
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۱
در بزم وصل اگر چه همین در میان منم
چون نیک بنگری ز همه بر کران منم
رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن
آری کلیددار در بوستان منم
خار وخس زیاده بر آتش نهاد نیست
گر بوستان حسن ترا باغبان منم
معلوم مهربانی اهل هوس که چیست
بشنو سخن که عاشقم و مهربان منم
ای گل اگر به گفتهٔ وحشی عمل کنی
سد ساله نو بهار خزان را ضمان منم
چون نیک بنگری ز همه بر کران منم
رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن
آری کلیددار در بوستان منم
خار وخس زیاده بر آتش نهاد نیست
گر بوستان حسن ترا باغبان منم
معلوم مهربانی اهل هوس که چیست
بشنو سخن که عاشقم و مهربان منم
ای گل اگر به گفتهٔ وحشی عمل کنی
سد ساله نو بهار خزان را ضمان منم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۸
نوبهار آمد ولی بیدوستان در بوستان
آتشین میلیست در چشمم نهال ارغوان
تا گل سوری بخندد ساقی بزم بهار
ریخت در جام زمرد فام خیری زعفران
غنچه کی خندد به روی بلبل شب زندهدار
گر نیندازد نسیم صبح خود را در میان
بر سر هر شاخ گل مرغی خوش الحان و مرا
مهر خاموشیست چون برگ شقایق بر زبان
غنچه با مرغ سحر خوان سرگران گردیده بود
از کناری باد صبح انداخت خود را در میان
آتشین میلیست در چشمم نهال ارغوان
تا گل سوری بخندد ساقی بزم بهار
ریخت در جام زمرد فام خیری زعفران
غنچه کی خندد به روی بلبل شب زندهدار
گر نیندازد نسیم صبح خود را در میان
بر سر هر شاخ گل مرغی خوش الحان و مرا
مهر خاموشیست چون برگ شقایق بر زبان
غنچه با مرغ سحر خوان سرگران گردیده بود
از کناری باد صبح انداخت خود را در میان
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۸
دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو
اگر با من رفیقی میروم آمادهٔ ره شو
سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی
تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو
هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا
چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو
ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را
برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو
بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی
ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو
قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد
نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو
هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی
به اطمینان خاطر گوشهای بنشین مرفه شو
اگر با من رفیقی میروم آمادهٔ ره شو
سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی
تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو
هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا
چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو
ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را
برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو
بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی
ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو
قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد
نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو
هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی
به اطمینان خاطر گوشهای بنشین مرفه شو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۶
مردمی فرموده جا در چشم گریان کردهای
شوره زار شوربختان را گلستان کردهای
تو کجا وین دل که در هر گوشهای جغد غمیست
گنج را مانی که جا در کنج ویران کرده ای
کارها موقوف توفیق است ،مشکل این شدست
ورنه تو ای کعبه بر ما کار آسان کردهای
منت کحل الجواهر میکشد چشمم زیاد
گر نمک آرد از آن راهی که جولان کردهای
بوی جان میآید از تو خیر مقدم ای صبا
غالبا طوقی به گرد کوی جانان کرده ای
ای صبا پیراهن یوسف مگر همراه تست
از کدامین باغ این گل در گریبان کردهای
مرحبا ای ترک صید انداز وحشی در کمند
جذب شوقم خوش کمند گردن جان کردهای
شوره زار شوربختان را گلستان کردهای
تو کجا وین دل که در هر گوشهای جغد غمیست
گنج را مانی که جا در کنج ویران کرده ای
کارها موقوف توفیق است ،مشکل این شدست
ورنه تو ای کعبه بر ما کار آسان کردهای
منت کحل الجواهر میکشد چشمم زیاد
گر نمک آرد از آن راهی که جولان کردهای
بوی جان میآید از تو خیر مقدم ای صبا
غالبا طوقی به گرد کوی جانان کرده ای
ای صبا پیراهن یوسف مگر همراه تست
از کدامین باغ این گل در گریبان کردهای
مرحبا ای ترک صید انداز وحشی در کمند
جذب شوقم خوش کمند گردن جان کردهای
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۷
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری
ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری
ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری
پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری
ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری
ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری
وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری
ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری
ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری
پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری
ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری
ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری
وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش حضرت علی «ع»
ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب
سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
کهگر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب
غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام
به رنگ بال حواصل سفید پرغراب
عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین
نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب
چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج
که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب
شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم
رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب
هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر
برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب
علی سپهر معالی که در معارج شأن
کنند کسب مراتب ز نام او القاب
مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را
که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب
که تا معاند او باشد و مخالف او
به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب
چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند
ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب
روای منجم و از ارتفاع مهر مگو
که مهر پایهٔ قدرش ندیده است به خواب
به ذروهای که بود آفتاب رفعت او
فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب
به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو
رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب
سواره بود و ز دنبال او فلک میگفت
خوشا کسی که تو را بوسه میزند به رکاب
زهی احاطهٔ علم تو آنچنان که تو را
ز نکتهای شده مکشوف سر چار کتاب
تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت
که بی فرشته رود با خدا سؤال و جواب
ضمیر جمله به خصم تو میشود راجع
خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب
بماند از نظر رحمت خدا مأیوس
به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب
ز استقامت عدل تو در صلاح امور
رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب
کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید
که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب
تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر
که با براق یکی بود در درنگ و شتاب
سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور
چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب
چو میرود حرکاتش ملایم است چنان
که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب
سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع
مرا که خاک در تست مرجع از هر باب
سری که بهر سجود در تو داده خدای
بر آستانهٔ دیگر چرا نهم چو کلاب
دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من
به هیچ باب نبندد مفتحالابواب
چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول
تهیهٔ سبب آن مسبب الاسباب
چو بیطلب رسد از مطبح تو روزی من
چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب
به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست
توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب
به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن
سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب
رسیدهام ز تو جایی که میکند آنجا
مخدرات سخن جمله بینقاب حجاب
کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من
که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب
به زمرهای سر و کار است اهل معنی را
نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب
کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل
کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب
همیشه تا که به جلاب منقلب نشود
ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب
مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر
که طعم زهر دهد در دهان او جلاب
سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
کهگر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب
غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام
به رنگ بال حواصل سفید پرغراب
عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین
نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب
چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج
که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب
شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم
رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب
هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر
برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب
علی سپهر معالی که در معارج شأن
کنند کسب مراتب ز نام او القاب
مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را
که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب
که تا معاند او باشد و مخالف او
به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب
چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند
ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب
روای منجم و از ارتفاع مهر مگو
که مهر پایهٔ قدرش ندیده است به خواب
به ذروهای که بود آفتاب رفعت او
فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب
به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو
رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب
سواره بود و ز دنبال او فلک میگفت
خوشا کسی که تو را بوسه میزند به رکاب
زهی احاطهٔ علم تو آنچنان که تو را
ز نکتهای شده مکشوف سر چار کتاب
تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت
که بی فرشته رود با خدا سؤال و جواب
ضمیر جمله به خصم تو میشود راجع
خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب
بماند از نظر رحمت خدا مأیوس
به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب
ز استقامت عدل تو در صلاح امور
رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب
کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید
که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب
تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر
که با براق یکی بود در درنگ و شتاب
سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور
چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب
چو میرود حرکاتش ملایم است چنان
که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب
سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع
مرا که خاک در تست مرجع از هر باب
سری که بهر سجود در تو داده خدای
بر آستانهٔ دیگر چرا نهم چو کلاب
دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من
به هیچ باب نبندد مفتحالابواب
چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول
تهیهٔ سبب آن مسبب الاسباب
چو بیطلب رسد از مطبح تو روزی من
چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب
به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست
توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب
به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن
سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب
رسیدهام ز تو جایی که میکند آنجا
مخدرات سخن جمله بینقاب حجاب
کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من
که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب
به زمرهای سر و کار است اهل معنی را
نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب
کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل
کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب
همیشه تا که به جلاب منقلب نشود
ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب
مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر
که طعم زهر دهد در دهان او جلاب
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در ستایش میرمیران
بلبلی را که همین با گل بستان کار است
بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است
غرض از بودن باغ است همین دیدن گل
ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است
چمن و غیر چمن هر دو بر آن مرغ بلاست
که غم هجر گلی دارد و در آزار است
خود چه فرق است از آن خار که بر چوب گل است
تا از آن خار که پرچین سر دیوار است
زحمت خار بود راحت بلبل اما
نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است
هر چه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد
اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است
گو خسک ریشه در آن دیده فرو بر که چو یار
پا از آنجا بکشد سیرگه اغیار است
دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش
همچنان در ره امید دو چشمم چار است
لنترانی همه را دیدهٔ امید بدوخت
ارنی گوی همان منتظر دیدار است
پردهای نیست ولی تا که شود محرم راز
کار موقوف به فرمان دل دلدار است
شرط عشق است که گر یار بگوید که مبین
چشم خود را نهی انگشت که امر از یار است
هر که را جان به رضای دل یاریست گرو
صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است
آرزوها بزدا تا نگری جلوه حسن
که دل بیغرض آیینه بیزنگار است
هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نیک
ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است
جنس بازارچهٔ عشق نباشد مطلب
دو بضاعت که یکی فخر و دگر یک عار است
مشرک عشق بود بلهوس کام پرست
کمر دعوی عشقش به میان زنار است
هست در مذهب ما کافر از آن مرتد به
که گهی قول وی اقرار و گهی انکاراست
من یکی گویم و جاوید بدین اقرارم
مرتدی معنی انکار پس از اقرار است
اله اله چو یکی مظهر آثار دو کون
کش متاع دو جهان ریزش یک ایثار است
میرمیران که کمین رایتش از آیت شان
بهترین رکن فلک را پی استظهار است
در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب
راستی لازمهٔ ذات خط پرگار است
پیش دستش که همه افسر عزت بخشد
زر چه کردهست ندانم که بدینسان خوار است
نقل حکمش نه همین مرکز کل دارد و بس
به امانت قدری نیز بر کهسار است
لامکان نیست به جز عرصه گه مضماری
گر همه جیش علو تو بدان مضمار است
کهکشان نیست به جز منتسخ تو ماری
که همه وصف ضمیر تو بر آن تومار است
خیمه جاه ترا در خور اجزای طناب
امتدادیست که آن لازمه مقدار است
قطرهای ریخت ز ابر اثر تربیتت
اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است
سینهٔ صاف تو و آن دل پوشندهٔ راز
طرفه جاییست که آیینه درو ستار است
قهرمانیست غضب پیشه جهان را سخطت
گرهٔ ابروی او های هوالقهار است
از نهیب تو نه تنها سر ظالم شده نرم
نرمی آنست که در گردن هر جبار است
چشمهٔ قهر تو را این یکی از بلعجبی است
که همه ماهی او افعی آتشخوار است
در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد
استخوان ریزه در او عقرب و شریان مار است
در کمانی که کشد تیر خلاف تو عدو
رخنهٔ جستن پیکان دهن سوفار است
باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک
رنگ خونش به همین واسطه در منقار است
بیخ آزار بدینگونه که انصاف تو کند
عنقریب است که هر گل که دمد بیخار است
شاخ گل لرزد از این بیم که عدلت گوید
غنچه از بهر چه مانند دل افکار است
چرخ گوید چه کشم پیش تو درهای نجوم
در زوایای ضمیر تو از این بسیار است
دهر گوید منم و بحر وجودی کان بحر
ابر احسان ترا مایه یک ادرار است
لامکان را پس ازین پرکند از منظر کاخ
دهر را همت عالی تو گر معمار است
یا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ
خوش بلند است ولیکن نه چنان رهوار است
خانه زادیست کهین قلزم احسان ترا
در یکتا که بهین زادهٔ دریا بار است
آرزوی دل کس را به زبان نیست رجوع
پیش رأی تو که مستغنی از استفسار است
در نظر حزم ترا آمده چون آتش طور
نور آن آتش موهوم که در احجار است
نسخه خواهش دلهاست برات کرمت
نقش انگشتر تو مهر لب اظهار است
داورا بلبل دستان زن معنی وحشی
که خوش آهنگ ترین طایر این گلزار است
در ازل جز به دعای تو صفیری نکشید
وین نوا تا ابدش تعبیه در منقار است
بود دایم به دعای تو و تا خواهد بود
کارش اینست و جز این هر چه کند بیکار است
تا چنین است که بیپاس نماند محفوظ
جنس آن خانه که همسایهٔ او طرار است
باد حزم تو نگهبان جهان کز پی ملک
پاسبانیست که تا صبح ابد بیدار است
بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است
غرض از بودن باغ است همین دیدن گل
ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است
چمن و غیر چمن هر دو بر آن مرغ بلاست
که غم هجر گلی دارد و در آزار است
خود چه فرق است از آن خار که بر چوب گل است
تا از آن خار که پرچین سر دیوار است
زحمت خار بود راحت بلبل اما
نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است
هر چه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد
اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است
گو خسک ریشه در آن دیده فرو بر که چو یار
پا از آنجا بکشد سیرگه اغیار است
دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش
همچنان در ره امید دو چشمم چار است
لنترانی همه را دیدهٔ امید بدوخت
ارنی گوی همان منتظر دیدار است
پردهای نیست ولی تا که شود محرم راز
کار موقوف به فرمان دل دلدار است
شرط عشق است که گر یار بگوید که مبین
چشم خود را نهی انگشت که امر از یار است
هر که را جان به رضای دل یاریست گرو
صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است
آرزوها بزدا تا نگری جلوه حسن
که دل بیغرض آیینه بیزنگار است
هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نیک
ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است
جنس بازارچهٔ عشق نباشد مطلب
دو بضاعت که یکی فخر و دگر یک عار است
مشرک عشق بود بلهوس کام پرست
کمر دعوی عشقش به میان زنار است
هست در مذهب ما کافر از آن مرتد به
که گهی قول وی اقرار و گهی انکاراست
من یکی گویم و جاوید بدین اقرارم
مرتدی معنی انکار پس از اقرار است
اله اله چو یکی مظهر آثار دو کون
کش متاع دو جهان ریزش یک ایثار است
میرمیران که کمین رایتش از آیت شان
بهترین رکن فلک را پی استظهار است
در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب
راستی لازمهٔ ذات خط پرگار است
پیش دستش که همه افسر عزت بخشد
زر چه کردهست ندانم که بدینسان خوار است
نقل حکمش نه همین مرکز کل دارد و بس
به امانت قدری نیز بر کهسار است
لامکان نیست به جز عرصه گه مضماری
گر همه جیش علو تو بدان مضمار است
کهکشان نیست به جز منتسخ تو ماری
که همه وصف ضمیر تو بر آن تومار است
خیمه جاه ترا در خور اجزای طناب
امتدادیست که آن لازمه مقدار است
قطرهای ریخت ز ابر اثر تربیتت
اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است
سینهٔ صاف تو و آن دل پوشندهٔ راز
طرفه جاییست که آیینه درو ستار است
قهرمانیست غضب پیشه جهان را سخطت
گرهٔ ابروی او های هوالقهار است
از نهیب تو نه تنها سر ظالم شده نرم
نرمی آنست که در گردن هر جبار است
چشمهٔ قهر تو را این یکی از بلعجبی است
که همه ماهی او افعی آتشخوار است
در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد
استخوان ریزه در او عقرب و شریان مار است
در کمانی که کشد تیر خلاف تو عدو
رخنهٔ جستن پیکان دهن سوفار است
باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک
رنگ خونش به همین واسطه در منقار است
بیخ آزار بدینگونه که انصاف تو کند
عنقریب است که هر گل که دمد بیخار است
شاخ گل لرزد از این بیم که عدلت گوید
غنچه از بهر چه مانند دل افکار است
چرخ گوید چه کشم پیش تو درهای نجوم
در زوایای ضمیر تو از این بسیار است
دهر گوید منم و بحر وجودی کان بحر
ابر احسان ترا مایه یک ادرار است
لامکان را پس ازین پرکند از منظر کاخ
دهر را همت عالی تو گر معمار است
یا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ
خوش بلند است ولیکن نه چنان رهوار است
خانه زادیست کهین قلزم احسان ترا
در یکتا که بهین زادهٔ دریا بار است
آرزوی دل کس را به زبان نیست رجوع
پیش رأی تو که مستغنی از استفسار است
در نظر حزم ترا آمده چون آتش طور
نور آن آتش موهوم که در احجار است
نسخه خواهش دلهاست برات کرمت
نقش انگشتر تو مهر لب اظهار است
داورا بلبل دستان زن معنی وحشی
که خوش آهنگ ترین طایر این گلزار است
در ازل جز به دعای تو صفیری نکشید
وین نوا تا ابدش تعبیه در منقار است
بود دایم به دعای تو و تا خواهد بود
کارش اینست و جز این هر چه کند بیکار است
تا چنین است که بیپاس نماند محفوظ
جنس آن خانه که همسایهٔ او طرار است
باد حزم تو نگهبان جهان کز پی ملک
پاسبانیست که تا صبح ابد بیدار است
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد
یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد
ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد
سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد
ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد
همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد
از آن دریا و کان کآمد محیط مرکز دوران
زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد
کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر
زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد
کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما
اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد
نیاید جوهری را در نظر گنجینهٔ قارون
یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد
مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم
که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد
امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او
جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد
غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد
که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان باشد
ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد
ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد
کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی
فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد
عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را
به جانبداری گرگان خصومت با شبان باشد
به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش
قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد
ز استیلای امر نافذش چون آب فواره
نباشد دور کآب چاه بر گردون روان باشد
فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب
به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد
به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد
بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد
سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد
میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد
سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو
شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد
نمیخواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده
فلک را طلبهٔ خورشید از او پر زعفران باشد
جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد
زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد
زمان گر خانهٔ طرح افکند شایستهٔ قدرش
سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد
زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی
که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد
به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را
زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد
توان کرد از کتان آیینهٔ آن مه که جاویدان
نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد
تعالیاله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما
که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد
چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید
نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد
محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد
گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد
بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل
اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد
گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته
به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد
شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را
چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد
چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر
به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد
بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا
که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد
به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد
خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد
دمد تیرو جهد زین نه سپر بیدست ناوک زن
بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد
به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید
که پای دولتت را با رکاب او قران باشد
زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی
همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد
الا تا هست در دست فنا سر رشتهٔ تاری
کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد
تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم
میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد
یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد
ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد
سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد
ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد
همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد
از آن دریا و کان کآمد محیط مرکز دوران
زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد
کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر
زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد
کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما
اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد
نیاید جوهری را در نظر گنجینهٔ قارون
یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد
مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم
که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد
امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او
جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد
غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد
که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان باشد
ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد
ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد
کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی
فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد
عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را
به جانبداری گرگان خصومت با شبان باشد
به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش
قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد
ز استیلای امر نافذش چون آب فواره
نباشد دور کآب چاه بر گردون روان باشد
فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب
به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد
به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد
بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد
سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد
میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد
سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو
شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد
نمیخواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده
فلک را طلبهٔ خورشید از او پر زعفران باشد
جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد
زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد
زمان گر خانهٔ طرح افکند شایستهٔ قدرش
سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد
زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی
که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد
به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را
زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد
توان کرد از کتان آیینهٔ آن مه که جاویدان
نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد
تعالیاله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما
که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد
چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید
نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد
محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد
گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد
بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل
اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد
گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته
به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد
شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را
چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد
چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر
به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد
بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا
که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد
به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد
خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد
دمد تیرو جهد زین نه سپر بیدست ناوک زن
بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد
به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید
که پای دولتت را با رکاب او قران باشد
زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی
همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد
الا تا هست در دست فنا سر رشتهٔ تاری
کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد
تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم
میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - قصیده
باز وقت است که از آمدن باد بهار
بشکفد غنچه و گل خیمه زند در گلزار
آید از مهد زمین طفل نباتی بیرون
دایهٔ ابر دهد پرورش او به کنار
دفتر شکوهٔ گل مرغ چمن بگشاید
که چها میکشم از جور گل و خواری خار
لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه
که نکو نیست ز عاشق گله از خواری یار
نرگس از باد زند چشمک و گوید که بنال
که اثرها بکند عاقبت این نالهٔ زار
جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن
غنچهٔ تازه ببین خنده زن از باد بهار
این به رنگیست که عاشق بنماید ساعد
وان به شکلیست که معشوق نماید دیدار
لالهٔ راغ که دارد خفقانش خسته
نرگس باغ که سازد یرقانش بیمار
هیچ یابی که چرا عنبر تر کرده به مشک
هیچ دانی که چرا بر لب جو کرده گذار
تپش قلب ز عنبر کند این یک چاره
زردی چشم ز ماهی کند آن یک تیمار
زاغ انداخت به گلزار چنین آوازه
کاینک از کشور وی خیل خزان گشت سوار
برگ داران شکوفه شده همراه نسیم
مینمودند سراسیمه ز هر گوشه فرار
بید لرزان شد و پنداشت پی غارت باغ
سپه برف فرود آمد از این سبز حصار
میکند فاخته فریاد که در باغ چرا
دست زور از پی آزار برآورد چنار
نیست بیمش که به یک دم فکند دستش را
صرصر معدلت خسرو عالی مقدار
آنکه از صولت شمشیر جهان آرا برد
ظلمت ظلم ز آیینه دوران به کنار
کان دم از ریزش خود با کف جودش میزد
لیک چون دید سحاب کرمش گوهر بار
کرد پهلو تهی از مردم و شد گوشه نشین
تا که از سرزنش خلق نیابد آزار
ای که از بحر سبق برده کفت در بخشش
وی که از ابر گرو برده یدت در ادرار
مخزن پر گهر و دست گهرپاش ترا
که یکی بحر محیط است و یکی ابر بهار
بحر میگفتم اگر بحر بدی پر گوهر
ابر میخواندم اگر ابر بدی گوهربار
کوس کین با تو در این عرصهٔ پر فتنه که زد
که نگردید علم بر سر او شمع مزار
دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود
لیک آهی که علم میکشدش از دل زار
دیدهٔ بخت عدوی تو چنان رفته به خواب
که عجب گر شود از صور قیامت بیدار
گو بیا کان و ببین دست گهر بارشرا
خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر
کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه
وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار
کامرانا نظری کن که ز پا افتادم
دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار
در گذر از سر این نکته سرایی وحشی
وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر
تا که از تیز روی نعل مه نو فکند
ابلق چرخ در این مرحلهٔ صاعقه بار
سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد
باد چون نعل بههر گوشه هبه چشمش مسمار
بشکفد غنچه و گل خیمه زند در گلزار
آید از مهد زمین طفل نباتی بیرون
دایهٔ ابر دهد پرورش او به کنار
دفتر شکوهٔ گل مرغ چمن بگشاید
که چها میکشم از جور گل و خواری خار
لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه
که نکو نیست ز عاشق گله از خواری یار
نرگس از باد زند چشمک و گوید که بنال
که اثرها بکند عاقبت این نالهٔ زار
جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن
غنچهٔ تازه ببین خنده زن از باد بهار
این به رنگیست که عاشق بنماید ساعد
وان به شکلیست که معشوق نماید دیدار
لالهٔ راغ که دارد خفقانش خسته
نرگس باغ که سازد یرقانش بیمار
هیچ یابی که چرا عنبر تر کرده به مشک
هیچ دانی که چرا بر لب جو کرده گذار
تپش قلب ز عنبر کند این یک چاره
زردی چشم ز ماهی کند آن یک تیمار
زاغ انداخت به گلزار چنین آوازه
کاینک از کشور وی خیل خزان گشت سوار
برگ داران شکوفه شده همراه نسیم
مینمودند سراسیمه ز هر گوشه فرار
بید لرزان شد و پنداشت پی غارت باغ
سپه برف فرود آمد از این سبز حصار
میکند فاخته فریاد که در باغ چرا
دست زور از پی آزار برآورد چنار
نیست بیمش که به یک دم فکند دستش را
صرصر معدلت خسرو عالی مقدار
آنکه از صولت شمشیر جهان آرا برد
ظلمت ظلم ز آیینه دوران به کنار
کان دم از ریزش خود با کف جودش میزد
لیک چون دید سحاب کرمش گوهر بار
کرد پهلو تهی از مردم و شد گوشه نشین
تا که از سرزنش خلق نیابد آزار
ای که از بحر سبق برده کفت در بخشش
وی که از ابر گرو برده یدت در ادرار
مخزن پر گهر و دست گهرپاش ترا
که یکی بحر محیط است و یکی ابر بهار
بحر میگفتم اگر بحر بدی پر گوهر
ابر میخواندم اگر ابر بدی گوهربار
کوس کین با تو در این عرصهٔ پر فتنه که زد
که نگردید علم بر سر او شمع مزار
دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود
لیک آهی که علم میکشدش از دل زار
دیدهٔ بخت عدوی تو چنان رفته به خواب
که عجب گر شود از صور قیامت بیدار
گو بیا کان و ببین دست گهر بارشرا
خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر
کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه
وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار
کامرانا نظری کن که ز پا افتادم
دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار
در گذر از سر این نکته سرایی وحشی
وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر
تا که از تیز روی نعل مه نو فکند
ابلق چرخ در این مرحلهٔ صاعقه بار
سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد
باد چون نعل بههر گوشه هبه چشمش مسمار