عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
اگر حریف منی، پس بگو که دوش چه بود؟
میان این دل و آن یار می فروش چه بود؟
فدیت سیدنا انه یری و یجود
الی البقاء یبلغ، من الفناء یذود
اگر به چشم بدیدی، جمال ماهم دوش
مرا بگو که در آن حلقههای گوش چه بود؟
معاد کل شرود طغی و منه نآی
مثال ظلک ان طال هو الیک یعود
وگر تو با من هم خرقهای و همرازی
که صورت آن شیخ خرقه پوش چه بود؟
بامر حافظ الله المکان یعی
بمس عاطفه الله الزمان ولود
اگر فقیری و ناگفته راز میشنوی
بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود؟
ایا فواد فذب فی لظی محبته
ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود
وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی
بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه بود؟
ترید جبر جبیر الفواد، فانکسرن
ترید نحله تاج، فلا تنی به سجود
از آنچ جامه و تن پاره پاره میکردیم
بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه بود؟
برغم انفک لا تنکسر کما الحیوان
به نصف وجهک لا تسجدن شبیه یهود
وگر چو یونس رستی، ز حبس ماهی و بحر
بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود؟
یقول لیت حبیبی یحبنی کرما
الیس حبک تاثیر حب ود ودود؟
وگر شناختهای کاصل انس و جان ز کجاست
یکیست اصل پس این وحشت وحوش چه بود؟
ایا نضاره عیشی بما تهیجنی؟
متی تقر عیونی و صاحبی مفقود؟
وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست
گه تصور عشاق، پشت و روش چه بود؟
لان سکرت بما قد سقیتنی یا دهر
اکون مثلک لدا لربه لکنود
وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم
هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه بود؟
میان این دل و آن یار می فروش چه بود؟
فدیت سیدنا انه یری و یجود
الی البقاء یبلغ، من الفناء یذود
اگر به چشم بدیدی، جمال ماهم دوش
مرا بگو که در آن حلقههای گوش چه بود؟
معاد کل شرود طغی و منه نآی
مثال ظلک ان طال هو الیک یعود
وگر تو با من هم خرقهای و همرازی
که صورت آن شیخ خرقه پوش چه بود؟
بامر حافظ الله المکان یعی
بمس عاطفه الله الزمان ولود
اگر فقیری و ناگفته راز میشنوی
بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود؟
ایا فواد فذب فی لظی محبته
ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود
وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی
بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه بود؟
ترید جبر جبیر الفواد، فانکسرن
ترید نحله تاج، فلا تنی به سجود
از آنچ جامه و تن پاره پاره میکردیم
بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه بود؟
برغم انفک لا تنکسر کما الحیوان
به نصف وجهک لا تسجدن شبیه یهود
وگر چو یونس رستی، ز حبس ماهی و بحر
بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود؟
یقول لیت حبیبی یحبنی کرما
الیس حبک تاثیر حب ود ودود؟
وگر شناختهای کاصل انس و جان ز کجاست
یکیست اصل پس این وحشت وحوش چه بود؟
ایا نضاره عیشی بما تهیجنی؟
متی تقر عیونی و صاحبی مفقود؟
وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست
گه تصور عشاق، پشت و روش چه بود؟
لان سکرت بما قد سقیتنی یا دهر
اکون مثلک لدا لربه لکنود
وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم
هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۹
ما را خدا از بهر چه آورد؟ بهر شور و شر
دیوانگان را میکند زنجیر او دیوانهتر
ای عشق شوخ بوالعجب، آورده جان را در طرب
آری، درآ هر نیم شب، بر جان مست بیخبر
ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان
ماندست اندر خرکمان چون عاشقان زیر و زبر
ای عشق خونم خوردهای، صبر و قرارم برده ای
از فتنه روز و شبت، پنهان شدستم چون سحر
در لطف اگر چون جان شوم، از جان کجا پنهان شوم؟
گر در عدم غلطان شوم، اندر عدم داری نظر
ما را که پیدا کردهای، نی از عدم آوردهای؟
ای هر عدم صندوق تو، ای در عدم بگشاده در
هستی خوش و سرمست تو، گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تو، بر حکم تو بنهاده سر
کاشانه را ویرانه کن، فرزانه را دیوانه کن
وان باده در پیمانه کن، تا هر دو گردد بیخطر
ای عشق چست معتمد، مستی سلامت میکند
بشنو سلام مست خود، دل را مکن همچون حجر
چون دست او بشکستهای، چون خواب او بربستهای
بشکن خمار مست را، بر کوی مستان برگذر
دیوانگان را میکند زنجیر او دیوانهتر
ای عشق شوخ بوالعجب، آورده جان را در طرب
آری، درآ هر نیم شب، بر جان مست بیخبر
ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان
ماندست اندر خرکمان چون عاشقان زیر و زبر
ای عشق خونم خوردهای، صبر و قرارم برده ای
از فتنه روز و شبت، پنهان شدستم چون سحر
در لطف اگر چون جان شوم، از جان کجا پنهان شوم؟
گر در عدم غلطان شوم، اندر عدم داری نظر
ما را که پیدا کردهای، نی از عدم آوردهای؟
ای هر عدم صندوق تو، ای در عدم بگشاده در
هستی خوش و سرمست تو، گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تو، بر حکم تو بنهاده سر
کاشانه را ویرانه کن، فرزانه را دیوانه کن
وان باده در پیمانه کن، تا هر دو گردد بیخطر
ای عشق چست معتمد، مستی سلامت میکند
بشنو سلام مست خود، دل را مکن همچون حجر
چون دست او بشکستهای، چون خواب او بربستهای
بشکن خمار مست را، بر کوی مستان برگذر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور
ز دست یار آتش روی عالم سوز زیبا خور
نمیشاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی
مثال کشت کوهستان همه شربت ز بالا خور
اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری
ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بیجا خور
اگر دلتنگ و بدرنگی به زیر گلبنش بنشین
وگر مخمور و مغموری ازین بگزیده صهبا خور
گریزان است این ساقی ازین مستان ناموسی
اگر اوباش و قلاشی مخور پنهان و پیدا خور
حریفان گر همیخواهی چو بسطامی و چون کرخی
مخور باده درین گلخن بر آن سقف معلا خور
برو گر کارکی داری به کار خویشتن بنشین
چو بر یوسف نهیی مجنون غم نان زلیخا خور
کسی دکان کند ویران که بطال جهان باشد
چو نربودهست سیلابت تو آب از مشک سقا خور
به گرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار همیگردی
برون رو ای سیه کاسه مخور حمرا و حلوا خور
درین بازار ای مجنون چو منبل گرد تن پرخون
چو در شاهد طمع کردی برو شمشیر لالا خور
اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی
شراب صبر و تقویٰ را تو بیاکراه و صفرا خور
ز دست یار آتش روی عالم سوز زیبا خور
نمیشاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی
مثال کشت کوهستان همه شربت ز بالا خور
اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری
ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بیجا خور
اگر دلتنگ و بدرنگی به زیر گلبنش بنشین
وگر مخمور و مغموری ازین بگزیده صهبا خور
گریزان است این ساقی ازین مستان ناموسی
اگر اوباش و قلاشی مخور پنهان و پیدا خور
حریفان گر همیخواهی چو بسطامی و چون کرخی
مخور باده درین گلخن بر آن سقف معلا خور
برو گر کارکی داری به کار خویشتن بنشین
چو بر یوسف نهیی مجنون غم نان زلیخا خور
کسی دکان کند ویران که بطال جهان باشد
چو نربودهست سیلابت تو آب از مشک سقا خور
به گرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار همیگردی
برون رو ای سیه کاسه مخور حمرا و حلوا خور
درین بازار ای مجنون چو منبل گرد تن پرخون
چو در شاهد طمع کردی برو شمشیر لالا خور
اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی
شراب صبر و تقویٰ را تو بیاکراه و صفرا خور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر
بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر
هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را
زان رو که چنین نوری زان رنگ چنان انور
نوری که نیارم گفت در پای تو میافتد
معنیش که درویشا در ما بنگر خوش تر
در من که توام بنگر خودبین شو و همچین شو
ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز سر
چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی
ای آن که تو هم غرقی در خون دل من تر
ار زان که گهر داری دریای دو چشمم بین
ور سنگ محک داری اندر رخ من بین زر
آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی
صیدی که نه روبه شد او را به سگی مشمر
بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر
هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را
زان رو که چنین نوری زان رنگ چنان انور
نوری که نیارم گفت در پای تو میافتد
معنیش که درویشا در ما بنگر خوش تر
در من که توام بنگر خودبین شو و همچین شو
ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز سر
چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی
ای آن که تو هم غرقی در خون دل من تر
ار زان که گهر داری دریای دو چشمم بین
ور سنگ محک داری اندر رخ من بین زر
آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی
صیدی که نه روبه شد او را به سگی مشمر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۶
ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر
آخر نظری کن به نظربخش فکر بر
ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش
بنگر به موثر تو چه چفسی به اثر بر؟
او میکشدت جانب صلح و طرف جنگ
گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر
در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست
او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر
او میزند این سیخ و هش گاو سوی یوغ
عیسیست رفیق و هش خربنده به خر بر
هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت
تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر
زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه
پخته کندت مطبخیاش نار سقر بر
گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو؟
گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر
زافشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر
زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر
بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران
بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر
آخر نظری کن به نظربخش فکر بر
ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش
بنگر به موثر تو چه چفسی به اثر بر؟
او میکشدت جانب صلح و طرف جنگ
گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر
در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست
او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر
او میزند این سیخ و هش گاو سوی یوغ
عیسیست رفیق و هش خربنده به خر بر
هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت
تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر
زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه
پخته کندت مطبخیاش نار سقر بر
گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو؟
گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر
زافشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر
زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر
بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران
بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
به گرد فتنه میگردی دگربار
لب بام است و مستی هوش میدار
کجا گردم دگر؟ کو جای دیگر؟
که ما فی الدار غیر الله دیار
نگردد نقش جز بر کلک نقاش
به گرد نقطه گردد پای پرگار
چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار
گرفتارست دل در قبضه حق
گرفته صعوه را بازی به منقار
ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار
رها کن این سخنها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار
غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار
هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار
چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار
شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار
خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار
به گرد فتنه میگردی دگربار
لب بام است و مستی هوش میدار
لب بام است و مستی هوش میدار
کجا گردم دگر؟ کو جای دیگر؟
که ما فی الدار غیر الله دیار
نگردد نقش جز بر کلک نقاش
به گرد نقطه گردد پای پرگار
چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار
گرفتارست دل در قبضه حق
گرفته صعوه را بازی به منقار
ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار
رها کن این سخنها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار
غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار
هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار
چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار
شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار
خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار
به گرد فتنه میگردی دگربار
لب بام است و مستی هوش میدار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
نزدیک توام مرا مبین دور
پهلوی منی مباش مهجور
آن کس که بعید شد ز معمار
کی گردد کارهاش معمور؟
چشمی که ز چشم من طرب یافت
شد روشن و غیب بین و مخمور
هر دل که نسیم من برو زد
شد گلشن و گلستان پرنور
بی من اگرت دهند شهدی
یک شهد بود هزار زنبور
بی من اگرت امیر سازند
باشی بتر از هزار مامور
میهای جهان اگر بنوشی
بی من نشود مزاج محرور
در برق چه نامه بر توان خواند؟
آخر چه سپاه آید از مور؟
خلقان برقاند و یار خورشید
بی گفت تو ظاهر است و مشهور
خلقان موراند و ما سلیمان
خاموش صبور باش و مستور
پهلوی منی مباش مهجور
آن کس که بعید شد ز معمار
کی گردد کارهاش معمور؟
چشمی که ز چشم من طرب یافت
شد روشن و غیب بین و مخمور
هر دل که نسیم من برو زد
شد گلشن و گلستان پرنور
بی من اگرت دهند شهدی
یک شهد بود هزار زنبور
بی من اگرت امیر سازند
باشی بتر از هزار مامور
میهای جهان اگر بنوشی
بی من نشود مزاج محرور
در برق چه نامه بر توان خواند؟
آخر چه سپاه آید از مور؟
خلقان برقاند و یار خورشید
بی گفت تو ظاهر است و مشهور
خلقان موراند و ما سلیمان
خاموش صبور باش و مستور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۵
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
سرمست زییم مست میریم
هم مست دوان دوان به محشر
گر خاک شویم وگر بریزیم
ساقی با ماست بنده پرور
خاکش خوش باد کوست عاشق
خاکش ز شراب جان مخمر
آن خاک شکوفه کرد یعنی
مستیم ازین سر و ازان سر
مهتر چو خراب گشت و خوش شد
خاک است خرابتر ز مهتر
خاکی گشتی چو مست گشتی
ملاح تو برکشید لنگر
خود لنگر ما گسست کلی
هر لوح جدا ز لوح دیگر
از بند و ز غرقه بازرستند
هر تخته کشتی است رهبر
چون خوش نبود چنین خرابی؟
بگشای دو چشم عقل و بنگر
انجیرفروشی ای برادر
سرمست زییم مست میریم
هم مست دوان دوان به محشر
گر خاک شویم وگر بریزیم
ساقی با ماست بنده پرور
خاکش خوش باد کوست عاشق
خاکش ز شراب جان مخمر
آن خاک شکوفه کرد یعنی
مستیم ازین سر و ازان سر
مهتر چو خراب گشت و خوش شد
خاک است خرابتر ز مهتر
خاکی گشتی چو مست گشتی
ملاح تو برکشید لنگر
خود لنگر ما گسست کلی
هر لوح جدا ز لوح دیگر
از بند و ز غرقه بازرستند
هر تخته کشتی است رهبر
چون خوش نبود چنین خرابی؟
بگشای دو چشم عقل و بنگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۸
آخر که شود از آن لقا سیر؟
آخر که شود ز باغ ما سیر؟
ای عدل تو کرده چرخ را سبز
وی لطف تو کرده باغ را سیر
رو بنمایید ای ظریفان
کز جان خودیم بیشما سیر
آن نقل هزارمن بریزید
تا گردد هر کجا گدا سیر
در بزم رضای توست نقلی
وز وی دل و چشم انبیا سیر
کی گردد سیر ماهی از آب؟
کی گردد خلق از خدا سیر
مشتاب مرو که کیمیایی
تا مس بچرد ز کیمیا سیر
خوانی دگراست غیر این خوان
تا لوت خورند اولیا سیر
تا ذوق جفاش دید جانم
در عشق جفاست از وفا سیر
کز ملکت سیر شد سلیمان
وایوب نگشت از بلا سیر
چه مکر و چه نعل بازگونهست
خود گرسنه نادر است یا سیر؟
خاموش کن و دغا رها کن
آخر نشدی از این دغا سیر؟
آخر که شود ز باغ ما سیر؟
ای عدل تو کرده چرخ را سبز
وی لطف تو کرده باغ را سیر
رو بنمایید ای ظریفان
کز جان خودیم بیشما سیر
آن نقل هزارمن بریزید
تا گردد هر کجا گدا سیر
در بزم رضای توست نقلی
وز وی دل و چشم انبیا سیر
کی گردد سیر ماهی از آب؟
کی گردد خلق از خدا سیر
مشتاب مرو که کیمیایی
تا مس بچرد ز کیمیا سیر
خوانی دگراست غیر این خوان
تا لوت خورند اولیا سیر
تا ذوق جفاش دید جانم
در عشق جفاست از وفا سیر
کز ملکت سیر شد سلیمان
وایوب نگشت از بلا سیر
چه مکر و چه نعل بازگونهست
خود گرسنه نادر است یا سیر؟
خاموش کن و دغا رها کن
آخر نشدی از این دغا سیر؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار
روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو
گر نخواهی برهمش زن ور همیخواهی بدار
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب
فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار
قهرمانی را که خون صد هزاران ریختهست
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او
بی وجود خود برآید محو فقر از عین کار
بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او
چون زر سرخ است خندان دل درون آن شرار
ای که تو از اصل کان زر و گوهر بودهیی
بس تو را از کیمیاهای جهان ننگ است و عار
جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست
تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار
روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو
گر نخواهی برهمش زن ور همیخواهی بدار
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب
فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار
قهرمانی را که خون صد هزاران ریختهست
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او
بی وجود خود برآید محو فقر از عین کار
بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او
چون زر سرخ است خندان دل درون آن شرار
ای که تو از اصل کان زر و گوهر بودهیی
بس تو را از کیمیاهای جهان ننگ است و عار
جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست
تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر
قسمت حق است قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر
قسمت حق است قومی در میان آب شور
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر
نوبت الفقر فخری تا قیامت میزنند
تو که داری میخور و می ده شب و روز ای فقیر
فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلاس
هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز سیر
بانگ مرغان میرسد بر میفشانی پر و بال
لیک اگر خواهی بپری پای را برکش ز قیر
عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان
مغزها اندر خمار و دستها اندر خمیر
عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلان
جاء نصرالله آمد ابشروا جاء البشیر
گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان
هر که آن جا گرم باشد این طرف باشد زحیر
گرمییی با سردییی و سردییی با گرمییی
چون که آن جا گرم بودی سردی این جا ناگزیر
لیک نومیدی رها کن گرمی حق بیحد است
پیش این خورشید گرمی ذرهیی باشد سعیر
همچو مقناطیس میکش طالبان را بیزبان
بس بود بسیار گفتی ای نذیر بینظیر
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر
قسمت حق است قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر
قسمت حق است قومی در میان آب شور
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر
قسمت حق است قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر
قسمت حق است قومی در میان آب شور
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر
نوبت الفقر فخری تا قیامت میزنند
تو که داری میخور و می ده شب و روز ای فقیر
فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلاس
هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز سیر
بانگ مرغان میرسد بر میفشانی پر و بال
لیک اگر خواهی بپری پای را برکش ز قیر
عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان
مغزها اندر خمار و دستها اندر خمیر
عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلان
جاء نصرالله آمد ابشروا جاء البشیر
گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان
هر که آن جا گرم باشد این طرف باشد زحیر
گرمییی با سردییی و سردییی با گرمییی
چون که آن جا گرم بودی سردی این جا ناگزیر
لیک نومیدی رها کن گرمی حق بیحد است
پیش این خورشید گرمی ذرهیی باشد سعیر
همچو مقناطیس میکش طالبان را بیزبان
بس بود بسیار گفتی ای نذیر بینظیر
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر
قسمت حق است قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر
قسمت حق است قومی در میان آب شور
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
ور سپارم هر دمی جانی دگر بسپرده گیر
سردهم این دم توی می بیمحابا میخورم
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر
گر بگوید هوشیاری زرق را پروردهیی
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر
از خدا دریا همیخواهی و مار خشکییی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
غوره افشاری و گویی من ریاضت میکنم
چون که می خواره نهیی رو شیره افشرده گیر
صوفیان صاف را گویی که دردی خورده اند
صوفیان را صاف میدارد تو مستان درده گیر
هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
گر چه او تازهست و خندان هم کنون پژمرده گیر
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چون که بیتو شب بود استارهها بشمرده گیر
ور سپارم هر دمی جانی دگر بسپرده گیر
سردهم این دم توی می بیمحابا میخورم
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر
گر بگوید هوشیاری زرق را پروردهیی
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر
از خدا دریا همیخواهی و مار خشکییی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
غوره افشاری و گویی من ریاضت میکنم
چون که می خواره نهیی رو شیره افشرده گیر
صوفیان صاف را گویی که دردی خورده اند
صوفیان را صاف میدارد تو مستان درده گیر
هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
گر چه او تازهست و خندان هم کنون پژمرده گیر
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چون که بیتو شب بود استارهها بشمرده گیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
شادییی کان از جهان اندر دلت آید مخر
شادییی کان از دلت آید زهی کان شکر
بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا
پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بیخبر
سایه شادیست غم غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر
در پی روزاست شب وندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر
تا پی غم میدوی شادی پی تو میدود
چون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر
یاد میکن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
همچو شمع نخل بندان کاتشش در خود کشد
کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در
شادییی کان از دلت آید زهی کان شکر
بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا
پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بیخبر
سایه شادیست غم غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر
در پی روزاست شب وندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر
تا پی غم میدوی شادی پی تو میدود
چون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر
یاد میکن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
همچو شمع نخل بندان کاتشش در خود کشد
کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰
ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور
زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور
گر چه پیر کهنهیی در حکمت و ذوق و صفا
از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور
چون که بینایان نمیبینند رنگ جام را
عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور
چون صریح و رمز قاضی مینداند جان او
دور باشد از دل او رمز و ایما دور دور
تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را
جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور
تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو
باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور
گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک
چون درین بزم اندرآیی باشی این جا دور دور
تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق
در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور
سقف مینا گرچه بس عالیست پیش چشم تو
لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور
ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما
یا مکن مانند خود از عیش ما را دور دور
مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا
زان که هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور
زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور
گر چه پیر کهنهیی در حکمت و ذوق و صفا
از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور
چون که بینایان نمیبینند رنگ جام را
عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور
چون صریح و رمز قاضی مینداند جان او
دور باشد از دل او رمز و ایما دور دور
تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را
جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور
تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو
باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور
گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک
چون درین بزم اندرآیی باشی این جا دور دور
تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق
در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور
سقف مینا گرچه بس عالیست پیش چشم تو
لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور
ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما
یا مکن مانند خود از عیش ما را دور دور
مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا
زان که هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
عقل بند ره روان و عاشقان است ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه ازین جمله گرانیها نهان است ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی
این یقین و این عیان هم در گمان است ای پسر
مرد کو از خود نرفتهست او نه مرد است ای پسر
عشق کان از جان نباشد آفسانهست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او
هین که تیر حکم او اندر کمان است ای پسر
سینهیی کز زخم تیر جذبه او خسته شد
بر جبین و چهره او صد نشان است ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار
عشق جانان سخت نیکونردبان است ای پسر
هر طرف که کاروانی نازنازان میرود
عشق را بنگر که قبلهی کاروان است ای پسر
سایه افکندهست عشقش همچو دامی بر زمین
عشق چون صیاد او بر آسمان است ای پسر
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشان است ای پسر
ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست
در حقایق عشق خود را ترجمان است ای پسر
عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست
عشق کار پردلان و پهلوان است ای پسر
هر که او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
خسرو و شاهنشه و صاحب قران است ای پسر
این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت
کین جهان بیوفا از تو جهان است ای پسر
بیتهای این غزل گر شد دراز از وصلها
پرده دیگر شد ولی معنی همان است ای پسر
هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف
کین زبانت در حقیقت خصم جان است ای پسر
عقل بند ره روان و عاشقان است ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه ازین جمله گرانیها نهان است ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه ازین جمله گرانیها نهان است ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی
این یقین و این عیان هم در گمان است ای پسر
مرد کو از خود نرفتهست او نه مرد است ای پسر
عشق کان از جان نباشد آفسانهست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او
هین که تیر حکم او اندر کمان است ای پسر
سینهیی کز زخم تیر جذبه او خسته شد
بر جبین و چهره او صد نشان است ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار
عشق جانان سخت نیکونردبان است ای پسر
هر طرف که کاروانی نازنازان میرود
عشق را بنگر که قبلهی کاروان است ای پسر
سایه افکندهست عشقش همچو دامی بر زمین
عشق چون صیاد او بر آسمان است ای پسر
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشان است ای پسر
ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست
در حقایق عشق خود را ترجمان است ای پسر
عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست
عشق کار پردلان و پهلوان است ای پسر
هر که او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
خسرو و شاهنشه و صاحب قران است ای پسر
این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت
کین جهان بیوفا از تو جهان است ای پسر
بیتهای این غزل گر شد دراز از وصلها
پرده دیگر شد ولی معنی همان است ای پسر
هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف
کین زبانت در حقیقت خصم جان است ای پسر
عقل بند ره روان و عاشقان است ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه ازین جمله گرانیها نهان است ای پسر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو ازین محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الٰا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او به یار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو ازین محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الٰا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او به یار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
بده آن باده به ما باده به ما اولیٰ تر
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیٰ تر
سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو؟
مسجد عیسی جان سقف سما اولیٰ تر
یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
غنچههای چو صبی را نه صبا اولیٰ تر؟
عقل را قبله کند آن که جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عصا اولیٰ تر
تو عطا میده و از چرخ ندا میآید
که ز دریا و ز خورشید عطا اولیٰ تر
لطفها کردهیی امروز دو تا کن آن را
چون که در چنگ نیایی تو دوتا اولیٰ تر
چون که خورشید برآید بگریزد سرما
هر که سرد است ازو پشت و قفا اولیٰ تر
تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
آن ستور است که در آب و گیا اولیٰ تر
سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوش است
بر رخ آینه از نقش صفا اولیٰ تر
صورت کون تویی آینه کون تویی
داد آیینه به تصویر بقا اولیٰ تر
خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست
طبل اگر پشت سپاه است غزا اولیٰ تر
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیٰ تر
سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو؟
مسجد عیسی جان سقف سما اولیٰ تر
یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
غنچههای چو صبی را نه صبا اولیٰ تر؟
عقل را قبله کند آن که جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عصا اولیٰ تر
تو عطا میده و از چرخ ندا میآید
که ز دریا و ز خورشید عطا اولیٰ تر
لطفها کردهیی امروز دو تا کن آن را
چون که در چنگ نیایی تو دوتا اولیٰ تر
چون که خورشید برآید بگریزد سرما
هر که سرد است ازو پشت و قفا اولیٰ تر
تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
آن ستور است که در آب و گیا اولیٰ تر
سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوش است
بر رخ آینه از نقش صفا اولیٰ تر
صورت کون تویی آینه کون تویی
داد آیینه به تصویر بقا اولیٰ تر
خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست
طبل اگر پشت سپاه است غزا اولیٰ تر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۷
عقل بند رهروان است ای پسر
بند بشکن ره عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه ازین هر سه نهان است ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی
این یقین هم در گمان است ای پسر
مرد کو از خود نرفت او مرد نیست
عشق بیدرد آفسانهست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش دوست
هین که تیرش در کمان است ای پسر
سینهیی کز زخم تیرش خسته شد
در جبینش صد نشان است ای پسر
عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوان است ای پسر
هر که او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قران است ای پسر
عشق را از کس مپرس از عشق پرس
عشق ابر درفشان است ای پسر
ترجمانی منش محتاج نیست
عشق خود را ترجمان است ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین
عشق نیکونردبان است ای پسر
هر کجا که کاروانی میرود
عشق قبلهی کاروان است ای پسر
این جهان از عشق تا نفریبدت
کین جهان از تو جهان است ای پسر
هین دهان بربند و خامش چون صدف
کین زبانت خصم جان است ای پسر
شمس تبریز آمد و جان شادمان
چون که با شمسش قران است ای پسر
بند بشکن ره عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه ازین هر سه نهان است ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی
این یقین هم در گمان است ای پسر
مرد کو از خود نرفت او مرد نیست
عشق بیدرد آفسانهست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش دوست
هین که تیرش در کمان است ای پسر
سینهیی کز زخم تیرش خسته شد
در جبینش صد نشان است ای پسر
عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوان است ای پسر
هر که او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قران است ای پسر
عشق را از کس مپرس از عشق پرس
عشق ابر درفشان است ای پسر
ترجمانی منش محتاج نیست
عشق خود را ترجمان است ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین
عشق نیکونردبان است ای پسر
هر کجا که کاروانی میرود
عشق قبلهی کاروان است ای پسر
این جهان از عشق تا نفریبدت
کین جهان از تو جهان است ای پسر
هین دهان بربند و خامش چون صدف
کین زبانت خصم جان است ای پسر
شمس تبریز آمد و جان شادمان
چون که با شمسش قران است ای پسر