عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیدهٔ بزرگان
خانه هستی که اساسش فناست
بام و درش جمله به دوش هواست
عکس سئوال تو جواب تو شد
هر چه ازین کوه شنیدی صداست
چند شوی بانی طول عمل
قصر وجود تو که بی متکاست؟!
نیست به جز پرده مضراب غم
زیر و بم نغمه ما زین نواست
سوختنم خنده پروانه شد
شمع کند گریه به حالم رواست
می روم از خویش چو بوی سمن
لیک خم زلف تو زنجیر پاست
بس که ز بهر تو شدم همچو نی
ناله هر بند ز بندم جداست
نیست کسی دادرس حال من
همدم شب های فراقم خداست
در پس شام غمم از مهر تو
صبح بناگوش توام رهنماست
وای که من بی تو قضا می کنم
در خم ابروت نمازم اداست!
نام بود با همه انعام تو
زلف تو مخصوص ولیکن به ماست
گرچه در اوج فلکم چون هلال
حاصلم از عشق تو قد دوتاست
دست کشیدی ز پیام ای نسیم
یا مگر اندر کف پایت حناست!؟
رحم نما ضامن خونم مشو
طغرل ما را که جهان خونبهاست!
کوه بود گر چه به طغرل وطن
در جبل نظم شگرف اژدهاست
کیست چو من فارس میدان نظم
گوئی سخن با کی و چوگان کراست؟!
نیست مرا فکر فراز و نشیب
کوه و بیابان همه یکسان مراست!
خواهم اگر مصرعی اندر قلم
چند غزل قافیه جولان نماست
هر که کند دعوی همسنگی ام
پله میزان وی اندر هواست
مادر ایام نزاید چو من
حیف که لؤلؤی سخن کم بهاست
خواندم و دیدم سخن شاعران
آنچه که گفتند و نوشتند راست
باد به دریای سخن آفرین
بیدل دانا که ازو نکته هاست!
خاتم و پیغمبر اهل سخن
معجزه او همه تبلیغ هاست
آه که فردوسی و وطواط کو
حضرت سعدی و نظامی کجاست؟!
انوری و حافظ طغرا چه شد
خواجه کمال سخن آزماست!
ناصر خسرو که نروید چو او
در فن حکمت همه را رهنماست
مولوی روم نداند عروض
لیک ندیم حرم کبریاست
هست سخن گر چه ز قطران بسی
ابر حکم را سخنش قطره هاست
نظم عروضی که به عین سخن
در رمد قافیه چون توتیاست
گر نبود جامی قصائدسرا
لیک چو او مثنوی گوئی کجاست؟
خسرو شیرین سخن کوهکن
لیک به کوه سخنش قله هاست
ناصر دیگر که بخاریست او
کم سخن است لیک گمانش رساست
چین سخن راست چو خاقان چین
چینی نظمش همه رنگین صداست
گر چه بساطی ز سمرقند بود
گر سخنش قند بگوئی رواست!
سوزنی خیاط سخن شد ولی
بخیه جیب سخنش از هجاست
طوطی ترشیزی شکرشکن
در شکرستان سخن خوشنواست
لطفی شاعر که نشاپوری است
خاتم او را همه فیروزه هاست
نیست نظیری به نظیری دگر
بیشتر از گفته او مدح هاست
صدر معانی که به صدر سخن
صدرنشین در بر خوارزم شاست
مصر سخن راست معزی عزیز
نیشکری چون قد او برنخواست
بود سنائی ز شاعر هدا
آنچه که گفتست ز حمد و ثناست
گر چه رضی شاعر عاشق وش است
راضی ازین شیوه به عشق خداست
زورق بحر سخن است ازرقی
شیوه او دور ز زرق و ریاست
گر چه که شطاح بزرگ است لیک
کار سخن دیگر ازین کارهاست
هست کمال دگری ز اصفهان
تیغ زبانش سخن خوش جلاست
گفته سلمان همه را دیده ام
شاعر خوش لهجه شیرین اداست
عنصری و اسجدی و فرخی
نغمه هر سه همه از یک صداست
خواجه جمال است اگر مدعی
دعوی او دور ازین مدعاست
او کی و با سعدی مقابل شدن؟!
بین تفاوت ز کجا تا کجاست؟!
نغمه سرا بوالحسن رودکی
گنبد چرخ از سخنش پرصداست
مشفقی در دولت عبداللهی
سکه نقد سخنش نارواست
گفت ظهیری بود اندک ولی
در کم او معنی بسیارهاست
آنچه سخن هست ز حوا جو نشان
بر ورق دهر ولی یک دوتاست
مدعی نظم که عمعق بود
طرز تخلص به کمالش گواست
مانده است از وحشی دو سه مثنوی
صید سخن الفت وحشی کجاست؟!
گر چه نه دلجوست کلامش ولی
واعظ قزوینی نصیحت سراست
شاهی برون گشته است از سبزوار
باغ کلامش بری از سبزه هاست
صائب دیوانه سخن های پوچ
جمع نمودست که دیوان ماست
حیف ز قاآنی شیرین سخن
در چمن نظم از او رنگهاست
گر چه نه او سنی و من شیعی ام
لیک سخن عاری هر ماجراست
از پس بیدل به سخن همچو او
مظهر اسرار معانی کجاست؟!
نیست حسد شیوه اهل هنر
از سر انصاف گذشتن خطاست
داد سخن داد و گذشت از جهان
گفته او حکمت هر کیمیاست
ناصرالدین خسرو ایران زمین
داد هران چیز دل او بخواست
این چه طریق کرم و بخشش است
یک صله مدح تومان طلاست؟!
چون نشود جوهر تیغش بلند
جوهری فولاد ز استادهاست!
گر چه ظهوری به ظهور آمدست
زامدن و رفتن او غم کراست؟!
صبح تجلی ز ختن سرکشید
نافه نظم از سخنش کیمیاست
آنچه ادا گفته به دیوان خویش
گفته او لیک ز معنی اداست
شاعره باکره مخفی سخن
دختر شه شهره به زیب النساست
کیست هلالی و زلالی به هم
نرگسی و مکتبی در کوچه هاست!
گفته شوکت به شکست سخن
موم سیاه است نه چون مومیاست!
چند غزل گفته ناصر علی است
بر در سلطان سخن او گداست
بوالفرج آن شاعر معنی باند
انوری در دعوی نظمش گواست
شیخ ابوطالب عطار هم
صبح سخن از نفسش عطارهاست
میر حسین است ز سادات غور
لیک به تاک سخنش غوره هاست
گر اسدی در فلک نظم بود
یک تن از سبعه سیاره هاست
افلح شاعر که شکر گنجی است
از سخنش مخزن و گنجینه هاست
خواجه بزرگ حسن دهلوی
حسن سخن را ز کلامش گواست
در فن اشعار بود او وحید
اوحدی هر چند که از اولیاست
فطرت اگر همدم بیدل بود
هاله اش اندر مه بیدل سهاست
نیست به ترکی چو فضولی دگر
باده همان باده بود هر کجاست
عمر خیام نکو شاعر است
بی غزل است لیک رباعی سراست
رفت امیدی ز جهان ناامید
توسن بسمل ازو قهقراست
رکن نشاپوری به ارکان نظم
از سخن او در و دیوارهاست
مسکن و مأوای امامی هریست
مقتدی سعدی ایمان خداست
شیخ نکو آذری خوش سخن
شعشعه شعر وی از شعله هاست
عرفی که از عرف سخن غافل است
مشهد نظمش سخن کربلاست
بود عراقی ز عراق عجم
ساز عراقش عرق این نواست
هاتفی گفتست یکی مثنوی
مثنوی او همه افسانه هاست
ناظم بیچاره به نوع سخن
خوشه کش خرمن معنی نماست
لیک به یک مثنوی دو هفت سال
شغل نمودن نه ز فکر رساست
اهلی که بود اهل کلام رقیق
اهلا و سهلا همه بی مرحباست
طالب آمل که ندارد عمل
از عمل نظم کلامش جداست
محتشم ار رفت پی انوری
روز سفید است پی او سیاست
به که عمر لاف سخن کم زند
گلشن او مجمع خار و گیاست!
عار من آید سخن از دیگران
مسند شه عاری ازین بوریاست
لیک کنون یک دو سه طفلند خورد
سعی نمایند و رسندش سزاست
گر نروند از پی توشیح و هزل
هزل و خرافات ز شاعر خطاست!
حمد خداوند به جای آورند
مقصد از شاعری این مدعاست
شرح کنند متن صنایع همه
فاش کنند آنچه که اندر خفاست
مهر صفت گر بکنند تربیت
آصفی ثانی که وزارت پناست
معتمد پادشه ملک و دین
مؤتمن خسرو کشور گشاست
زانکه چو حاتم به کرم نام او
شهره به آفاق به جود و سخاست
وانکه به علم و ادب و فضل و جاه
ثانی اثنین به ظل خداست
آنکه توئی صاحب دیوان شه
جز تو دگر صاحب دیوان کجاست؟!
از پی آسایش اسلام و دین
این همه تدبیر و مواسا کجاست؟!
بین که علی شیر نوائی چه کرد
بلبل بسیار ازو در نواست!
بود درش مجمع ارباب فضل
تا به کنون از کرمش قصه هاست
پایه ات از پایه او نیست پست
دستگهت بیش ازان دستگاست
گر به فلک شقه او می رسد
پرچمش اندر المت یک لواست
گر شه او بود امیر هرات
این شه ما خسرو عالی طبعاست
حضرت شاهنشه ملک بخار
قدرش فزون از پسر بایقراست!
پس ز چه رو مینکنی تربیت
ای که تو را دولت بی منتهاست؟!
اهل کلامی که به عصر تواند
سنت پیشین نه دگر زین اداست
بس که درین عصر بزرگ همه
حضرت وهاج اصالت پناست
کمترین از کمتر مداح تو
طغرل احراری رنگین نواست
باد تو را دولت نصراللهی
ختم به نام تو کنون این دعاست
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح گلشنی
ساقی بده جام می رونق گلزار شد
چنگ بزن مطربا چشم بسی تار شد
هی تو برار از حرم دختر رز را به باغ
چیست تأمل بود گل به سر خار شد!
هی تو به تار رباب ناخن مضراب زن
گوش به هر پرده تاب عیش به یک بار شد
خیز که آمد بهار وقت گل است و هزار
صحن چمن زین شعار طبله عطار شد
صلصل و کبک و تذرو نغمه سرا زیر سرو
بر زبر شاخ گل بلبله سار شد
فاخته و عندلیب طوطی و طاوس و زاغ
بهر تماشا به باغ بر سر دیوار شد
گل به چمن جامه را کرده ز مستی قبا
از می عیشش سبو گوئی تو سرشار شد
غنچه دهن کرده وا خنده زده بی ابا
نوبتش از بیخودی یک دو سه تکرار شد
بلبل بیدل شنو مدح گل از گلشنی
کش ز خرامش چمن گلشن اشعار شد
بانی قصر سخن مانی نقش زمن
گوهر و در عدن از سخنش خوار شد
آنکه به چوگان نظم گوی ز سعدی برد
وانکه به دانش ازو بوعلی بیکار شد
آنکه ز راه سخن فصحت صحبان شکست
وانکه به حسان مرا نسبت او عار شد
موی شکافد به نظم گوی ستاند به عزم
هر چه که او کرد جزم لؤلؤی شهوار شد
آنکه به فضل و کمال طعنه زند با کمال
وانکه به جود و نوال مرحمت ایثار شد
بحر به پیش دلش ریخته بود از سراب
ابر به نزد کفش آمده بیمار شد
از قلم مشکبار هر چه که بنوشت او
بر سر نبض خرد لیک چو طومار شد
صبح که از صادقی دم زده بر سد شرق
از دم صبح دمش دم به دم نار شد
خاک سمرقند را طعنه سزد بر فلک
کش به سر او تو را شیوه رفتار شد!
ای به همه علم یک زامدنت خوشدلم
از چه فراموش تو سلسله پار شد؟!
ای که نپرسی مرا آمده در کلبه ام
دیده من ز انتظار در ره تو چار شد
گوش به عرضم نما بین که چه گویم تو را
کلبه احزان من بر رخ تو زار شد!
طغرل آشفته ام مدح تو را می کنم
خلعت مهمانی ات زاده افکار شد!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸
بکشف حال دوران نیست جام جم هوس ما را
همان جامی که ساقی عکس رو افکند بس ما را
ز شیخ هیچ کس چون جانب دیر مغان رفتم
کنون در خانقه دیگر نه بینی هیچ کس ما را
نشسته فارغ البالیم در دور تغار می
به راندن دور نتوان کرد زانجا چون مگس ما را
به فریاد خمار افتاده پیر دیر بدحالم
تو خواهی بود یا خود مغبچه فریادرس ما را
غریو کوس شاه از خواب مستی در نمی آرد
چه بیداری دهد ای کاروان بانگ جرس ما را
گدایی التماس ما بود یک جرعه می در سر
نخواهد بود لعل تاج شاهی ملتمس ما را
ازان رندان شمر ما را که در رندی و شبگردی
چو مستان از عسس بگریزد ار بیند عسس ما را
چو فانی غرق می گشتیم لیکن عاقبت یابند
حریفان بر کنار افکنده زین دریا چو خس ما را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - تتبع خواجه حافظ
گر آن ترک خطایی نوش سازد جام صهبا را
نخست آرد سوی ما ترکتاز قتل و یغما را
رخش در نازکی بر باد داده صفحه گل را
قدش در چابکی بر خاک شانده سرو رعنا را
به منع بوس آن لب چون دوصد تیرست از مژگان
که در خاطر تو اند راه دادن این تمنا را؟
بهار عارضشرا تازه گلهای عجب بشکفت
خدا را مدعی مانع مشو یکدم تماشا را
من و کوی مغان وان مغبچه کز لعل جانپرور
به نکته کرده زین دیر کهن بیرون مسیحا را
چو در کوی خراباتش بیک ساغر نمی گیرند
برآتش افکنم به این لباس زهد و تقوا را
چه پوشانم ز مردم کآتش عشق می روشن
ز چاک سینه ظاهر کرد سر مخفی ما را
بگو کآرند جام جم ز مخزن ای شه خوبان
که بنمایم به شاهان بیوفایی های دنیا را
غزل گفتن مسلم شد به حافظ شاید ای فانی
نمایی چاشنی دریوزه زان نظم جهان آرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - تتبع خواجه
جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت
شراب تلخ بسی خورده ام ز ساغر دوران
ولیک جام می هجر مهلک است بغایت
ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه
که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت
قدح چه پر کنی ای شوخ می فروش به قصدم
مرا که جرعه ای از ساغر تو هست کفایت
هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی
بجز شراب فنا همدمی نکرد حمایت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷ - تتبع خواجه
هرگز گدای میکده از شاه غم نداشت
کز التفات پیر مغان هیچ کم نداشت
تنها نه من به خاک مذلت فتاده ام
هرگز فلک بر اهل خرد جز ستم نداشت
دارم سفال کهنه میخانه پر شراب
کین آئینه سکندر و این جام جم نداشت
در هجر گو بمیر هر آنکس که در وصال
جور و جفای دلبر خود مغتنم نداشت
جز قامتت که سوی اسیران خرام کرد
در باغ دهر سرو سهی این قدم نداشت
آن طفل شوخ مرغ دل خلق صید کرد
با آنکه دام طره پر پیچ و خم نداشت
فانی به فکر آن دهن ار مرد نیست عیب
کی بود کو عزیمت ملک عدم نداشت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴ - تتبع خواجه
من و میل الف قامت آن حور سرشت
بر سرم چون که قضا در ازل این حرف نوشت
چشم دارم که دهد پیر مغان از سر خم
چو به رندان لحد زیر سرم باید خشت
مطلب نخل وفا از چه که دهقان قضا
هرگز این تخم عجب در چمن دهر نکشت
منم امروز و می و مغبچه و دیر مغان
شیخ و فردا طلب کوثر و رضوان بهشت
نتوان یافتن از غفلتش اندر مسجد
در حضور طلبش هست چه مسجد چه کنشت
خوب و زشتی تو وابسته به رد است و قبول
آن چو مخفی است چه دانی که که خوبست و که زشت؟
نیک و بد نیست چو در دست کسی باده بیار
فانی ار زشت خصال آمد و گر خوب سرشت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵ - تتبع خواجه
تا کوثر و فردوس ره دور و دراز است
وان عیش غنیمت که در میکده باز است
از ناز مران رخش پی قبل که هر سو
بر خاک ره افتاده سر اهل نیاز است
بنگر به حباب می گلرنگ که در دور
چون دیده محمود به دیدار ایاز است
زلف تو مگر هست شب هجر و ره عشق
کان تیره و این جمله نشیب است و فراز است
بر دوش من آن داغ سبوی می رندی
بر دوخته از شقه اقبال طراز است
گر دیده بود پاک نظر بر رخ شاهد
از سالک ره عین حقیقت نه مجاز است
در خانقه از نکته توحید چه گویم
چون رند خرابات مغان محرم راز است
افلاک به یک صدمه که در عشق ازل دید
سرگشته چنین تا به ابد در تک و تاز است
فانی نشده غرقه به می بت چه پرستی
در میکده ناکرده طهارت چه نماز است؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹ - مخترع
لعل تو نبات و سخنت آب حیاتست
تب خاله بران گوشه لب حب نباتست
از دیر سوی مسجد ازانم حرکت نیست
کان مغبچه در میکده شیرین حرکاتست
از صومعه خود را به خرابات فکندیم
کانجا ز خودی بیشترم روی نجاتست
آن حور پریزاد که در جمله صفاتش
آمد ملکی شیوه ندانم که چه ذاتست
هندوی دو زلف تو چه هندوست که در فال
صد بار مبارکترم از قدر و براتست
آنکس ببرد گوهر مقصود که چون ماه
از صاعقه حادثه اش رسم ثباتست
شهراه سوی جنت فردوس که جویند
فانی به یقین دان که خیابان هراتست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸ - مخترع
سیم خوش باشد که سازی با حریف ساده خرج
لیک غیر آنچه خواهد شد به نقل و باده خرج
قلب روی اندود من خرج سگان یار شد
وه چه سازد این دم این راز دل از کف داده خرج
ما و عریانی و سر بر خاک ماندن ای حریف
بهر می چون گشت وجه خرقه و سجاده خرج
شیخ سیم وقف را با می نداد اما خرید
کفش و دستار و عصا بودست مرد لاده خرج
یک قدم نه گرچه رندان مفلسند ای مغبچه
هستشان لیکن ز نقد دین و دل آماده خرج
نقد جان شد یکدرم وابستگان سیم را
نیست یکجو گنج قارون گر کند آزاده خرج
جوهر جان خرج فانی شد چو مهمان گشت یار
آن چه دارد میکند درویش کار افتاده خرج
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
چیست دانی ناله مرغ سحر هنگام صبح
با حریفان صبوحی میدهد پیغام صبح
یعنی اول می چو بگرفتند شوخان چمن
لاله از یاقوت و نرگس نیز از زر جام صبح
باده گلرنگ را در جام چون خورشید نوش
شسته شد از چشمه خور خون رخ گلفام صبح
چون بخندد همچو غنچه صبح کاینک دم بدم
غنچه آسا زعفران آید برون از کام صبح
صبح هم جام صبوحی زد که جیبش گشت چاک
ورنه چون چاک گریبان از چه شد اندام صبح
از چمن اکنون سوی میخانه باید زد علم
گشت چون ظاهر ز روی کوهسار اعلام صبح
یک سحر آن گل صبوحی کرد با من زان نفس
پیرهن چون گل درم هر کس که گیرد نام صبح
با حریفان یک سحر تا شام شومست خراب
چون بشامت عاقبت خواهد کشید انجام صبح
صبح چون فانی صفای وقت از طاعت بیافت
باری اولی آنکه می ندهد ز کف هنگام صبح
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱ - تتبع خواجه
بیا که لشکر دی خیل سبزه غارت کرد
بسوی باده ز یخ شوشه ها اشارت کرد
ز باده جوی حرارت که رفت آن کآتش
بگرم رویی خود دعوی حرارت کرد
بریم دفتر و سجاده بهر می سوی دیر
«که سود کرد هرانکس که این تجارت کرد»
خوش آن کسیکه درین فصل توبه چون بشکست
گناه خود بشکست خودی کفارت کرد
شراب گشت به ما باعث خرابی ها
خداش خیر دهاد ار چه پر شرارت کرد
هوای میکده عشرت فزاست باده فروش
مگر بآب می این خانه را عمارت کرد
ز لوث زهد ریای معاشری شد پاک
که بهر سجده به ابریق می طهارت کرد
چو سر بکوه و بیابان نهی دلی دریاب
که یافت حج قبول آنکه این زیارت کرد
ز لفظ بگذر و معنی طلب کن ای فانی
که اهل معنی ابا ز آفت عبارت کرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶ - مخترع
لبت که برگ گل تر به باده آمیزد
دگر عجب که مسیحا ز باده پرهیزد
به عشوه نرگس شوخت به طرفة العینی
هزار فتنه ز هر گوشه ای برانگیزد
دلم ضعیف و می تندوش مگر ساقی
گلابی از خوی رخسار بر قدح ریزد
دل از خیال میان تو هر زمان خود را
چو لولیان بلاغت ز ریشه آویزد
صفا ز باده دوران مجو چنین که سپهر
غبار فتنه ز پرویزن بلا بیزد
عجب که زهره پس کار خویش بنشیند
بناز شاهد ما چون برقص برخیزد
نه ایستد خرد حیله گر به کشور عشق
چو شیر شد یله رو به ز رخنه بگریزد
دلم ز کثرت شغل صراحی می سوزد
بنور شمع چو پروانه ای که بستیزد
هر آنکه مغبچه و باده خواست چون فانی
به خاک دیر مغان خون دل برآمیزد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷ - تتبع خواجه
رندان که عزم سیر به کوی مغان کنند
دین بهر می و چو مغبچه جوید چنان کنند
ایمان چو باختند بزنار زلف او
آنگه سبک نشاط به رطل گران کنند
سرخوش چو بهر عیش کله گوشه بشکنند
نقل طرب ز انجم هفت آسمان کنند
می از سفال دیر چو مستانه در کشند
خورشید زرنگار سپهرش کمان کنند
باده خور تا زنده ای کز بعد مردن روزگار
خانه نسیان به مهجوران خاکی میکشد
فانی آنکس را فنا باشد مسلم کو به دهر
درد و داغ عشقبازی را به پاکی میکشد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱ - تتبع خواجه
چند دل را غم و اندیشه دنیا ببرد
می صافی مگر این تیره گی ما ببرد
بام دیرم ز پی کسب هوا به که فلک
بزم عیشم ز بر بام مسیحا ببرد
چند آن مغبچه از دیر برون آمد مست
نقد هوش از دل بی صبر و شکیبا ببرد
دل بی عشق هلاکست چه باشد که از غیب
قابلی جلوه کند وین دل ما را ببرد
کافر من بود آن نوع که تا در پیشیش
برهمن نام بت و دیر و چلیپا ببرد
کس اگر جا همه در کعبه کند چونکه ز دید
سیل می موج زن آید دلش از جا ببرد
خاطر نازک آنشوخ نرنجد فانی
به که از کوی وی این یا رب و غوغا ببرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴ - تتبع مولانا کاتبی
تا خرقه و سجاده ام افتد در می چند
خواهم طرف میکده رفتن قدمی چند
درکش قدحی چند و فلک را عدم انگار
در خاطرت از دور چو بینی المی چند
در گلشن دوران همه در دور قدح کن
چون نرگس آزاده چویابی درمی چند
پروانه و بلبل به کجایند که گویم
از فرقت آن شمع گلندام غمی چند
همدم به جز از باده مسازید حریفان
از عمر گرانمایه چو باقیست دمی چند
حال دل عشاق جگر خوار چه پرسی؟
در میکده با عشق و جنون متهمی چند
ای پیر مغان فانی مفلس چو برت شد
دیدی کمی ای چند و نمودی کرمی چند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸ - تتبع خواجه
عکس رخسار چو بر ساغر صهبا فکنم
گونه ای زردوشی در می حمرا فکنم
ای گدایان در میکده همت ه به جهد
خویشتن را اگر از صومعه آنجا فکنم
وه که آن مغبچه پروا نکند گر خود را
بر در دیر ز ایوان مسیحا فکنم
اهل دین تو به دهندم ز می ایدل چه عجب
خویش را گر به میان مغ و ترسا فکنم
دل واله شده چون بید بلرزد هر گه
چشم بر جلوه آن قامت رعنا فکنم
فانی آن صید شد از دست چه سود ار خود را
سگ دیوانه صفت جانب صحرا فکنم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱ - تتبع خواجه
اینکه خود را به در میکده عریان کردم
خرقه را رهن شراب از پی رندان کردم
دوش یک جرعه ام احسان ننمودی هر چند
اشک چون شمع فشاندم سپس افغان کردم
عمرها آنچه دل از علم و عمل جمع نمود
همه را در سر آن زلف پریشان کردم
خم چوگان فلک دست امیدم بکشید
دست هر گه سوی آن گوی زنخدان کردم
بیم آتش مده از جرم می ام ای زاهد
کانچه قسام ازل امر نمود آن کردم
خرقه چاک مرا بر صف تکمه شدست
آن گره ها که به دامان و گریبان کردم
پرتو مهر وصال از درو بامش افتاد
خانه دل که بسودای تو ویران کردم
دل که گمره شده بود از هوس جنت و حور
بازش از یاد وصال تو پشیمان کردم
وصل اگر بایدت از خود بگذر ای فانی
بین که چون قصه مشکل به تو آسان کردم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷ - تتبع خواجه
بهاران گر به گلشن طرح جام و ساغر اندازیم
بیا این سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم
سیاهی گرانمایه غم که سازد وقت ما تیره
به یک برق شعاع جام بنیادش بر اندازیم
ز رعنایان دو رنگی تا بکی دیدن درین بستان
یکی ما هم شراب لعل در جام زر اندازیم
بیارائیم بر طرف گلستان بزم شاهانه
ز مستی شور و غوغا در رواق اخضر اندازیم
به رقص آریم هر سو شاهدان شوخ را وانگه
به دستان مطربان را نیز در یکدیگر اندازیم
گه مستی شهان گر پا نهند از حد خود بیرون
فریدونرا سراندازیم و جم را افسر اندازیم
بنه زانو که می نوشیم و از ترکان یغمایی
تماشای عجب در اهل این نه منظر اندازیم
بدین آئین قدح نوشان و پاکوبان و سرمستان
به رندان خویش را سوی خرابات اندر اندازیم
شبی هر کس که چون فانی بدین سان مست خواب افتد
سزد جام صبوحش گر به صبح محشر اندازیم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶ - تتبع خواجه
در خرابات ار شبی میل قدح کمتر کنم
عذر آنرا روزها اندر سر ساغر کنم
خواهم از داغ جفا وز زخم گردون لاله وار
خاک و خون بر سر کنم وز خاک و خون سر بر کنم
تا که در آتشگه دیر مغانم شعله سان
گاه مردن بستر راحت ز خاکستر کنم
هر دم از کیفیت می چون فتم در عالمی
مست باشم چونکه میل عالم دیگر کنم
بسکه دارم خار غم زین گلشن نیلوفری
کی به گلشن میل بر گل های نیلوفر کنم
من که و نام وصال این بس که در دیوانگی
جان فدای عشق آن حور پری پیکر کنم
کار بی تقدیر چون ممکن نباشد ای حکیم
کی نظر بر سیر چرخ و گردش اختر کنم
فانیا چون سرخ رویی بایدم در راه فقر
خرقه و سجاده زان رهن می احمر کنم