عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
نشان روی تو جستم به هر کجا که رسیدم
ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم
چه رنجها که نیامد برویم از غم رویت
چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم
هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم
هزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدم
کدام یار جفا کز تو احتمال نکردم
کدام شربت خونابه کز غمت نچشیدم
ترا بدیدم و گفتم که مهر روز فروزی
ولی چه سود که یک ذره مهر از تو ندیدم
بجای من تو اگر صد هزار دوست گزیدی
بدوستی که بجای تو دیگری نگزیدم
جهان بروی تو میدیدم ار چه همچو جهانت
وفا و مهر ندیدم چو نیک در نگردیدم
بسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستم
بسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدم
از آن زمان که چو خواجو عنان دل بتو دادم
بجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم
ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم
چه رنجها که نیامد برویم از غم رویت
چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم
هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم
هزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدم
کدام یار جفا کز تو احتمال نکردم
کدام شربت خونابه کز غمت نچشیدم
ترا بدیدم و گفتم که مهر روز فروزی
ولی چه سود که یک ذره مهر از تو ندیدم
بجای من تو اگر صد هزار دوست گزیدی
بدوستی که بجای تو دیگری نگزیدم
جهان بروی تو میدیدم ار چه همچو جهانت
وفا و مهر ندیدم چو نیک در نگردیدم
بسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستم
بسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدم
از آن زمان که چو خواجو عنان دل بتو دادم
بجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
درد دل خویش با که گویم
داد دل خویش از که جویم
چون چهره بخون دیده شستم
دست از دل خسته چون نشویم
کر گشت فلک ز های هایم
پرگشت جهان ز های و هویم
دادم بهوای روی او دل
تا دیده چه آورد برویم
از ناله نحیفتر ز نالم
وز مویه ضعیفتر ز مویم
تا چند ز دور چرخ نالم
تا کی ز غم زمانه مویم
با تست مقیم گفت و گویم
وز تست مدام جست و جویم
از حسن تو هیچ کم نگردد
گر زانکه نظر کنی بسویم
بگذار که شکرت ببوسم
پیش آی که عنبرت ببویم
تا چند زنی مرا بچوگان
آخر نه من شکسته گویم
در کوزه چو می نماند خواجو
یک کاسه بیاور از سبویم
داد دل خویش از که جویم
چون چهره بخون دیده شستم
دست از دل خسته چون نشویم
کر گشت فلک ز های هایم
پرگشت جهان ز های و هویم
دادم بهوای روی او دل
تا دیده چه آورد برویم
از ناله نحیفتر ز نالم
وز مویه ضعیفتر ز مویم
تا چند ز دور چرخ نالم
تا کی ز غم زمانه مویم
با تست مقیم گفت و گویم
وز تست مدام جست و جویم
از حسن تو هیچ کم نگردد
گر زانکه نظر کنی بسویم
بگذار که شکرت ببوسم
پیش آی که عنبرت ببویم
تا چند زنی مرا بچوگان
آخر نه من شکسته گویم
در کوزه چو می نماند خواجو
یک کاسه بیاور از سبویم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشه
زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه
میکشد هر لحظه ابرویش کمان برآفتاب
کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه
ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم
چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه
هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز
گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه
هر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگی
او ز بی مهری کند با من فزونتر خرخشه
راستی را در چمن هر دم به پشتیقدش
میکند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه
عیب نبود چون مدام از بادهٔ دورم خراب
گر کنم یک روز با چرخ بد اختر خرخشه
چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک
کی کند دریا ز بهر لؤلؤی تر خرخشه
همچو خواجو بندهٔ هندوی او گشتم ولیک
دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه
زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه
میکشد هر لحظه ابرویش کمان برآفتاب
کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه
ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم
چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه
هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز
گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه
هر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگی
او ز بی مهری کند با من فزونتر خرخشه
راستی را در چمن هر دم به پشتیقدش
میکند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه
عیب نبود چون مدام از بادهٔ دورم خراب
گر کنم یک روز با چرخ بد اختر خرخشه
چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک
کی کند دریا ز بهر لؤلؤی تر خرخشه
همچو خواجو بندهٔ هندوی او گشتم ولیک
دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردی
به خون ما خطی آوردی و خطا کردی
گرت کدورتی از دوستان مخلص بود
چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی
کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان
دل مرا هدف ناوک بلا کردی
به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم
چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی
چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب
شدی و پیرهن صبر من قبا کردی
ز دیده رفتی و از دل نمیروی بیرون
در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی
اگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کن
کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی
چو پیش اسب تو دیدی که مینهادم رخ
بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی
کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی
کدام روز نگاهی به سوی ما کردی
طبیب درد دل خستگان توئی لیکن
که دیده است که رنج کسی دوا کردی
چو در طریق محبت قدم زدی خواجو
ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی
به خون ما خطی آوردی و خطا کردی
گرت کدورتی از دوستان مخلص بود
چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی
کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان
دل مرا هدف ناوک بلا کردی
به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم
چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی
چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب
شدی و پیرهن صبر من قبا کردی
ز دیده رفتی و از دل نمیروی بیرون
در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی
اگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کن
کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی
چو پیش اسب تو دیدی که مینهادم رخ
بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی
کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی
کدام روز نگاهی به سوی ما کردی
طبیب درد دل خستگان توئی لیکن
که دیده است که رنج کسی دوا کردی
چو در طریق محبت قدم زدی خواجو
ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
چه کردهام که به یک بارم از نظر بفکندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی
کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی
کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی
اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی
چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی
چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی
توقعست که از بنده سایه باز نگیری
ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی
پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند
تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی
از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی
وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی
بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی
ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی
تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی
کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی
کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی
اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی
چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی
چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی
توقعست که از بنده سایه باز نگیری
ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی
پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند
تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی
از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی
وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی
بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی
ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی
تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
آب رخ ما بری و باد شماری
خون دل ما خوری و باک نداری
دست نگارین بروی ما چه فشانی
ساعد سیمین بخون ما چه نگاری
دل بسر زلف دلکش تو سپردیم
گر چه تو با هیچ خسته دل نسپاری
اینهمه دلها بری ز دست ولیکن
خاطر دلدادهئی بدست نیاری
چند کنی خواریم چو جان عزیزی
شرط عزیزان نباشد اینهمه خواری
گر چه اسیر تو در شمار نیاید
هیچکسی را بهیچ کس نشماری
بر سر ره کشتگان تیغ جفا را
بگذری و در میان خون بگذاری
این نه طریق محبتست و مودت
وین نبود شرط دوستدای و یاری
دمبدم از فرقت تو دیدهٔ خواجو
سیل براند بسان ابر بهاری
خون دل ما خوری و باک نداری
دست نگارین بروی ما چه فشانی
ساعد سیمین بخون ما چه نگاری
دل بسر زلف دلکش تو سپردیم
گر چه تو با هیچ خسته دل نسپاری
اینهمه دلها بری ز دست ولیکن
خاطر دلدادهئی بدست نیاری
چند کنی خواریم چو جان عزیزی
شرط عزیزان نباشد اینهمه خواری
گر چه اسیر تو در شمار نیاید
هیچکسی را بهیچ کس نشماری
بر سر ره کشتگان تیغ جفا را
بگذری و در میان خون بگذاری
این نه طریق محبتست و مودت
وین نبود شرط دوستدای و یاری
دمبدم از فرقت تو دیدهٔ خواجو
سیل براند بسان ابر بهاری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانی
وردت اینست که بیگانهٔ خویشم خوانی
پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند
برنگیرند دل از معتقدان جانی
گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد
آستین بر من دلسوخته چند افشانی
دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا
پرده اکنون که دریدی ز چه میپوشانی
ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید
هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی
چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست
چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی
هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی
هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی
یک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیز
همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی
عار دارند اسیران تو از آزادی
ننگ دارند گدایان تو از سلطانی
هیچ دانی که چرا پسته چنان میخندد
زانکه گفتم که بدان پسته دهن میمانی
ای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداع
که نه دردیست محبت که تو درمان دانی
چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست
ترک درمان دلم کن که در آن درمانی
وردت اینست که بیگانهٔ خویشم خوانی
پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند
برنگیرند دل از معتقدان جانی
گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد
آستین بر من دلسوخته چند افشانی
دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا
پرده اکنون که دریدی ز چه میپوشانی
ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید
هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی
چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست
چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی
هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی
هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی
یک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیز
همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی
عار دارند اسیران تو از آزادی
ننگ دارند گدایان تو از سلطانی
هیچ دانی که چرا پسته چنان میخندد
زانکه گفتم که بدان پسته دهن میمانی
ای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداع
که نه دردیست محبت که تو درمان دانی
چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست
ترک درمان دلم کن که در آن درمانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
دی سیر برآمد دلم از روز جوانی
جانم به لب آمد ز غم و درد نهانی
کردم گله زین چرخ سیه روی بد اختر
کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانی
جان من دلسوخته را هیچ مرادی
حاصل نشود تا تو بکامش نرسانی
فریاد ز دست تو که از قید حوادث
یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی
هر که چو قلم گاه سخن در بچکاند
خون سیه از تیغ زبانش بچکانی
کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو
بی دار به دارا نرسد تخت کیانی
سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو
بر ملک بقا زن علم از عالم فانی
زین پیر جهاندیدهٔ بد روز چه خواهی
بر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانی
هر چند جهانی ز سلاطین زمانه
آخر نه گدای در سلطان جهانی
در مصر معانی ید بیضا بنمائی
وقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانی
گر نایب خاقانی و خاقانی وقتی
ور ثانی سحبانی و حسان زمانی
چون شمع مکش سر که بیکدم بکشندت
با این همه گردنکشی و چرب زبانی
خاموش که تا در دهن خلق نیفتی
در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی
زین طایفه شعرت بشعیری نخرد کس
گر آب حیاتست بپاکی و روانی
با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر
هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
جانم به لب آمد ز غم و درد نهانی
کردم گله زین چرخ سیه روی بد اختر
کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانی
جان من دلسوخته را هیچ مرادی
حاصل نشود تا تو بکامش نرسانی
فریاد ز دست تو که از قید حوادث
یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی
هر که چو قلم گاه سخن در بچکاند
خون سیه از تیغ زبانش بچکانی
کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو
بی دار به دارا نرسد تخت کیانی
سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو
بر ملک بقا زن علم از عالم فانی
زین پیر جهاندیدهٔ بد روز چه خواهی
بر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانی
هر چند جهانی ز سلاطین زمانه
آخر نه گدای در سلطان جهانی
در مصر معانی ید بیضا بنمائی
وقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانی
گر نایب خاقانی و خاقانی وقتی
ور ثانی سحبانی و حسان زمانی
چون شمع مکش سر که بیکدم بکشندت
با این همه گردنکشی و چرب زبانی
خاموش که تا در دهن خلق نیفتی
در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی
زین طایفه شعرت بشعیری نخرد کس
گر آب حیاتست بپاکی و روانی
با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر
هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
نه عهد کردهئی آخر که قصد ما نکنی
چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی
چو آگهی که نداریم جز لبت کامی
روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟
ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد
که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی
من غریب که گشتم ز خویش بیگانه
چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی
مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست
نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی
کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی
بود که بر سر خاک چنین رها نکنی
ترا که آگهی از حال دردمندان نیست
معینست که درد مرا دوا نکنی
اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری
چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی
چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را
چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی
چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی
چو آگهی که نداریم جز لبت کامی
روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟
ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد
که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی
من غریب که گشتم ز خویش بیگانه
چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی
مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست
نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی
کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی
بود که بر سر خاک چنین رها نکنی
ترا که آگهی از حال دردمندان نیست
معینست که درد مرا دوا نکنی
اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری
چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی
چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را
چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
این حادثه بین که زاد ما را
وین واقعه کاوفتاد ما را
آن یار، که در میان جان است
بر گوشهٔ دل نهاد ما را
در خانهٔ ما نمینهد پای
از دست مگر بداد ما را؟
روزی به سلام یا پیامی
آن یار نکرد یاد ما را
دانست که در غمیم بی او
از لطف نکرد شاد ما را
بر ما در لطف خود فرو بست
وز هجر دری گشاد ما را
خود مادر روزگار گویی
کز بهر فراق زاد ما را
ای کاش نزادی، ای عراقی
کز توست همه فساد ما را
وین واقعه کاوفتاد ما را
آن یار، که در میان جان است
بر گوشهٔ دل نهاد ما را
در خانهٔ ما نمینهد پای
از دست مگر بداد ما را؟
روزی به سلام یا پیامی
آن یار نکرد یاد ما را
دانست که در غمیم بی او
از لطف نکرد شاد ما را
بر ما در لطف خود فرو بست
وز هجر دری گشاد ما را
خود مادر روزگار گویی
کز بهر فراق زاد ما را
ای کاش نزادی، ای عراقی
کز توست همه فساد ما را
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آید بر وی گذرت افتد
زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد
آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد
گفتم که بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد
کم نال، عراقی، زانک این قصهٔ درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
باشد که چو روز آید بر وی گذرت افتد
زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد
آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد
گفتم که بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد
کم نال، عراقی، زانک این قصهٔ درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
خرم تن آن کس که دل ریش ندارد
و اندیشهٔ یار ستماندیش ندارد
گویند رقیبان که ندارد سر تو یار
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
او را چه خبر از من و از حال دل من
کو دیدهٔ پر خون و دل ریش ندارد
این طرفه که او من شد و من او وز من یار
بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد
هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر
کان یار سر صحبت ما بیش ندارد
معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم
عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟
بیچاره دل ریش عراقی که همیشه
از نوش لبان، بهره به جز نیش ندارد
و اندیشهٔ یار ستماندیش ندارد
گویند رقیبان که ندارد سر تو یار
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
او را چه خبر از من و از حال دل من
کو دیدهٔ پر خون و دل ریش ندارد
این طرفه که او من شد و من او وز من یار
بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد
هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر
کان یار سر صحبت ما بیش ندارد
معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم
عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟
بیچاره دل ریش عراقی که همیشه
از نوش لبان، بهره به جز نیش ندارد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
من رنجور را یک دم نپرسد یار چتوان کرد؟
نگوید: چون شد آخر آن دل بیمار چتوان کرد؟
تنم از رنج بگدازد، دلم از غم به جان آرد
چنین است، ای مسلمانان مرا غمخوار چتوان کرد؟
ز داروخانهٔ لطفش چو دارو جان نمییابد
بسازم با غم دردش بنالم زار چتوان کرد؟
دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم
اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟
چو از خوان وصال او ندارم جز جگر قوتی
بخایم هم از بن دندان جگر ناچار چتوان کرد؟
سحرگاهان به کوی او بسی رفتم به بوی او
بسی گفتم: قبولم کن، نکرد آن یار چتوان کرد؟
چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه
ز خواب این دیدهٔ بختم نشد بیدار چتوان کرد؟
مرا چون نیست از عشقش به جز تیمار و غم روزی
ضرورت میخورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟
عراقی نیک میخواهد که فخر عالمی باشد
ولیکن یار میخواهد که باشد عار چتوان کرد؟
نگوید: چون شد آخر آن دل بیمار چتوان کرد؟
تنم از رنج بگدازد، دلم از غم به جان آرد
چنین است، ای مسلمانان مرا غمخوار چتوان کرد؟
ز داروخانهٔ لطفش چو دارو جان نمییابد
بسازم با غم دردش بنالم زار چتوان کرد؟
دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم
اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟
چو از خوان وصال او ندارم جز جگر قوتی
بخایم هم از بن دندان جگر ناچار چتوان کرد؟
سحرگاهان به کوی او بسی رفتم به بوی او
بسی گفتم: قبولم کن، نکرد آن یار چتوان کرد؟
چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه
ز خواب این دیدهٔ بختم نشد بیدار چتوان کرد؟
مرا چون نیست از عشقش به جز تیمار و غم روزی
ضرورت میخورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟
عراقی نیک میخواهد که فخر عالمی باشد
ولیکن یار میخواهد که باشد عار چتوان کرد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
بیا، که بیرخ زیبات دل به جان آمد
بیا، که بیتو همه سود من زیان آمد
بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت
بیا، که بیتو دلم جمله در میان آمد
بیا، که خانهٔ دل گرچه تنگ و تاریک است
دمی برای دل ما درون توان آمد
بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ
جز آب دیده که بر چشم من روان آمد
نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود
برین شکسته دلم از غم تو آن آمد
دل شکستهام آن لحظه دل ز جان برداشت
که رسم جور و جفای تو در جهان آمد
ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من
چنان که بخت عراقی است همچنان آمد
بیا، که بیتو همه سود من زیان آمد
بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت
بیا، که بیتو دلم جمله در میان آمد
بیا، که خانهٔ دل گرچه تنگ و تاریک است
دمی برای دل ما درون توان آمد
بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ
جز آب دیده که بر چشم من روان آمد
نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود
برین شکسته دلم از غم تو آن آمد
دل شکستهام آن لحظه دل ز جان برداشت
که رسم جور و جفای تو در جهان آمد
ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من
چنان که بخت عراقی است همچنان آمد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
باز غم بگرفت دامانم، دریغ
سر برآورد از گریبانم دریغ
غصه دمدم میکشم از جام غم
نیست جز غصه گوارانم، دریغ
ابر محنت خیمه زد بر بام دل
صاعقه افتاد در جانم، دریغ
مبتلا گشتم به درد یار خود
کس نداند کرد درمانم، دریغ
در چنین جان کندنی کافتادهام
چاره جز مردن نمیدانم، دریغ
الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید
کز فراق یار قربانم، دریغ
جور دلدار و جفای روزگار
میکشد هر یک دگرسانم، دریغ
گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع
در میان خنده گریانم، دریغ
صبح وصل او نشد روشن هنوز
در شب تاریک هجرانم، دریغ
کار من ناید فراهم، تا بود
در هم این حال پریشانم، دریغ
نیست امید بهی از بخت من
تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ
لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم
چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ
سر برآورد از گریبانم دریغ
غصه دمدم میکشم از جام غم
نیست جز غصه گوارانم، دریغ
ابر محنت خیمه زد بر بام دل
صاعقه افتاد در جانم، دریغ
مبتلا گشتم به درد یار خود
کس نداند کرد درمانم، دریغ
در چنین جان کندنی کافتادهام
چاره جز مردن نمیدانم، دریغ
الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید
کز فراق یار قربانم، دریغ
جور دلدار و جفای روزگار
میکشد هر یک دگرسانم، دریغ
گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع
در میان خنده گریانم، دریغ
صبح وصل او نشد روشن هنوز
در شب تاریک هجرانم، دریغ
کار من ناید فراهم، تا بود
در هم این حال پریشانم، دریغ
نیست امید بهی از بخت من
تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ
لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم
چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
بیا، که خانهٔ دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک
هزار دل کنی از غم خراب و نندیشی
هزار جان به لب آری، ز کس نداری باک
کدام دل که ز جور تو دست بر سر نیست؟
کدام جان که نکرد از جفات بر سر خاک؟
دلم، که خون جگر میخورد ز دست غمت،
در انتظار تو صد زهر خورده بی تریاک
کنون که جان به لب آمد مپیچ در کارم
مکن، که کار من از تو بماند در پیچاک
نه هیچ کیسهبری همچو طرهات طرار
نه هیچ راهزنی همچو غمزهات چالاک
به طره صید کنی صدهزار دل هر دم
به غمزه بیش کشی هر نفس دو صد غمناک
دل عراقی مسکین، که صید لاغر توست
چو می کشیش میفگن، ببند بر فتراک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک
هزار دل کنی از غم خراب و نندیشی
هزار جان به لب آری، ز کس نداری باک
کدام دل که ز جور تو دست بر سر نیست؟
کدام جان که نکرد از جفات بر سر خاک؟
دلم، که خون جگر میخورد ز دست غمت،
در انتظار تو صد زهر خورده بی تریاک
کنون که جان به لب آمد مپیچ در کارم
مکن، که کار من از تو بماند در پیچاک
نه هیچ کیسهبری همچو طرهات طرار
نه هیچ راهزنی همچو غمزهات چالاک
به طره صید کنی صدهزار دل هر دم
به غمزه بیش کشی هر نفس دو صد غمناک
دل عراقی مسکین، که صید لاغر توست
چو می کشیش میفگن، ببند بر فتراک
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
باز در دام بلا افتادهام
باز در چنگ عنا افتادهام
این همه غم زان سوی من رو نهاد
کز رخ دلبر جدا افتادهام
یاد ناورد آن نگار بیوفا
از من بیچاره، تا افتادهام
دست من نگرفت روزی از کرم
تا ز دست او ز پا افتادهام
ننگ میدارد ز درویشی من
چون کنم؟ چون بینوا افتادهام
بر درش گر مفلسان را بار نیست
پس من مسکین چرا افتادهام؟
هم نیم نومید از درگاه او
گرچه درویش و گدا افتادهام
عاقبت نیکو شود کارم، چو من
بر سر کوی رجا افتادهام
هان! عراقی، غم مخور، کز بهر تو
بر در لطف خدا افتادهام
باز در چنگ عنا افتادهام
این همه غم زان سوی من رو نهاد
کز رخ دلبر جدا افتادهام
یاد ناورد آن نگار بیوفا
از من بیچاره، تا افتادهام
دست من نگرفت روزی از کرم
تا ز دست او ز پا افتادهام
ننگ میدارد ز درویشی من
چون کنم؟ چون بینوا افتادهام
بر درش گر مفلسان را بار نیست
پس من مسکین چرا افتادهام؟
هم نیم نومید از درگاه او
گرچه درویش و گدا افتادهام
عاقبت نیکو شود کارم، چو من
بر سر کوی رجا افتادهام
هان! عراقی، غم مخور، کز بهر تو
بر در لطف خدا افتادهام
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
آن بخت کو که بر در تو باز بگذرم؟
وآن دولت از کجا که تو بازآیی از درم؟
میخواستم که با تو برآرم دمی به کام
نگذاشت روزگار که گردد میسرم
از عمر من کنون چو نمانده است هم دمی
باری، بیا، که با تو دمی خوش برآورم
جانا، روا مدار که با دیدهٔ پر آب
نایافته مراد ز کوی تو بگذرم
زین گونه سرکشی که تو آغاز کردهای
از دست جور تو نه همانا که جان برم
دست غم تو بس که مرا پایمال کرد
مگذار هجر را که نهد پای بر سرم
با وصل همه بگو که: عراقی از آن ماست
از لطف تو که یاد کند بار دیگرم
وآن دولت از کجا که تو بازآیی از درم؟
میخواستم که با تو برآرم دمی به کام
نگذاشت روزگار که گردد میسرم
از عمر من کنون چو نمانده است هم دمی
باری، بیا، که با تو دمی خوش برآورم
جانا، روا مدار که با دیدهٔ پر آب
نایافته مراد ز کوی تو بگذرم
زین گونه سرکشی که تو آغاز کردهای
از دست جور تو نه همانا که جان برم
دست غم تو بس که مرا پایمال کرد
مگذار هجر را که نهد پای بر سرم
با وصل همه بگو که: عراقی از آن ماست
از لطف تو که یاد کند بار دیگرم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
تا کی از دست تو خونابه خورم؟
رحمتی، کز غم خون شد جگرم
لحظه لحظه بترم، دور از تو
دم به دم از غم تو زارترم
نه همانا که درین واقعه من
از کف انده تو جان ببرم
چه شود گر بگذری تا من
چون سگان بر سر کویت گذرم؟
آمدم بر درت از دوستیت
دشمن آسا مکن از در، بدرم
دم به دم گرد درت خواهم گشت
تا مگر بر رخت افتد نظرم
خود چنین غرقه به خون در، که منم
کی توانم که به رویت نگرم؟
تا من از خاک درت دور شدم
نامد از تو که بپرسی خبرم؟
کرمت نیز نگفت از سر لطف
که: غم کار عراقی بخورم
رحمتی، کز غم خون شد جگرم
لحظه لحظه بترم، دور از تو
دم به دم از غم تو زارترم
نه همانا که درین واقعه من
از کف انده تو جان ببرم
چه شود گر بگذری تا من
چون سگان بر سر کویت گذرم؟
آمدم بر درت از دوستیت
دشمن آسا مکن از در، بدرم
دم به دم گرد درت خواهم گشت
تا مگر بر رخت افتد نظرم
خود چنین غرقه به خون در، که منم
کی توانم که به رویت نگرم؟
تا من از خاک درت دور شدم
نامد از تو که بپرسی خبرم؟
کرمت نیز نگفت از سر لطف
که: غم کار عراقی بخورم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم
باری، بیا که جان را در پای تو فشانم
این هم روا ندارم کایی برای جانی
بگذار تا برآید در آرزوت جانم
بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت
بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟
دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟
بیهوده قصهٔ خود در پیش تو چه خوانم؟
گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید:
کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟
ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی
وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم
ای دوست گاهگاهی میکن به من نگاهی
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم
بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند
کز محنت فراقت پوسیده استخوانم
ای طرفهتر که دایم تو با منی و من باز
چون سایه در پی تو گرد جهان دوانم
کس دید تشنهای را غرقه در آب حیوان
جانش به لب رسیده از تشنگی؟ من آنم
زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتی:
کاخر شکستهای بد، روزی بر آستانم
هرگز نگفتی، ای جان، کان خسته را بپرسم
وز محنت فراقش یک لحظه وارهانم
اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسی
یادم کنی، که این دم دور از تو ناتوانم
بر دست باد کویت بوی خودت فرستی
تا بوی جان فزایت زنده کند روانم
باری، عراقی این دم بس ناخوش است و در هم
حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟
باری، بیا که جان را در پای تو فشانم
این هم روا ندارم کایی برای جانی
بگذار تا برآید در آرزوت جانم
بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت
بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟
دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟
بیهوده قصهٔ خود در پیش تو چه خوانم؟
گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید:
کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟
ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی
وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم
ای دوست گاهگاهی میکن به من نگاهی
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم
بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند
کز محنت فراقت پوسیده استخوانم
ای طرفهتر که دایم تو با منی و من باز
چون سایه در پی تو گرد جهان دوانم
کس دید تشنهای را غرقه در آب حیوان
جانش به لب رسیده از تشنگی؟ من آنم
زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتی:
کاخر شکستهای بد، روزی بر آستانم
هرگز نگفتی، ای جان، کان خسته را بپرسم
وز محنت فراقش یک لحظه وارهانم
اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسی
یادم کنی، که این دم دور از تو ناتوانم
بر دست باد کویت بوی خودت فرستی
تا بوی جان فزایت زنده کند روانم
باری، عراقی این دم بس ناخوش است و در هم
حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟