عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۸
آمدم من بیدل و جان ای پسر
رنگ من بین نقش برخوان ای پسر
نی غلط من نامدم تو آمدی
در وجود بنده پنهان ای پسر
همچو زر یک لحظه در آتش بخند
تا ببینی بخت خندان ای پسر
در خرابات دلم اندیشههاست
درهم افتاده چو مستان ای پسر
پای دار و شور مستان گوش دار
در شکست و جست دربان ای پسر
آمدم و آوردمت آیینهیی
روی بین و رو مگردان ای پسر
کفر من آیینه ایمان توست
بنگر اندر کفر ایمان ای پسر
میزنم من نعرهها در خامشی
آمدم خاموش گویان ای پسر
رنگ من بین نقش برخوان ای پسر
نی غلط من نامدم تو آمدی
در وجود بنده پنهان ای پسر
همچو زر یک لحظه در آتش بخند
تا ببینی بخت خندان ای پسر
در خرابات دلم اندیشههاست
درهم افتاده چو مستان ای پسر
پای دار و شور مستان گوش دار
در شکست و جست دربان ای پسر
آمدم و آوردمت آیینهیی
روی بین و رو مگردان ای پسر
کفر من آیینه ایمان توست
بنگر اندر کفر ایمان ای پسر
میزنم من نعرهها در خامشی
آمدم خاموش گویان ای پسر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۲
عشق را با گفت و با ایما چه کار؟
روح را با صورت اسما چه کار؟
عاشقان گویاند در چوگان یار
گوی را با دست و یا با پا چه کار؟
هر کجا چوگانش راند میرود
گوی را با پست و با بالا چه کار؟
آینهست و مظهر روی بتان
با نکوسیماش و بدسیما چه کار؟
سوسمار از آب خوردن فارغ است
مر ورا با چشمه و سقا چه کار؟
آن خیالی که ضمیر اوطان اوست
پاش را با مسکن و با جا چه کار؟
عیسییی که برگذشت او از اثیر
با غم سرماش و یا گرما چه کار؟
ای رسایل گشته با نادی غیب
رو تو را با گفت و با غوغا چه کار؟
روح را با صورت اسما چه کار؟
عاشقان گویاند در چوگان یار
گوی را با دست و یا با پا چه کار؟
هر کجا چوگانش راند میرود
گوی را با پست و با بالا چه کار؟
آینهست و مظهر روی بتان
با نکوسیماش و بدسیما چه کار؟
سوسمار از آب خوردن فارغ است
مر ورا با چشمه و سقا چه کار؟
آن خیالی که ضمیر اوطان اوست
پاش را با مسکن و با جا چه کار؟
عیسییی که برگذشت او از اثیر
با غم سرماش و یا گرما چه کار؟
ای رسایل گشته با نادی غیب
رو تو را با گفت و با غوغا چه کار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
روزی خوش است رویت از نور روز خوش تر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بستهیی که باشد امروز برگشاید
هر تشنهیی نشیند بر آب حوض کوثر
هر بیدلی ز دلبر انصاف خود بیابد
کامروز بزم عام است این را به عاشقان بر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
گویی همه شراب است خود نیست هیچ ساغر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بستهیی که باشد امروز برگشاید
هر تشنهیی نشیند بر آب حوض کوثر
هر بیدلی ز دلبر انصاف خود بیابد
کامروز بزم عام است این را به عاشقان بر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
گویی همه شراب است خود نیست هیچ ساغر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
بر منبرست این دم مذکر مذکر
چون چشمه روانه مطهر مطهر
بر منبری بلندی دانای هوشمندی
بر پای منبر او مکرر مکرر
هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی
بگشاده در بیانی مقرر مقرر
زین گونه درگشایی داده تو را رهایی
از حبس خاکدانی مکدر مکدر
بنهاده نردبانی از صنعت زبانی
بر بام آسمانی مدور مدور
نور از درون هیزم بیرون کشید آتش
آتش ز خود نیامد منور منور
آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن
و اختر به امر زاید مدبر مدبر
مر هر پیمبری را بودهست معجز نو
چون نیست معجزهی او مشهر مشهر؟
مسعود ازوست نحسی فردوس ازوست حبسی
محکوم ازوست نفسی مزور مزور
این منبر و مذکر در نفس توست در سر
اما درین طلب تو مقصر مقصر
چون چشمه روانه مطهر مطهر
بر منبری بلندی دانای هوشمندی
بر پای منبر او مکرر مکرر
هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی
بگشاده در بیانی مقرر مقرر
زین گونه درگشایی داده تو را رهایی
از حبس خاکدانی مکدر مکدر
بنهاده نردبانی از صنعت زبانی
بر بام آسمانی مدور مدور
نور از درون هیزم بیرون کشید آتش
آتش ز خود نیامد منور منور
آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن
و اختر به امر زاید مدبر مدبر
مر هر پیمبری را بودهست معجز نو
چون نیست معجزهی او مشهر مشهر؟
مسعود ازوست نحسی فردوس ازوست حبسی
محکوم ازوست نفسی مزور مزور
این منبر و مذکر در نفس توست در سر
اما درین طلب تو مقصر مقصر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر
ای آن که آن تو داری آنی و چیز دیگر؟
اسرار آسمان را و احوال این و آن را
از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر
هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی
آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر
لعلیست بینهایت در روشنی به غایت
آن لعل بیبها را کانی و چیز دیگر
حکمی که راند فرمان روز الست بر جان
آن جمله حکمها را رانی و چیز دیگر
چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو
آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر
آن چشم احول آمد در گام اول آمد
کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر
هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز
او هست در حقایق فانی و چیز دیگر
ای آن که آن تو داری آنی و چیز دیگر؟
اسرار آسمان را و احوال این و آن را
از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر
هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی
آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر
لعلیست بینهایت در روشنی به غایت
آن لعل بیبها را کانی و چیز دیگر
حکمی که راند فرمان روز الست بر جان
آن جمله حکمها را رانی و چیز دیگر
چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو
آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر
آن چشم احول آمد در گام اول آمد
کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر
هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز
او هست در حقایق فانی و چیز دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
هر کس به لایق گهر خود گرفت یار
او را که داغ توست نیارد کسی خرید
آن کو شکار توست کسی چون کند شکار؟
ما را چو لطف روی تو بیخویشتن کند
ما را ز روی لطف تو بیخویشتن مدار
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار
با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق
مانند آب و روغن و مانند قیر و قار
تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس
زین سوی تشنهتر شده باشد بدان کنار
هرک از تو میگریزد با دیگری خوش است
وانک از تو میرمد به کسی دارد او قرار
وان کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دل است پیش دگر کس چو نوبهار
گویی که نیست از مه غیبم به جز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار
آن نای و نوش یاد نمیآیدت که تو
خوش میخوری ز دست یکی دیو سنگ سار
صد جام درکشی ز کف دیو آن گهی
بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار
این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک
آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار
با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ
با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار
رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود
شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار
چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر
جویای وصل این شدهیی دست از آن بدار
گر زان که جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار
هر کس به لایق گهر خود گرفت یار
او را که داغ توست نیارد کسی خرید
آن کو شکار توست کسی چون کند شکار؟
ما را چو لطف روی تو بیخویشتن کند
ما را ز روی لطف تو بیخویشتن مدار
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار
با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق
مانند آب و روغن و مانند قیر و قار
تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس
زین سوی تشنهتر شده باشد بدان کنار
هرک از تو میگریزد با دیگری خوش است
وانک از تو میرمد به کسی دارد او قرار
وان کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دل است پیش دگر کس چو نوبهار
گویی که نیست از مه غیبم به جز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار
آن نای و نوش یاد نمیآیدت که تو
خوش میخوری ز دست یکی دیو سنگ سار
صد جام درکشی ز کف دیو آن گهی
بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار
این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک
آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار
با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ
با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار
رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود
شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار
چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر
جویای وصل این شدهیی دست از آن بدار
گر زان که جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
کس بیکسی نماند میدان تو این قدر
گر با یکی نسازی آید یکی دگر
زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم
آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر
میراث مانده است جهان از هزار قرن
چون شد به زیر خاک پدر شد پسر پدر
تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین
ور نی ندیدی تو در آفاق جانور
شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ
بر جای آفتاب ستارهست یا قمر
گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او
مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر
زیرا که بر دل همه خلقان موکلیست
بیکارشان ندارد و بییار و بیسفر
گر با یکی نسازی آید یکی دگر
زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم
آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر
میراث مانده است جهان از هزار قرن
چون شد به زیر خاک پدر شد پسر پدر
تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین
ور نی ندیدی تو در آفاق جانور
شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ
بر جای آفتاب ستارهست یا قمر
گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او
مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر
زیرا که بر دل همه خلقان موکلیست
بیکارشان ندارد و بییار و بیسفر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندر چمن ز غیب غریبان رسیده اند
رو رو که قاعدهست که القادم یزار
گل از پی قدوم تو در گلشن آمدهست
خار از پی لقای تو گشتهست خوش عذار
ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار
غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
گویی قیامت است که برکرد سر ز خاک
پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار
شاخی که میوه داشت همینازد از نشاط
بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار
آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکوشاخ بخت یار
لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار
گویند سر بریم فلان را جو گندنا
آن را ببین معاینه در صنع کردگار
آری چو دررسد مدد نصرت خدا
نمرود را برآید از پشهیی دمار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندر چمن ز غیب غریبان رسیده اند
رو رو که قاعدهست که القادم یزار
گل از پی قدوم تو در گلشن آمدهست
خار از پی لقای تو گشتهست خوش عذار
ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار
غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
گویی قیامت است که برکرد سر ز خاک
پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار
شاخی که میوه داشت همینازد از نشاط
بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار
آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکوشاخ بخت یار
لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار
گویند سر بریم فلان را جو گندنا
آن را ببین معاینه در صنع کردگار
آری چو دررسد مدد نصرت خدا
نمرود را برآید از پشهیی دمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
زیرا برهنهیی تو و اندیشه زمهریر
اندیشه میکنی که رهی از زحیر و رنج
اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر
ز اندیشهها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره کن ای سخره اثیر
آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
وان جوی را کزو شد گردنده چرخ پیر
گلگونهیی کزوست رخ دلبران چو گل
سر فتنهیی کزوست رخ عاشقان زریر
خوش از عدم همیپرد این صد هزار مرغ
از یک کمان همیجهد این صد هزار تیر
بی چون و بیچگونه برون از رسوم و فهم
بیدست میسریشد در غیب صد خمیر
بی آتشی تنور دل و معدهها فروخت
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر
شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
از مطبخ خدای نیاید صلهی حقیر
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
وان کز شکاف کوه برون میکشد بعیر
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
زیرا برهنهیی تو و اندیشه زمهریر
اندیشه میکنی که رهی از زحیر و رنج
اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر
ز اندیشهها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره کن ای سخره اثیر
آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
وان جوی را کزو شد گردنده چرخ پیر
گلگونهیی کزوست رخ دلبران چو گل
سر فتنهیی کزوست رخ عاشقان زریر
خوش از عدم همیپرد این صد هزار مرغ
از یک کمان همیجهد این صد هزار تیر
بی چون و بیچگونه برون از رسوم و فهم
بیدست میسریشد در غیب صد خمیر
بی آتشی تنور دل و معدهها فروخت
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر
شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
از مطبخ خدای نیاید صلهی حقیر
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
وان کز شکاف کوه برون میکشد بعیر
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون که ببردی دلی باز مرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود گلستان پرورش از وی ستان
از شجرهی فقر شد باغ درون پرثمر
جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود
خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور
طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز
تازه و ترست عشق طالب او تازه تر
عشق برد جوبه جو تا لب دریای هو
کهنه خران را بگو اسکی ببج کمده ور
هر کس یاری گزید دل سوی دلبر پرید
نحس قرین زحل شمس قرین قمر
دل خود از این عام نیست با کسش آرام نیست
گر تو قلندردلی نیست قلندر بشر
تن چو ز آب منیست آب به پستی رود
اصل دل از آتش است او نرود جز زبر
غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری
بی خبری زان گهر تا نشوی بیخبر
چون که ببردی دلی باز مرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود گلستان پرورش از وی ستان
از شجرهی فقر شد باغ درون پرثمر
جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود
خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور
طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز
تازه و ترست عشق طالب او تازه تر
عشق برد جوبه جو تا لب دریای هو
کهنه خران را بگو اسکی ببج کمده ور
هر کس یاری گزید دل سوی دلبر پرید
نحس قرین زحل شمس قرین قمر
دل خود از این عام نیست با کسش آرام نیست
گر تو قلندردلی نیست قلندر بشر
تن چو ز آب منیست آب به پستی رود
اصل دل از آتش است او نرود جز زبر
غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری
بی خبری زان گهر تا نشوی بیخبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۶
سست مکن زه که من تیر توام چارپر
روی مگردان که من یک دلهام نی دوسر
از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا
یک سخنم چون قضا نی اگرم نی مگر
گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار
نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر
جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ
از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون سپر
تیغ زن ای آفتاب گردن شب را بتاب
ظلمت شبها ز چیست؟ کوره خاک کدر
معدن صبراست تن معدن شکر است دل
معدن خندهست شش معدن رحمت جگر
بر سر من چون کلاه ساز شها تختگاه
در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر
گفت کسی عشق را صورت و دست از کجا؟
منبت هر دست و پا عشق بود در صور
نی پدر و مادرت یک دمهیی عشق باخت
چون که یگانه شدند چون تو کسی کرد سر؟
عشق که بیدست او دست تو را دست ساخت
بی سر و دستش مبین شکل دگر کن نظر
رنگ همه رویها آب همه جویها
مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده ور
روی مگردان که من یک دلهام نی دوسر
از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا
یک سخنم چون قضا نی اگرم نی مگر
گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار
نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر
جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ
از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون سپر
تیغ زن ای آفتاب گردن شب را بتاب
ظلمت شبها ز چیست؟ کوره خاک کدر
معدن صبراست تن معدن شکر است دل
معدن خندهست شش معدن رحمت جگر
بر سر من چون کلاه ساز شها تختگاه
در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر
گفت کسی عشق را صورت و دست از کجا؟
منبت هر دست و پا عشق بود در صور
نی پدر و مادرت یک دمهیی عشق باخت
چون که یگانه شدند چون تو کسی کرد سر؟
عشق که بیدست او دست تو را دست ساخت
بی سر و دستش مبین شکل دگر کن نظر
رنگ همه رویها آب همه جویها
مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده ور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیات است عشق در دل و جانش پذیر
هر که جز عاشقان ماهی بیآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر؟
سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی؟
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر
جمله جانهای پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر
آب حیات است عشق در دل و جانش پذیر
هر که جز عاشقان ماهی بیآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر؟
سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی؟
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر
جمله جانهای پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار
به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت
به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار
به شب قرار نهی روز آن بگرداند
بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار
ز جهل توبه و سوگند میتند غافل
چه حیله دارد مقهور در کف قهار؟
برادرا سر و کار تو با که افتادهست؟
کزوست بیسر و پا گشته گنبد دوار
برادرا تو کجا خفتهیی نمیدانی؟
که بر سر تو نشستهست افعی بیدار
چه خوابهاست که میبینی ای دل مغرور؟
چه دیگ بهر تو پختهست پیر خوان سلار
هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر
ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار
چنانش کرد که در شهرها نمیگنجید
ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار
رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان
که در کمین بنشستهست بر رهش جرار
دوید در پی آب و نیافت غیر سراب
دوید در پی نور و نیافت الا نار
قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا
چنین کشند به سوی جوال گوش حمار
بتر ز گاوی کین چرخ را نمیبینی
که گردن تو ببستهست از برای دوار
درین دوار طبیبان همه گرفتارند
کزین دوار بود مست کله بیمار
به بر و بحر و به دشت و به کوه میکشدش
که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار
ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر
هلا دریدن او را چو دیگران مشمار
دل و جگر چو نیابد درونه تن او
همان کسی که دریدش همو شود معمار
چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار
که بیدل است و جگرخون عاشق است یقین
شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار
وگر درید به سهوش بدوزدش در حال
در او دمد دم جان و بگیردش به کنار
حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را
که تا طمع نکند در فناش مردم خوار
تو عشق نوش که تریاق خاص فاروقیست
که زهر زهره ندارد که دم زند ز ضرار
سخن رسید به عشق و همیجهد دل من
کجا جهد ز چنین زخم بیمحابا تار؟
چو قطب مینجهد از میان دور فلک
کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار
خموش باش که این هم کشاکش قدراست
تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار
به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت
به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار
به شب قرار نهی روز آن بگرداند
بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار
ز جهل توبه و سوگند میتند غافل
چه حیله دارد مقهور در کف قهار؟
برادرا سر و کار تو با که افتادهست؟
کزوست بیسر و پا گشته گنبد دوار
برادرا تو کجا خفتهیی نمیدانی؟
که بر سر تو نشستهست افعی بیدار
چه خوابهاست که میبینی ای دل مغرور؟
چه دیگ بهر تو پختهست پیر خوان سلار
هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر
ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار
چنانش کرد که در شهرها نمیگنجید
ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار
رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان
که در کمین بنشستهست بر رهش جرار
دوید در پی آب و نیافت غیر سراب
دوید در پی نور و نیافت الا نار
قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا
چنین کشند به سوی جوال گوش حمار
بتر ز گاوی کین چرخ را نمیبینی
که گردن تو ببستهست از برای دوار
درین دوار طبیبان همه گرفتارند
کزین دوار بود مست کله بیمار
به بر و بحر و به دشت و به کوه میکشدش
که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار
ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر
هلا دریدن او را چو دیگران مشمار
دل و جگر چو نیابد درونه تن او
همان کسی که دریدش همو شود معمار
چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار
که بیدل است و جگرخون عاشق است یقین
شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار
وگر درید به سهوش بدوزدش در حال
در او دمد دم جان و بگیردش به کنار
حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را
که تا طمع نکند در فناش مردم خوار
تو عشق نوش که تریاق خاص فاروقیست
که زهر زهره ندارد که دم زند ز ضرار
سخن رسید به عشق و همیجهد دل من
کجا جهد ز چنین زخم بیمحابا تار؟
چو قطب مینجهد از میان دور فلک
کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار
خموش باش که این هم کشاکش قدراست
تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار؟
که رخت عمر ز کی باز میببرد طرار
چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری؟
چرا ازو که خبر میکند کنی آزار؟
تو را هر آن که بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
یکی همیشه همیگفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار
شبی به ناگه خانه برو فرود آمد
چه گفت؟ گفت کجا شد وصیت بسیار؟
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عیال خود به فرار؟
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت؟
فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف
که قوتم برسیدهست وقت شد هش دار
همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شکافها همه بستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی
نهشتیام که بگویم چه گویم ای معمار؟
بدان که خانه تن توست و رنجها چو شکاف
شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مثال کاه و گل است آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف میافشار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد برو ره گفتار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوش است
چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار؟
بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار
بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی؟
گاه کن تو به قاروره عمل یک بار
به حق گریز که آب حیات او دارد
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار
اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست
بگو که خواست ازو خاست چون بود بیکار؟
مرید چیست؟ به تازی مرید خواهنده
مرید از آن مراد است و صید از آن شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد؟
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
راست این دل من خون و چشم من خونبار؟
خزان مرید بهاراست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار؟
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار؟
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار
که رخت عمر ز کی باز میببرد طرار
چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری؟
چرا ازو که خبر میکند کنی آزار؟
تو را هر آن که بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
یکی همیشه همیگفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار
شبی به ناگه خانه برو فرود آمد
چه گفت؟ گفت کجا شد وصیت بسیار؟
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عیال خود به فرار؟
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت؟
فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف
که قوتم برسیدهست وقت شد هش دار
همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شکافها همه بستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی
نهشتیام که بگویم چه گویم ای معمار؟
بدان که خانه تن توست و رنجها چو شکاف
شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مثال کاه و گل است آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف میافشار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد برو ره گفتار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوش است
چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار؟
بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار
بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی؟
گاه کن تو به قاروره عمل یک بار
به حق گریز که آب حیات او دارد
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار
اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست
بگو که خواست ازو خاست چون بود بیکار؟
مرید چیست؟ به تازی مرید خواهنده
مرید از آن مراد است و صید از آن شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد؟
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
راست این دل من خون و چشم من خونبار؟
خزان مرید بهاراست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار؟
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار؟
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
شدهست نور محمد هزار شاخ هزار
گرفته هر دو جهان از کنارتا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زنار
تو را اگر سر کاراست روزگار مبر
شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار
تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم
ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار
پریر یار مرا گفت کین جهان بلاست
بگفتمش که ولیکن نه چون تو بیزنهار
جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع؟
که پات خار ندید و سرت نیافت خمار
بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا
نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین
که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار
به سوزنی که دهانها بدوخت در رمضان
بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار
ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی؟
نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار
خیار امت محتاج شمس تبریزند
شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار؟
گرفته هر دو جهان از کنارتا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زنار
تو را اگر سر کاراست روزگار مبر
شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار
تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم
ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار
پریر یار مرا گفت کین جهان بلاست
بگفتمش که ولیکن نه چون تو بیزنهار
جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع؟
که پات خار ندید و سرت نیافت خمار
بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا
نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین
که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار
به سوزنی که دهانها بدوخت در رمضان
بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار
ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی؟
نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار
خیار امت محتاج شمس تبریزند
شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
مجوی شادی چون در غم است میل نگار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
به جز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمد است
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی برون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقطهای آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکت چوب است
برای مصلحتی راست در دل نجار
ازین سبب همه شر طریق حق خیراست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدیها
همیبمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
تو شمس مفخر تبریز چارهها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
به جز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمد است
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی برون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقطهای آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکت چوب است
برای مصلحتی راست در دل نجار
ازین سبب همه شر طریق حق خیراست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدیها
همیبمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
تو شمس مفخر تبریز چارهها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدی به گاه سحر؟
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر؟
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور؟
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه
که از چنین سفری گشت خاک معدن زر
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
چنان که رست ز تلخی هزار گونه ثمر
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
از آن که هر ثمر از نور شمس یابد فر
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدی به گاه سحر؟
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر؟
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور؟
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه
که از چنین سفری گشت خاک معدن زر
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
چنان که رست ز تلخی هزار گونه ثمر
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
از آن که هر ثمر از نور شمس یابد فر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
تو شاخ خشک چرایی؟ به روی یار نگر
تو برگ زرد چرایی؟ به نوبهار نگر
درآ به حلقه رندان که مصلحت این است
شراب و شاهد و ساقی بیشمار نگر
بدان که عشق جهانیست بیقرار درو
هزار عاشق بیجان و بیقرار نگر
چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم
به حق شاهی آن شه که شاه وار نگر
چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن
بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر
هزار دود مرکب که چیست؟ این فلک است
غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر
نگه مکن تو به خورشید چون که درتابد
به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر
چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل
ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار نگر
بیا به بحر ملاحت به سوی کان وصال
بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر
چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او
ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر
اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی
تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر
تو برگ زرد چرایی؟ به نوبهار نگر
درآ به حلقه رندان که مصلحت این است
شراب و شاهد و ساقی بیشمار نگر
بدان که عشق جهانیست بیقرار درو
هزار عاشق بیجان و بیقرار نگر
چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم
به حق شاهی آن شه که شاه وار نگر
چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن
بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر
هزار دود مرکب که چیست؟ این فلک است
غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر
نگه مکن تو به خورشید چون که درتابد
به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر
چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل
ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار نگر
بیا به بحر ملاحت به سوی کان وصال
بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر
چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او
ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر
اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی
تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
ندا رسید به جانها ز خسرو منصور
نظر به حلقه مردان چه میکنید از دور؟
چو آفتاب برآمد چه خفتهاند این خلق؟
نه روح عاشق روزاست و چشم عاشق نور؟
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدهست
از آن که خفته چو جنبید خواب شد مهجور
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجاب است از چنان منظور
روان خفته اگر داندی که در خواب است
از آن چه دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنان که روزی در خواب رفت گلخن تاب
به خواب دید که سلطان شدهست و شد مغرور
بدید خود را بر تخت ملک واز چپ و راست
هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
چنان نشسته بران تخت او که پنداری
در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامی
زدش به پای که برجه نه مردهیی در گور
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
ولی خزینه حمام سرد دید و نفور
بخوان ز آخر یاسین که صیحة فاذا
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چه خفتهایم؟ ولیکن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرق است ظاهر و مستور
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
چو هر دو باز ازین خواب خویش بازآیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بماندهست و گفت فرمان نیست
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
نظر به حلقه مردان چه میکنید از دور؟
چو آفتاب برآمد چه خفتهاند این خلق؟
نه روح عاشق روزاست و چشم عاشق نور؟
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدهست
از آن که خفته چو جنبید خواب شد مهجور
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجاب است از چنان منظور
روان خفته اگر داندی که در خواب است
از آن چه دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنان که روزی در خواب رفت گلخن تاب
به خواب دید که سلطان شدهست و شد مغرور
بدید خود را بر تخت ملک واز چپ و راست
هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
چنان نشسته بران تخت او که پنداری
در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامی
زدش به پای که برجه نه مردهیی در گور
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
ولی خزینه حمام سرد دید و نفور
بخوان ز آخر یاسین که صیحة فاذا
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چه خفتهایم؟ ولیکن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرق است ظاهر و مستور
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
چو هر دو باز ازین خواب خویش بازآیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بماندهست و گفت فرمان نیست
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور