عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹
شه زاده آن زمان که چو خورشید شد سوار
پیرامنش نوازن زن و فرزند ره سپار
آسیمه سر به دامنش آویخت پور و دخت
او بدر و اهل بیت بر اطراف هاله وار
او غرق اشک جاریه چون قطب و اهل بیت
چون پره های چرخ سراسیمه ز اضطرار
آنان به باد بعد خزان گونه برگ ریز
و او را شکفته رخ به بوی قرب چون بهار
اهل حرم چو جمع عزا سر به جیب غم
او در میان چو شمع به رخساره اشک یار
او را به یاد وصل چو معشوق دل قوی
و آنان به تاب هجر چو عشاق تن نزار
او چهر برفروخته چون گل به شاخ زین
و آنان چون عندلیب خروشان ز هرکنار
در دیده موج اشک و به دل کوه های درد
بر سینه خیل داغ و به لب ناله های زار
از فرط بی قراریشان گر کنم حدیث
معنی به لفظ و لفظ نگیرد به لب قرار
هم چرخ را به یاری اشرار اهتمام
هم خصم را ز خواری اخیار افتخار
غی و غرور باطل و صبر و سکون حق
ماند این دو جاودان ز فریقین یادگار
گلبن چو نخله خار برآوردش از خدنگ
برجای گل چرا ندمد خار لاله زار
تا تلخ شد زبان شکر بارش از عطش
زهر است در مذاق جهان آب خوشگوار
این آتش ار به آب رضا می نشد خموش
بی وقفه سوختی همه کیهان به یک شرار
بر دورش اهل بیت خروشان کشیده صف
گریان به گرد چشم چو مژگان زهر طرف
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۱
آه کزین سفر نشد جز تب و تاب حاصلم
داد ز سعد روشنم وای ز بخت مقبلم
رخت کجا کشم کزین غایله خیز منزلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
می رود و نمی رود ناقه به زیر محملم
کی خبرش ز حال من پای نرفته در گلی
لطمه ی موج غم بود رنج فزای هردلی
عیش کند چو آدمی رخت کشد به ساحلی
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم
حسرت زلف قاسم برد ز تاب تن گرو
سنبل جعد اکبرم حسرت کهنه ساخت نو
دل که اسیر سلسله تن نرود به تاز و دو
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم
ای ز سپهر سخت کی تشنه ی دشت ابتلا
وی ز زمین سست پی غرقه ی قلزم فنا
خفته به خاک کربلا کشته تو اسیر ما
بار کشیده ی جفا پرده دریده ی وفا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم
در غمت آه سینه را این تب و تاب کی شود
دیده اشکبار را لجه سراب کی شود
رفتم و طلعت ترا هجر نقاب کی شود
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه به شخص غایبی در نظری مقابلم
در طلب تو از ازل چشم و دلم به چارسو
گشته زبان به گفتگو رفته نظر به جستجو
تا ابدم نهان و فاش از پی تست رای و رو
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
تا سر تو جدا ز تن سر به بدن وبال من
بعد تو انتصاب جان موجب انفعال من
یاد تو از روان من نام تو از مقال من
ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم
ای که فتاده در غمت نظم شکیبم از نسق
وی که به سوکت آه من برده برآسمان سبق
گر نظری کنی به من برگذرم ز نه طبق
ور گذری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بردهد بیخ امید باطلم
جنبش مهر را همی دیگ سکون جدا پزم
آتش هجر را جدا دست به لب فرا گزم
یک دل و داغ چند تن آه چنین کجا سزم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
چند صفایی از غمش دست ملال بردلی
وز مژه محیط زا پای نشاط در گلی
گویی اگر چه حاصلی نیست مرا ازین ولی
سنت عشق سعدیا ترک نمی کنم بلی
کی ز دلم بدر رود خوی سرشته در گلم
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۲
تا شدی از کنار من نیست جز این دو حاصلم
اشک مدام ساغرم آه چراغ محفلم
با تو هلاک کام دل بی تو حیات مشکلم
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بردلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
ای لمعات طلعتت نور چراغ دوستی
بی تو مرا بهار دی ای گل باغ دوستی
رفتی و زهر شد مرا شهد فراغ دوستی
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی
داروی دوستی بود هرچه بروید از گلم
هجر رخت زد آتشی در نی استخوان من
روی فلک سیاه شد از اثر دخان من
سوزم و همچنان بود شوق تو در روان من
میرم و همچنان رود نام تو برزبان من
ریزم و همچنان زید مهر تو در مفاصلم
تا به سخن زبان من شرح گر مقال تو
تا شده صدر جان و تن جایگه خیال تو
مایه زیست جهد شد در هوس جمال تو
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم
با همه فرط جستجو در طلب هوای دل
با همه شرط گفتگو در طلب هوای دل
خاک به چشم کام جو در طلب هوای دل
باد به دست آرزو در طلب هوای دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم
رفت نشاط جاودان از نظرم به جملگی
شوق روان و ذوق جان از نظرم به جملگی
تارخ و قامتت نهان از نظرم به جملگی
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی
می نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم
تیشه ی شوق اقربا بیخ نشاط می کند
پنجه ی هجر اولیا میخ ملال می زند
پنجه صفایی از کجا با غم او درافکند
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چون به غم خو کرده دل شادی نمی خواهیم ما
دل چودر بند است آزادی نمی خواهیم ما
گشته ام از بخت بد در وادی هجران اسیر
غیر جانبازی در این وادی نمی خواهیم ما
ما که خوداز تیشه غم این چنین ویرانه ایم
تا جهان برپاست آبادی نمی خواهیم ما
هر که می بینی امید فیض دارد از کسی
جز فیوضات خدادادی نمی خواهیم ما
ز آنکلام شکرین داریم شیرین بسکه کام
قندو حلوائی ز قنادی نمی خواهیم ما
بیستون سینه را با تیشه ناخن کنیم
وصف صنعتهای فرهادی نمی خواهیم ما
نام جانان را بخوان تا جان و سر پیشت نهیم
خنجر و شمشیر فولادی نمی خواهیم ما
گر قوافی چون بلند اقبال شد آشفته حال
شعرم ازمستی است استادی نمی خواهیم ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
گفتم چه علاج است مرا گفت وصال است
گفتم به وصال تو رسم گفت خیال است
در هجر رخ دوست مرا عمرفزون شد
روزیش چوماهی شده ماهیش چو سال است
گفتم که صبوری کنم از هجر دلم گفت
از من مطلب صبر که این امر محال است
لب تشنه چنانم به وصالش که توگوئی
مستسقیم و او به مثل آب زلال است
از کوکب بختم نشد آگاه منجم
کورا چه بود نام که دایم به وبال است
از زهره جبینی است که چشمم چو سهیل است
ز ابروی هلالی است که قدم چوهلال است
آشفته دلی های من آمدهمه زان زلف
گر حال و حظی هست مرا ز آن خط وخال است
گیرد خبر ازحال من ار یار بگوئید
کز مویه چو موئی شده از ناله چو نال است
اقبال من از عشق رخ دوست بلند است
نه از زر و سیم است نه ازمنصب و مال است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
غم هجران به جان من زد آتش
به مغز استخوان من زدآتش
سراپا سوختم از دوری یار
چرا بر نیستان من زد آتش
حدیثی گفتم از هجران که ناگه
بیانش بر زبان من زدآتش
دهد بر باد تا خاکسترم را
به جان ناتوان من زدآتش
چه خصمی داشت با من دوست کز هجر
چنین برخانمان من زدآتش
به شاخی آشیان کردم چومرغی
فلک بر آشیان من زد آتش
بلند اقبال را دیدم که میگفت
غم هجران به جان من زدآتش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
تو راگمان که مناز دوری تو جان دارم
کجا ز هجر تو جان یا به تن توان دارم
مگر نه نی کندافغان وجسم بی جان است
چوآن نیم اگر از دوریت فغان دارم
به اشک سرخ ورخ زرد خویشتن چه کنم
چگونه عشق رخت را به دل نهان دارم
چوتیر قامت وابرو کمان تو را دیدم
از آن بودکه قدی خم تر ازکمان دارم
نه شکوه می کنم از بخت ونه ز جوررقیب
که دارم آنچه به دل درداز آسمان دارم
چگونه روی چمن می شود به موسم دی
ز هجر روی تو من روئی آنچنان دارم
ز پیر میکده دارم لقب بلند اقبال
ببین ز خاک رهش هم به سر نشان دارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
زنده دور از روی آن سیمین تنم
من عجب آهن دل وروئین تنم
حال دل از من چه می پرسی زهجر
کن به رخسارم نگاه وبین تنم
از غم هجران وبار عشق دوست
خسته شد جانم از آن از این تنم
گشت خون از آن لب میگون دلم
شدچومو زآن موی مشک آگین تنم
ده زیاقوتی شراب لعل خویش
روح روح وراحت مسکین تنم
نگذرم از مهرت از ابروی خویش
خنجر آجین گر کنی از کین تنم
چون بلنداقبال از امید وصال
زنده دور از روی آن سیمین تنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
دل به من گوید ز غم کز شهر در هامون رویم
من بدوگویم بیا تا زاینجهان بیرون رویم
هر دوحیرانیم وسرگران به کارخویشتن
راه دور و پای لنگ وتوشه ای نه چون رویم
نیست چون پائی به زانو ره رویم وخون دل
قوت جان سازیم وزاینجا با دل پرخون رویم
بوی لیلی برمشام ما نیامد ز این دیار
تا به هر جائی که لیلی هست چون مجنون رویم
اهل میخانه همه گویند گلگون چهره اند
ما هم آنجا ز اشک خونین با رخ گلگون رویم
بر دردولت سرای یار اگر ندهند بار
صد دلیل آریم ودر پیشش به صدافسون رویم
چون بلند اقبال داردعزم کوی آن صنم
خیز ای دل تاکه ما هم همرهش اکنون رویم
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۵ - هلاک شدن بلبل از رفتن گل
چوگل رفت از صحن گلشن برون
دل بلبل از درد شد غرق خون
چنان ازجگر آه وافغان کشید
که گفتی اجل ازتنش جان کشید
همی خارکن خوان شد از هجر گل
همی اندر افغان شد از هجر گل
گهی پرزنانگشت بر گرد خار
چو اوپاسبان بوددر کوی یار
گهی چون خم باده در جوش شد
گه ازشدت درد بیهوش شد
چو بعد از زمانی بهوش آمد او
چو نی در فغان وخروش آمد او
چنان شورش انداخت اندر چمن
که یعقوب در کنج بیت الحزن
همی گفت خالی بود جای گل
عمل آمد آخر تمنای گل
گل آخر به در رفت از دست من
زد آتش بر این طالع پست من
ز بس کرد افغان ز سودای گل
بیفتاد و جان داد در پای گل
بمیرد بلی عاشق از عشق دوست
ولی در بر دوست مردن نکوست
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - عشق و بهار
عشق و بهار و فرقت یار و تن نزار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
مشق شوخی می‌‌کند طفلی به قصد جان ما
باده‌ای در غوره دارد ساقی دوران ما
شوخی حسن ترا نازم که در هجران و وصل
جلوه از هم نگسلد در دیدة حیران ما
گرچه ما خون می‌خوریم اما ز گردون ایمنیم
عشق ما شد هم بلا و هم بلاگردان ما
در برون آسمان بهتر که جایی خوش کنیم
شورش سیل فنا ره کرد در ایوان ما
ما ز دلگیری چه می‌کردیم در دیر وجود
گر عدم را ره نمی‌دادند در بنیان ما؟
عمرها شد تا رگ خواهش گشودیم و هنوز
خون حسرت‌های فاسد جوشد از شریان ما
ما قبای هستی خود واژگون پوشیده‌ایم
ابره‌اش مضمون ما و آستر عنوان ما
یوسف کنعان عقلیم و زلیخا نفس شوم
چاه ما دنیا و ابنای زمان اخوان ما
نوبت پرسش نمی‌افتد به دست هیچ‌کس
در قیامت داور ما گر کند دیوان ما
زین خجالت‌ها که ما را از گناهان حاصل است
زهد زاهد را نیارد در نظر عصیان ما
عهد ما از بی‌وفایی‌ها نگردد رخنه‌دار
کرده با ایمان ما هم‌طینتی پیمان ما
وه که ما چشم قبول از عشق داریم و هنوز
پر نکرد از خام‌سوزی رنگ کفر ایمان ما
غرق نافرمانییم و طرفه‌تر این کز کرم
می‌برد فرمانروای ما همان فرمان ما
هست خط تیره‌رو در مصحف روی بتان
در بیان تیره‌روزی آیه‌ای در شان ما
ما کجا و طالع صید مراد دل کجا
همسری با آسمان! کی گنجد این در شان ما؟
تا به کی فیّاض بر ما ظلم و بیداد فراق
گو رعیت‌پروری بهتر کند سلطان ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چو کرد خاک ره یار روزگار مرا
به چشم عالمیان داد اعتبار مرا
دماغ بوی گل و برگ گلستانم نیست
مگر به باغ برد نالة هزار مرا
به کف نه جام میی، در نظر نه روی مهی
گلی شکفته نگردید ازین بهار مرا
ز طرز دیدن پنهانت این چنین پیداست
که راز دل زتو خواهد شد آشکار مرا
مرا ز گردش چشم تو حال می‌گردد
به گردش مه و مهر فلک چه کار مرا؟
ز نارسایی اقبالم ای فلک خوش باش
به دامنی نرسم گر کنی غبار مرا
چنین که زار و ضعیفم ز هجر او فیّاض
مگر صبا برساند به کوی یار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ما به این بی‌اعتباری چرخ سرگردان ماست
با هزاران دیده هر شب آسمان حیران ماست
با وجود آنکه مُهر از نامة ما برنداشت
هیچ مکتوبی ندارد آنچه در عنوان ماست
بر سر خوان هوس عمریست مهمان خودیم
خوان رنگارنگ حسرت نعمت الوان ماست
از پی تحصیل خون دل هزاران غم خوریم
میزبان حسرتیم و آرزو مهمان ماست
گرچه ما در تنگنای دیده‌‌ها موریم لیک
آنچه در وی وسعت دنیا نگنجدشان ماست
دشت‌پیمایی نمی‌دانیم چون مجنون ولی
آنچه صحرا را نیارد در نظر دامان ماست
دامن وصل نکویان داده‌ایم از دست لیک
آنچه دستاویز هجران جیب بی‌دامان ماست
گرچه وصلش فکر بی‌سامانی ما را نکرد
لیک دایم هجر در فکر سروسامان ماست
دوش دل را سوخت شیرینی مگر وصل تو بود
می‌کشد امروز این تلخی مگر هجران ماست
گر به گردون می‌رسد فیّاض را سر، دور نیست
قدردانی‌های عهد خان عالیشان ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
شیشه هم بزمست با او، ساغرش هم مشرب است
ای دل ارخون در جگر داری برای امشب است
دست و پایی می‌توان زد مطلب دل گر یکی است
این دل بی‌دست و پا سردرگم صد مطلب است
وعدة پابوست از بس عقده‌ام بر عقده ریخت
جان گره گردید چون تبخاله اینک بر لب است
روز وصل دوستداران می‌کشد آخر به هجر
آفتاب صبح هر جا می‌رود رو در شب است
دیده‌ام فیّاض تا در پیچش آن موی میان
هر سر مو بر تنم در پیچش تاب و تب است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
شب از هجر رخت صد غم در غمخانة ما زد
نوای جغد آتش بی‌تو در ویرانة ما زد
چنان در قتل ما بازار رشک دلبران شد گرم
که خود را شعله بی‌تابانه بر پروانة ما زد
دل از یاد لب لعلش به خون شعله می‌غلتد
چه می‌بود اینکه آتش در دل پیمانة ما زد
نبود از نوبهار گریة ما هیچ تقصیری
که برق آفتی پیدا شد و بر دانة ما زد
چو عرض درد دل کردیم فیّاض از حیا پیشش
لبش صد خنده بر تقریر بی‌تابانة ما زد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تا جدا از بزم آن آرام دل‌ها مانده‌ام
همچو مینای تهی از گفتگو وامانده‌ام
غیرتم بر صبر می‌دارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا مانده‌ام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بی‌تو تنها مانده‌ام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بی‌تو چون حرف غلط بر صفحه بیجا مانده‌ام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا مانده‌ام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا مانده‌ام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا مانده‌ام
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۶ - شاید خطاب به میرزا حبیب‌الله صدر باشد
صدر جهان و عالم جان و سپهر فضل
ای آنکه آسمانت به جان چاکری کند
اطفال فضل را به جهان بهر تربیت
شد وقت آنکه طبع خوشت مادری کند
شاید اگر طبیعت معجزنمای تو
در ملک شرع دعوی پیغمبری کند
طومار نه فلک ز قضا این امید داشت
کانشای فکر بکر ترا دفتری کند
افشانی کتاب کمال ترا ز شوق
خورشید در پیالة گردون زری کند
در لجّة تلاطم امواج فکرتت
کوه متانت تو مگر لنگری کند
خطّی به استقامت طبع خوشت کجاست
تا آسمانِ فکر ترا محوری کند
چون خطبة جلال تو خوانند قدسیان
نه آسمان خطیب ترا منبری کند
با کج‌سلیقگی مه نو از پی شرف
در مدح‌سنجیت هوس شاعری کند
گر پرتوی ز عکس جمالت به وی فتد
مه فربهیّ و مهرِ فلک لاغری کند
هم چشم چرخ شد زَمی اکنون که ریگ دشت
از پرتو ضمیر خوشت اختری کند
پیرایة جمال عروس خیال تو
بر دست و پای شاهد دین زیوری کند
معراج فطرت تو بر اوج سمای قدس
بر پیش طاق چرخ نهم برتری کند
کان سنگ‌ریزه‌ای بود و بحر قطره‌ای
آنجا که همّت تو سخاگستری کند
بند زبان ناطقه گردد نفس ز شرم
جایی که فطرت تو سخن‌آوری کند
کلک تو در خرام چو انشا کنی کلام
خون جگر به کاسة کبک دری کند
بر شعلة طبیعتت ار بشکند نقاب
آتش هوای طینت خاکستری کند
خورشید آسمان به سهائی ملقّب است
در کشوری که طبع خوشت اختری کند
بهر شمیم مجلس انس تو از شرف
خورشید عنبریّ و فلک مجمری کند
شاها ز بیم آنکه ز لطف عمیم تو
این بنده برتری به مه و مشتری کند
دورم فکند از تو به صد حیله آسمان
این ظلم را مگر کرمت داوری کند
در دیده دور از تو و بر تن جدا ز تو
مژگان من سنانی و مو خنجری کند
نزدیک شد که محنت هجران دل مرا
از زندگی ملول و ز هستی بری کند
حرمان بلاست ورنه ز مردن چه غم مرا
مفت من اینکه تا عدمم رهبری کند
تا دیو هجر برد ز ره خاطر مرا
رفت آنکه دیده‌ام نگهی با پری کند
آیینة امید من از هجر تیره گشت
کو صیقل وصال که روشنگری کند؟
نادیده کام وصل به هجرم فکند چرخ
کز وی مباد پایة من برتری کند
بر من وبال کرد مسلمانی مرا
مشکل که در فرنگ کس این کافری کند
باری روا مدار علی‌رغم آسمان
کاین خسته خاک گردد و خاکستری کند
لطفی نما که شاید ازین ورطه وارهد
در خدمت تو شاد زید چاکری کند
تا آسمان خمیده کند از درت گذر
تا آفتاب شاهدی و دلبری کند
پیوسته باد شاهد بختت جوان و شاد
پشت عدوت همچو فلک چنبری کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
هجرش آخر کرد خرم جان افگار مرا
عاقبت این درد صحت داد بیمار مرا
از چمن بیرون نخواهم برد مژگان درشت
تا نسازد گل به دامن باغبان خار مرا
دامن پر سنگ اینجا همچو کوه ایستاده ام
سیل نتواند ز جا جنباند دیوار مرا
از سر مستی کند در پای منبر رقصها
بر سر واعظ اگر مانند دستار مرا
تاب عشق لاله رخساران ندارم بیش ازین
روزیی آتش مکن یارب خس و خار مرا
سیدا فکر من از شب زنده داری شد بلند
حق بسیار است با من چشم بیدار مرا
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۹
می وصل دادم از کف غم دردسر گرفتم
تب هجر زد شبیخون ره چشم تر گرفتم
به دل شراره افشان قدر شرر گرفتم
همه تن ز آتش دل چو چنار در گرفتم
ز دلم خبری نداری ز دلت خبر گرفتم
به جهان نمانده هرگز قدری ز مهربانی
سر خود کشیدم آخر به دیار بی نشانی
به هوای شاهبازی ز کمال ناتوانی
پر و بال می نمودم چو تذرو بوستانی
تو به عشوه رخ نمودی کمی بال و پر گرفتم
سر خویش پیر کنعان به میان پیرهن زد
ز دو دیده اشک حسرت به چراغ انجمن زد
به هوای مصر یوسف کف پای بر وطن زد
دم واپسین زلیخا به همین ترانه تن زد
که به جذبه محبت پسر از پدر گرفتم
همه عمر طفل اشکم به دو دیده بود حاضر
دل خسته ام غم خود به کسی نکرد ظاهر
ز غم قد تو بودم به نهال سرو شاکر
ز دراز آرزویی من و دست کوته آخر
نه تو را به برکشیدم نه دل از تو برگرفتم
دل غیر کرده روشن به کرشمه تجلی
رخ سیدا ز غیرت شده آشنا به سیلی
منشین دگر چو مجنون به خیال وصل لیلی
به تلاش گوش منجر نشوی بدین تسلی
که ز فرقدان جوزا کله و کمر گرفتم