عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
غیر عشقت راه‌بین جستیم، نیست
جز نشانت هم‌نشین جستیم، نیست
آن‌چنان جستن که می‌خواهی بگو
کانچنان را این‌چنین جستیم، نیست
بعد ازین بر آسمان جوییم یار
زان‌که یاری در زمین جستیم، نیست
چون خیال ماه تو ای بی‌خیال
تا به چرخ هفتمین جستیم، نیست
بهتر آن باشد که محو این شویم
کز دو عالم به ازین جستیم، نیست
صاف‌های جمله عالم خورده گیر
همچو درد درد دین جستیم، نیست
خاتم ملک سلیمان جستنی‌ست
حلقه‌ها هست و نگین جستیم، نیست
صورتی کندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم، نیست
آنچنان صورت که شرحش می‌کنم
جز که صورت آفرین جستیم، نیست
اندر آن صورت یقین حاصل شود
کز ورای آن، یقین جستیم، نیست
جای آن هست ار گمان بد بریم
زان که بی‌مکری امین جستیم، نیست
پشت ما از ظن بد شد چون کمان
زان که راهی بی‌کمین جستیم، نیست
زین بیان نوری که پیدا می‌شود
در بیان و در مبین جستیم، نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش درین عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می‌کردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بی‌خویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره‌گر
شمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دوسرم چون شانه کردی عاقبت
دانهٔ بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دردانه کردی عاقبت
دانه‌یی را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسهٔ سر از تو پر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
این چنین پابند جان میدان کیست؟
ما شدیم از دست این دستان کیست؟
عشق گردان کرد ساغرهای خاص
عشق می‌داند که او گردان کیست؟
جان حیاتی داد کوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان کیست؟
این چه باغ است این که جنت مست اوست؟
وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست؟
شاخ گل از بلبلان گویاتر است
سرو رقصان گشته کین بستان کیست؟
یاسمن گفتا نگویی با سمن
کین چنین نرگس ز نرگسدان کیست؟
چون بگفتم یاسمن خندید و گفت
بی‌خودم من می‌ندانم کان کیست؟
می‌دود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست؟
ماه همچون عاشقان اندر پی‌اش
فربه و لاغر شده حیران کیست؟
ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان کیست؟
چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان کیست؟
درد هم از درد او پرسان شده
کی عجب این درد بی‌درمان کیست؟
شمس تبریزی گشاده‌ست این گره
ای عجب این قدرت و امکان کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
عاشقی و بی‌وفایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
قصد جان جملهٔ خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
خویش و بی‌خویشی به یک جا کی بود؟
هر گلی کز ما بروید خار ماست
خودپرستی نامبارک حالتی‌‌ست
کندر او ایمان ما انکار ماست
آن که افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست
این منی خاکست زر در وی بجو
کندر او گنجور یار غار ماست
خاک بی‌آتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتش بار ماست
طالبا بشنو که بانگ آتش است
تا نپنداری که این گفتار ماست
طالبا بگذر ازین اسرار خود
سر طالب پردهٔ اسرار ماست
نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست
گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست
طالب ره طالب شه کی بود؟
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست
عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تکرار ماست
شمس تبریزی که شاه دلبری‌ست
با همه شاهنشهی جاندار ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
گم شدن در گم شدن دین من است
نیستی در هست آیین من است
تا پیاده می‌روم در کوی دوست
سبز خنگ چرخ در زین من است
چون به یک دم صد جهان واپس کنم
بنگرم گام نخستین من است
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در میان جان شیرین من است؟
شمس تبریزی که فخر اولیاست
سین دندان‌هاش یاسین من است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
این چنین پابند جان میدان کیست؟
ما شدیم از دست این دستان کیست؟
می‌دود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست؟
آفتابا راهزن راهت نزد
چون زند؟ داند که این ره آن کیست
سیب را بو کرد موسی جان بداد
بازجو آن بو ز سیبستان کیست
چشم یعقوبی از این بو باز شد
ای خدا این بوی از کنعان کیست؟
خاک بودیم این چنین موزون شدیم
خاک ما زر گشت در میزان کیست؟
بر زر ما هر زمان مهر نوست
تا بداند زر که او از کان کیست
جمله حیرانند و سرگردان عشق
ای عجب این عشق سرگردان کیست
جمله مهمانند در عالم ولیک
کم کسی داند که او مهمان کیست
نرگس چشم بتان ره می‌زند
آب این نرگس ز نرگسدان کیست
جسم‌ها شب خالی از ما روز پر
ما و من چون گربه در انبان کیست؟
هر کسی دستک زنان کی جان من
وان که دستک زن کند او جان کیست؟
شمس تبریزی که نور اولیاست
با چنان عز و شرف سلطان کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
اندر این جمع شررها ز کجاست؟
دود سودای هنرها ز کجاست؟
من سر رشتهٔ خود گم کردم
کین مخالف شده سرها ز کجاست؟
گر نه دل‌های شما مختلفند
در من از جنگ اثرها ز کجاست؟
گر چو زنجیر به هم پیوستیم
این فروبستن درها ز کجاست؟
گر نه صد مرغ مخالف این جاست
جنگ و برکندن پرها ز کجاست؟
ساقیا باده به پیش آر که می
خود بگوید که دگرها ز کجاست؟
تو اگر جرعه نریزی بر خاک
خاک را از تو خبرها ز کجاست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
هر که بالاست مر او را چه غم است؟
هر که آن جاست مر او را چه غم است؟
که از این سو همه جان‌ست و حیات
که ازین سو همه لطف و کرم است
خود ازین سو که نه سوی است و نه جا
قدم اندر قدم اندر قدم است
این عدم خود چه مبارک جای است
که مددهای وجود از عدم است
همه دل‌ها نگران سوی عدم
این عدم نیست که باغ ارم است
این همه لشکر اندیشهٔ دل
ز سپاهان عدم یک علم است
ز تو تا غیب هزاران سال است
چو روی از ره دل یک قدم است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
گفتا که کیست بر در؟ گفتم کمین غلامت
 گفتا چه کار داری؟ گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی؟ گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی؟ گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا گواه جرح است تردامن است چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بی‌غرامت
گفتا که بود همره؟ گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این‌جا؟ گفتم که بوی جانت
گفتا چه عزم داری؟ گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی؟ گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوش‌تر؟ گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن‌جا؟ گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی؟ گفتم ز بیم ره زن
گفتا که کیست ره‌زن؟ گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن؟ گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چبود؟ گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت؟ گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا؟ گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکته‌های او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جان است
زیرا که شاه خوبان امروز در میان است
حیران چرا نباشد؟ خندان چرا نباشد؟
شهری که در میانش آن صارم زمان است
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمان است
بر چرخ سبزپوشان پر می‌زنند یعنی
سلطان و خسرو ما آن است و صد چنان است
ای جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بی‌امان است
چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری؟
چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبان است؟
چون کوفت او در دل ناآمده به منزل
دانست جان ز بویش کان یار مهربان است
آن کو کشید دستت او آفریده استت
وان کو قرین جان شد او صاحب قران است
او ماه بی‌خسوف‌ست خورشید بی‌کسوف است
او خمر بی‌خمار است او سود بی‌زیان است
آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست
چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه
پهلو شکست کان را زان کس که پهلوان است
دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد
باران نبات‌ها را در باغ امتحان است
بی‌عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی؟
هر کس که کرد والله خام‌ست و قلتبانست
خامش که تا بگوید بی‌حرف و بی‌زبان او
خود چیست این زبان‌ها گر آن زبان زبان است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهرهٔ مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا
من ماهی‌ام نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهراست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها ازوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصهٔ ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست
می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست
وان لطف‌های زخمهٔ رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین‌سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا به جوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می‌زند که چنین است خوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یک تای موی دوست
با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو؟
کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشهٔ رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های هوی سرد تو کو های های دوست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
از دل به دل برادر گویند روزنی‌ست
روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنی‌ست
هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر
گر فاضل زمانه بود گول و کودنی‌ست
زان روزنه نظر کن در خانهٔ جلیس
بنگر که ظلمت است درو یا که روشنی‌ست
گر روشن است و بر تو زند برق روشنش
می‌دان که کان لعل و عقیق است و معدنی‌ست
پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان
گل در رهش بکار که سروی و سوسنی‌ست
در گردنش درآر دو دست و کنار گیر
برخور از آن کنار که مرفوع گردنی‌ست
رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر
کان جا فرشتگان را آرام و مسکنی‌ست
خواهم که شرح گویم می‌لرزد این دلم
زیرا غریب و نادر و بی‌ما و بی‌منی‌ست
آن جا که او نباشد این جان و این بدن
از همدگر رمیده چو آبی و روغنی‌ست
خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنی‌ست
گر بر لب و دهانم خود بند آهنی‌ست
آهن شکافتن بر داوود عشق چیست؟
خامش که شاه عشق عجایب تهمتنی‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
ساقی بیار باده که ایام بس خوش است
امروز روز باده و خرگاه و آتش است
ساقی ظریف و بادهٔ لطیف و زمان شریف
مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وش است
بشنو نوای نای کزان نفخه بانواست
درکش شراب لعل که غم در کشاکش است
امروز غیر توبه نبینی شکسته‌یی
امروز زلف دوست بود کان مشوش است
هفتاد بار توبه کند شب رسول حق
توبه شکن حق است که توبه مخمش است
آن صورت نهان که جهان در هوای اوست
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است
امروز جان بیابد هرجا که مرده‌یی‌ست
چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است
شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم اوست
از تیر غم ندارد سغری که ترکش است
در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه اوست
منگر بدان که زرد و ضعیف و مکرمش است
بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر
بس دانه زیر خاک درختش منعش است
در خاک کی بود؟ که دلش گنج گوهر است
دلتنگ کی بود؟ که دلارام در کش است
ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
زیرا که بی‌دهان دل و جانم شکرچش است
خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست
ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست
گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست
صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست؟
معنی چه دست گیرد چون آشکار نیست؟
عالم شکارگاه و خلایق همه شکار
غیر نشانه‌یی ز امیر شکار نیست
هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم
وان سو که بارگاه امیراست بار نیست
ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش
کاین‌ها همه به جز کف و نقش و نگار نیست
هر جا غبار خیزد آن جای لشکراست
کآتش همیشه بی‌تف و دود و بخار نیست
تو مرد را ز گرد ندانی چه مردی است؟
در گرد مرد جوی که با گرد کار نیست
ای نیک بخت اگر تو نجویی بجویدت
جوینده‌یی که رحمت وی را شمار نیست
سیلت چو دررباید دانی که در رهش
هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست
در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم
اما گلی که دید که پهلویش خار نیست؟
ما خار این گلیم برادر گواه باش
این جنس خار بودن فخر است عار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
ای گل تو را اگر چه رخسار نازک است
رخ بر رخش مدار که آن یار نازک است
در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی
کو سر دل بداند و دلدار نازک است
چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن
بسیار هم مکوش که بسیار نازک است
گر بی‌خودی ز خویش همه وقت وقت توست
گر نی به وقت آی که اسرار نازک است
دل را ز غم بروب که خانه‌ی خیال اوست
زیرا خیال آن بت عیار نازک است
روزی بتافت سایهٔ گل بر خیال دوست
بر دوست کار کرد که این کار نازک است
اندر خیال مفخر تبریز شمس دین
منگر تو خوار کان شه خون خوار نازک است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
امروز روز نوبت دیدار دلبر است
امروز روز طالع خورشید اکبر است
دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک
امروز لطف مطلق و بیچاره پرور است
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کان‌ها به او نماند او چیز دیگر است
هر کس که دید چهرهٔ او نشد خراب
او آدمی نباشد او سنگ مرمر است
هر مومنی که زاتش او باخبر بود
در چشم صادقان ره عشق کافر است
ای آن که باده‌های لبش را تو منکری
در چشم من نگر که پر از می چو ساغر است
زد حلقه روح قدس مه من بگفت کیست؟
آواز داد او که کمین بنده بر در است
گفتا که با تو کیست؟ بگفت او که عشق تو
گفتا کجاست عشق؟ بگفت اندر این بر است
ای سیم‌بر به من نظری کن زکات حسن
کاین چشم من پر از در و رخسار از زر است
گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک
دستیم بر در تو و دستیم بر سر است
گفتا که ذره ذره جهان عاشق منند
رو رو که این متاع بر ما محقر است
پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق
کین قصهٔ پرآتش از حرف برتر است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
جانا جمال روح بسی خوب و بافراست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگراست
ای آن که سال‌ها صفت روح می‌کنی
بنمای یک صفت که به ذاتش برابراست
در دیده می‌فزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مکدراست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبراست
دل یافت دیده‌یی که مقیم هوای توست
آوه که آن هوا چه دل و دیده پروراست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کان‌ها به او نماند او چیز دیگراست
چاکرنوازی است که کرده‌ست عشق تو
ورنی کجا دلی که بدان عشق درخوراست؟
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
چون روز روشنست و هوا زو منور است
هرکس که بی‌مراد شد او چون مرید توست
بی‌صورت مراد مرادش میسرست
هر دوزخی که سوخت و درین عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثر است
پایم نمی‌رسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توام دست بر سراست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
واندیشه کن درین که دل آرام داوراست
از روی زعفران من ار شاد شد عدو
نی روی زعفران من از ورد احمراست؟
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربه است و مدیحم چه لاغراست
آری چو قاعده‌ست که رنجور زار را
هر چند رنج بیش بود ناله کمتراست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد کان روی اقمراست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست
امروز در جمال تو خود لطف دیگر است
امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست
امروز آن کسی که مرا دی بداد پند
چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این وام از که خواهم وان چشم خود کراست؟
در پیش بود دولت امروز لاجرم
می‌جست و می‌طپید دل بنده روزهاست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
می‌ترسم از خدای که گویم که این خداست
ابروم می‌جهید و دل بنده می‌طپید
این می‌نمود رو که چنین بخت در قفاست
رقاص تر درخت درین باغ‌ها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
چون باشد آن درخت که برگش تو داده‌یی؟
چون باشد آن غریب که همسایهٔ هماست؟
در ظل آفتاب تو چرخی همی‌زنیم
کوری آن که گوید ظل از شجر جداست
جان نعره می‌زند که زهی عشق آتشین
کاب حیات دارد با تو نشست و خاست
چون بگذرد خیال تو در کوی سینه‌ها
پای برهنه دل به در آید که جان کجاست؟
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
در روزن دلم نظری کن چو آفتاب
تا آسمان نگوید کان ماه بی‌وفاست
قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ
با عشق همچو تیرم اینک نشان راست
در دل خیال خطهٔ تبریز نقش بست
کان خانهٔ اجابت و دل خانهٔ دعاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارک است
نظارهٔ تو بر همه جان‌ها مبارک است
یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانسته‌یی که سایهٔ عنقا مبارک است
ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارک است
ای صد هزار جان مقدس فدای او
کاید به کوی عشق که آن جا مبارک است
سودایی ایم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارک است
ای بستگان تن به تماشای جان روید
کاخر رسول گفت تماشا مبارک است
هر برگ و هر درخت رسولی‌ست از عدم
یعنی که کشت‌های مصفا مبارک است
چون برگ و چون درخت بگفتند بی‌زبان
بی گوش بشنوید که این‌ها مبارک است
ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارک است
یعنی که هر چه کاری آن گم نمی‌شود
کس تخم دین نکارد الا مبارک است
سجده برم که خاک تو بر سر چو افسر است
پا درنهم که راه تو بر پا مبارک است
می‌آیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارک است
نقشی که رنگ بست ازین خاک بی‌وفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارک است
بر خاکیان جمال بهاران خجسته است
بر ماهیان طپیدن دریا مبارک است
آن آفتاب کز دل در سینه‌ها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارک است
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده می‌کند که خدایا مبارک است
هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارک است
بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کندر درون نهفتن اشیا مبارک است