عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
به من نگر که منم مونس تو اندر گور
دران شبی که کنی از دکان و خانه عبور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
دران زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چههای و هوی برآید ز مردگان قبور
زهای و هوی شود خیره خاک گورستان
زبانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور؟
به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی
که روح سخت لطیف است عشق سخت غیور
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به طهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز طهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدییی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی؟
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
دران شبی که کنی از دکان و خانه عبور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
دران زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چههای و هوی برآید ز مردگان قبور
زهای و هوی شود خیره خاک گورستان
زبانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور؟
به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی
که روح سخت لطیف است عشق سخت غیور
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به طهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز طهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدییی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی؟
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸
کسی بگفت ز ما یا ازوست نیکی و شر
هنوز خواجه درین است ریش خواجه نگر
عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند
که ریش خواجه سیه بود و گشت رنگ دگر
بگویمت که چرا خواجه زیر و بالا گفت
بدان سبب که نگشتهست خواجه زیر و زبر
به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت
ولیک هیچ نرفتهست قعر بحر به سر
گمان خواجه چنان است که خواجه بهتر گشت
ولیک هست چو بیمار دق واپستر
به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت
ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر
طریق بحث لجاج است و اعتراض و دلیل
طریق دل همه دیدهست و ذوق و شهد و شکر
هنوز خواجه درین است ریش خواجه نگر
عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند
که ریش خواجه سیه بود و گشت رنگ دگر
بگویمت که چرا خواجه زیر و بالا گفت
بدان سبب که نگشتهست خواجه زیر و زبر
به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت
ولیک هیچ نرفتهست قعر بحر به سر
گمان خواجه چنان است که خواجه بهتر گشت
ولیک هست چو بیمار دق واپستر
به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت
ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر
طریق بحث لجاج است و اعتراض و دلیل
طریق دل همه دیدهست و ذوق و شهد و شکر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
فغان که کار سفر نیست سخره دستم
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد
که تا ز گردششان سایه شد سوار سفر
سفر بیامد و زان هجر عذرها میخواست
بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر
بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر
که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر
مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی
روانه جانب دریا که شد مدار سفر
دود به لب لب این جوی تا لب دریا
دلی که خست درین راهها ز خار سفر
به روی آینه بنگر که از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
سفر سفر چو چنان یار غار در سفراست
تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روان است در بهار سفر
چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد
چه مملکت که بگسترد در دوار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
فغان که کار سفر نیست سخره دستم
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد
که تا ز گردششان سایه شد سوار سفر
سفر بیامد و زان هجر عذرها میخواست
بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر
بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر
که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر
مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی
روانه جانب دریا که شد مدار سفر
دود به لب لب این جوی تا لب دریا
دلی که خست درین راهها ز خار سفر
به روی آینه بنگر که از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
سفر سفر چو چنان یار غار در سفراست
تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روان است در بهار سفر
چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد
چه مملکت که بگسترد در دوار سفر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
از آن مقام که نبود گشاد زود گذر
برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
زمان چو حاکم توست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینهی گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
زمان چو حاکم توست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینهی گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
مطربا عیش و نوش از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار جام و ساغر گیر
لطف گل بین و جرم خار مبین
جعد بگشا و مشک و عنبر گیر
فربه از توست آسمان و زمین
این یک استاره را تو لاغر گیر
داروی فربهی خلق تویی
فربهش کن چو خواهی و برگیر
خرمش کن به یک شکرخنده
شکری را ز مصر کمتر گیر
بخت و اقبال خاک پای تواند
هر چه میبایدت میسر گیر
چون که سعد و ظفر غلام تواند
دشمنت را هزار لشکر گیر
ای دل ار آب کوثرت باید
آتش عشق را تو کوثر گیر
گر غلامی قیصرت باید
بندهاش را قباد و قیصر گیر
هر که را نبض عشق مینجهد
گر فلاطون بود تواش خر گیر
هر سری کو ز عشق پر نبود
آن سرش را ز دم موخر گیر
هین مگو راز شمس تبریزی
مکن اسپید و جام احمر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار جام و ساغر گیر
لطف گل بین و جرم خار مبین
جعد بگشا و مشک و عنبر گیر
فربه از توست آسمان و زمین
این یک استاره را تو لاغر گیر
داروی فربهی خلق تویی
فربهش کن چو خواهی و برگیر
خرمش کن به یک شکرخنده
شکری را ز مصر کمتر گیر
بخت و اقبال خاک پای تواند
هر چه میبایدت میسر گیر
چون که سعد و ظفر غلام تواند
دشمنت را هزار لشکر گیر
ای دل ار آب کوثرت باید
آتش عشق را تو کوثر گیر
گر غلامی قیصرت باید
بندهاش را قباد و قیصر گیر
هر که را نبض عشق مینجهد
گر فلاطون بود تواش خر گیر
هر سری کو ز عشق پر نبود
آن سرش را ز دم موخر گیر
هین مگو راز شمس تبریزی
مکن اسپید و جام احمر گیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
چند ازین راه نو روزگار؟
پرده آن یار قدیمی بیار
آتش فرعون بکش زاب بحر
مفرش نمرود به آتش سپار
چرخ فلک را به خدایی مگیر
انجم و مه را مشناس اختیار
شمس و شموسی که سرآخر شدهست
چون خر لنگ است دران مستدار
باد چو راکع شد و خود را شناخت
نیست در آخر چو خسان بیمدار
چشم دران باد نهادهست خس
کو کشدش جانب هر دشت و غار
خیره در آن آب بماندهست سنگ
کوش بغلطاند در سیل بار
گر بد و نیکیم تو از ما مگیر
ما همه چنگیم و دل ما چو تار
گاه یکی نغمه تر مینواز
گاه ز تر بگذر و رو خشک آر
گر ننوازی دل این چنگ را
بس بود اینش که نهی برکنار
نور علی نور چو بنوازی اش
باده خوش و خاصه به فصل بهار
در کف عشق است مهار همه
اشتر مستیم درین زیر بار
گاه چو شیری متمثل شود
تا برمد خلق ازو چون شکار
گاه چو آبی متشکل شود
خلق رود تشنه بدو جان سپار
پرده آن یار قدیمی بیار
آتش فرعون بکش زاب بحر
مفرش نمرود به آتش سپار
چرخ فلک را به خدایی مگیر
انجم و مه را مشناس اختیار
شمس و شموسی که سرآخر شدهست
چون خر لنگ است دران مستدار
باد چو راکع شد و خود را شناخت
نیست در آخر چو خسان بیمدار
چشم دران باد نهادهست خس
کو کشدش جانب هر دشت و غار
خیره در آن آب بماندهست سنگ
کوش بغلطاند در سیل بار
گر بد و نیکیم تو از ما مگیر
ما همه چنگیم و دل ما چو تار
گاه یکی نغمه تر مینواز
گاه ز تر بگذر و رو خشک آر
گر ننوازی دل این چنگ را
بس بود اینش که نهی برکنار
نور علی نور چو بنوازی اش
باده خوش و خاصه به فصل بهار
در کف عشق است مهار همه
اشتر مستیم درین زیر بار
گاه چو شیری متمثل شود
تا برمد خلق ازو چون شکار
گاه چو آبی متشکل شود
خلق رود تشنه بدو جان سپار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۹
هست کسی صافی و زیبانظر
تا بکند جانب بالا نظر؟
هست کسی پاک ازین آب و گل
تا بکند جانب دریا نظر؟
پا بنهد بر کمر کوه قاف
تا بزند بر پر عنقا نظر؟
تا که نظر مست شود زافتاب
تا بشود بیسر و بیپا نظر؟
هست کسی را مدد از نور عشق
تا فتدش جمله بدان جا نظر؟
آب هم از آب مصفا شود
هم ز نظر یابد بینا نظر
جمله نظر شو که به درگاه حق
راه نیابد مگر الا نظر
تا بکند جانب بالا نظر؟
هست کسی پاک ازین آب و گل
تا بکند جانب دریا نظر؟
پا بنهد بر کمر کوه قاف
تا بزند بر پر عنقا نظر؟
تا که نظر مست شود زافتاب
تا بشود بیسر و بیپا نظر؟
هست کسی را مدد از نور عشق
تا فتدش جمله بدان جا نظر؟
آب هم از آب مصفا شود
هم ز نظر یابد بینا نظر
جمله نظر شو که به درگاه حق
راه نیابد مگر الا نظر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۶
انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر
نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر
قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر
نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر
قدموا سادة الهوی قلت یا قوم ما الخبر؟
خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر
قلت القتل فی الهوی برکات بلا ضرر
جرد العشق سیفه بادروا امة الفکر
ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر
نفخوا فی شبابة حمل الریح بالشرر
مزج النار بالهوی لیس یبقی و لا یذر
شببوا لی بنفخة تسکر نفخة السحر
بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر
چو خبر نیست محرمش بر او باش بیخبر
دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر
گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر
بزن از عشق گردنم به جوی مر مرا مخر
گفت من چیز دیگرم به جز این صورت بشر
گفتمش روح خود تویی عجبا چیست آن دگر؟
هله ای نای خوش نوا هله ای باد پرده در
برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر
بدر این کیسههای ما تو به کوری کیسه گر
چه غم است ار زرم بشد؟ که میی هست همچو زر
عربی گر چه خوش بود عجمی گو تو ای پسر
نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر
قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر
نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر
قدموا سادة الهوی قلت یا قوم ما الخبر؟
خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر
قلت القتل فی الهوی برکات بلا ضرر
جرد العشق سیفه بادروا امة الفکر
ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر
نفخوا فی شبابة حمل الریح بالشرر
مزج النار بالهوی لیس یبقی و لا یذر
شببوا لی بنفخة تسکر نفخة السحر
بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر
چو خبر نیست محرمش بر او باش بیخبر
دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر
گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر
بزن از عشق گردنم به جوی مر مرا مخر
گفت من چیز دیگرم به جز این صورت بشر
گفتمش روح خود تویی عجبا چیست آن دگر؟
هله ای نای خوش نوا هله ای باد پرده در
برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر
بدر این کیسههای ما تو به کوری کیسه گر
چه غم است ار زرم بشد؟ که میی هست همچو زر
عربی گر چه خوش بود عجمی گو تو ای پسر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
آفتابی برآمد از اسرار
جامه شویی کنیم صوفی وار
تن ما خرقهییست پرتضریب
جان ما صوفییست معنی دار
خرقه پر ز بند روزی چند
جان و عشق است تا ابد بر کار
به سر توست شاه را سوگند
با چنین سر چه میکنی دستار؟
چون رخ توست ماه را قبله
با چنین رخ چه میکنی گلزار؟
توبها کرده بودی ای نادان
گشته بودی ز عاشقی بیزار
عشق ناگه جمال خود بنمود
توبه سودت نکرد و استغفار
این جهان همچو موم رنگارنگ
عشق چون آتشی عظیم شرار
موم و آتش چو گشت همسایه
نقش و رنگش فنا شود ناچار
گر بگویم دگر فنا گردی
ور نگویم نمیگذارد یار
جنة الروح عشق خالقها
منه تجری جمیعة الانهار
منه تصفر حضرة الاوراق
منه تخضر اغصن الاشجار
منه تحمر و جنة المعشوق
منه تصفر و جنة الاحرار
منه تهتز صورة المسرور
منه یبکی الکئیب بالاسحار
ان فی العشق فسحة الاررواح
ان فی ذاک عبرة الابصار
ذبت فی العشق کی اعاینه
ما کفی ان اراه بالاثار
ان الاثار تحجب الاثار
ان الاسرار تستر الاسرار
کثرة الحجب لا تحجبنی
ان ذکراک تخرق الاستار
جامه شویی کنیم صوفی وار
تن ما خرقهییست پرتضریب
جان ما صوفییست معنی دار
خرقه پر ز بند روزی چند
جان و عشق است تا ابد بر کار
به سر توست شاه را سوگند
با چنین سر چه میکنی دستار؟
چون رخ توست ماه را قبله
با چنین رخ چه میکنی گلزار؟
توبها کرده بودی ای نادان
گشته بودی ز عاشقی بیزار
عشق ناگه جمال خود بنمود
توبه سودت نکرد و استغفار
این جهان همچو موم رنگارنگ
عشق چون آتشی عظیم شرار
موم و آتش چو گشت همسایه
نقش و رنگش فنا شود ناچار
گر بگویم دگر فنا گردی
ور نگویم نمیگذارد یار
جنة الروح عشق خالقها
منه تجری جمیعة الانهار
منه تصفر حضرة الاوراق
منه تخضر اغصن الاشجار
منه تحمر و جنة المعشوق
منه تصفر و جنة الاحرار
منه تهتز صورة المسرور
منه یبکی الکئیب بالاسحار
ان فی العشق فسحة الاررواح
ان فی ذاک عبرة الابصار
ذبت فی العشق کی اعاینه
ما کفی ان اراه بالاثار
ان الاثار تحجب الاثار
ان الاسرار تستر الاسرار
کثرة الحجب لا تحجبنی
ان ذکراک تخرق الاستار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
اگر کی در قرینداش یوقسا یاوز
اوزن یلداسنا بودر قلاوز
چپانی برک دت قرتن اکشدر
بندن قراقوزیم قراقوز
اگر ططسن اگر رومین وگر ترک
زبان بیزبانان را بیاموز
سر چوب تری آنگاه گرید
که یابد آن سوی دیگر تف و سوز
چو اسماعیل قربان شو درین عشق
که شب قربان شود پیوسته در روز
خمش آن شیر شیران نور معنیست
پنیری شد به حرف از حاجت یوز
اوزن یلداسنا بودر قلاوز
چپانی برک دت قرتن اکشدر
بندن قراقوزیم قراقوز
اگر ططسن اگر رومین وگر ترک
زبان بیزبانان را بیاموز
سر چوب تری آنگاه گرید
که یابد آن سوی دیگر تف و سوز
چو اسماعیل قربان شو درین عشق
که شب قربان شود پیوسته در روز
خمش آن شیر شیران نور معنیست
پنیری شد به حرف از حاجت یوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
درین سرما سر ما داری امروز
دل عیش و تماشا داری امروز
میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیا داری امروز
بگستر بر سر ما سایه خود
که خورشیدانه سیما داری امروز
درین خمخانه ما را میهمان کن
بدان همسایه کان جا داری امروز
نقاب از روی سرخ او فروکش
که در پرده حمیرا داری امروز
دراشکن کشتی اندیشهها را
که کفی همچو دریا داری امروز
سری از عین و شین و قاف برزن
که صد اسم و مسما داری امروز
خمش باش و مدم در نای منطق
که مصر و نیشکرها داری امروز
دل عیش و تماشا داری امروز
میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیا داری امروز
بگستر بر سر ما سایه خود
که خورشیدانه سیما داری امروز
درین خمخانه ما را میهمان کن
بدان همسایه کان جا داری امروز
نقاب از روی سرخ او فروکش
که در پرده حمیرا داری امروز
دراشکن کشتی اندیشهها را
که کفی همچو دریا داری امروز
سری از عین و شین و قاف برزن
که صد اسم و مسما داری امروز
خمش باش و مدم در نای منطق
که مصر و نیشکرها داری امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۱
ماییم فداییان جان باز
گستاخ و دلیر و جسم پرداز
حیف است که جان پاک ما را
باشد تن خاکسار انباز
ز آغاز همه به آخر آیند
ز آخر برویم ما به آغاز
هین باز پرید جمله یاران
شه باز بکوفت طبل شهباز
شش سوی مپر بپر از آن سو
کندر دل تو رسید آواز
هان ای دل خسته نقل ما را
روزی دو سه مانده است میساز
گر خواری وگر عزیزی این جا
زان سوست بقا و ملک و اعزاز
مگشای پر سخن کزان سو
بی پر باشد همیشه پرواز
پوست سخن است این چه گفتم
از پوست که یافت مغز آن راز
گستاخ و دلیر و جسم پرداز
حیف است که جان پاک ما را
باشد تن خاکسار انباز
ز آغاز همه به آخر آیند
ز آخر برویم ما به آغاز
هین باز پرید جمله یاران
شه باز بکوفت طبل شهباز
شش سوی مپر بپر از آن سو
کندر دل تو رسید آواز
هان ای دل خسته نقل ما را
روزی دو سه مانده است میساز
گر خواری وگر عزیزی این جا
زان سوست بقا و ملک و اعزاز
مگشای پر سخن کزان سو
بی پر باشد همیشه پرواز
پوست سخن است این چه گفتم
از پوست که یافت مغز آن راز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
اگر آتش است یارت تو برو درو همیسوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاووز
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید؟
تو یکی نهیی هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاووز
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید؟
تو یکی نهیی هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۹
یا مکثر الدلال علی الخلق بالنشوز
الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز
من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع
گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز
غوغای روز بینی چون شمع مرده باش
چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز
گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست
چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو یوز
ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما
این پرده را دریدی آن پرده را مدوز
ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی
کو پیش از این فراق در آن آب کرد پوز
اول چنان نواز و در آخر چنین گداز؟
اول یجوز آمد و امروز لایجوز؟
ای جان و بخت خندان در روی ما بخند
تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز
در موسم عجوز چو در باغ جان روی
آن عجوز ز هر گوشه صد تموز
گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست؟
گوید که راه باغ نیاموختی هنوز؟
آن سو که نکتهها و رموز چو جان رسد
ای عمر باد داده تو در نکته و رموز
تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش
با آن کمان دولت کو درمپیچ توز
گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر
همچون بنفشه تر خوش روی پشت گوز
ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی
لم تغنه المناصب و المال و الکنوز
ان کنت ذا غنی و غناک مکتم
کم حبة مکتمة ترصد البروز
یا طالب الجواهر و الدر و الحصی
مثلان فی الظلام فهل تدر ما تحوز؟
میچین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر
در شب مزن تو قلب که پیدا شود به روز
استمحن النقود بمیزان صادق
ردا لما یضرک مدا لما یعوز
الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز
من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع
گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز
غوغای روز بینی چون شمع مرده باش
چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز
گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست
چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو یوز
ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما
این پرده را دریدی آن پرده را مدوز
ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی
کو پیش از این فراق در آن آب کرد پوز
اول چنان نواز و در آخر چنین گداز؟
اول یجوز آمد و امروز لایجوز؟
ای جان و بخت خندان در روی ما بخند
تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز
در موسم عجوز چو در باغ جان روی
آن عجوز ز هر گوشه صد تموز
گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست؟
گوید که راه باغ نیاموختی هنوز؟
آن سو که نکتهها و رموز چو جان رسد
ای عمر باد داده تو در نکته و رموز
تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش
با آن کمان دولت کو درمپیچ توز
گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر
همچون بنفشه تر خوش روی پشت گوز
ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی
لم تغنه المناصب و المال و الکنوز
ان کنت ذا غنی و غناک مکتم
کم حبة مکتمة ترصد البروز
یا طالب الجواهر و الدر و الحصی
مثلان فی الظلام فهل تدر ما تحوز؟
میچین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر
در شب مزن تو قلب که پیدا شود به روز
استمحن النقود بمیزان صادق
ردا لما یضرک مدا لما یعوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۲
به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز
که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز
دمی که شعشعهٔ این جمال درتابد
صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز
کسی شود به تو غره که روی دوست ندید
کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز؟
ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو
که ابر را و تو را من درآورم به نیاز
اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان
نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز
مرا هزار جهان است پر ز نور و نعیم
چه ناز میرسدت با من ای کمین خباز؟
عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز
ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید
بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز
زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن
به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز
نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند
دمی بدین دو سه مخمور بینوا پرداز
حیات با تو خوش است و ممات با تو خوش است
گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز
چو ماه همره من شد سفر مرا حضر است
به زیر سایهٔ او میروم نشیب و فراز
ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود
خموش باش که محمود گشت کار ایاز
که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز
دمی که شعشعهٔ این جمال درتابد
صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز
کسی شود به تو غره که روی دوست ندید
کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز؟
ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو
که ابر را و تو را من درآورم به نیاز
اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان
نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز
مرا هزار جهان است پر ز نور و نعیم
چه ناز میرسدت با من ای کمین خباز؟
عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز
ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید
بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز
زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن
به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز
نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند
دمی بدین دو سه مخمور بینوا پرداز
حیات با تو خوش است و ممات با تو خوش است
گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز
چو ماه همره من شد سفر مرا حضر است
به زیر سایهٔ او میروم نشیب و فراز
ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود
خموش باش که محمود گشت کار ایاز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۴
عشق گزین عشق و درو کوکبه میران و مترس
ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان و مترس
جانوری لاجرم از فرقت جان میلرزی
ری بهل و واو بهل شو همگی جان و مترس
چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین
عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس
در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود
رقص کنان شعله زنان برجه ازین کار و مترس
دل ز تو برهان طلبد سایهٔ برهان نه تویی؟
بر مثل سایه برو باز به برهان و مترس
سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا
سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و مترس
ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان و مترس
جانوری لاجرم از فرقت جان میلرزی
ری بهل و واو بهل شو همگی جان و مترس
چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین
عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس
در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود
رقص کنان شعله زنان برجه ازین کار و مترس
دل ز تو برهان طلبد سایهٔ برهان نه تویی؟
بر مثل سایه برو باز به برهان و مترس
سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا
سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و مترس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶
سوی لبش هر آن که شد زخم خورد ز پیش و پس
زان که حوالی عسل نیش زنان بود مگس
روی وی است گلستان مار بود درو نهان
جعد وی است همچو شب مجمع دزد و هر عسس
کان زمردی مها دیدهٔ مار برکنی
ماه دوهفتهیی شها غم نخوریم از غلس
بی تو جهان چه فن زند؟ بیتو چگونه تن زند؟
جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس
نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی
هست اثر حمایتت گر زره است وگر فرس
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور تو است مقتبس
چرخ میان آب تو بر دوران همیزند
عقل بر طبیبیات عرضه همیکند مجس
ذره به ذره طمعها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچه بهار میدهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور میخورد نقره و زر نبات او
خاک که آب میخورد ماش شدهست یا عدس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود؟
چند گریز میکنی؟ بازنگر که نیست کس
بس کن و بس که کمتر از اسپ سقای نیستی
چون که بیافت مشتری باز کند ازو جرس
زان که حوالی عسل نیش زنان بود مگس
روی وی است گلستان مار بود درو نهان
جعد وی است همچو شب مجمع دزد و هر عسس
کان زمردی مها دیدهٔ مار برکنی
ماه دوهفتهیی شها غم نخوریم از غلس
بی تو جهان چه فن زند؟ بیتو چگونه تن زند؟
جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس
نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی
هست اثر حمایتت گر زره است وگر فرس
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور تو است مقتبس
چرخ میان آب تو بر دوران همیزند
عقل بر طبیبیات عرضه همیکند مجس
ذره به ذره طمعها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچه بهار میدهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور میخورد نقره و زر نبات او
خاک که آب میخورد ماش شدهست یا عدس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود؟
چند گریز میکنی؟ بازنگر که نیست کس
بس کن و بس که کمتر از اسپ سقای نیستی
چون که بیافت مشتری باز کند ازو جرس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
بیا که دانه لطیف است رو، ز دام مترس
قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس
بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند
بیا بیا که حریفان تو را غلام مترس
بیا بیا به شرابی و ساقییی که مپرس
درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس
شنیدهای که درین راه بیم جان و سر است
چو یار آب حیات است ازین پیام مترس
چو عشق عیسی وقت است و مرده میجوید
بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس
اگر چه رطل گران است او سبک روح است
ز دست دوست فروکش هزار جام مترس
غلام شیر شدی بیکباب کی مانی؟
چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام مترس
حریف ماه شدی از عسس چه غم داری؟
صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام مترس
خیال دوست بیاورد سوی من جامی
که گیر بادهٔ خاص و ز خاص و عام مترس
بگفتمش مه روزهست و روز گفت خموش
که نشکند می جان روزه و صیام مترس
درین مقام خلیل است و بایزید حریف
بگیر جام مقیم و درین مقام مترس
قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس
بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند
بیا بیا که حریفان تو را غلام مترس
بیا بیا به شرابی و ساقییی که مپرس
درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس
شنیدهای که درین راه بیم جان و سر است
چو یار آب حیات است ازین پیام مترس
چو عشق عیسی وقت است و مرده میجوید
بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس
اگر چه رطل گران است او سبک روح است
ز دست دوست فروکش هزار جام مترس
غلام شیر شدی بیکباب کی مانی؟
چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام مترس
حریف ماه شدی از عسس چه غم داری؟
صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام مترس
خیال دوست بیاورد سوی من جامی
که گیر بادهٔ خاص و ز خاص و عام مترس
بگفتمش مه روزهست و روز گفت خموش
که نشکند می جان روزه و صیام مترس
درین مقام خلیل است و بایزید حریف
بگیر جام مقیم و درین مقام مترس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش
سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی
همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش
برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را
مثال نحن اعطیناک بر محروم سایل کش
جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن
نظر را بر مشارق زن خرد را در مسایل کش
چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بیحد
چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل کش
سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد
چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش
شراب کاس کیکاوس ده مخمور عاشق را
دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش
به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن
قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش
اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتاسوا
قتول عشق حسنت را ازین مقتل به قاتل کش
اگر کافردل است این تن شهادت عرضه کن بر وی
وگر بیحاصل است این جان چه باشد تش به حاصل کش
کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش
زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش
تمامش کن هلا حالی که شاه حالی و قالی
کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش
سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی
همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش
برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را
مثال نحن اعطیناک بر محروم سایل کش
جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن
نظر را بر مشارق زن خرد را در مسایل کش
چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بیحد
چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل کش
سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد
چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش
شراب کاس کیکاوس ده مخمور عاشق را
دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش
به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن
قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش
اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتاسوا
قتول عشق حسنت را ازین مقتل به قاتل کش
اگر کافردل است این تن شهادت عرضه کن بر وی
وگر بیحاصل است این جان چه باشد تش به حاصل کش
کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش
زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش
تمامش کن هلا حالی که شاه حالی و قالی
کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش
زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش
زین باده نخوردهست او زان بارد و سرد است او
با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش
او سرکه چرا آرد؟ غوره ز چه افشارد؟
زان زهر همیبارد تا جمله بدانیدش
آن بادهٔ انگوری نفزاید جز کوری
پهلوی چنین باده بالله منشانیدش
باشد بودش سکته در گور نباید کرد
زین آب خضر یک کف در حلق چکانیدش
زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش
زین باده نخوردهست او زان بارد و سرد است او
با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش
او سرکه چرا آرد؟ غوره ز چه افشارد؟
زان زهر همیبارد تا جمله بدانیدش
آن بادهٔ انگوری نفزاید جز کوری
پهلوی چنین باده بالله منشانیدش
باشد بودش سکته در گور نباید کرد
زین آب خضر یک کف در حلق چکانیدش