عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۶
ساقی بیار جامی از آن مایه خوشی
تا بیخ غم بسوزم از آن آب آتشی
گر داروی خوشی بقدح باشدت بیار
زیرا که دل دیده بدوران آن خوشی
خوش میزنی به پرده تو مطرب نوای عشق
چون این نوا کسی نشنیده بدلکشی
ای چشم یار حالت مستیت چون بود
چون خون خلق خورده نگاهت بسرخوشی
بلبل که پیش گل بسراید غزل هزار
پیش رخت چو غنچه کشد پیشه خامشی
تا نشنوم نصحیت ارباب هوش را
بگذار تا بمانم در خواب بیهشی
آشفته همچو مرغ بنخجیر گه پرد
شاید باشتباه بدامش تو درکشی
پندارم ای غلام ثناخوان حیدری
ورنه کسی ندیده نگارین باین کشی
تا بیخ غم بسوزم از آن آب آتشی
گر داروی خوشی بقدح باشدت بیار
زیرا که دل دیده بدوران آن خوشی
خوش میزنی به پرده تو مطرب نوای عشق
چون این نوا کسی نشنیده بدلکشی
ای چشم یار حالت مستیت چون بود
چون خون خلق خورده نگاهت بسرخوشی
بلبل که پیش گل بسراید غزل هزار
پیش رخت چو غنچه کشد پیشه خامشی
تا نشنوم نصحیت ارباب هوش را
بگذار تا بمانم در خواب بیهشی
آشفته همچو مرغ بنخجیر گه پرد
شاید باشتباه بدامش تو درکشی
پندارم ای غلام ثناخوان حیدری
ورنه کسی ندیده نگارین باین کشی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
خرابم کردی ای ساقی که دیوانه خراب اولی
نهادی چشم را برهم که این فتنه بخواب اولی
مرا صندل بسر سودن طبیبا سودکی بخشد
بدفع درد مخموران بود ساقی شراب اولی
بخاک و خون طپم تا کی بکش تیغ و بکش زارم
بقتل صید بسمل لاجرم باشد شتاب اولی
خطا کردم بجز عشقت گر کار دگر کردم
خطائی رفته از دستم ولی دانم صواب اولی
چه میپوشی برخ پرده نه آخر آفتابستی
جهان را نور باید دادن خور بیحجاب اولی
بگفتم غمزه ات بیحد بریزد خون اهل دل
بگفتا کار ترک است این و باشد بیحساب اولی
طبیبا بر لب جانانه ام بوسی حوالت کن
علاج درد مستسقی اگر شاید شراب اولی
بیا و چهره کاهی کن زدرد عشق آشفته
برای سکه و اسم سلاطین زرناب اولی
بدرد عشق جهدی کن کتاب صامتت چبود
ترا ذکر علی آن معنی ام الکتاب اولی
نهادی چشم را برهم که این فتنه بخواب اولی
مرا صندل بسر سودن طبیبا سودکی بخشد
بدفع درد مخموران بود ساقی شراب اولی
بخاک و خون طپم تا کی بکش تیغ و بکش زارم
بقتل صید بسمل لاجرم باشد شتاب اولی
خطا کردم بجز عشقت گر کار دگر کردم
خطائی رفته از دستم ولی دانم صواب اولی
چه میپوشی برخ پرده نه آخر آفتابستی
جهان را نور باید دادن خور بیحجاب اولی
بگفتم غمزه ات بیحد بریزد خون اهل دل
بگفتا کار ترک است این و باشد بیحساب اولی
طبیبا بر لب جانانه ام بوسی حوالت کن
علاج درد مستسقی اگر شاید شراب اولی
بیا و چهره کاهی کن زدرد عشق آشفته
برای سکه و اسم سلاطین زرناب اولی
بدرد عشق جهدی کن کتاب صامتت چبود
ترا ذکر علی آن معنی ام الکتاب اولی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
افروخت از تبسم مینا ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
هرگز تهی نگشت ز خون جگر سلیم
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
هرگز تهی نگشت ز خون جگر سلیم
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
فلک نبود به مستی حریف ناله ی ما
چو لاله ریخت ازان سرمه در پیاله ی ما
بجز چراغ نداریم مجلس افروزی
به غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ی ما
ز بخت ما مددی غیر ازین نمی آید
که از سیاهی او رم کند غزاله ی ما
نمی توان به دل گرم ما به سر بردن
چو سایه داغ گریزان بود ز لاله ی ما
شود سلیم همه صرف شاهد و مطرب
اگر جهان زر گل را کند حواله ی ما
چو لاله ریخت ازان سرمه در پیاله ی ما
بجز چراغ نداریم مجلس افروزی
به غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ی ما
ز بخت ما مددی غیر ازین نمی آید
که از سیاهی او رم کند غزاله ی ما
نمی توان به دل گرم ما به سر بردن
چو سایه داغ گریزان بود ز لاله ی ما
شود سلیم همه صرف شاهد و مطرب
اگر جهان زر گل را کند حواله ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
به غیر میکده زاهد بود شراب کجا
کجا روم دگر ای خان و مان خراب کجا
اشاره ای ست که از باده سیر نتوان شد
وگرنه مست کجا، رغبت کباب کجا
در آن دلی که غم عشق نیست راحت نیست
عبث فسانه مخوان، ما کجا و خواب کجا
ز شوق کرده ام از بس که دست و پا را گم
عنان کجاست نمی دانم و رکاب کجا
بهار بر صفت سبزه پاچناری باش
سلیم می روی از باغ همچو آب کجا
کجا روم دگر ای خان و مان خراب کجا
اشاره ای ست که از باده سیر نتوان شد
وگرنه مست کجا، رغبت کباب کجا
در آن دلی که غم عشق نیست راحت نیست
عبث فسانه مخوان، ما کجا و خواب کجا
ز شوق کرده ام از بس که دست و پا را گم
عنان کجاست نمی دانم و رکاب کجا
بهار بر صفت سبزه پاچناری باش
سلیم می روی از باغ همچو آب کجا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر آن سرم که کنم فاش گفتگوی شراب
گواه مستی زاهد شوم چه بوی شراب
رسانده ایم به جایی شراب خوردن را
که پشت دست نهد پیش ما سبوی شراب
به محفلی که نباشی چو موج می خندان
حباب هم نگشاید نظر به روی شراب
رسید فصل بهار و ضرور شد دیگر
دماغ خشک مرا روغن کدوی شراب
چه زور و قوت مردافکنی ست، پنداری
که خاک رستم یک دست شد سبوی شراب!
سلیم چیز دگر جای می نمی گیرد
به خاک برد خم گنج، آرزوی شراب
گواه مستی زاهد شوم چه بوی شراب
رسانده ایم به جایی شراب خوردن را
که پشت دست نهد پیش ما سبوی شراب
به محفلی که نباشی چو موج می خندان
حباب هم نگشاید نظر به روی شراب
رسید فصل بهار و ضرور شد دیگر
دماغ خشک مرا روغن کدوی شراب
چه زور و قوت مردافکنی ست، پنداری
که خاک رستم یک دست شد سبوی شراب!
سلیم چیز دگر جای می نمی گیرد
به خاک برد خم گنج، آرزوی شراب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دیدم آخر به دست، جام طرب
عجب ای دور روزگار، عجب
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
عجب ای دور روزگار، عجب
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
شعله ی رسوایی منصور، خس پوش من است
مایه ی حلاجی او پنبه ی گوش من است
گر به دست من رسد پیمانه جام جم شود
همچو پیر دیر، معراج سبو دوش من است
انجمن از می تهی گشت و دماغم تر نشد
خون صد مینای می در گردن هوش من است
از پی شوخی که از من می گریزد همچو تیر
چون کمان خمیازه ی خشکی در آغوش من است
شورش مستان سماع بیخودی آرد سلیم
باده در میخانه گر می جوشد از جوش من است
مایه ی حلاجی او پنبه ی گوش من است
گر به دست من رسد پیمانه جام جم شود
همچو پیر دیر، معراج سبو دوش من است
انجمن از می تهی گشت و دماغم تر نشد
خون صد مینای می در گردن هوش من است
از پی شوخی که از من می گریزد همچو تیر
چون کمان خمیازه ی خشکی در آغوش من است
شورش مستان سماع بیخودی آرد سلیم
باده در میخانه گر می جوشد از جوش من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ساقی چه دهی پند من این بزم شراب است
از گریه مرا منع مکن، عالم آب است
از عشق تو آسان نتوان جست، که دارد
دستی که گلوگیرتر از پای حساب است
از آینه ی ناصیه در حلقه ی مستان
معلوم تنک ظرفی ما همچو حباب است
آن نامه که ما راز دل خویش نویسیم
هر نقطه درو ترجمه ی چارکتاب است
بس خام که شد پخته ز آمیزش مستان
در انجمن این زمزمه ی مرغ کباب است
از بخت زبون ناله ی ما صرفه ندارد
خاموش نشستیم که دیوانه به خواب است
تا چند شماری ورق و هیچ ندانی
زاهد به خدا این چه حساب و چه کتاب است
مجنون ترا سلسله از پا ننشاند
در راه تو هر حلقه ی زنجیر، رکاب است
هر گاه به موری رسم، از بیم مکافات
گویی به سر رهگذرم شیر به خواب است
هر قاصد و هر نامه بری رفت به مقصد
مکتوب سلیم است که در بند جواب است
از گریه مرا منع مکن، عالم آب است
از عشق تو آسان نتوان جست، که دارد
دستی که گلوگیرتر از پای حساب است
از آینه ی ناصیه در حلقه ی مستان
معلوم تنک ظرفی ما همچو حباب است
آن نامه که ما راز دل خویش نویسیم
هر نقطه درو ترجمه ی چارکتاب است
بس خام که شد پخته ز آمیزش مستان
در انجمن این زمزمه ی مرغ کباب است
از بخت زبون ناله ی ما صرفه ندارد
خاموش نشستیم که دیوانه به خواب است
تا چند شماری ورق و هیچ ندانی
زاهد به خدا این چه حساب و چه کتاب است
مجنون ترا سلسله از پا ننشاند
در راه تو هر حلقه ی زنجیر، رکاب است
هر گاه به موری رسم، از بیم مکافات
گویی به سر رهگذرم شیر به خواب است
هر قاصد و هر نامه بری رفت به مقصد
مکتوب سلیم است که در بند جواب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
دلم از یاد چشم گلرخان راه خرابات است
سرم از شور و غوغا چون گذرگاه خرابات است
ز فیض عام باشد گر فلک راهی درو دارد
نپنداری که از دیوار کوتاه خرابات است
ز خاطر رفت عزم کعبه تا میخانه را دیدم
رهی کز راه دل را می برد، راه خرابات است
بود اعجاز در اصلاح دل ها دختر رز را
ولی چون نوبت ما می رسد داه خرابات است
تفاوت از سلیم لاابالی تا تو بسیار است
تو ای زاهد گدای مسجد، او شاه خرابات است
سرم از شور و غوغا چون گذرگاه خرابات است
ز فیض عام باشد گر فلک راهی درو دارد
نپنداری که از دیوار کوتاه خرابات است
ز خاطر رفت عزم کعبه تا میخانه را دیدم
رهی کز راه دل را می برد، راه خرابات است
بود اعجاز در اصلاح دل ها دختر رز را
ولی چون نوبت ما می رسد داه خرابات است
تفاوت از سلیم لاابالی تا تو بسیار است
تو ای زاهد گدای مسجد، او شاه خرابات است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
آفت باد خزان را می توان معذور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
صفحه ی رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت
دوش مستی پرده از راز نهان افکنده بود
هر سر مویم به کف پیمانه ی منصور داشت
از توانایی می رطل گران را در شباب
می کشیدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)
چون حباب اکنون به پیش قطره اندازم سپر
موسم پیری ست ساقی، می توان معذور داشت
از پر پروانه زن دامان همت بر میان
دست بر آتش توان تا کی سلیم از دور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
صفحه ی رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت
دوش مستی پرده از راز نهان افکنده بود
هر سر مویم به کف پیمانه ی منصور داشت
از توانایی می رطل گران را در شباب
می کشیدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)
چون حباب اکنون به پیش قطره اندازم سپر
موسم پیری ست ساقی، می توان معذور داشت
از پر پروانه زن دامان همت بر میان
دست بر آتش توان تا کی سلیم از دور داشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
می حرام محتسب بادا که بی ما می خورد!
دارد آب زندگی چون خضر و تنها می خورد
گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد
شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا می خورد
می شوم مست از در میخانه هرگه بگذرم
همچو شاخ گل، دلم آب از کف پا می خورد
از پریشانی نباشد اضطراب عاشقان
شعله گر لرزد، نپنداری که سرما می خورد!
حرف با حرف آشنا گر شد، جدل در کار نیست
دست بوسی کن به یاران، پا چو بر پا می خورد
دیده بودی هرگز ای زاهد می گلگون به خواب؟
هر که با ما می شود همراه، اینها می خورد
بس که افتاده ست در کار جهان کاهل سلیم
می کند امروز می در جام و فردا می خورد
دارد آب زندگی چون خضر و تنها می خورد
گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد
شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا می خورد
می شوم مست از در میخانه هرگه بگذرم
همچو شاخ گل، دلم آب از کف پا می خورد
از پریشانی نباشد اضطراب عاشقان
شعله گر لرزد، نپنداری که سرما می خورد!
حرف با حرف آشنا گر شد، جدل در کار نیست
دست بوسی کن به یاران، پا چو بر پا می خورد
دیده بودی هرگز ای زاهد می گلگون به خواب؟
هر که با ما می شود همراه، اینها می خورد
بس که افتاده ست در کار جهان کاهل سلیم
می کند امروز می در جام و فردا می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به عشق باده ز خون امید و بیم خورند
کباب پخته و خام از دل دو نیم خورند
به زور باده به مخمور می دهد ساقی
چو خستگان که دوا از کف حکیم خورند
کشیده اند صفی بیدلان عشق، ولی
شکست همچو گل و لاله از نسیم خورند
به کعبه باعث صد فیض گشت مستی ما
خوش آن شراب که در خانه ی کریم خورند
پیاله گیر چو آیی به بزم ما زاهد
حرام نیست شرابی که با سلیم خورند
کباب پخته و خام از دل دو نیم خورند
به زور باده به مخمور می دهد ساقی
چو خستگان که دوا از کف حکیم خورند
کشیده اند صفی بیدلان عشق، ولی
شکست همچو گل و لاله از نسیم خورند
به کعبه باعث صد فیض گشت مستی ما
خوش آن شراب که در خانه ی کریم خورند
پیاله گیر چو آیی به بزم ما زاهد
حرام نیست شرابی که با سلیم خورند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
مژگان من وظیفه ی خوناب می خورد
غواض نان ز سفره ی گرداب می خورد
داغم ز دست لاله که در موسم بهار
دارد شراب در قدح و آب می خورد
بی نغمه ای شکفته نگردد دل از شراب
خرم دلی که آب ز دولاب می خورد
زاهد به خانه جام بلورم به طاق دید
گفت این گل کدو ز کجا آب می خورد؟!
منعش مکن که در نظرش طاق ابرویی ست
آن کس که می به گوشه ی محراب می خورد
حیران اضطراب گل و لاله ام، مگر
آب این چمن ز شبنم سیماب می خورد؟
آسایشی نمانده ز عقل و جنون مرا
در عشق رشته ام ز دو سر تاب می خورد
مرغی نیم که دانه خور بوستان شوم
از چشمه سار دام، دلم آب می خورد
زنجیر را کشاکش دیوانه بگسلد
زلف تو تاب از دل بی تاب می خورد
مستی سلیم باد حلال کسی که می
در روز ابر و در شب مهتاب می خورد
غواض نان ز سفره ی گرداب می خورد
داغم ز دست لاله که در موسم بهار
دارد شراب در قدح و آب می خورد
بی نغمه ای شکفته نگردد دل از شراب
خرم دلی که آب ز دولاب می خورد
زاهد به خانه جام بلورم به طاق دید
گفت این گل کدو ز کجا آب می خورد؟!
منعش مکن که در نظرش طاق ابرویی ست
آن کس که می به گوشه ی محراب می خورد
حیران اضطراب گل و لاله ام، مگر
آب این چمن ز شبنم سیماب می خورد؟
آسایشی نمانده ز عقل و جنون مرا
در عشق رشته ام ز دو سر تاب می خورد
مرغی نیم که دانه خور بوستان شوم
از چشمه سار دام، دلم آب می خورد
زنجیر را کشاکش دیوانه بگسلد
زلف تو تاب از دل بی تاب می خورد
مستی سلیم باد حلال کسی که می
در روز ابر و در شب مهتاب می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ساقی ما که بسی چشم و دل از پی دارد
هم می و هم مژه دارد، دگری کی دارد
کار جوشن ز حریر می گلگون آید
چه غم از سنگ بود، شیشه اگر می دارد
جام می را به میان آر که وا خواهد کرد
نغمه ای مطرب اگر در گره نی دارد
نفسی خوش نزند دل که پشیمان نشود
خنده ی شیشه عجب گریه ای از پی دارد
عشق، صوت عجبی کرده به دل ساز سلیم
شیر در بیشه ی ما زمزمه ی نی دارد
هم می و هم مژه دارد، دگری کی دارد
کار جوشن ز حریر می گلگون آید
چه غم از سنگ بود، شیشه اگر می دارد
جام می را به میان آر که وا خواهد کرد
نغمه ای مطرب اگر در گره نی دارد
نفسی خوش نزند دل که پشیمان نشود
خنده ی شیشه عجب گریه ای از پی دارد
عشق، صوت عجبی کرده به دل ساز سلیم
شیر در بیشه ی ما زمزمه ی نی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
مشکل که یاد ما به قدح نوشی آورد
دوری ست نشأه ای که فراموشی آورد
رازی ست راز عشق که با هم دو گوش را
همچون کمان حلقه به سرگوشی آورد
از ناله در خمار به تنگ آمدم، کجاست
یک سرمه دان شراب که خاموشی آورد
تا هوش هست در سر من، گریه می کنم
کو یک دو جام باده که بیهوشی آورد
یک حرف نشنوی زمن و غیر سوی خویش
گوش ترا گرفته به سرگوشی آورد
بر یاد ما پیاله بنوشید همدمان
اما نه آن قدر که فراموشی آورد
تجرید را ز دست برآید مگر سلیم
کآیینه را برون ز نمدپوشی آورد
دوری ست نشأه ای که فراموشی آورد
رازی ست راز عشق که با هم دو گوش را
همچون کمان حلقه به سرگوشی آورد
از ناله در خمار به تنگ آمدم، کجاست
یک سرمه دان شراب که خاموشی آورد
تا هوش هست در سر من، گریه می کنم
کو یک دو جام باده که بیهوشی آورد
یک حرف نشنوی زمن و غیر سوی خویش
گوش ترا گرفته به سرگوشی آورد
بر یاد ما پیاله بنوشید همدمان
اما نه آن قدر که فراموشی آورد
تجرید را ز دست برآید مگر سلیم
کآیینه را برون ز نمدپوشی آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ساقی دلگشای ما آمد
رفت و بر مدعای ما آمد
جلوه گر گشت ختر رز باز
کهنه ی باصفای ما آمد
شیشه ی باده دید ابر بهار
تا چمن در قفای ما آمد
بیخودی آورد نسیم چمن
فصل گل هم برای ما آمد
شیشه ای هرکجا شکست، به گوش
می کشان را صدای ما آمد
گر نسیمی به مجلس مستان
رفت، آواز پای ما آمد
دل ما در بغل شکست سلیم
سنگ عشقی سزای ما آمد
رفت و بر مدعای ما آمد
جلوه گر گشت ختر رز باز
کهنه ی باصفای ما آمد
شیشه ی باده دید ابر بهار
تا چمن در قفای ما آمد
بیخودی آورد نسیم چمن
فصل گل هم برای ما آمد
شیشه ای هرکجا شکست، به گوش
می کشان را صدای ما آمد
گر نسیمی به مجلس مستان
رفت، آواز پای ما آمد
دل ما در بغل شکست سلیم
سنگ عشقی سزای ما آمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
می کشان روی تمنا کی به زمزم می نهند
جام می گیرند و منت بر سر جم می نهند
ترک عالم لازم مستی ست، می خواران ازان
وقت جام می کشیدن چشم بر هم می نهند
جنس خود را خوار نتوان دید، می لرزد سپهر
در چمن مستان چو پا بر روی شبنم می نهند
کاش بگذارند غمخواران به حال خود مرا
می شود ناسور، زخمم را چو مرهم می نهند
ناله ی مستانه خون از سنگ بگشاید سلیم
جام می بیهوده از کف اهل ماتم می نهند
جام می گیرند و منت بر سر جم می نهند
ترک عالم لازم مستی ست، می خواران ازان
وقت جام می کشیدن چشم بر هم می نهند
جنس خود را خوار نتوان دید، می لرزد سپهر
در چمن مستان چو پا بر روی شبنم می نهند
کاش بگذارند غمخواران به حال خود مرا
می شود ناسور، زخمم را چو مرهم می نهند
ناله ی مستانه خون از سنگ بگشاید سلیم
جام می بیهوده از کف اهل ماتم می نهند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چند روزه زندگی بر ما گرانی می کند
خضر دایم در جهان چون زندگانی می کند؟
چند بتوان با تپانچه روی خود را سرخ داشت
چهره را گلگون شراب ارغوانی می کند
می فروش از دست نگذارد نشاط خویش را
چون شراب کهنه پیر است و جوانی می کند
آنکه دارد ذوقی از عیش جهان، همچون غبار
رقص بر صوت درای کاروانی می کند
گل دهان خویش سازد غنچه از شوق صفیر
در گلستانی که بلبل باغبانی می کند
نسبت دشمن مبین با خود، که در کاشانه سیل
گر ز آب چشم خود باشد، زیانی می کند
نیست رسوای جهان کس همچو ما، زاهد سلیم
باده نوشی می کند، اما نهانی می کند
خضر دایم در جهان چون زندگانی می کند؟
چند بتوان با تپانچه روی خود را سرخ داشت
چهره را گلگون شراب ارغوانی می کند
می فروش از دست نگذارد نشاط خویش را
چون شراب کهنه پیر است و جوانی می کند
آنکه دارد ذوقی از عیش جهان، همچون غبار
رقص بر صوت درای کاروانی می کند
گل دهان خویش سازد غنچه از شوق صفیر
در گلستانی که بلبل باغبانی می کند
نسبت دشمن مبین با خود، که در کاشانه سیل
گر ز آب چشم خود باشد، زیانی می کند
نیست رسوای جهان کس همچو ما، زاهد سلیم
باده نوشی می کند، اما نهانی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
شب ز مستی شور در بزم شراب انداختیم
باده نوشان گل در آب و ما کتاب انداختیم
گفتگوی خط و رخساری دگر در خاطر است
خامه سر کردیم و مشکی در گلاب انداختیم
حسن می خواهند، مستان را به شمع و گل چه کار
هرکه روشن کرد آتش، ما کباب انداختیم
در حقیقت همت ما برگرفت او را ز خاک
هرکه را بر خاک چون جام شراب انداختیم
لرزه بر اندام پل افتاد از دهشت چو موج
بس که بی باکانه ما خود را در آب انداختیم
همچو پروانه ز فکر انتقام آسوده ایم
ما که کار شمع را با آفتاب انداختیم
نیست غیر از نرم گفتاری، درشتی را علاج
کوه را زآهسته گویی از جواب انداختیم
شب ز مستی حرف آن لب بر زبان ما گذشت
موج می را در کمند پیچ و تاب انداختیم
آنچه ما می خواستیم از جام می معلوم شد
چون پر پروانه آتش در کتاب انداختیم
ترک شهرت کن که ما را داد گمنامی به باد
تا نقاب از روی خود همچون حباب انداختیم
شد چو طرف دامن لاله، سیاه و سوخته
دامن تر را ز بس بر آفتاب انداختیم
با هدف هرگز ندانستیم شست ما چه کرد
تیر بر تاریکی از بس چون شهاب انداختیم
گشت پرآشوب دوران، مصلحت در مرگ بود
فتنه شد در انجمن، خود را به خواب انداختیم
از اجل داریم زخم خنجر او را هوس
دام بهر صید ماهی در سراب انداختیم
چون سلیم آخر سوار توسن گردون شدیم
اختران را چون مه نو در رکاب انداختیم
باده نوشان گل در آب و ما کتاب انداختیم
گفتگوی خط و رخساری دگر در خاطر است
خامه سر کردیم و مشکی در گلاب انداختیم
حسن می خواهند، مستان را به شمع و گل چه کار
هرکه روشن کرد آتش، ما کباب انداختیم
در حقیقت همت ما برگرفت او را ز خاک
هرکه را بر خاک چون جام شراب انداختیم
لرزه بر اندام پل افتاد از دهشت چو موج
بس که بی باکانه ما خود را در آب انداختیم
همچو پروانه ز فکر انتقام آسوده ایم
ما که کار شمع را با آفتاب انداختیم
نیست غیر از نرم گفتاری، درشتی را علاج
کوه را زآهسته گویی از جواب انداختیم
شب ز مستی حرف آن لب بر زبان ما گذشت
موج می را در کمند پیچ و تاب انداختیم
آنچه ما می خواستیم از جام می معلوم شد
چون پر پروانه آتش در کتاب انداختیم
ترک شهرت کن که ما را داد گمنامی به باد
تا نقاب از روی خود همچون حباب انداختیم
شد چو طرف دامن لاله، سیاه و سوخته
دامن تر را ز بس بر آفتاب انداختیم
با هدف هرگز ندانستیم شست ما چه کرد
تیر بر تاریکی از بس چون شهاب انداختیم
گشت پرآشوب دوران، مصلحت در مرگ بود
فتنه شد در انجمن، خود را به خواب انداختیم
از اجل داریم زخم خنجر او را هوس
دام بهر صید ماهی در سراب انداختیم
چون سلیم آخر سوار توسن گردون شدیم
اختران را چون مه نو در رکاب انداختیم