عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
مگر وصال تو روزی شود دگرباره
به قدرِ جهد بکوشم به حیله و چاره
به رغم جانِ رقیبت چهگونه میخواهم
که خاک بر سرِ آن ظالم ستمگاره
دراوفتاد به پایِ تو باز چون خلخال
گرفته دستت و بوسیده باز چون یاره
به حسنِ تو نبود دلبری جفا پیشه
به بخت من نبود عاشقی جگرخواره
چو مرغ زیرک اگرچه رمیده دل بودم
به دامِ عشق برآویختم دگرباره
ترا چه غم که ز جورِ تو چون نزاری زار
هزار دلشده سرگشتهاند و آواره
به قدرِ جهد بکوشم به حیله و چاره
به رغم جانِ رقیبت چهگونه میخواهم
که خاک بر سرِ آن ظالم ستمگاره
دراوفتاد به پایِ تو باز چون خلخال
گرفته دستت و بوسیده باز چون یاره
به حسنِ تو نبود دلبری جفا پیشه
به بخت من نبود عاشقی جگرخواره
چو مرغ زیرک اگرچه رمیده دل بودم
به دامِ عشق برآویختم دگرباره
ترا چه غم که ز جورِ تو چون نزاری زار
هزار دلشده سرگشتهاند و آواره
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
منشور خدمت تو رقم شد به نام ما
افکند سایه مرغ سعادت به بام ما
خوش بر مراد هر دو جهان دست یافتیم
کامش برآید آنکه برآورد کام ما
منتپذیر شمع چو پروانه نیستیم
از مهر تو به صبح بدل گشته شام ما
خالی مباد از می توفیق ساغرش
پر کرد آنکه از می امید جام ما
باشد تمام نعت نسبی و ثنای آل
مدح کسی دگر نبود در کلام ما
افکند سایه مرغ سعادت به بام ما
خوش بر مراد هر دو جهان دست یافتیم
کامش برآید آنکه برآورد کام ما
منتپذیر شمع چو پروانه نیستیم
از مهر تو به صبح بدل گشته شام ما
خالی مباد از می توفیق ساغرش
پر کرد آنکه از می امید جام ما
باشد تمام نعت نسبی و ثنای آل
مدح کسی دگر نبود در کلام ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
زبان گداختم و راز عشق سر کردم
فتیله را چو فکندم، چراغ برکردم
یکیست چشم و قدم در رهش، وگرنه چرا
شکستم آبله پای و دیده تر کردم؟
غم ندامت مرغ چمن ز من پرسید
که عمر در سر افغان بیاثر کردم
به دل جفای تو چندان که بیشتر دیدم
به سینه مهر و وفای تو بیشتر کردم
نظر به روی گل و لالهام دریغ آید
ز دیدهای که به روی بتان نظر کردم
کباب سوخته قدسی نمیدهد خوناب
علاج خون دل از آتش جگر کردم
فتیله را چو فکندم، چراغ برکردم
یکیست چشم و قدم در رهش، وگرنه چرا
شکستم آبله پای و دیده تر کردم؟
غم ندامت مرغ چمن ز من پرسید
که عمر در سر افغان بیاثر کردم
به دل جفای تو چندان که بیشتر دیدم
به سینه مهر و وفای تو بیشتر کردم
نظر به روی گل و لالهام دریغ آید
ز دیدهای که به روی بتان نظر کردم
کباب سوخته قدسی نمیدهد خوناب
علاج خون دل از آتش جگر کردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
اگر به عشق نباشد درست، پیمانم
به عهد زلف تو کافر نیم، مسلمانم
من و دیار محبت، که هرکجا رفتم
به دولت غمت آماده بود سامانم
برای من شده نازل ز عرش، مصحف عشق
حدیث مهر و وفا آیتیست در شانم
به این که چشم تری بوده پیش ازین آنجا
همیشه در نظر آید خیال کنعانم
به جان دوست که جز بر رضای دوست مرا
قدم نرفته، وگر رفته هم پشیمانم
چو گل به روی خسان تا نبایدم خندید
چو غنچه معتکف خلوت گریبانم
ز سرگرانی بختم ز بس ملال رسید
بود ز سایه دستار، دل هراسانم
ز خاک عشق، گیاهی نمیدمد ناقص
تمام داغ بود، لاله بیابانم
به عهد زلف تو کافر نیم، مسلمانم
من و دیار محبت، که هرکجا رفتم
به دولت غمت آماده بود سامانم
برای من شده نازل ز عرش، مصحف عشق
حدیث مهر و وفا آیتیست در شانم
به این که چشم تری بوده پیش ازین آنجا
همیشه در نظر آید خیال کنعانم
به جان دوست که جز بر رضای دوست مرا
قدم نرفته، وگر رفته هم پشیمانم
چو گل به روی خسان تا نبایدم خندید
چو غنچه معتکف خلوت گریبانم
ز سرگرانی بختم ز بس ملال رسید
بود ز سایه دستار، دل هراسانم
ز خاک عشق، گیاهی نمیدمد ناقص
تمام داغ بود، لاله بیابانم
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۱۲
الهی آن کرده را بر سر کوی بلا آوردی و بلا و مُصیبتها را بایشان نمودی، این یک گروه هزار قسم شدند همه روی از بلا برگردانیدند مگر یک گروه اندک که روی گردان نشدند و عاشق وار سر به کوی بلا نهادند و از بلا نیندیشیدند و گفتند ما را همان دولت بس که تحمل اندوه تو گشتیم و غم بلای تو خوردیم و یک یک بزبان حال می گفتند :
من که باشم که به تن رخت وفای تو کنم
دیده حمال کنم بار جفای تو کشم
گر تو بر من به تن و جان و دلی حکم کنی
هر سه را رقصکنان پیش هوای تو کشم
من که باشم که به تن رخت وفای تو کنم
دیده حمال کنم بار جفای تو کشم
گر تو بر من به تن و جان و دلی حکم کنی
هر سه را رقصکنان پیش هوای تو کشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
دیدی که بار وعده خود را وفا نکرد
ما را بخویش خواند و بخلوت رها نکرد
بسیار لابه کردم و زاری و بیخودی
آن ناخدای ترس در بسته وا نکرد
گر بود در میانه حدیثی چرا نگفت
س ور داشت شکوه ای ز من آندم چرا نکرد
رفتم بدان امید که حاجت کند روا
از در روانه کردم و حاجت روا نکرد
ما را چو موی خویش پریشان فرو گذاشت
وز روی لطف چشم عنایت به ما نکرد
أهم شنید لیک نفرمود رحمتی
نبضم بدید درد دلم را دوا نکرد
گفتم که روی دل به سوی دیگری کنم
حسن وفا و عهد قدیمش رها نکرد
نی نی شکایتی نتوان کرد ای کمال
سلطان وقت اگر نظری با گدا نکرد
ما را بخویش خواند و بخلوت رها نکرد
بسیار لابه کردم و زاری و بیخودی
آن ناخدای ترس در بسته وا نکرد
گر بود در میانه حدیثی چرا نگفت
س ور داشت شکوه ای ز من آندم چرا نکرد
رفتم بدان امید که حاجت کند روا
از در روانه کردم و حاجت روا نکرد
ما را چو موی خویش پریشان فرو گذاشت
وز روی لطف چشم عنایت به ما نکرد
أهم شنید لیک نفرمود رحمتی
نبضم بدید درد دلم را دوا نکرد
گفتم که روی دل به سوی دیگری کنم
حسن وفا و عهد قدیمش رها نکرد
نی نی شکایتی نتوان کرد ای کمال
سلطان وقت اگر نظری با گدا نکرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
گر قرار تو به دلها نه چنانست که بود
عهد ما با غم عشق تو همانست که بود
میل دل با رخت امروز به نوعی دگرست
تو مپندار که زآنسان نگرانست که بود
گر سر زلف تو از پای در افتاد مرنج
پایه عزت او برتر از آنست که بود
مشنو از خط که بنسخ رخت آمد در کار
کان لعل است و همان راحت جانست که بود
سر سودا زده من که سر زلف تو داشت
رفت بر باد و هنوزش سر آنست که بود
گلشن عمر تو ہر باد فنا رفت کمال
همچنانت هوسی لاله رخانست که بود
عهد ما با غم عشق تو همانست که بود
میل دل با رخت امروز به نوعی دگرست
تو مپندار که زآنسان نگرانست که بود
گر سر زلف تو از پای در افتاد مرنج
پایه عزت او برتر از آنست که بود
مشنو از خط که بنسخ رخت آمد در کار
کان لعل است و همان راحت جانست که بود
سر سودا زده من که سر زلف تو داشت
رفت بر باد و هنوزش سر آنست که بود
گلشن عمر تو ہر باد فنا رفت کمال
همچنانت هوسی لاله رخانست که بود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
خوبان اگر که منع نگاهی به ما کنند
ما شکر میکنیم اگر اکتفا کنند
منت کشیم و ناز کشیم و ستم کشیم
حاشا کنند و جور کنند و جفا کنند
سهل است انتظار کشیدم تمام عمر
کز صد هزار وعده یکی را وفا کنند
بالله که بهر کشتن ما عین خونبهاست
خونی که غمزههای تواش زیر پا کنند
مرغی که ریخت بال و پرش در ته نفس
کشتن نکوتر است گر او را رها کنند
صد همچو روز حشر به جایی نمیرسد
طورمار شکوه شب هجران چووا کنند
(صامت) من آن نیم که کشم پاز کوی دوست
ور فی المثل که بند ز بندم جدا کنند
ما شکر میکنیم اگر اکتفا کنند
منت کشیم و ناز کشیم و ستم کشیم
حاشا کنند و جور کنند و جفا کنند
سهل است انتظار کشیدم تمام عمر
کز صد هزار وعده یکی را وفا کنند
بالله که بهر کشتن ما عین خونبهاست
خونی که غمزههای تواش زیر پا کنند
مرغی که ریخت بال و پرش در ته نفس
کشتن نکوتر است گر او را رها کنند
صد همچو روز حشر به جایی نمیرسد
طورمار شکوه شب هجران چووا کنند
(صامت) من آن نیم که کشم پاز کوی دوست
ور فی المثل که بند ز بندم جدا کنند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از قفس راندی و گفتی روز که آزادی دگر
تا مرا سازی اسیر دام صیادی دگر
بهر من آسودگی در بند بهتر حاصل است
تا نیفتد دیدهام بر سرو آزادی دگر
با همه سرعت مگر چون من به زلفت شد اسیر
گرنه از کویت وزان نبود چرا بادی دگر
دوش اسم دانه خال تو آمد بر زبان
نشنوم از مرغ دل امروز فریادی دگر
نیر بر چشمم زن و چشم خود از بیگانه بند
کشته خود را مده بر دست جلادی دگر
از وفا نبود که شیرین بعد مرگ کوهکن
دل نهد بر عشقبازیهای فرهادی دگر
(صامتا) دس ادبیت داده این طلب اللسان
می مجو این رتبه از تادیب استادی دگر
تا مرا سازی اسیر دام صیادی دگر
بهر من آسودگی در بند بهتر حاصل است
تا نیفتد دیدهام بر سرو آزادی دگر
با همه سرعت مگر چون من به زلفت شد اسیر
گرنه از کویت وزان نبود چرا بادی دگر
دوش اسم دانه خال تو آمد بر زبان
نشنوم از مرغ دل امروز فریادی دگر
نیر بر چشمم زن و چشم خود از بیگانه بند
کشته خود را مده بر دست جلادی دگر
از وفا نبود که شیرین بعد مرگ کوهکن
دل نهد بر عشقبازیهای فرهادی دگر
(صامتا) دس ادبیت داده این طلب اللسان
می مجو این رتبه از تادیب استادی دگر
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شد از آن روزی که صحرای جنون ماوای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - وداع حضرت زینب(ع)
بمان براد به استراحت که من به شام خراب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بیدین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بیسر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بینقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بیوفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو میزند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که میگفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بیدین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بیسر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بینقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بیوفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو میزند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که میگفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۹ - زبان حال امام(ع)
یا رب چون من به غربت کسی مبتلا نباشد
در پیش چشم دشمن بیاقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بینوایی بییار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
در پیش چشم دشمن بیاقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بینوایی بییار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
بار چندان که جفا جست و دل آزاری کرد
عاشق خسته وفاجوئی و دلداری کرد
نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید
بیدلی را که بر آن در همه شب زاری کرد
دی در آمد ز درم ناگه و از خجلت آن
آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد
گونه عاشق پروانه صفت شمعی شد
بسکه در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد
دل ببرد از برم آن طره و از من ببرید
با همه زیر بری بین که چه طراری کرد
این همه جور و جفا از پی آن دید کمال
که ز خوبان طمع مهر و وفاداری کرد
عاشق خسته وفاجوئی و دلداری کرد
نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید
بیدلی را که بر آن در همه شب زاری کرد
دی در آمد ز درم ناگه و از خجلت آن
آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد
گونه عاشق پروانه صفت شمعی شد
بسکه در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد
دل ببرد از برم آن طره و از من ببرید
با همه زیر بری بین که چه طراری کرد
این همه جور و جفا از پی آن دید کمال
که ز خوبان طمع مهر و وفاداری کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
مگر ترک جفا و بکن جفای دگر
که باشد از تو جفای دگر وفای دگر
بلا فرستی و من باز بسته دل به امید
که از تو باز رسد بر سرم بلای دگر
سری که داشم انداختم به پای تو حیف
که نیستم سر دیگر برای پای دگر
گدایی از تو همین باشدم که نگذاری
که بر در تو رود غیر من گدای دگر
دعای مردن من میکنی چه حاجت آن
بقای عمر تو بادا بکنه دعای دگر
اگر چه نسبت رویت به آفتاب کنند
تو جای دیگری و آفتاب جای دگر
کمال حسن طبیعت همین بود که مرا
ورای دیدن آن روی نیست رای دگر
که باشد از تو جفای دگر وفای دگر
بلا فرستی و من باز بسته دل به امید
که از تو باز رسد بر سرم بلای دگر
سری که داشم انداختم به پای تو حیف
که نیستم سر دیگر برای پای دگر
گدایی از تو همین باشدم که نگذاری
که بر در تو رود غیر من گدای دگر
دعای مردن من میکنی چه حاجت آن
بقای عمر تو بادا بکنه دعای دگر
اگر چه نسبت رویت به آفتاب کنند
تو جای دیگری و آفتاب جای دگر
کمال حسن طبیعت همین بود که مرا
ورای دیدن آن روی نیست رای دگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
به درد تو جز ناله همدم ندارم
کسی را درین پرده محرم ندارم
جفای جهان میکشد عاقل و من
غمت دارم و از جهان غم ندارم
به مهر رخت عالمی دارم امروز
که یک ذره پروای عالم ندارم
در دست دور از دهانت
من این نکته چندان مسلم ندارم
غم و محنت و درد چندانکه خواهی
سلیمان وقتم که خانم ندارم
از آن دم که غایب ز چشم کمالی
من از دولت عشق تو کم ندارم
کسی را درین پرده محرم ندارم
جفای جهان میکشد عاقل و من
غمت دارم و از جهان غم ندارم
به مهر رخت عالمی دارم امروز
که یک ذره پروای عالم ندارم
در دست دور از دهانت
من این نکته چندان مسلم ندارم
غم و محنت و درد چندانکه خواهی
سلیمان وقتم که خانم ندارم
از آن دم که غایب ز چشم کمالی
من از دولت عشق تو کم ندارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
ما ز سگان درت بیشتر و کمتریم
عمر گذشت و هنوز معتکف این دریم
زنده ز سوز دلیم در شب هجران چو شمع
بین که چسان زندگی بی تو به سر می بریم
گر تو بخواهی به چشم در نظر آریم جان
ور تو بگونی روان از سر آن بگذریم
بار به ما سرست منزلش آن خاک پای
چونکه به منزل رسیم بار فرود آوریم
دیده چو دید آفتاب دره نیارد به چشم
ما که ترا دیده ایم بیش به خود ننگریم
گرچه درخت مراد هست به غایت بلند
بر تو چو یا بیم دست هر یک از آن برخوریم
در مرض عشق ما گفت که چونی کمال
از قبل درد تو شکر که هم خوشتریم
عمر گذشت و هنوز معتکف این دریم
زنده ز سوز دلیم در شب هجران چو شمع
بین که چسان زندگی بی تو به سر می بریم
گر تو بخواهی به چشم در نظر آریم جان
ور تو بگونی روان از سر آن بگذریم
بار به ما سرست منزلش آن خاک پای
چونکه به منزل رسیم بار فرود آوریم
دیده چو دید آفتاب دره نیارد به چشم
ما که ترا دیده ایم بیش به خود ننگریم
گرچه درخت مراد هست به غایت بلند
بر تو چو یا بیم دست هر یک از آن برخوریم
در مرض عشق ما گفت که چونی کمال
از قبل درد تو شکر که هم خوشتریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
من همچو گردم در رهت زآن رو طلبکار توام
مهر تو دارم ذره سان وز جان هوادار توام
بشنو که با یوسف چه گفت آن پیرزن گریه کنان
گر بر درم قادر نیم باری خریدار توام
هر خشت کز خاکم زند دست اجل کردم بحل
لیکن به شرطی کافکند درپای دیوار توام
یک شب غمت در میزدی گفتم که آیا کیست آن
گفتا درم بگشا که من یار وفادار توأم
اگر آیدم باز آن طبیب این نکته خواهم گفتنش
حالم چه می پرسی چو میدانی که بیمار توام
سخت آید از تیغت مرا گو هر نفس بر هم زند
گر راحتی بر دل رسد از لطف آزار توام
گفتی کمال از کار خود غافل مشو کاری بکن
اینست کار من که شد سر در سر کار توام
مهر تو دارم ذره سان وز جان هوادار توام
بشنو که با یوسف چه گفت آن پیرزن گریه کنان
گر بر درم قادر نیم باری خریدار توام
هر خشت کز خاکم زند دست اجل کردم بحل
لیکن به شرطی کافکند درپای دیوار توام
یک شب غمت در میزدی گفتم که آیا کیست آن
گفتا درم بگشا که من یار وفادار توأم
اگر آیدم باز آن طبیب این نکته خواهم گفتنش
حالم چه می پرسی چو میدانی که بیمار توام
سخت آید از تیغت مرا گو هر نفس بر هم زند
گر راحتی بر دل رسد از لطف آزار توام
گفتی کمال از کار خود غافل مشو کاری بکن
اینست کار من که شد سر در سر کار توام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
نیست جز غم بینو خوردن دیگرم
گر دهی سوگند بالله میخورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازین
گر از آن کمتر نیم زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گونی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گرویده زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گرانست آن سبک چون آورم
گر دهی سوگند بالله میخورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازین
گر از آن کمتر نیم زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گونی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گرویده زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گرانست آن سبک چون آورم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گر در رَهِ عشق تو به کار است دل ما
دریاب که بس زار و نزار است دل ما
نگشود مرا غنچه، سرانگشت نسیمی
گویا که فراموش بهار است دل ما
در خاک تپان، غرقه به خون، چاک به دامن
از غمزهٔ آن شیر شکار است، دل ما
دل بردن ما باعث مغروری او شد
آیینهٔ خودبینی یار است دل ما
دیرینه بود، الفت دیوانه به زنجیر
با سلسله زلف تو، یار است دل ما
گر صبر بود، درد به درمان رسد آخر
فریاد که بی صبر و قرار است دل ما
ای گل تو اگر عهد و وفا سست گرفتی
هم بر سر آن عهد و قرار است دل ما
ای شاخ گل، از آرزوی طوف حریمت
سرگشته تر از باد بهار است دل ما
زین جرم،که شد پرده دَرِ راز محبت
منصور صفت، بر سر دار است دل ما
آن مرد نبردیم که در معرکه عشق
بر مرکب توفیق سوار است دل ما
داریم حزین این غزل از فیض فغانی
هر جا که رود، همره یار است دل ما
دریاب که بس زار و نزار است دل ما
نگشود مرا غنچه، سرانگشت نسیمی
گویا که فراموش بهار است دل ما
در خاک تپان، غرقه به خون، چاک به دامن
از غمزهٔ آن شیر شکار است، دل ما
دل بردن ما باعث مغروری او شد
آیینهٔ خودبینی یار است دل ما
دیرینه بود، الفت دیوانه به زنجیر
با سلسله زلف تو، یار است دل ما
گر صبر بود، درد به درمان رسد آخر
فریاد که بی صبر و قرار است دل ما
ای گل تو اگر عهد و وفا سست گرفتی
هم بر سر آن عهد و قرار است دل ما
ای شاخ گل، از آرزوی طوف حریمت
سرگشته تر از باد بهار است دل ما
زین جرم،که شد پرده دَرِ راز محبت
منصور صفت، بر سر دار است دل ما
آن مرد نبردیم که در معرکه عشق
بر مرکب توفیق سوار است دل ما
داریم حزین این غزل از فیض فغانی
هر جا که رود، همره یار است دل ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
در طینتم از بس که رگ و ریشه، وفا داشت
خاکم چه بهاران و چه دی، مهر گیا داشت
در مرگ من آن زلف چرا موی نژولید؟
یک دلشده از سلسلهٔ اهل وفا داشت
غیر از دل ما کز سر کونین گذشته ست
هر درد که دیدیم سر کوی دوا داشت
روی سخن اینجا به حریفی ست که فهمد
با هر که نگه عربده ای داشت، به ما داشت
عشق تو رسیده ست به فریاد وگر نه
این حوصله را صبر تنک ظرف، کجا داشت؟
هرگز نبود جز به هدف دیدهٔ ناوک
با ما نگهت هر ستمی داشت به جا داشت
یک بوالعجبی دیده ام و جای شگفت است
تلخابهٔ این چرخ سیه کاسه، گدا داشت
تا آمده ز ایام نخورده ست فریبی
دل تجربه ای داشت، ندانم ز کجا داشت؟
از کوی غم آواز حزینی که شنیدی
نالیدن دل بود، ندانم چه بلا داشت؟
خاکم چه بهاران و چه دی، مهر گیا داشت
در مرگ من آن زلف چرا موی نژولید؟
یک دلشده از سلسلهٔ اهل وفا داشت
غیر از دل ما کز سر کونین گذشته ست
هر درد که دیدیم سر کوی دوا داشت
روی سخن اینجا به حریفی ست که فهمد
با هر که نگه عربده ای داشت، به ما داشت
عشق تو رسیده ست به فریاد وگر نه
این حوصله را صبر تنک ظرف، کجا داشت؟
هرگز نبود جز به هدف دیدهٔ ناوک
با ما نگهت هر ستمی داشت به جا داشت
یک بوالعجبی دیده ام و جای شگفت است
تلخابهٔ این چرخ سیه کاسه، گدا داشت
تا آمده ز ایام نخورده ست فریبی
دل تجربه ای داشت، ندانم ز کجا داشت؟
از کوی غم آواز حزینی که شنیدی
نالیدن دل بود، ندانم چه بلا داشت؟