عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
خوش آن روزی که می در هر چمن بی باک می خوردم
به دستم بود اگر جامی، به پای تاک می خوردم
ز ساقی، جام می نگرفتن زاهد هلاکم کرد
به دست من اگر می داد، آن را پاک می خوردم!
محبت کرد از بس تلخ بر من زندگانی را
اگر زهرم نمی داد آسمان، تریاک می خوردم!
پی روزی عجب گر ترک استغنا کنم اکنون
که در ایام طفلی از قناعت خاک می خوردم
سلیم از بی شرابی مبتلای صد غم و دردم
اگر می داشتم می، کی غم افلاک می خوردم؟
به دستم بود اگر جامی، به پای تاک می خوردم
ز ساقی، جام می نگرفتن زاهد هلاکم کرد
به دست من اگر می داد، آن را پاک می خوردم!
محبت کرد از بس تلخ بر من زندگانی را
اگر زهرم نمی داد آسمان، تریاک می خوردم!
پی روزی عجب گر ترک استغنا کنم اکنون
که در ایام طفلی از قناعت خاک می خوردم
سلیم از بی شرابی مبتلای صد غم و دردم
اگر می داشتم می، کی غم افلاک می خوردم؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
بیا که باغ شد از لاله کوی میخانه
هوا کشید چمن را به روی میخانه
به خاکساری مستان بود عروج دگر
سپهر رشک برد بر سبوی میخانه
کلید گنج سعادت ز موج می باشد
نگین جم طلب از خاکشوی میخانه
ز شوق لعل تو چون خون گرم از رگ تاک
به پای خویش دود می به سوی میخانه
دگر ز گوشه ی چشمی سلیم بیهوش است
که مست او نکند آرزوی میخانه
هوا کشید چمن را به روی میخانه
به خاکساری مستان بود عروج دگر
سپهر رشک برد بر سبوی میخانه
کلید گنج سعادت ز موج می باشد
نگین جم طلب از خاکشوی میخانه
ز شوق لعل تو چون خون گرم از رگ تاک
به پای خویش دود می به سوی میخانه
دگر ز گوشه ی چشمی سلیم بیهوش است
که مست او نکند آرزوی میخانه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
ساقی خمار دارم، یک ساغر دگر ده
آبی بر آتشم زن، پیمانه بیشتر ده
با ناله های مستان سامان گریه بیش است
در ماتم عزیزان، جامی به نوحه گر ده
در مذهب مروت، عاجزکشی حرام است
مرغی که پر ندارد، از دام خویش سر ده
از خواری وطن به، آوارگی غربت
یا رحم کن به حالم، یا رخصت سفر ده
ایزد نداده هیچش سامان خودنمایی
از زلف خویش بستان مویی به آن کمر ده
چون گل سلیم ما را آیینه بر نفس دار
از خویش رفتگانیم، ما را ز ما خبر ده
آبی بر آتشم زن، پیمانه بیشتر ده
با ناله های مستان سامان گریه بیش است
در ماتم عزیزان، جامی به نوحه گر ده
در مذهب مروت، عاجزکشی حرام است
مرغی که پر ندارد، از دام خویش سر ده
از خواری وطن به، آوارگی غربت
یا رحم کن به حالم، یا رخصت سفر ده
ایزد نداده هیچش سامان خودنمایی
از زلف خویش بستان مویی به آن کمر ده
چون گل سلیم ما را آیینه بر نفس دار
از خویش رفتگانیم، ما را ز ما خبر ده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
زراحت بیش بینند اهل خواری پایمالی را
بجز افتادگی تعبیر نبود خواب قالی را
مکدر خاطرم سا قی، از آن می ریز در کامم
که می سازد بلورین از صفا جام سفالی را
به عالم اعتبار کیمیا می داشت جمعیت
به زلف او نمی دادند اگر آشفته حالی را
فرنگی نرگسش چون می به جام طاقتم ریزد
کنم آب خمار او شراب پرتگالی را
نگاهی چشم دارم از تو کز وی بوی لطف آید
چه پیمایی به من ساقی دمادم جام خالی را
برات عشرتم بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
بنگر رخ بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
بجز افتادگی تعبیر نبود خواب قالی را
مکدر خاطرم سا قی، از آن می ریز در کامم
که می سازد بلورین از صفا جام سفالی را
به عالم اعتبار کیمیا می داشت جمعیت
به زلف او نمی دادند اگر آشفته حالی را
فرنگی نرگسش چون می به جام طاقتم ریزد
کنم آب خمار او شراب پرتگالی را
نگاهی چشم دارم از تو کز وی بوی لطف آید
چه پیمایی به من ساقی دمادم جام خالی را
برات عشرتم بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
بنگر رخ بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
شاهد اقبال در آغوش رندان خفته است
دولت بیدار زیرپای مستان خفته است
در حقیقت کمتر از شمشیر خوابانیده نیست
وای بر قاتل اگر تیغ شهیدان خفته است
کی تواند ظرف صهبای خیالش گشت دل
یاد چشم مست او در خلوت جان خفته است
دام صد نیرنگ باشد هر خم مرغوله اش
فتنه ها زیر سر زلف پریشان خفته است
چون تواند عقل پیرامون ما گردد که دل
در بر دیوانه شیر در نیستان خفته است
دولت بیدار زیرپای مستان خفته است
در حقیقت کمتر از شمشیر خوابانیده نیست
وای بر قاتل اگر تیغ شهیدان خفته است
کی تواند ظرف صهبای خیالش گشت دل
یاد چشم مست او در خلوت جان خفته است
دام صد نیرنگ باشد هر خم مرغوله اش
فتنه ها زیر سر زلف پریشان خفته است
چون تواند عقل پیرامون ما گردد که دل
در بر دیوانه شیر در نیستان خفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
بسکه از حیرت به جا در اول رفتار ماند
می توان رنگ از رخم چون گرد از دامن فشاند
ساقی امشب کوتهی در دادن پیمانه کرد
ورنه از خود رفتنم آخر به جایی می رساند
بسکه لعل آبدار او لطیف آید به چشم
می توان از پرده های دیده این می را چکاند
با نسیم امروز اعجاز دم روح اللهیست
از مزار ما کف خاکی به دامانش رساند
آنکه شد جویا سبکبار علایق چون مسیح
توسن اقبال را در ساحت گردون جهاند
می توان رنگ از رخم چون گرد از دامن فشاند
ساقی امشب کوتهی در دادن پیمانه کرد
ورنه از خود رفتنم آخر به جایی می رساند
بسکه لعل آبدار او لطیف آید به چشم
می توان از پرده های دیده این می را چکاند
با نسیم امروز اعجاز دم روح اللهیست
از مزار ما کف خاکی به دامانش رساند
آنکه شد جویا سبکبار علایق چون مسیح
توسن اقبال را در ساحت گردون جهاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
گریهٔ مستی شگون دارد حریفان سر کنید
باده گر یک قطره هم باشد که چشمی تر کنید
می پرستان می نهم لب بر لب مینا مباد
موسم گل بگذرد تا باده در ساغر کنید
گر همه یک قطره آن روست پالش لازم است
این نصیحت را در گوش خود از گوهر کنید
وصف آن گل پیرهن زاندیشه ها بیگانه است
گو خیال خویش را صد پرده نازک تر کنید
شوق را سازند رهبر در ره رفتن زخویش
در طریق نیستی چون شمع پا از سر کنید
صبح محشر سر برون آرید چون مهر از زمین
مشت خاکی از نادمت گر شبی بر سر کنید
باده گر یک قطره هم باشد که چشمی تر کنید
می پرستان می نهم لب بر لب مینا مباد
موسم گل بگذرد تا باده در ساغر کنید
گر همه یک قطره آن روست پالش لازم است
این نصیحت را در گوش خود از گوهر کنید
وصف آن گل پیرهن زاندیشه ها بیگانه است
گو خیال خویش را صد پرده نازک تر کنید
شوق را سازند رهبر در ره رفتن زخویش
در طریق نیستی چون شمع پا از سر کنید
صبح محشر سر برون آرید چون مهر از زمین
مشت خاکی از نادمت گر شبی بر سر کنید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
فصل نوبهاران است ابر در خروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
صبح روز باران است مفت می گساران است
باده بی محابا زن ار پرده پوش آمد
هیچکس نمی ماند بی نصیب از قسمت
صاف روزی گل شد لاله دردنوش آمد
بهر وصف رخسارش پیش حسن گفتارش
جمله تن زبان غنچه گل تمام گوش آمد
در دلش ز بس شوخی صد زبان نهان دارد
گر ز شرم در ظاهر غنچه سان خموش آمد
موسم بهاران است دور دور مستان است
محتسب غزلخوان است شیخ باده نوش آمد
نقد جان به کف جویا می روم سوی گلشن
مژده نوجوانان را باغ گل فروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
صبح روز باران است مفت می گساران است
باده بی محابا زن ار پرده پوش آمد
هیچکس نمی ماند بی نصیب از قسمت
صاف روزی گل شد لاله دردنوش آمد
بهر وصف رخسارش پیش حسن گفتارش
جمله تن زبان غنچه گل تمام گوش آمد
در دلش ز بس شوخی صد زبان نهان دارد
گر ز شرم در ظاهر غنچه سان خموش آمد
موسم بهاران است دور دور مستان است
محتسب غزلخوان است شیخ باده نوش آمد
نقد جان به کف جویا می روم سوی گلشن
مژده نوجوانان را باغ گل فروش آمد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
عقل افلاطون منش را ریشخندی می زنم
بر در دیوانگی دانسته چندی می زنم
می روم از خویشتن امشب به یاد زلف او
همتی یاران! که دستی در کمندی میزنم
امشب ایمابی به سوی خویش ازو وا می کشم
تیغ را بر روی ترک تیغ بندی می زنم
تا به کی زنجیر خودداری به پای دل نهم
عاقبت بر کوچهٔ زلف بلندی می زنم
می خورم خون جگر بی قهقه مینا مدام
بادهٔ لعلی بیاد نوشخندی می زنم
بعد ازین جویا سخن گویم به انداز رفیع
همچو قمری دست بر جای بلندی می زنم
بر در دیوانگی دانسته چندی می زنم
می روم از خویشتن امشب به یاد زلف او
همتی یاران! که دستی در کمندی میزنم
امشب ایمابی به سوی خویش ازو وا می کشم
تیغ را بر روی ترک تیغ بندی می زنم
تا به کی زنجیر خودداری به پای دل نهم
عاقبت بر کوچهٔ زلف بلندی می زنم
می خورم خون جگر بی قهقه مینا مدام
بادهٔ لعلی بیاد نوشخندی می زنم
بعد ازین جویا سخن گویم به انداز رفیع
همچو قمری دست بر جای بلندی می زنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
موسم مستی است ایام بهاران های های
فصل گل را مغتنم دانید یاران های های
دست افشان پای کوبان می روم از خویشتن
رقص مستی سیر دارد می گساران های های
می روم افتان و خیزان تا بکوی می فروش
گرد راه می کشانم، باده خواران! های های
می نمایم شبنم خوی برگل رخساره اش
نم نم باران و صبح نوبهاران های های
مرغ روح از دل تپیدن طبل وحشت خورده است
خجلتی دارم ز روی جان شکاران های های
نه رود یار از برم نه غیر آید بر سرم
خوش بود معشوق و می در روز باران های های
می پرد رنگ از رخم جویا ببال بوی گل
می روم از خود به یاد گلعذاران های های
فصل گل را مغتنم دانید یاران های های
دست افشان پای کوبان می روم از خویشتن
رقص مستی سیر دارد می گساران های های
می روم افتان و خیزان تا بکوی می فروش
گرد راه می کشانم، باده خواران! های های
می نمایم شبنم خوی برگل رخساره اش
نم نم باران و صبح نوبهاران های های
مرغ روح از دل تپیدن طبل وحشت خورده است
خجلتی دارم ز روی جان شکاران های های
نه رود یار از برم نه غیر آید بر سرم
خوش بود معشوق و می در روز باران های های
می پرد رنگ از رخم جویا ببال بوی گل
می روم از خود به یاد گلعذاران های های
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بسکه خطش سوخت ازغم صددل نومید را
دود دلها تیره کرد آیینه خورشید را
عالم فانی نیر زد پیش آن ساقی جویی
بلکه بی او کس نخواهد جنت جاوید را
گر سفالین ساغرش پر درد باشد رند مست
در نظر هرگز نیارد ساغر جمشید را
من بناخن سینه را هز گه خراشم همچو چنگ
در سماع و مستی آرم بر فلک ناهید را
گوهر امید دل آسان نمی آید بدست
چاره صبر و تحمل اهلی نومید را
دود دلها تیره کرد آیینه خورشید را
عالم فانی نیر زد پیش آن ساقی جویی
بلکه بی او کس نخواهد جنت جاوید را
گر سفالین ساغرش پر درد باشد رند مست
در نظر هرگز نیارد ساغر جمشید را
من بناخن سینه را هز گه خراشم همچو چنگ
در سماع و مستی آرم بر فلک ناهید را
گوهر امید دل آسان نمی آید بدست
چاره صبر و تحمل اهلی نومید را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دل ز غم تا کی کند فریاد، خاموشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
خوش آن ساعت که آن ساقی نشاننم پیش خود مستش
نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
وگر مایل شود باشد گناه از همت پستش
درین نخجیرگه هردم هزاران صید می افتد
سگ آن صید مقبولم که بر فتراک خود بستش
به پابوس سهی قدان ز کوته دستی طالع
ندارد فرصتی اهلی ولیکن همتی هستش
نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
وگر مایل شود باشد گناه از همت پستش
درین نخجیرگه هردم هزاران صید می افتد
سگ آن صید مقبولم که بر فتراک خود بستش
به پابوس سهی قدان ز کوته دستی طالع
ندارد فرصتی اهلی ولیکن همتی هستش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
می بده کز غم دنیا دمی آسوده شویم
کار دنیاست مبادا که دل آلوده شویم
خیز تا صحبت رندان دل ما تازه کند
چند در خانقه و مدرسه فرسوده شویم
کار عالم چو بغم خوردن ماراست نشد
شاد بهتر که ملول از غم بیهوده شویم
دو جهان گر نبود ما نه از آن رندانیم
که پریشان ز غم بوده و نابوده شویم
بهزاران هوس آلوده لبت چون بوسم
مگر آن دم که چو می از همه پالوده شویم
سوختیم از غم و در دیده ارباب نظر
سرمه گردیم گرت زیر قدم سوده شویم
بس دویدیم چو اهلی همه سو از پی دل
اینزمان کشته شویم از همه آسوده شویم
کار دنیاست مبادا که دل آلوده شویم
خیز تا صحبت رندان دل ما تازه کند
چند در خانقه و مدرسه فرسوده شویم
کار عالم چو بغم خوردن ماراست نشد
شاد بهتر که ملول از غم بیهوده شویم
دو جهان گر نبود ما نه از آن رندانیم
که پریشان ز غم بوده و نابوده شویم
بهزاران هوس آلوده لبت چون بوسم
مگر آن دم که چو می از همه پالوده شویم
سوختیم از غم و در دیده ارباب نظر
سرمه گردیم گرت زیر قدم سوده شویم
بس دویدیم چو اهلی همه سو از پی دل
اینزمان کشته شویم از همه آسوده شویم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۹
خوش آنکه بودمه من زباده مست شده
فکنده دست ز دوش من و ز دست شده
چو کام از آن لب میگون دلم مست یافت
چنان خوشست بمستی که می پرست شده
اگر چه دین و دلم شد شراب و شاهد و ساقی
چرا ملول نشینم چو هر چه هست شده
مگر غبار مرا سر بلند سازد باد
چنین که در ره یارم چو خاک پست شده
خمیده شد چو کمان قد اهلی از غم یار
کشاکش اجلس در پی شکست شده
فکنده دست ز دوش من و ز دست شده
چو کام از آن لب میگون دلم مست یافت
چنان خوشست بمستی که می پرست شده
اگر چه دین و دلم شد شراب و شاهد و ساقی
چرا ملول نشینم چو هر چه هست شده
مگر غبار مرا سر بلند سازد باد
چنین که در ره یارم چو خاک پست شده
خمیده شد چو کمان قد اهلی از غم یار
کشاکش اجلس در پی شکست شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۰
چو بپای خم نهم سر نبری گمان مستی
که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی
بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست
که بلند همتان را نبود هوای پستی
چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی
نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی
ز تو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می
همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی
که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی
بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست
که بلند همتان را نبود هوای پستی
چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی
نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی
ز تو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می
همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۶
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۳