عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
رسیده است به آفاق صیت دولت ما
تپیدن دل بی تاب ماست نوبت ما
کلاه گوشه اقبال ماست بی کلهی
گذشتگی ز دو عالم بود جنیبت ما
خزینه گهر ما معانی رنگین
بریدن از دو جهان است تیغ جرأت ما
ز نور جبهه ما می شود جگرها آب
ز داغ عشق بود آفتاب رایت ما
چو صبح، حق نفس بر جهانیان داریم
نمک به چشم جهان ریخت شور فکرت ما
هزار تیغ زبان را نمود جوهردار
دگر چه کار کند پیچ و تاب غیرت ما؟
چو نوبهار، بود از معانی رنگین
تمام روی زمین، زیر بار نعمت ما
دهن چو شیشه گشاییم بهر شادی خلق
وگرنه مهر خموشی است جام عشرت ما
زیادتی نکند هیچ لفظ بر معنی
ز راست خانگی خامه عدالت ما
ز مهر و ماه نداریم روشنایی چشم
ز نور فطرت ما روشن است خلوت ما
گرفته بود چمن را فسردگی صائب
شدند نغمه سرا، بلبلان ز غیرت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
بر رو چو برگ گل ندویده است خون ما
چون داغ لاله عشق مکیده است خون ما
ای تیغ لب مدزد که از شوق بوسه ات
چندین حجاب پوست دریده است خون ما
مشکل که سر ز خاک خجالت برآورد
خنجر به روی تیغ کشیده است خون ما
از خارزار نیشتر اندیشه کی کند؟
در شاهراه تیغ دویده است خون ما
چون شمع صبحگاهی و چون لاله سحر
هرگز به قیمتی نرسیده است خون ما
چون روز در قلمرو مژگان برآورد؟
از تیغ او امید بریده است خون ما
صائب هزار لاله سیراب سر زده است
بر هر گل زمین که چکیده است خون ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
دانه اشک بود توشه راهی که مراست
دل آسوده بود قافله گاهی که مراست
کمر از موجه خویش است مرا چون دریا
چون حباب از سر پوچ است کلاهی که مراست
دشمن خویش بود هر که مرا می سوزد
خونی برق بود مشت گیاهی که مراست
گر قناعت به پر کاه کنم، چشم حسود
پر برآرد به هوای پر کاهی که مراست
در کشیدن چه خیال است کند کوتاهی
تا به گوهر نرسد رشته آهی که مراست
تا به زلفش ندهی دل، به تو روشن نشود
که شب قدر بود روز سیاهی که مراست
دیده پاک کلف می برد از چهره ماه
رخ چون ماه مگردان ز نگاهی که مراست
بحر روشنگر آیینه سیلاب بود
پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست
حلقه در گوش فلک می کشم از ناله و آه
کیست تا تیغ شود پیش سپاهی که مراست؟
چه کنم صائب اگر سر به گریبان نکشم؟
غیر بال وپر خود نیست پناهی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
کوثر زنده دلی چشم تر مردان است
دل پر آبله درج گهر مردان است
صبح اقبالی اگر در افق امکان هست
رخنه سینه و چاک جگر مردان است
در مصافی که زند موج بلا جوهر تیغ
تیغ از دست فکندن سپر مردان است
هر سری در خور اقبال، کلاهی دارد
سایه دار فنا تاج سر مردان است
سفر اهل جهان در طلب کام بود
از سر کام گذشتن سفر مردان است
هر پریشان سفری راهنمایی دارد
ذوق بی پا و سری راهبر مردان است
کیست خورشید که از فیض نظر لاف زند؟
چرخ او حلقه به گوش نظر مردان است
لعل و یاقوت به ناقص گهران ارزانی
پاکی ظاهر و باطن گهر مردان است
نقد هر طایفه ای در خور همت باشد
آسمان دامن پر سیم و زر مردان است
چون سر دار ز دستار گذشتن سهل است
هر که سر داد درین راه، سر مردان است
سرمه را چون به شبستان نظر بار دهند؟
گرد غم چشم به راه نظر مردان است
آسیای فلک و گرد حوادث در وی
نسخه ای از سر پر شور و شر مردان است
چرخ، سیبی است که طفلی به هوا افکنده است
در مقامی که عروج نظر مردان است
داغی از سینه عشاق گدایی داریم
چون نخواهیم چراغی، گذر مردان است
در مقامی که سخن از هنر و عیب کنند
عیب خود فاش نمودن هنر مردان است
مرده رفتم به خرابات، مسیحا گشتم
این چه فیض است که با بوم و بر مردان است
به ته بار گرانسنگ امانت رفتند
کوه در تاب ز تاب کمر مردان است
آب در دیده خورشید فلک گرداندن
چشمه کاری ز فروغ گهر مردان است
قسمت مردم بیدرد نگردد یارب!
داغ ناسور که رزق جگر مردان است
کف خاکستر صائب نشود چون اکسیر؟
روزگاری است که خاک گذر مردان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۵
آن کسی چشم و چراغ است نظر بازان را
که چو یعقوب درین کار نظر می بازد
نیست امروز نظر بازی صائب با اشک
عمرها رفت که با گریه نظر می بازد
چه عجب دل اگر از شوق جگر می بازد؟
نقد جان را به سر شعله شرر می بازد
پیش ما سوخته جانان که نظر می بازیم
حرف پروانه مگویید که پر می بازد
پاس گفتار نگهبان حیات ابدست
شمع از تیز زبانی است که سر می بازد
چون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟
من که از تاب غمم کوه کمر می بازد
نتوان همچو خضر آب به تنهایی خورد
تشنه ما به لب بحر جگر می بازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۶
دست اسباب بگیرید و به سیلاب دهید
به دل جمع، دگر داد شکر خواب دهید
دل بی عشق چه در سینه نگه داشته اید؟
بر سرش جان بگذارید و به قصاب دهید
آبرو در چمن خشک مزاجان جهان
آنقدر نیست که خار مژه ای آب دهید
صحبت صافدلان برق صفت در گذرست
هرچه دارید به می در شب مهتاب دهید
روی دل بر طرف خانه حق می باید
چه زیان دارد اگر پشت به محراب دهید؟
هیچ کار از مدد بخت نگون پیش نرفت
سر این رشته به شاگرد رسن تاب دهید
بلبلان گر سر همچشمی صائب دارید
اول از نغمه تر تیغ زبان آب دهید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۲
در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع
تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع
دیدنم نادیدنی، مد نگاهم آه بود
در شبستان جهان تاچشم بگشودم چو شمع
سوختم تا گرم شد هنگامه دلها ز من
بر جهان بخشودم و برخود نبخشودم چو شمع
اشک وآه برق جولان را براه انداختم
در طریق عشق پای خود نفرسودم چو شمع
سوختم صدبار و از بی اعتباریها نگشت
قطره آبی به چشم روزن ازدودم چو شمع
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
زیر دامان خموشی رفتم آسودم چو شمع
این که گاهی می زدم برآب و آتش خویش را
روشنی درکار مردم بود مقصودم چو شمع
چون صدف در پرده های دل نهفتم اشک را
گوهر خود را به هر بیدرد ننمودم چو شمع
روزی من بردل این تنگ چشمان بار بود
گرچه در محفل زبان برخاک می سودم چو شمع
پرده های خواب رامی سوختم از اشک گرم
دیده بان دولت بیدار خود بودم چو شمع
مایه اشک ندامت گشت وآه آتشین
هرچه از تن پروری برجسم افزودم چو شمع
این زمان افسرده ام صائب ،وگر نه پیش ازین
می چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۵
چند چون تن پروران تعمیر آب و گل کنم
رخنه های جسم را محکم زلخت دل کنم
کیمیا ساز وجود خاکسارانم چو عشق
گرفتد بر مهره گل پرتو من دل کنم
می شود دل چون صدف در سینه تنگم دو نیم
تادرین دریای پرخون گوهری حاصل کنم
کوه می لرزد ز بی سنگی درین آشوبگاه
من چسان لنگر درین دریای بی ساحل کنم
همت من در فضای عرش جولان می زند
سر بر آرد از فلک تخمی که زیر گل کنم
بس که از گرد یتیمی مایه دارد گوهرم
در دل دریا اگر لنگر کنم ساحل کنم
می شود روشن چراغ نیکی از آب روان
خرده جان را نثار خنجر قاتل کنم
می گدازد شرم همت گوهر پاک مرا
بحر را صائب اگر در دامن سایل کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۱
معنی بسیار را از لفظ کم جان می دهم
بحر را در کاسه گرداب جولان می دهم
گوهر من خرقه ازدست صدف پوشیده است
تیغ بر سرم می خورم گوهر به دامان می دهم
کعبه را چون محمل لیلی به یک بانگ بلند
می کنم دیوانه و سر در بیابان می دهم
از گل بی خار جان خود چرا دارم دریغ؟
من که خار بی ادب را آب حیوان می دهم
تا مگر خوابی عزیزان را برانگیزد ز خواب
تن به زندان قضا چون ما کنعان می دهم
دانه دل سبز گردیدن ندارد، ورنه من
مدتی شد آبش از چاه زنخدان می دهم
مدتی شد صحبتم از نغمه عشرت تهی است
شیشه دل را به دست سنگ طفلان می دهم
برقم اما خرمن ماه است جولانگاه من
کی به دست هر خس و خاری گریبان می دهم؟
بس که دارم خط نو اصلاح او را در نظر
در میان خواب هم تصحیح قرآن می دهم
چشم من صائب به روی خط مشکین وا شده است
کی دل خود را به هر زلف پریشان می دهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۲
خاکمال دشمن سرکش به تمکین می دهم
در گذار سیل، داد خواب سنگین می دهم
گردم آبی درین بستان چو گلبن می خورم
از برومندی عوض گلهای رنگین می دهم
بوی خود چون گل چرا از بلبلان دارم دریغ؟
من که بی منت سر خود را به گلچین می دهم
هرچه از شبها به بیداری سر آید نعمت است
من نه از تن پروری تغییر بالین می دهم
در بهای بوسه حیرانم چه سازم چون کنم
من که بهر حرف تلخی جان شیرین می دهم
چون طلا گردید دست افشار، می گردد عزیز
اختیار دل به آن دست نگارین می دهم
گرچه خود خون می خورم از تنگدستی چون عقیق
تشنه جانان را به آب خشک تسکین می دهم
پیش اهل دل ز زهد خشک می گویم سخن
جلوه در میدان آش اسب چوبین می دهم
از زبان یار می گویم به دل پیغامها
خاطر خود را به حرف و صوت تسکین می دهم
بس که صائب تشنه خون خودم از بیغمی
سر چو گل با چهره خندان به گلچین می دهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۶
هر چند همچو ذره محقر فتاده ایم
با آفتاب عشق برابر فتاده ایم
هر دامنی که بود گرفتیم در جهان
اکنون به فکر دامن محشر فتاده ایم
پهلوی چرب دشمن جان است صید را
زان زنده مانده ایم که لاغر فتاده ایم
تلخی کشیم تا دگران خوشدلی کنند
در بزم روزگار چو ساغر فتاده ایم
بر رشته گسسته عمر سبک عنان
دنبال هم چو رشته گوهر فتاده ایم
در دست عشق پاک گهر با دل دونیم
چون ذوالفقار در کف حیدر فتاده ایم
صائب زجوش فکر بود اعتبار ما
چون رشته در حمایت گوهر فتاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۹
دیدن بی حاصلان بر آسمان باشد گران
نخل های بی ثمر بر باغبان باشد گران
ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران
هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟
هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران
بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران
تشنه خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران
شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟
صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران
پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه برگ خزان باشد گران
هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران
خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه بال هما بر استخوان باشد گران
یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۲۱
فرهادم و ثبات قدم هست پیشه ام
ناخن دوانده در جگر سنگ تیشه ام
از بخت شور در نمک آبم چو مغز تلخ
می روترش کند چو درآید به شیشه ام
از ناخن آب دشنه الماس برده ام
فرهاد را به کوه جهانده است تیشه ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۱
اینک به کوی یار خود من بهر مردن می روم
با من که خواهد آمدن، بر جان سپردن می روم
من می روم تا بنگرم، چند است کشته بر درش
خود را میان کشتگان بهر شمردن می روم
چون دیگران می می خورند از ساغر وصل تو،من
زین غصه سوی میکده خونابه خوردن می روم
میدان وصلت، ای پسر، جان می دهند، گو می برند
من نیز از سر خاستم، چون گوی بردن می روم
بر کشتن خسرو مگر دارد شه من آرزو
جان بر کف اکنون بر درش من بهر مردن می روم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
گر گلی ندهی ز باغ خود به خاری هم خوشیم
ور کناری و لبی ندهی به باری هم خوشیم
گر چه هر شب جز جگرخواری بفرماید خیال
باری اندر ملک این سلطان به کاری هم خوشیم
چون عنان دولتت نه حد دست آویز ماست
در گذرگاه سمندت با غباری هم خوشیم
باده وصلت گوارا باد هر کس را کنون
ما قدح ناخورده با رنج خماری هم خوشیم
روی زرد ما و سنگ آستانت روز و شب
این زر ار نقدی نیرزد، با عیاری هم خوشیم
دردهای کهنه داریم از تو در دل یادگار
گر تو ناری یاد ما، با یادگاری هم خوشیم
گر میان عاقلان سنگی نداریم از خرد
در ره دیوانگان با سنگساری هم خوشیم
چون به گاه آمدن در دم به بند رفتنی
تا هنوز اندر رهی، با انتظاری هم خوشیم
گر چه جان خسرو از بیداد تو بر لب رسید
جور یاران را شکایت نیست، باری هم خوشیم
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۰ - قصه آن گلخنی که در مشاهده جمال شاهزاده آتش در ژنده اش گرفت و از ژنده به تنش رسید و وی از همه بی خبر بود
از رخ شاهزاده گلخنیی
یافت در دل ز مهر روشنیی
شد چو از ره سواره بگذشتی
گلخنی در نظاره گم گشتی
چو در آمد ز درد عشق ز پای
ساخت در تنگنای گلخن جای
چند گه شاهزاده ره پیمود
گلخنی در نظاره گه ننمود
به لطافت بهانه ای بر ساخت
مرکب خود به سوی گلخن تاخت
گلخنی چون لقای شاه بدید
نقد هستی به پای شاه کشید
چشم و دل بر جمال جانان دوخت
ژنده اش ز آتشی که بود افروخت
شعله از ژنده در تنش آویخت
او ز دیدار شه نظر بگسیخت
داشت حیران به روی دوست نظر
نه ز تن نی ز ژنده داشت خبر
شه ز رحمت به سوی او چو شتافت
غیر خاکسترش به جای نیافت
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۹ - حکایت آن شیخ صفی ابوتراب نسفی که در اثنای جهاد بین الصفین بالین استراحت نهاد
بوتراب آن گهر بحر شرف
کابرو یافت ازو خاک نسف
با خود آن دم که جهادیش نماند
مرکب جهد سوی اعدا راند
چو شد از هر دو طرف صف ها راست
بانگ جنگ آوری از صفها خاست
آمد از بارگی خویش به زیر
با دلی همچو دل شیر دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت
تیغ همخوابه سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب
که شنیدند نخیرش اصحاب
مدت خواب چو گشتش سپری
از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد
رخنه بند صف همکاران شد
سایلی گفت که در روز نبرد
که ز هیبت بدرد زهره مرد
دارم از خواب تو بسیار شگفت
شیخ خندان شد ازان نکته و گفت
گر بود ایمنیت روز مصاف
کم ز شب های عروسی و زفاف
از قدمگاه توکل دوری
قایمی بر قدم مغروری
مرد را کش نه به دل زنگ شکیست
بستر خواب و صف جنگ یکیست
کار اگر مشکل اگر آسان است
همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست
هر چه آید به تو از سستی توست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
من نمیخواهم که : در کویش مرا بسمل کنید
حیف باشد کان چنان خاکی بخونم گل کنید
چون نخواهم زیست دور از روی او، بهر خدا
تیغ بردارید و پیش او مرا بسمل کنید
بهر قتلم رنجه میدارید دست ناز کش
هم بدست خود مرا قربان آن قاتل کنید
چون بعزم خاک بردارید تابوت مرا
هر قدم، صد جا، بگرد کوی او منزل کنید
تا رخش من بینم و جز من نبیند دیگری
پیش رویش پرده چشم مرا حایل کنید
دل در آن کویست و من بیدل، خدا را، بعد ازین
بگذرید از فکر دل، فکر من بیدل کنید
ای حریفانی، که جا در بزم آن مه کرده اید
تا هلالی هم درآید، رخصتی حاصل کنید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
خواهم که: بزیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم
دانم که: چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که بجان کندن بسیار بمیرم
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
خورشید حیاتم بلب بام رسیدست
آن به که در آن سایه دیوار بمیرم
گفتی که: ز رشک تو هلا کند رقیبان
من نیز برآنم که ازین عار بمیرم
چون یار بسر وقت من افتاد، هلالی
وقتست اگر در قدم یار بمیرم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
اگر خوانی درونم، بنده این خاندان باشم
وگر رانی برونم، چون سگان بر آستان باشم
ندانم بنده روی تو باشم یا سگ کویت؟
بهر نوعی که می خواهی، بگو، تا آن چنان باشم
چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت
ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم
چو از شوق تو یک شب خواب در چشمم نمی آید
اجازت ده که : شبها گرد کویت پاسبان باشم
غم هجر تو دارم، یک زمان از وصل شادم کن
چه باشد غم برآید، من زمانی شادمان باشم؟
قبای حسن پوشیدی، سمند ناز زین کردی
بنه پا در رکاب، ای عمر، تا من در عنان باشم
مرا گفتی: هلالی، در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم