عبارات مورد جستجو در ۹۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۳
تا گردباد آه به گردون نمی رسد
از گرد راه قاصد مجنون نمی رسد
هرجا دچار وصل شوی کام دل بکیر
هر روز نافه بر سر مجنون نمی رسد
هر مصرع بلند به عمری برابرست
زین بیشتر به مردم موزون نمی رسد
تا دختری ز سلسله تاک مانده است
وحدت سرای خم به فلاطون نمی رسد
صائب نمی کشم نفسی کز دیار عشق
صد درد نوبه سینه محزون نمی رسد
از گرد راه قاصد مجنون نمی رسد
هرجا دچار وصل شوی کام دل بکیر
هر روز نافه بر سر مجنون نمی رسد
هر مصرع بلند به عمری برابرست
زین بیشتر به مردم موزون نمی رسد
تا دختری ز سلسله تاک مانده است
وحدت سرای خم به فلاطون نمی رسد
صائب نمی کشم نفسی کز دیار عشق
صد درد نوبه سینه محزون نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۶
خوبان دلم به زلف گرهگیر بسته اند
دیوانه مرا به دو زنجیر بسته اند
جمعی که زیر چرخ نفس راست کرده اند
از بیم جان چو صبح دو شمشیر بسته اند
از رشک قاصدان سخنساز عاشقان
مکتوب خود به بال وپر تیر بسته اند
جمعی که فتح باب زگردون طمع کنند
دل بر گشاد عنچه تصویر بسته اند
این کم عنایتی است که از لطف بی دریغ
بر روی میکشان در تزویر بسته اند
در روزگار غنچه ما اهل حل وعقد
چون گل حنا به ناخن تدبیر بسته اند
در پیش راه باده گلگون طلسم عقل
سدی است کز شکر به ره شیربسته اند
صائب ز عقل وکشمکش او چه فارغند
آنان که دل به زلف گرهگیر بسته اند
دیوانه مرا به دو زنجیر بسته اند
جمعی که زیر چرخ نفس راست کرده اند
از بیم جان چو صبح دو شمشیر بسته اند
از رشک قاصدان سخنساز عاشقان
مکتوب خود به بال وپر تیر بسته اند
جمعی که فتح باب زگردون طمع کنند
دل بر گشاد عنچه تصویر بسته اند
این کم عنایتی است که از لطف بی دریغ
بر روی میکشان در تزویر بسته اند
در روزگار غنچه ما اهل حل وعقد
چون گل حنا به ناخن تدبیر بسته اند
در پیش راه باده گلگون طلسم عقل
سدی است کز شکر به ره شیربسته اند
صائب ز عقل وکشمکش او چه فارغند
آنان که دل به زلف گرهگیر بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۱
دل را سیاه آه غم آلود می کند
تاریک چشم روزنه را دود می کند
از سوز عشق پاک می شود دل ز آرزو
آتش علاج خامی این عود می کند
از روزن است خانه گل را اگر گشاد
دل را گشاده روزن مسدود می کند
روی سیه بود چو نگین حاصل کریم
بهر بلند نامی اگر جود می کند
در انتقام هند ایاز سیاه چشم
خاک سیه به کاسه محمود می کند
از داغ تشنگی جگرم گرشود کباب
حاسد به چشم شور نمکسود می کند
گر دیگران به دیدن روی تو خوشدلند
صائب دلی به یاد تو خشنودمی کند
تاریک چشم روزنه را دود می کند
از سوز عشق پاک می شود دل ز آرزو
آتش علاج خامی این عود می کند
از روزن است خانه گل را اگر گشاد
دل را گشاده روزن مسدود می کند
روی سیه بود چو نگین حاصل کریم
بهر بلند نامی اگر جود می کند
در انتقام هند ایاز سیاه چشم
خاک سیه به کاسه محمود می کند
از داغ تشنگی جگرم گرشود کباب
حاسد به چشم شور نمکسود می کند
گر دیگران به دیدن روی تو خوشدلند
صائب دلی به یاد تو خشنودمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۴
هر چند یار ما همه جا جلوه می کند
نتوان دلیر گفت کجا جلوه می کند
احول مشو که سرو قبا پوش او یکی است
هر چند در هزار قبا جلوه می کند
آن یار خانگی که دل از ما ربوده است
در خانه است و در همه جا جلوه می کند
گردی ز آفرینش عالم پدید نیست
در عالمی که دلبر ما جلوه می کند
بر هر دلی که می گذرد آب می شود
از بس ز روی شرم و حیا جلوه می کند
باور که می کند که ز یک بحر بیکنار
موج سراب وآب بقا جلوه می کند
روشنترست راه حقیقت ز آفتاب
این راه همچو راهنما جلوه می کند
آسودگی مجو ز دل بیقرار عشق
تا قبله هست قبله نما جلوه می کند
آزاده ای که سر به ته بال خویش برد
پیوسته زیر بال هما جلوه می کند
نادان که از قضای خدا می کند حذر
غافل که رو به تیر قضا جلوه می کند
چون موجه سراب درین دشت پر فریب
چندین هزار دام بلا جلوه می کند
صائب ز بس لطیف فتاده است آن نگار
ظاهر نمی شود که کجا جلوه می کند
نتوان دلیر گفت کجا جلوه می کند
احول مشو که سرو قبا پوش او یکی است
هر چند در هزار قبا جلوه می کند
آن یار خانگی که دل از ما ربوده است
در خانه است و در همه جا جلوه می کند
گردی ز آفرینش عالم پدید نیست
در عالمی که دلبر ما جلوه می کند
بر هر دلی که می گذرد آب می شود
از بس ز روی شرم و حیا جلوه می کند
باور که می کند که ز یک بحر بیکنار
موج سراب وآب بقا جلوه می کند
روشنترست راه حقیقت ز آفتاب
این راه همچو راهنما جلوه می کند
آسودگی مجو ز دل بیقرار عشق
تا قبله هست قبله نما جلوه می کند
آزاده ای که سر به ته بال خویش برد
پیوسته زیر بال هما جلوه می کند
نادان که از قضای خدا می کند حذر
غافل که رو به تیر قضا جلوه می کند
چون موجه سراب درین دشت پر فریب
چندین هزار دام بلا جلوه می کند
صائب ز بس لطیف فتاده است آن نگار
ظاهر نمی شود که کجا جلوه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۹
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۸
گر غیر مرا از تو به نیرنگ برآورد
نتوان در دل را به گل وسنگ برآورد
خورشید نفس سوخته آمد به تماشا
تا آن رخ گلگون خط شبرنگ برآورد
از آتش رخسار تو داغی به جگر داشت
هر لاله که سر از جگر سنگ برآورد
با سینه آتش چه کند ناخن خاشاک
نتوان به خراش دل ما چنگ برآورد
از دل به زبان نامده گردید سخن سبز
در سینه من بس که نفس زنگ برآورد
با زور محبت چه کند سختی هجران
معشوقه خود کوهکن از سنگ برآورد
سیمای خزان بود گل روی سخن را
صائب ز دم گرم من این رنگ برآورد
نتوان در دل را به گل وسنگ برآورد
خورشید نفس سوخته آمد به تماشا
تا آن رخ گلگون خط شبرنگ برآورد
از آتش رخسار تو داغی به جگر داشت
هر لاله که سر از جگر سنگ برآورد
با سینه آتش چه کند ناخن خاشاک
نتوان به خراش دل ما چنگ برآورد
از دل به زبان نامده گردید سخن سبز
در سینه من بس که نفس زنگ برآورد
با زور محبت چه کند سختی هجران
معشوقه خود کوهکن از سنگ برآورد
سیمای خزان بود گل روی سخن را
صائب ز دم گرم من این رنگ برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۸
با روی تو صبر از دل بیتاب نیاید
خودداری ازین آینه چون آب نیاید
غافل نکند بستر گل شبنم ما را
در دیده روشن گهران خواب نیاید
زنجیر حریف دل خوش مشرب ما نیست
از موج عنانداری سیلاب نیاید
در دیده صیاد کمینگاه بهشتی است
زاهد بدر از گوشه محراب نیاید
بی خیرگی آیینه ز رخسارتوگل چید
چشمی که بود نرم دراوآب نیاید
آسودگی من ز گرفتاری خویش است
در دام محال است مرا خواب نیاید
چشمی که نمکسود شد از پرتو منت
از خانه تاریک به مهتاب نیاید
دلبسته گردون دل آسوده ندارد
استادگی از کوزه دولاب نیاید
صائب دل افسرده من گرم نگردد
تا بر سرم آن مهر جهانتاب نیاید
خودداری ازین آینه چون آب نیاید
غافل نکند بستر گل شبنم ما را
در دیده روشن گهران خواب نیاید
زنجیر حریف دل خوش مشرب ما نیست
از موج عنانداری سیلاب نیاید
در دیده صیاد کمینگاه بهشتی است
زاهد بدر از گوشه محراب نیاید
بی خیرگی آیینه ز رخسارتوگل چید
چشمی که بود نرم دراوآب نیاید
آسودگی من ز گرفتاری خویش است
در دام محال است مرا خواب نیاید
چشمی که نمکسود شد از پرتو منت
از خانه تاریک به مهتاب نیاید
دلبسته گردون دل آسوده ندارد
استادگی از کوزه دولاب نیاید
صائب دل افسرده من گرم نگردد
تا بر سرم آن مهر جهانتاب نیاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۹
ز شور عشق مرا شد دل خراب لذیذ
که می شود چو نمکسود شد کباب لذیذ
به کام نشائه شناسان شیوه معشوق
بود چو تلخی می تلخی عتاب لذیذ
ز خط به خوردن خون چشم یار مایل شد
که در بهار به مستان بود شراب لذیذ
مدار از دل من تیغ آبدار دریغ
که هست بر جگر تشنه همچو آب لذیذ
غم از عتاب ندارم که در مذاق من است
نگاه تند تو چون تلخی شراب لذیذ
در آفتاب توان زیر ابر دید دلیر
جمال یار بود در ته نقاب لذیذ
به وعده های دروغ از تو قانعم که بود
به چشم تشنه لبان موجه سراب لذیذ
ز خط رقیب شد از حسن یار روگردان
که با شعور بود صحبت کتاب لذیذ
به چشم آن که به شیرین لبی نظر دارد
بود چو شیر و شکر سیر ماهتاب لذیذ
جواب خشک ازان لعل آبدار، بود
به گوش تشنه لبان چون صدای آب لذیذ
ز روی گرم سخن پخته می شود صائب
که می شود ثمر خام از آفتاب لذیذ
که می شود چو نمکسود شد کباب لذیذ
به کام نشائه شناسان شیوه معشوق
بود چو تلخی می تلخی عتاب لذیذ
ز خط به خوردن خون چشم یار مایل شد
که در بهار به مستان بود شراب لذیذ
مدار از دل من تیغ آبدار دریغ
که هست بر جگر تشنه همچو آب لذیذ
غم از عتاب ندارم که در مذاق من است
نگاه تند تو چون تلخی شراب لذیذ
در آفتاب توان زیر ابر دید دلیر
جمال یار بود در ته نقاب لذیذ
به وعده های دروغ از تو قانعم که بود
به چشم تشنه لبان موجه سراب لذیذ
ز خط رقیب شد از حسن یار روگردان
که با شعور بود صحبت کتاب لذیذ
به چشم آن که به شیرین لبی نظر دارد
بود چو شیر و شکر سیر ماهتاب لذیذ
جواب خشک ازان لعل آبدار، بود
به گوش تشنه لبان چون صدای آب لذیذ
ز روی گرم سخن پخته می شود صائب
که می شود ثمر خام از آفتاب لذیذ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۴
چو شمع، جان ز نسیم سحر دریغ مدار
ز دوستان سبکروح سر دریغ مدار
ز بوی سوختگی روح تازه می گردد
ز شمع خرده جان چون شرر دریغ مدار
درین حدیقه اگر دوستدار چشم خودی
نظر ز مردم روشن گهر دریغ مدار
یکی است کام نهنگ و صدف درین دریا
ز هر که لب بگشاید گهر دریغ مدار
به کار دشمن خونخوار خود گره مپسند
ز هیچ آبله ای نیشتر دریغ مدار
به یک نظر سر شبنم به آفتاب رسید
توجه از من بی پا وسر دریغ مدار
جبین روشن خورشید لوح تعلیمی است
که روی زرد خود از هیچ در دریغ مدار
چو آفتاب اگر میل تاج زر داری
ز هیچ ذره فروغ نظر دریغ مدار
شکوفه گل ز وصال ثمر به ریزش چید
ز خاک راهگذر سیم و زر دریغ مدار
سری ز رخنه دیوار باغ بیرون کن
ز هیچ راهنوردی ثمر دریغ مدار
درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
نظر ز صائب آتش جگر دریغ مدار
ز دوستان سبکروح سر دریغ مدار
ز بوی سوختگی روح تازه می گردد
ز شمع خرده جان چون شرر دریغ مدار
درین حدیقه اگر دوستدار چشم خودی
نظر ز مردم روشن گهر دریغ مدار
یکی است کام نهنگ و صدف درین دریا
ز هر که لب بگشاید گهر دریغ مدار
به کار دشمن خونخوار خود گره مپسند
ز هیچ آبله ای نیشتر دریغ مدار
به یک نظر سر شبنم به آفتاب رسید
توجه از من بی پا وسر دریغ مدار
جبین روشن خورشید لوح تعلیمی است
که روی زرد خود از هیچ در دریغ مدار
چو آفتاب اگر میل تاج زر داری
ز هیچ ذره فروغ نظر دریغ مدار
شکوفه گل ز وصال ثمر به ریزش چید
ز خاک راهگذر سیم و زر دریغ مدار
سری ز رخنه دیوار باغ بیرون کن
ز هیچ راهنوردی ثمر دریغ مدار
درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
نظر ز صائب آتش جگر دریغ مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۰
ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
ای عقل نیست جای تو سر منزل جنون
این شیشه راز سنگ ملامت نگاه دار
چون داده ای عنان به کف خلق، دل مده
یاری برای گوشه عزلت نگاه دار
لب تر به وصف آب خضر بیش ازین مکن
شرم حضور تیغ شهادت نگاه دار
رغبت مکن به نعمت الوان روزگار
ای شوخ چشم، شرم قناعت نگاه دار
درعالم مجاز نفس را شمرده زن
دم را برای بحر حقیقت نگاه دار
دندان فرو مبر به لب جام بیش ازین
زخمی برای دست ندامت نگاه دار
ای دل چه گرم آه شر ربار گشته ای ؟
مدی برای صبح قیامت نگاه دار
ما را که چون سپند بر آتش نشانده ای
آخر برای گرمی صحبت نگاه دار
داغی است داغ می که به شستن نمی رود
از آب تلخ، دامن عصمت نگاه دار
نتوان گرفت دامن دولت به دست زور
دست دعا برای حمایت نگاه دار
دربزم عشق رخصت جولان شکوه نیست
صائب عنان توسن جرأت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
ای عقل نیست جای تو سر منزل جنون
این شیشه راز سنگ ملامت نگاه دار
چون داده ای عنان به کف خلق، دل مده
یاری برای گوشه عزلت نگاه دار
لب تر به وصف آب خضر بیش ازین مکن
شرم حضور تیغ شهادت نگاه دار
رغبت مکن به نعمت الوان روزگار
ای شوخ چشم، شرم قناعت نگاه دار
درعالم مجاز نفس را شمرده زن
دم را برای بحر حقیقت نگاه دار
دندان فرو مبر به لب جام بیش ازین
زخمی برای دست ندامت نگاه دار
ای دل چه گرم آه شر ربار گشته ای ؟
مدی برای صبح قیامت نگاه دار
ما را که چون سپند بر آتش نشانده ای
آخر برای گرمی صحبت نگاه دار
داغی است داغ می که به شستن نمی رود
از آب تلخ، دامن عصمت نگاه دار
نتوان گرفت دامن دولت به دست زور
دست دعا برای حمایت نگاه دار
دربزم عشق رخصت جولان شکوه نیست
صائب عنان توسن جرأت نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۵
چشم حیران را حجابش دام می داند هنوز
عاشق ناکام را خود کام می داند هنوز
کیست حرف بوسه بررویش تواند فاش گفت ؟
دیدن دزدیده راابرام می داندهنوز
بوی شیر خام میآید ز تنگ شکرش
بوسه را شیرین تراز دشنام می داند هنوز
دیده قربانیان را چشم آن وحشی غزال
در ره خود حلقه های دام می داند هنوز
عالم از شوخی نگردیده است درچشمش سیاه
وقت آزادی زمکتب شام می داندهنوز
هر چه می خواند زشوخی هافرامش می کند
کی زبان نامه وپیغام میداندهنوز؟
ناله گرمی نه پیچیده است گوشش راچوگل
عشق را بازیچه ایتام می داندهنوز
ساده لوح وطفل و بازیگوش وشوخ سرکش است
قدرعاشق را کی آن خودکام می داند هنوز
پختگان را گرچه افکنده است آتش درجگر
طبع صائب فکر خود را خام می داندهنوز
عاشق ناکام را خود کام می داند هنوز
کیست حرف بوسه بررویش تواند فاش گفت ؟
دیدن دزدیده راابرام می داندهنوز
بوی شیر خام میآید ز تنگ شکرش
بوسه را شیرین تراز دشنام می داند هنوز
دیده قربانیان را چشم آن وحشی غزال
در ره خود حلقه های دام می داند هنوز
عالم از شوخی نگردیده است درچشمش سیاه
وقت آزادی زمکتب شام می داندهنوز
هر چه می خواند زشوخی هافرامش می کند
کی زبان نامه وپیغام میداندهنوز؟
ناله گرمی نه پیچیده است گوشش راچوگل
عشق را بازیچه ایتام می داندهنوز
ساده لوح وطفل و بازیگوش وشوخ سرکش است
قدرعاشق را کی آن خودکام می داند هنوز
پختگان را گرچه افکنده است آتش درجگر
طبع صائب فکر خود را خام می داندهنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۶
بی صفا از خط نگردیده است رخسارش هنوز
می توان صد رنگ گلچیدن زگلزارش هنوز
در پر طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرش
همچنان دل می برد در پرده گفتارش هنوز
خط ظالم گرچه یک گل درگلستانش نهشت
ریشه در دل می دواند خار دیوارش هنوز
گر چه نزدیک است پرهیز نگه را بشکند
می توان مرد از برای چشم بیمارش هنوز
تیغ ابرویش ز زنگ خط نگردیده است کند
کارها دارد به مردم چشم پرکارش هنوز
گر چه خط پشت سپاه زلف رابرهم شکست
در صف آرایی بود مژگان خونخوارش هنوز
مستی حسن از سرش خط گرچه بیرون برده است
می توان گل چیدن از آشفته دستارش هنوز
گر چه از خط حلقه های زلف بی پرگار شد
هست پابرجاچو مرکز خال طرارش هنوز
گر چه زلف کافرش را خط مسلمان کرده است
سبحه در دل صد گره دارد ز زنارش هنوز
بی طراوت گرچه از خط شد نهال قامتش
خانه پردازست چون سیلاب رفتارش هنوز
گرچه شست از دلربایی دست ،سروقامتش
هست چندین حلقه از قمری گرفتارش هنوز
ته بساطی گر چه از سامان حسنش مانده است
از هجوم مشتری گرم است بازارش هنوز
گوهرش هر چند درگردکسادی شد نهان
صائب بیدل بود از جان خریدارش هنوز
می توان صد رنگ گلچیدن زگلزارش هنوز
در پر طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرش
همچنان دل می برد در پرده گفتارش هنوز
خط ظالم گرچه یک گل درگلستانش نهشت
ریشه در دل می دواند خار دیوارش هنوز
گر چه نزدیک است پرهیز نگه را بشکند
می توان مرد از برای چشم بیمارش هنوز
تیغ ابرویش ز زنگ خط نگردیده است کند
کارها دارد به مردم چشم پرکارش هنوز
گر چه خط پشت سپاه زلف رابرهم شکست
در صف آرایی بود مژگان خونخوارش هنوز
مستی حسن از سرش خط گرچه بیرون برده است
می توان گل چیدن از آشفته دستارش هنوز
گر چه از خط حلقه های زلف بی پرگار شد
هست پابرجاچو مرکز خال طرارش هنوز
گر چه زلف کافرش را خط مسلمان کرده است
سبحه در دل صد گره دارد ز زنارش هنوز
بی طراوت گرچه از خط شد نهال قامتش
خانه پردازست چون سیلاب رفتارش هنوز
گرچه شست از دلربایی دست ،سروقامتش
هست چندین حلقه از قمری گرفتارش هنوز
ته بساطی گر چه از سامان حسنش مانده است
از هجوم مشتری گرم است بازارش هنوز
گوهرش هر چند درگردکسادی شد نهان
صائب بیدل بود از جان خریدارش هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۷
حرف آن حسن بسامان ازمن مجنون مپرس
شوکت بزم سلیمان ازمن مجنون مپرس
می شود شق جامه صبح از شکوه آفتاب
باعث چاک گریبان ازمن مجنون مپرس
نیست ملک بیخودی را ابتدا و انتها
عرض و طول آن بیابان ازمن مجنون مپرس
آتش سوزان نمی دارد خبراز زخم خار
تیزی خار مغیلان ازمن مجنون مپرس
نخل بی برگ ازدم سرد خزان آسوده است
سرد مهریهای دوران ازمن مجنون مپرس
سنگ چون یاقوت شد، ایمن شود از انقلاب
حال چرخ حال گردان ازمن مجنون مپرس
سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است
امتیاز کفر و ایمان ازمن مجنون مپرس
زین قفس عمری است مرغ وحشی ما جسته است
تنگی صحرای امکان ازمن مجنون مپرس
پیچ و تاب رشته جان را مسلسل می کنی
قصه زنجیر مویان ازمن مجنون مپرس
برنمی خیزد صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان ازمن مجنون مپرس
صائب آن زلف پریشان سیر رانظاره کن
باعث خواب پریشان از من مجنون مپرس
شوکت بزم سلیمان ازمن مجنون مپرس
می شود شق جامه صبح از شکوه آفتاب
باعث چاک گریبان ازمن مجنون مپرس
نیست ملک بیخودی را ابتدا و انتها
عرض و طول آن بیابان ازمن مجنون مپرس
آتش سوزان نمی دارد خبراز زخم خار
تیزی خار مغیلان ازمن مجنون مپرس
نخل بی برگ ازدم سرد خزان آسوده است
سرد مهریهای دوران ازمن مجنون مپرس
سنگ چون یاقوت شد، ایمن شود از انقلاب
حال چرخ حال گردان ازمن مجنون مپرس
سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است
امتیاز کفر و ایمان ازمن مجنون مپرس
زین قفس عمری است مرغ وحشی ما جسته است
تنگی صحرای امکان ازمن مجنون مپرس
پیچ و تاب رشته جان را مسلسل می کنی
قصه زنجیر مویان ازمن مجنون مپرس
برنمی خیزد صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان ازمن مجنون مپرس
صائب آن زلف پریشان سیر رانظاره کن
باعث خواب پریشان از من مجنون مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۴
شرابی را که چون پروانه گردد گرد سر طورش
نسازد پرده رنبوری انگور مستورش
کسی تاکی بود درخرقه ناموس زندانی؟
میی خواهم که بشکافد گریبان شیشه رازورش
نوای پرده سوز عشق، آهنگ دگردارد
کجا گردد به قانون خرد آهنگ، طنبورش؟
در هر دل که واکردم نگارین بوداز رویت
خوشا ملکی که هر ویرانه باشد بیت معمورش
به گرد چشم نرگس خواب آسایش نمی گردد
نمی دانم که دارد چشم بیمار که رنجورش
عزیزی چشم اگر داری به صحرای قناعت رو
که پای تخت از دست سلیمان می کند مورش
کلام صائب ما چون نگیرد رتبه حافظ؟
که استمداد همت می کند ازخاک پر نورش
نسازد پرده رنبوری انگور مستورش
کسی تاکی بود درخرقه ناموس زندانی؟
میی خواهم که بشکافد گریبان شیشه رازورش
نوای پرده سوز عشق، آهنگ دگردارد
کجا گردد به قانون خرد آهنگ، طنبورش؟
در هر دل که واکردم نگارین بوداز رویت
خوشا ملکی که هر ویرانه باشد بیت معمورش
به گرد چشم نرگس خواب آسایش نمی گردد
نمی دانم که دارد چشم بیمار که رنجورش
عزیزی چشم اگر داری به صحرای قناعت رو
که پای تخت از دست سلیمان می کند مورش
کلام صائب ما چون نگیرد رتبه حافظ؟
که استمداد همت می کند ازخاک پر نورش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۶
شکارانداز صیادی که من هستم نظر بازش
ز گیرایی نریزد خون صید از چنگل بازش
به صد بی تابی یوسف ز خلوت می دود بیرون
اگر در خانه آیینه گردد عکس دمسازش
ز راه آب چون دزدان رودسرو چمن بیرون
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو سرافرازش
خدا از آفت نزدیکی این ره را نگه دارد
که من کیفیت انجام می یابم ز آغازش
مشو نومید از لطفش به خواری ها که پرتو را
به خاک ار افکند خورشید،با خود می برد بازش
اگر صد بار برخیزد، همان بر خاک بنشیند
به بال دیگران هرکس بود چون تیر پروازش
مگر مژگان گیرایش عنان داری کند، ورنه
نگه می لغزد از رخساره آیینه پردازش
سر سودا ندارد بی نیازیهای او صائب
وگرنه می فروشم من دو عالم رابه یک نازش
ز گیرایی نریزد خون صید از چنگل بازش
به صد بی تابی یوسف ز خلوت می دود بیرون
اگر در خانه آیینه گردد عکس دمسازش
ز راه آب چون دزدان رودسرو چمن بیرون
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو سرافرازش
خدا از آفت نزدیکی این ره را نگه دارد
که من کیفیت انجام می یابم ز آغازش
مشو نومید از لطفش به خواری ها که پرتو را
به خاک ار افکند خورشید،با خود می برد بازش
اگر صد بار برخیزد، همان بر خاک بنشیند
به بال دیگران هرکس بود چون تیر پروازش
مگر مژگان گیرایش عنان داری کند، ورنه
نگه می لغزد از رخساره آیینه پردازش
سر سودا ندارد بی نیازیهای او صائب
وگرنه می فروشم من دو عالم رابه یک نازش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۴
شد گلو سوزتر از خط لب همچون شکرش
قیمتی گشت ازین گردیتیمی گهرش
پسته می گشت نهان در دل شکر دایم
چون نهان شد به خط سبز لب چون شکرش؟
زلف وقت است که به چهره او خال شود
بس که پیچد به خود از غیرت موی کمرش
گر چنین نشو و نما می کند آن تازه نهال
سرو چون سبزه خوابیده شودپی سپرش
حاصلی نیست ازان نخل برومند مرا
تا نصیب لب و دندان که باشد ثمرش
بلبلی راکه به بی برگ و نوایی آموخت
برگ گل ناخن الماس بود بر جگرش
نتوان بست به زنجیر خود آرایان را
نعل طاوس درآتش بود ازبال وپرش
عشق کرده است مرا برسر خوانی مهمان
که زجان سیر شدن هست کمین ما حضرش
گر به گوهر رسد سنگ شکستی سهل است
وای برآن که شکستی رسد از هم گهرش
صائب از بوسه آن لب، دهنی شیرین کن
تانگشته است نهان در پر طوطی شکرش
قیمتی گشت ازین گردیتیمی گهرش
پسته می گشت نهان در دل شکر دایم
چون نهان شد به خط سبز لب چون شکرش؟
زلف وقت است که به چهره او خال شود
بس که پیچد به خود از غیرت موی کمرش
گر چنین نشو و نما می کند آن تازه نهال
سرو چون سبزه خوابیده شودپی سپرش
حاصلی نیست ازان نخل برومند مرا
تا نصیب لب و دندان که باشد ثمرش
بلبلی راکه به بی برگ و نوایی آموخت
برگ گل ناخن الماس بود بر جگرش
نتوان بست به زنجیر خود آرایان را
نعل طاوس درآتش بود ازبال وپرش
عشق کرده است مرا برسر خوانی مهمان
که زجان سیر شدن هست کمین ما حضرش
گر به گوهر رسد سنگ شکستی سهل است
وای برآن که شکستی رسد از هم گهرش
صائب از بوسه آن لب، دهنی شیرین کن
تانگشته است نهان در پر طوطی شکرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۰
بس که زند موج نور سرو روانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
قطره اشکی به روی نامه سیاهی است
چشمه حیوان ز انفعال دهانش
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مریم ز شرم موی میانش
شهپر سیمرغ بسته است به بازو
ناوک بی بال وپر ز زور کمانش
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا برباید به قد همچو سنانش
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده ای است پیش دهانش
چشمه خورشید را سراب شمارد
هرکه ببیند رخ ستاره فشانش
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
شاهسواری که من ربوده اویم
دست تصور نمی رسد به عنانش
هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد
صائب مسکین ز سیر لاله ستانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
قطره اشکی به روی نامه سیاهی است
چشمه حیوان ز انفعال دهانش
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مریم ز شرم موی میانش
شهپر سیمرغ بسته است به بازو
ناوک بی بال وپر ز زور کمانش
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا برباید به قد همچو سنانش
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده ای است پیش دهانش
چشمه خورشید را سراب شمارد
هرکه ببیند رخ ستاره فشانش
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
شاهسواری که من ربوده اویم
دست تصور نمی رسد به عنانش
هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد
صائب مسکین ز سیر لاله ستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۷
گر چه صاحب نظرانند تماشایی شمع
بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع
هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام
هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع
هرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گردد
می توان دید در آیینه بینایی شمع
جوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاست
نشود سوختگی سرمه گویایی شمع
عشق روزی که قرار از دل پروانه ربود
رعشه افتاد به سرپنچه گیرایی شمع
دل چو روشن شود از عشق ،زبان کند شود
تا دم صبح بود جلوه رعنایی شمع
خط به آن چهره روشن چه تواند کردن؟
شب تاریک بود سرمه بینایی شمع
عشق درپرده ناموس نهفتم، غافل
که ز فانوس بود جامه رسوایی شمع
یارب این بزم چه بزم است که از گریه وآه
غم پروانه ندارد سر سودایی شمع
تادرین انجمن از سوختنی هست نشان
پابه دامن نکشد جلوه هر جایی شمع
کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟
می کند گریه و همدرد ندارد،صائب
جای رحم است درین بزم به تنهایی شمع
بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع
هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام
هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع
هرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گردد
می توان دید در آیینه بینایی شمع
جوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاست
نشود سوختگی سرمه گویایی شمع
عشق روزی که قرار از دل پروانه ربود
رعشه افتاد به سرپنچه گیرایی شمع
دل چو روشن شود از عشق ،زبان کند شود
تا دم صبح بود جلوه رعنایی شمع
خط به آن چهره روشن چه تواند کردن؟
شب تاریک بود سرمه بینایی شمع
عشق درپرده ناموس نهفتم، غافل
که ز فانوس بود جامه رسوایی شمع
یارب این بزم چه بزم است که از گریه وآه
غم پروانه ندارد سر سودایی شمع
تادرین انجمن از سوختنی هست نشان
پابه دامن نکشد جلوه هر جایی شمع
کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟
می کند گریه و همدرد ندارد،صائب
جای رحم است درین بزم به تنهایی شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۶
ازبس که شد زلعل تو با آب و تاب حرف
شوید غبار عقل زدل چون شراب حرف
غیر ازدهان تنگ سخن آفرین تو
درنقطه کس ندیده نهان یک کتاب حرف
هر حرفی ازدهان تو پیچیده نامه ای است
از بس خورد زتنگی جا هیچ وتاب حرف
شادابی لب تو از آن است کز حجاب
درلعل آتشین تو می گردد آب حرف
گر هوش کوتهی نکند می توان شنید
ازچشمهای شوخ تودر عین خواب حرف
در خوبی تو نیست کسی راسخن،ولی
دارد خط عذار تو باآفتاب حرف
در خامشان شراب سرایت نمی کند
مستی دهد زیاده ز جام شراب حرف
صائب ره صواب خموشی است یکقلم
ورنه بود میان خطا وصواب حرف
شوید غبار عقل زدل چون شراب حرف
غیر ازدهان تنگ سخن آفرین تو
درنقطه کس ندیده نهان یک کتاب حرف
هر حرفی ازدهان تو پیچیده نامه ای است
از بس خورد زتنگی جا هیچ وتاب حرف
شادابی لب تو از آن است کز حجاب
درلعل آتشین تو می گردد آب حرف
گر هوش کوتهی نکند می توان شنید
ازچشمهای شوخ تودر عین خواب حرف
در خوبی تو نیست کسی راسخن،ولی
دارد خط عذار تو باآفتاب حرف
در خامشان شراب سرایت نمی کند
مستی دهد زیاده ز جام شراب حرف
صائب ره صواب خموشی است یکقلم
ورنه بود میان خطا وصواب حرف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۷
پیش چشمی که ز کان لعل برون آورده است
می کند جلوه موج می احمررگ سنگ
گر به تمکین گرانسنگ تو گویا گردد
خامه گردد به کف دست سخنور رگ سنگ
گر چه پرورده به صد خون جگر خورشیدم
هست چون لعل مرا بالش و بستر رگ سنگ
چون تن زار من از حادثه سالم ماند
نیست آسوده درین عهد ز صرصر رگ سنگ
ممکن است از دل من آه برآید صائب
گر رود در جگر سنگ سراسر رگ سنگ
شد ز تر دستی من بس که توانگر رگ سنگ
گشت سیرابتر از لعل شرر در رگ سنگ
پای در دامن تسلیم و رضاکش که کشید
لعل در رشته تسخیر ز لنگر رگ سنگ
غوطه دادند چو فرهاد به خونم هر چند
شد ز تردستی من موجه کوثررگ سنگ
سنگ را موم نماید نفس خونگرمان
چه عجب لاله اگر ریشه کند دررگ سنگ
عشق در سنگ ریشه که چون تیر شهاب
شد ز سوز دل فرهاد منوررگ سنگ
تا ز آوازه فرهاد تهی شد کهسار
می گزد بیشتر از مار مرا هر رگ سنگ
چه عجب گر شود از سنگ ترازو تیرم
که برآرد زسبکدستی من پر رگ سنگ
همت از تیشه فرهاد گدایی دارد
ناخنی تیشه هر کس که زند بر رگ سنگ
می کند جلوه موج می احمررگ سنگ
گر به تمکین گرانسنگ تو گویا گردد
خامه گردد به کف دست سخنور رگ سنگ
گر چه پرورده به صد خون جگر خورشیدم
هست چون لعل مرا بالش و بستر رگ سنگ
چون تن زار من از حادثه سالم ماند
نیست آسوده درین عهد ز صرصر رگ سنگ
ممکن است از دل من آه برآید صائب
گر رود در جگر سنگ سراسر رگ سنگ
شد ز تر دستی من بس که توانگر رگ سنگ
گشت سیرابتر از لعل شرر در رگ سنگ
پای در دامن تسلیم و رضاکش که کشید
لعل در رشته تسخیر ز لنگر رگ سنگ
غوطه دادند چو فرهاد به خونم هر چند
شد ز تردستی من موجه کوثررگ سنگ
سنگ را موم نماید نفس خونگرمان
چه عجب لاله اگر ریشه کند دررگ سنگ
عشق در سنگ ریشه که چون تیر شهاب
شد ز سوز دل فرهاد منوررگ سنگ
تا ز آوازه فرهاد تهی شد کهسار
می گزد بیشتر از مار مرا هر رگ سنگ
چه عجب گر شود از سنگ ترازو تیرم
که برآرد زسبکدستی من پر رگ سنگ
همت از تیشه فرهاد گدایی دارد
ناخنی تیشه هر کس که زند بر رگ سنگ