عبارات مورد جستجو در ۱۵۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
بساط سرو گل، افسرده شد در گلشن ای قمری
خروشی ساز کن، با بلبل دستان زن ای قمری
به طوق بندگی، مخصوصی، از خیل گرفتاران
چه منّتهاست از جانان، تو را برگردن ای قمری
تو در آغوش سرو خویش و من، خالیست آغوشم
ببین مشکل بود کار تو، یا کار من ای قمری
چه می فهمی گریبان چاکی حسرت نصیبان را؟
که با معشوق داری جا، به یک پیراهن ای قمری
به چشمم هرکجا با سرو خود، همدوش می آیی
جگر پرگاله ها می ریزدم در دامن ای قمری
صبوحی بوی گل زد بر مشامم، نالهٔ گرمت
من شوریده را آتش زدی در خرمن ای قمری
مباد از ناله ات، مهر از لب فریاد بردارم
گریبان می درد صبر مرا این شیون ای قمری
جراحت دیده دلهای کباب سینه ریشان را
به وجد آورده ای، از نالهٔ شورافکن ای قمری
میان ما اسیران، این سبکباری غنیمت دان
که برگردن نداری، بار طوق آهن ای قمری
هوای ابر، خواهد نغمهٔ تر، ناله ای سرکن
نسیم آسا سبک سیر است، ابر بهمن ای قمری
حزین تا بلبل باغ است، رنگین ناله سامان کن
نه هرگوشی تواند نغمه را سنجیدن ای قمری
خروشی ساز کن، با بلبل دستان زن ای قمری
به طوق بندگی، مخصوصی، از خیل گرفتاران
چه منّتهاست از جانان، تو را برگردن ای قمری
تو در آغوش سرو خویش و من، خالیست آغوشم
ببین مشکل بود کار تو، یا کار من ای قمری
چه می فهمی گریبان چاکی حسرت نصیبان را؟
که با معشوق داری جا، به یک پیراهن ای قمری
به چشمم هرکجا با سرو خود، همدوش می آیی
جگر پرگاله ها می ریزدم در دامن ای قمری
صبوحی بوی گل زد بر مشامم، نالهٔ گرمت
من شوریده را آتش زدی در خرمن ای قمری
مباد از ناله ات، مهر از لب فریاد بردارم
گریبان می درد صبر مرا این شیون ای قمری
جراحت دیده دلهای کباب سینه ریشان را
به وجد آورده ای، از نالهٔ شورافکن ای قمری
میان ما اسیران، این سبکباری غنیمت دان
که برگردن نداری، بار طوق آهن ای قمری
هوای ابر، خواهد نغمهٔ تر، ناله ای سرکن
نسیم آسا سبک سیر است، ابر بهمن ای قمری
حزین تا بلبل باغ است، رنگین ناله سامان کن
نه هرگوشی تواند نغمه را سنجیدن ای قمری
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۳
ز مستی، خون دل را، باده می انگاشتم روزی
خروش سینه را، افسانه می پنداشتم روزی
دل ِ شوریده حالی بود، کز من ناگهان گم شد
به کف چیزی که از سامان هستی داشتم روزی
کنون دارایی فوج معانی از که می آید؟
به میدان کاویانی خامه، می افراشتم روزی
دلم لبریز داغ است، از خیال خال مشکینش
کنون خرمن شد، آن تخمی که من می کاشتم روزی
خروش سینه را، افسانه می پنداشتم روزی
دل ِ شوریده حالی بود، کز من ناگهان گم شد
به کف چیزی که از سامان هستی داشتم روزی
کنون دارایی فوج معانی از که می آید؟
به میدان کاویانی خامه، می افراشتم روزی
دلم لبریز داغ است، از خیال خال مشکینش
کنون خرمن شد، آن تخمی که من می کاشتم روزی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ساقی بیا که باز خراب است حال ما
پیش آر باده ای صنم بیزوال ما
جامی بده که دست نشاطی بهم زنیم
شد خشک در قفس همه اعضا و بال ما
ما در غم تو روز شب ای بیوفا و تو
در خاطرت نمیرسد اصلاً خیال ما
ما خانهزاد محنت و اندوه و ماتمیم
فارغ نشین که دهر ندارد مثال ما
از چشمهسار، قطره آبی نخوردهایم
از آب شیشه جلوه نماید نهال ما
قصاب دم مزن که به جایی نمیرسد
فریاد نارسای تو و قیل و قال ما
پیش آر باده ای صنم بیزوال ما
جامی بده که دست نشاطی بهم زنیم
شد خشک در قفس همه اعضا و بال ما
ما در غم تو روز شب ای بیوفا و تو
در خاطرت نمیرسد اصلاً خیال ما
ما خانهزاد محنت و اندوه و ماتمیم
فارغ نشین که دهر ندارد مثال ما
از چشمهسار، قطره آبی نخوردهایم
از آب شیشه جلوه نماید نهال ما
قصاب دم مزن که به جایی نمیرسد
فریاد نارسای تو و قیل و قال ما
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۲ - مخمس غزل شیخ سعدی در مصیبت
رفت اصغر شیرینم ز آغوشم و دامانم
برگ گل نسرینم یا شاخۀ ریحانم
آن غنچۀ خندان را من غنچه نمی خوانم
آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
کی مهر و وفا باشد این رخ بد اختر را
تا خلعت دامادی در بر کنم اکبر را
بینم بدل شادی آن طلعت دلبر را
بخت ان نکند با من کانشاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای جعد سمن سایت دام دل شیدائی
در نرگس شهلایت شور سر سودائی
بی لعل شکر خایت کو تاب و توانائی؟
ای روی دل آرایت مجموعۀ زیبائی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
ای شمع رخت شاهد در بزم شهود من
موی تو و بوی تو مشک من و عود من
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
ای لعل لبت میگون وی سرو قدت موزون
عذر ای جمالت را من وامق و من مفتون
رفتی تو و جانا رفت جان از تن من بیرون
ای خوب تر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
ای کشت امیدم را خود حاصل بی حاصل
سهلست گذشت از جان لیکن ز جوان مشگل
تند آمدی و رفتی ای دولت مستعجل
دستی ز غمت بر دل پائی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست از روی تو نتوانم
زود از نظرم رفتی ای کوکب اقبالم
یکباره نگون گشتی ایرایت اجلالم
آسوده شدی از غم من نیز بدنبالم
در خفیه همی نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی خسبند از نالۀ پنهانم
سوز غمت ای مهوش در سوخته می گیرد
فریاد مصیبت کش در سوخته می گیرد
خوناب مرارت چش در سوخته می گیرد
بینی که چه گرم آتش در سوخته می گیرد
تو گرم تر از آتش من سوخته تر زانم
ای دوست نمی گویم چون آگهی از حالم
از مرگ جوانانم و ز نالۀ اطفالم
گر دست جفا سازد نابودم و پا مالم
با وصل نمی پیچم وز هجر نمی نالم
حکم آن که تو فرمائی من بندۀ فرمانم
از بیش و کم دشمن هر چند که بسیارند
با کم نبود هرگز چون در ره گل خارند
با نقش وجود تو چون نقش بدیوارند
یکپشت زمین دشمن گر روی بمن آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
زندان بلایت را صد باره چه ایوبم
من یوسف حسنت را همواره چه یعقوبم
من عاشق دیدارم من طالب مطلوبم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
از ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
زد مفتقر شیدا ز اول در این سودا
شد باز دلش آخر سود و بر این سودا
تا گشت سمند روار در اخگر این سودا
گویند ممکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زندۀ با جانم
برگ گل نسرینم یا شاخۀ ریحانم
آن غنچۀ خندان را من غنچه نمی خوانم
آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
کی مهر و وفا باشد این رخ بد اختر را
تا خلعت دامادی در بر کنم اکبر را
بینم بدل شادی آن طلعت دلبر را
بخت ان نکند با من کانشاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای جعد سمن سایت دام دل شیدائی
در نرگس شهلایت شور سر سودائی
بی لعل شکر خایت کو تاب و توانائی؟
ای روی دل آرایت مجموعۀ زیبائی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
ای شمع رخت شاهد در بزم شهود من
موی تو و بوی تو مشک من و عود من
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
ای لعل لبت میگون وی سرو قدت موزون
عذر ای جمالت را من وامق و من مفتون
رفتی تو و جانا رفت جان از تن من بیرون
ای خوب تر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
ای کشت امیدم را خود حاصل بی حاصل
سهلست گذشت از جان لیکن ز جوان مشگل
تند آمدی و رفتی ای دولت مستعجل
دستی ز غمت بر دل پائی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست از روی تو نتوانم
زود از نظرم رفتی ای کوکب اقبالم
یکباره نگون گشتی ایرایت اجلالم
آسوده شدی از غم من نیز بدنبالم
در خفیه همی نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی خسبند از نالۀ پنهانم
سوز غمت ای مهوش در سوخته می گیرد
فریاد مصیبت کش در سوخته می گیرد
خوناب مرارت چش در سوخته می گیرد
بینی که چه گرم آتش در سوخته می گیرد
تو گرم تر از آتش من سوخته تر زانم
ای دوست نمی گویم چون آگهی از حالم
از مرگ جوانانم و ز نالۀ اطفالم
گر دست جفا سازد نابودم و پا مالم
با وصل نمی پیچم وز هجر نمی نالم
حکم آن که تو فرمائی من بندۀ فرمانم
از بیش و کم دشمن هر چند که بسیارند
با کم نبود هرگز چون در ره گل خارند
با نقش وجود تو چون نقش بدیوارند
یکپشت زمین دشمن گر روی بمن آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
زندان بلایت را صد باره چه ایوبم
من یوسف حسنت را همواره چه یعقوبم
من عاشق دیدارم من طالب مطلوبم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
از ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
زد مفتقر شیدا ز اول در این سودا
شد باز دلش آخر سود و بر این سودا
تا گشت سمند روار در اخگر این سودا
گویند ممکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زندۀ با جانم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
آن سرو روان تا به گلستان گذری داشت
پروانه صفت گل هوس بال و پری داشت
دل از خم زلف تو برون رفت و نگفتی
کاین حلقه ی ماتم زدگان نوحه گری داشت
گامی به غلط هم سوی مقصود نرفتیم
گویی ره آوارگیم راهبری داشت
پیوسته چو آیینه طفیلی نگاهم
او سوی من افکند و نظر با دگری داشت
تا شد مژه بی اشک فتاد از نظر من
اکنون چه کنم رشته که گاهی گهری داشت
بی آب درین بادیه یک گام نرفتیم
هر نقش قدم در ره او چشم تری داشت
آشفتگی زلف تو ربط از سخنم برد
زین بیشتر این رشته ی شوریده سری داشت
پروانه کسی در قفس این شمع نکردست
در پای تو افشاند اگر بال و پری داشت
منگر به کلیم از سرخواری که درین باغ
این خار بن سوخته هم برگ و بری داشت
پروانه صفت گل هوس بال و پری داشت
دل از خم زلف تو برون رفت و نگفتی
کاین حلقه ی ماتم زدگان نوحه گری داشت
گامی به غلط هم سوی مقصود نرفتیم
گویی ره آوارگیم راهبری داشت
پیوسته چو آیینه طفیلی نگاهم
او سوی من افکند و نظر با دگری داشت
تا شد مژه بی اشک فتاد از نظر من
اکنون چه کنم رشته که گاهی گهری داشت
بی آب درین بادیه یک گام نرفتیم
هر نقش قدم در ره او چشم تری داشت
آشفتگی زلف تو ربط از سخنم برد
زین بیشتر این رشته ی شوریده سری داشت
پروانه کسی در قفس این شمع نکردست
در پای تو افشاند اگر بال و پری داشت
منگر به کلیم از سرخواری که درین باغ
این خار بن سوخته هم برگ و بری داشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
فزون از صبر ایوبست تاب محنت دوری
که رنجوری نباشد آنچنان مشکل که مهجوری
چنان بیروی تو دست و دلم از کار خود مانده
که ساغر در کفم لبریز و من مردم زمخموری
ز گوش این نکته پیرمغان بیرون نخواهد شد
که مستی خاکساری آورد، پرهیز مغروری
ز چشم اعتبار خلق چون پنهان شوی دانی
که باشد مستی و رسوائی ما عین مستوری
تو همچون شعله سرکش زهر آلایشی پاکی
ز ما گردی بدامان تو ننشیند مگر دوری
نصیب ما نشد یکبار دیدار تو را دیدن
بخوابت هم نمی بینم، زهی کوری زهی کوری
چنان عالم به بند اعتبار ظاهر افتاده
که پروانه نسوزد گر نباشد شمع کافوری
نگوئی بی اثر دیگر کلیم این اشکریزی را
ز بختم گریه آخر هم سیاهی برد و هم شوری
که رنجوری نباشد آنچنان مشکل که مهجوری
چنان بیروی تو دست و دلم از کار خود مانده
که ساغر در کفم لبریز و من مردم زمخموری
ز گوش این نکته پیرمغان بیرون نخواهد شد
که مستی خاکساری آورد، پرهیز مغروری
ز چشم اعتبار خلق چون پنهان شوی دانی
که باشد مستی و رسوائی ما عین مستوری
تو همچون شعله سرکش زهر آلایشی پاکی
ز ما گردی بدامان تو ننشیند مگر دوری
نصیب ما نشد یکبار دیدار تو را دیدن
بخوابت هم نمی بینم، زهی کوری زهی کوری
چنان عالم به بند اعتبار ظاهر افتاده
که پروانه نسوزد گر نباشد شمع کافوری
نگوئی بی اثر دیگر کلیم این اشکریزی را
ز بختم گریه آخر هم سیاهی برد و هم شوری
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسوی من نظر مهر نیست ماه مرا
هنوز آن غرورست کج کلاه مرا
هزار پاره ی الماس از گلم سر زد
اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا
که برفشاند قبا بر من جراحت ناک
که گرد نافه چین ریخت تکیه گاه مرا
فرشته وار زپیش جنازه ام بگذر
بآب خضر بشو نامه ی سیاه مرا
سحرگه از جگر خسته خاست طوفانی
که راه خانه غلط گشت خضر راه مرا
لب تو نام من از لوح زندگانی برد
بهر بهانه قلم زد خط گناه مرا
چه ذره یی تو فغانی که لاف مهر زنی
برو که پایه بلند آمده ست ماه مرا
هنوز آن غرورست کج کلاه مرا
هزار پاره ی الماس از گلم سر زد
اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا
که برفشاند قبا بر من جراحت ناک
که گرد نافه چین ریخت تکیه گاه مرا
فرشته وار زپیش جنازه ام بگذر
بآب خضر بشو نامه ی سیاه مرا
سحرگه از جگر خسته خاست طوفانی
که راه خانه غلط گشت خضر راه مرا
لب تو نام من از لوح زندگانی برد
بهر بهانه قلم زد خط گناه مرا
چه ذره یی تو فغانی که لاف مهر زنی
برو که پایه بلند آمده ست ماه مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
باز این دل دیوانه را افتاده سودای دگر
وز ناله در هر کشوری افگنده غوغای دگر
از شمع دولتخانه یی سوزم بهر کاشانه یی
هر لحظه چون پروانه یی در آتشم جای دگر
شد جان غم پرورد من دور از مه شبگرد من
بهر علاج درد من باید مسیحای دگر
نی تاب من در گلشنی نی طاقتم در مسکنی
سوزم بکنج گلخنی هر دم ز سودای دگر
از لاله سرپیچیده ام دامن چو گل در چیده ام
زان رو که جایی دیده ام رخسار زیبای دگر
با سرو خود پیوسته ام وز بار طوبی رسته ام
چون غنچه دل در بسته ام بر نخل بالای دگر
جان فغانی در قفس می سوزد از داغ هوس
وز ناله ی او هر نفس شوری بمأوای دگر
وز ناله در هر کشوری افگنده غوغای دگر
از شمع دولتخانه یی سوزم بهر کاشانه یی
هر لحظه چون پروانه یی در آتشم جای دگر
شد جان غم پرورد من دور از مه شبگرد من
بهر علاج درد من باید مسیحای دگر
نی تاب من در گلشنی نی طاقتم در مسکنی
سوزم بکنج گلخنی هر دم ز سودای دگر
از لاله سرپیچیده ام دامن چو گل در چیده ام
زان رو که جایی دیده ام رخسار زیبای دگر
با سرو خود پیوسته ام وز بار طوبی رسته ام
چون غنچه دل در بسته ام بر نخل بالای دگر
جان فغانی در قفس می سوزد از داغ هوس
وز ناله ی او هر نفس شوری بمأوای دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
دارم ز پسته ی تو بدل آتشین نمک
بستان که کس ندیده کبابی بدین نمک
دامن کشان و دست فشان می کنی خرام
می گیرد از غبار تو روی زمین نمک
گویا کسی که مرهم داغ دلم نهد
در دست تیغ دارد و در آستین نمک
شوری که من ز عشق تو دارم نداشت کس
زیرا که کس نداشت جوانی بدین نمک
گاهم بزهر چشم جگر می کنی کباب
گاهم به دیده می زنی از خشم و کین نمک
در گریه ی فراق، فغانی ز بخت شور
زد بر سواد دیده ی مردم نشین نمک
بستان که کس ندیده کبابی بدین نمک
دامن کشان و دست فشان می کنی خرام
می گیرد از غبار تو روی زمین نمک
گویا کسی که مرهم داغ دلم نهد
در دست تیغ دارد و در آستین نمک
شوری که من ز عشق تو دارم نداشت کس
زیرا که کس نداشت جوانی بدین نمک
گاهم بزهر چشم جگر می کنی کباب
گاهم به دیده می زنی از خشم و کین نمک
در گریه ی فراق، فغانی ز بخت شور
زد بر سواد دیده ی مردم نشین نمک
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
زرشک همدمانش بسکه جوشد هر نفس خونم
برند از انجمن هر شب چو شمع کشته بیرونم
اگر همسایه ی خورشید گردد کوکب بختم
نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم
نسیم کوی لیلی ره چه داند جانب گلخن
خوش آن نکهت که می آرد صبا از خاک مجنونم
چنانم در گرفتاری که گر حالم کسی پرسد
نمی دانم که چونم تا بگویم در غمش چونم
ز خوبان داد می خواهم فغانی مهربانی کو
که سازد کاغذی پیراهن طومار افسونم
برند از انجمن هر شب چو شمع کشته بیرونم
اگر همسایه ی خورشید گردد کوکب بختم
نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم
نسیم کوی لیلی ره چه داند جانب گلخن
خوش آن نکهت که می آرد صبا از خاک مجنونم
چنانم در گرفتاری که گر حالم کسی پرسد
نمی دانم که چونم تا بگویم در غمش چونم
ز خوبان داد می خواهم فغانی مهربانی کو
که سازد کاغذی پیراهن طومار افسونم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
نخل تو سرکش و دل خود کام من همان
ناز تو همچنان طمع خام من همان
در جنت وصال مرا روز و شب یکیست
در روزگار هجر سیه شام من همان
هر قطره چشمه یی شد و هر چشمه آب خضر
از باده ی مراد تهی جام من همان
همسایه را ز پهلوی من خانه شد خراب
فریاد جغد بر طرف بام من همان
گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع
واصل شوم مگر بود آرام من همان
من خود ز انفعال شدم بر زمین فرو
خندان لبش بطعنه و دشنام من همان
مردم ز صید خود همه در سایه ی همای
خالی بشاهراه پری دام من همان
هر خوبرو چو شیر و شکر با حریف خویش
بد مستی حریف می آشام من همان
آزاد شد فغانی بیدل ز انفعال
بر هر زبان رود ز بدی نام من همان
ناز تو همچنان طمع خام من همان
در جنت وصال مرا روز و شب یکیست
در روزگار هجر سیه شام من همان
هر قطره چشمه یی شد و هر چشمه آب خضر
از باده ی مراد تهی جام من همان
همسایه را ز پهلوی من خانه شد خراب
فریاد جغد بر طرف بام من همان
گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع
واصل شوم مگر بود آرام من همان
من خود ز انفعال شدم بر زمین فرو
خندان لبش بطعنه و دشنام من همان
مردم ز صید خود همه در سایه ی همای
خالی بشاهراه پری دام من همان
هر خوبرو چو شیر و شکر با حریف خویش
بد مستی حریف می آشام من همان
آزاد شد فغانی بیدل ز انفعال
بر هر زبان رود ز بدی نام من همان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
فصل خزان گذشت و رخ زرد من همان
بلبل ز ناله ماند و دم سرد من همان
رنگ از رخ چمن شد و برگ درخت ریخت
وین داغ کهنه بر دل پر درد من همان
گشتم غبار و رفتم ازین خاکدان برون
باشد براه او اثر گرد من همان
نتوان بصد چراغ دلی در زمانه یافت
بر اوج دلبری مه شبگرد من همان
نقش مراد خویش فغانی نیافتم
ماندست با فلک بعقب نردمن همان
بلبل ز ناله ماند و دم سرد من همان
رنگ از رخ چمن شد و برگ درخت ریخت
وین داغ کهنه بر دل پر درد من همان
گشتم غبار و رفتم ازین خاکدان برون
باشد براه او اثر گرد من همان
نتوان بصد چراغ دلی در زمانه یافت
بر اوج دلبری مه شبگرد من همان
نقش مراد خویش فغانی نیافتم
ماندست با فلک بعقب نردمن همان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
بچشم من ز دگر روزها فزون شده یی
نظر در آینه افگن ببین که چون شده یی
دگر بدیده چنانی که دل گمان دارد
که حالی از چمن ای تازه گل برون شده یی
شدم بیک نظر از هوش، وه که چون شد حال
بمجلسی که بدین تازگی درون شده یی
چه رنگ و بوست که دیگر ز دیدنش داغم
بخون کیست کزینگونه لاله گون شده یی
چنان بگریه ی من خنده می زنی که مگر
نه ارغوانی ازین قطره های خون شده یی
رهم زدی بسخن الله این چه شیرینیست
که دلفریب تر از شکر و فسون شده یی
ز غیرت که فغانی بخود زدی آتش
بگو چه شد که همه آفت و جنون شده یی
نظر در آینه افگن ببین که چون شده یی
دگر بدیده چنانی که دل گمان دارد
که حالی از چمن ای تازه گل برون شده یی
شدم بیک نظر از هوش، وه که چون شد حال
بمجلسی که بدین تازگی درون شده یی
چه رنگ و بوست که دیگر ز دیدنش داغم
بخون کیست کزینگونه لاله گون شده یی
چنان بگریه ی من خنده می زنی که مگر
نه ارغوانی ازین قطره های خون شده یی
رهم زدی بسخن الله این چه شیرینیست
که دلفریب تر از شکر و فسون شده یی
ز غیرت که فغانی بخود زدی آتش
بگو چه شد که همه آفت و جنون شده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
نشستی با شراب و رود تا در خونم افگندی
بشو دست از وجود من که در جیحونم افگندی
ز بزم خود چو موج آب و همچون شعله از آتش
به یک جام لبالب شمع من بیرونم افگندی
همانساعت بعقل و دانش خود خنده ها کردم
که نقل زعفرانی در می گلگونم افگندی
هنوزت سبزه از گلبرگ و مشک از لاله پیدا نیست
بزنجیر جنون بی نسخه ی افسونم افگندی
نه در مکتب خطی نی در چمن مشقی زدی هرگز
هزاران رخنه در هر نکته ی موزونم افگندی
گهی در بیستونم کشته ی سنگ بلا کردی
گهی لیلی شدی در وادی مجنونم افگندی
نمی گفتی که تا هستی و باشی با تو خواهم بود
دگر بار از نظر ای مونس جان چونم افگندی
چه کردم ای قضا آخر که از سر منزل عنقا
چو مور خسته در ویرانه ی گردونم افگندی
فغانی بس گلو سوزست معنیهای شیرینت
مگو چیزی که آتش در دل محزونم افگندی
بشو دست از وجود من که در جیحونم افگندی
ز بزم خود چو موج آب و همچون شعله از آتش
به یک جام لبالب شمع من بیرونم افگندی
همانساعت بعقل و دانش خود خنده ها کردم
که نقل زعفرانی در می گلگونم افگندی
هنوزت سبزه از گلبرگ و مشک از لاله پیدا نیست
بزنجیر جنون بی نسخه ی افسونم افگندی
نه در مکتب خطی نی در چمن مشقی زدی هرگز
هزاران رخنه در هر نکته ی موزونم افگندی
گهی در بیستونم کشته ی سنگ بلا کردی
گهی لیلی شدی در وادی مجنونم افگندی
نمی گفتی که تا هستی و باشی با تو خواهم بود
دگر بار از نظر ای مونس جان چونم افگندی
چه کردم ای قضا آخر که از سر منزل عنقا
چو مور خسته در ویرانه ی گردونم افگندی
فغانی بس گلو سوزست معنیهای شیرینت
مگو چیزی که آتش در دل محزونم افگندی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
شکسته خاطرم و رغبت نشاطم نیست
دماغ صحبت و سودای اختلاطم نیست
زنم بر آتش و از سوختن نیندیشم
به کار خویش چو پروانه احتیاطم نیست
کشم برون ز جهان انتظار راهروان
غبار قافله ام، کار در رباطم نیست
رهی نمود به صحرای حشر، عشق مرا
که همچو سیل گذر بر پل صراطم نیست
ز عیب خویش چو طاووس چون شوم غافل؟
درین چمن که جز آیینه در بساطم نیست
چه طالع است درین بوستان سلیم مرا
که زعفران شدم و رنگی از نشاطم نیست
دماغ صحبت و سودای اختلاطم نیست
زنم بر آتش و از سوختن نیندیشم
به کار خویش چو پروانه احتیاطم نیست
کشم برون ز جهان انتظار راهروان
غبار قافله ام، کار در رباطم نیست
رهی نمود به صحرای حشر، عشق مرا
که همچو سیل گذر بر پل صراطم نیست
ز عیب خویش چو طاووس چون شوم غافل؟
درین چمن که جز آیینه در بساطم نیست
چه طالع است درین بوستان سلیم مرا
که زعفران شدم و رنگی از نشاطم نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ایام بهار است و گلی در چمنم نیست
عشرت همه جا هست، در آنجا که منم نیست
آتش به بساط افکندم گرمی آهی
غیر از پر پروانه گل انجمنم نیست
در کشور ما حادثه را دست دراز است
شادم که به غربت خبری از وطنم نیست
بر روی کسی در مگشا خانه ی خود را
صدبار اگر دوست بگوید که منم، نیست!
اعضای من از داغ تو با مهر و نشان است
هر عضو که بی داغ تو باشد ز تنم نیست
آشفته بیان همچو سلیمم، اگر احباب
دارند سخن بر سخن من، سخنم نیست
عشرت همه جا هست، در آنجا که منم نیست
آتش به بساط افکندم گرمی آهی
غیر از پر پروانه گل انجمنم نیست
در کشور ما حادثه را دست دراز است
شادم که به غربت خبری از وطنم نیست
بر روی کسی در مگشا خانه ی خود را
صدبار اگر دوست بگوید که منم، نیست!
اعضای من از داغ تو با مهر و نشان است
هر عضو که بی داغ تو باشد ز تنم نیست
آشفته بیان همچو سلیمم، اگر احباب
دارند سخن بر سخن من، سخنم نیست