عبارات مورد جستجو در ۱۱۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
یاریست یار یاران یاری چگونه یاری
یاری که می توان گفت داریم یار غاری
یاری اگر ز یاری باری رسید بر وی
ما را نبود هرگز از یار خویش باری
نقش خیال رویش بر دیده می نگاریم
در چشم ما نظر کن روشن ببین نگاری
جز عاشقی و رندی کار دگر نداریم
مستانه در خرابات مائیم و خواندگاری
در عین ما نظر کرد خلوتسرای خود دید
بر جای خویش بنشست بگرفته خوش کناری
می نوش ساغر می می بوس دست ساقی
باشد که بگذرانی رندانه روزگاری
جام جهان نمائی بستان ز نعمت الله
تا رو به تو نماید خورشید بی غباری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
آمد آن ساقی سرمست و به دستش جامی
گوئیا می طلبد همچو من بدنامی
در همه کوی خرابات جهان نتوان یافت
دردمندی چو من عاشق درد آشامی
همدم جام شرابیم و حریف ساقی
یکدمی همدم ما شو که بیابی کامی
در نظر نقش خیال رخ و زلفش داریم
زان نظر صبح خوشی دارم و نیکو شامی
ذوق سرمستی ما گر طلبی ای زاهد
نوش کن از می ما شادی رندان جامی
قدمی نه که به مقصود رسی در ره ما
زان که محروم نشد هر که بیامد گامی
نالهٔ نی شنو ای جان عزیز سید
تا رساند به تو از حضرت او پیغامی
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
دریاب تو این قول حکیمانهٔ ما
آنگه بخرام سوی میخانهٔ ما
زین پس من و رندی و خرابات مغان
رنداند شنو گفتهٔ مستانهٔ ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۰
از باد دستی خود ما میکشان خرابیم
در کاسه سرنگونی همچشم با حبابیم
با محتسب به جنگیم از زاهدان به تنگیم
با شیشه ایم یکدل، یکرنگ با شرابیم
آنجا که میکشانند چون ابر تر زبانیم
آنجا که زاهدانند لب خشک چون سرابیم
در گوش عشقبازان چون مژده وصالیم
در چشم می پرستان چون قطره شرابیم
با خاص و عام یکرنگ از مشرب رساییم
بر خار و گل سمن ریز چون نور ماهتابیم
آنجا که داغ بیدرد گل کرد، پنبه زاریم
آنجا که زخم عشاق خندید، مشک نابیم
آنجا که گل شکفته است شبنم طراز اشکیم
آنجا که خار خشکی است چشم تر سحابیم
چون می به مجلس آید از ما ادب مجویید
تا نیست دختر رز در پرده حجابیم
در پله نظرها هرگز گران نگردیم
ما در سواد عالم چون شعر انتخابیم
زلف معنبری نیست زان روی بی دماغیم
حسن برشته ای نیست از بهر آن کبابیم
بر تیغ حدت طبع در جمع موشکافان
ما جوهریم ازان رو در قید پیچ و تابیم
از مشرق بناگوش خندید صبح پیری
ما تیره روزگاران در سیر ماهتابیم
یک ره به گوشه چشم در زی پا نظر کن
عمری است پایمالت چون دیده رکابیم
تا اقتدا نمودیم بر فطرت ظفرخان
چون فکرهای صائب پیوسته بر صوابیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
باز از رندی علم بر آسمان خواهم کشید
روز پیری جام با یار جوان خواهم کشید
تیر غمزه ترک چشمش از کمان ابروان
سوی سینه گر گشاید، من به جان خواهم کشید
پیشکش آرند هر یک سیم و زر در پیش او
من دل پر خون و جان ناتوان خواهم کشید
بگذر، ای ناصح، ز من امروز بگذارم که باز
جامی می بر روی یار مهربان خواهم کشید
گر مددگاری رسد از اخترا مسعود من
امشب از لعل لبش راح روان خواهم کشید
سوی خسرو التفاتی گر نماید آن سوار
زیر پایش سر چو خاک آستان خواهم کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۹
خوش است میکده، ساقی، به روی همنفسان
ز جام ساقی دوشینه جرعه ای برسان
محقق است که خیاط غیب روز ازل
ندوخت خلعت رندی به قد بوالهوسان
به کنج میکده بنشین مدام و قانع باش
که خون خویش خوری به که می ز دست کسان
چراغ عیش برافروز از شراب که زود
شود ز دست تو رغبت چو روغن بلسان
کسی که گوهر ذاتیش بی خلل باشد
چه التفات نماید به اختیار خسان
نهفته دار قدح را درون خلوت خاص
رو مدار که افتند اندر او مگسان
بیار باده که ما را نماند چون خسرو
غمی ز شحنه و قاضی و بیمی از عسسان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۳
ای جان، چو سخن گویم مستانه و رندانه
سرمستم و لایعقل زان نرگش مستانه
پرسد ز سرشک خون جانم ز غمت، آری
پر گشته مرا آخر در عشق تو پیمانه
ای دوست، سر زلفت در سینه من بگشا
زنجیر نه این در را، سرهاست درین خانه
با عشق دو چشمش چون رفتی ز پی کویش
خسرو، تو رهی رفتی رندانه و یارانه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گله ای دارم و از یار ندارم
شادم که: غم یار ز خود بی خبرم کرد
باری، خبر از طعنه اغیار ندارم
گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گله اندک و بسیار ندارم
گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
بی قیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم بکسی کار ندارم
حال من دل خسته خرابست، هلالی
آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
نکونامی و بدنامی کدام است
چو عشق آمد چه جای ننگ و نام است
نمی ترسیم در عشق از ملامت
ملامت در عقب بالا کلام است
هم از دل فارغیم اکنون هم از جان
که ما را جز غم جانان حرام است
در دیوانگی ها برگشادیم
که عقل از بس تمامی ناتمام است
بسی سودا درین سودا بپختیم
هنوز اندیشه ی این کار خام است
سر دیوانگی دارم ازین پس
که را با ما هوای این مقام است
به ترک خواجگی گفتیم و رندیم
اگر چه خواجگی با احتشام است
کسی را خواجه می خوانند بالله
که صد ره کمتر از کمتر غلام است
ز محنت کلبه ی فانی نزاری
به قصری شد که دولت مستدام است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چه چاره سازم اگر آن نگار برگردد
نهان شود ز من و آشکار برگردد
حجاب کردم با خود ز بیمِ طعنه و لیک
به طعنه کی دلم از غم گسار برگردد
از آن حجاب نمایم چو یار مستورست
که چشمِ بد رسد و روزگار برگردد
اگرچه دولتم از دولت است با من یار
ولی مباد که دولت ز کار برگردد
اگر زیاریِ اقبال بر نمی گردم
روا بود که ز اقبال یار برگردد
وفا نکوست از آن دامن وفا گیرم
که بی وفا را یار از کنار برگردد
مرا ز عالمیان اختیار آمد یار
به اختیار کسی ز اختیار بر گردد
مقامِ زهد گرفتم چو زاهدی بودم
به زهد و توبه هرگز خمار بر گردد
نه زهد خواهم و مقصود زاهدست مرا
ز زهد هرکه چو من شد به عار برگردد
نزاری از می و معشوق بر نخواهد گشت
اگر محیطِ سپهر از مدار برگردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
چه غم که نیست مرا حاصل ای مسلمانان
ز چشمِ شوخ و دلِ غافل ای مسلمانان
دلم ز دیده شود مبتلا و جان از دل
فغان ز دیده و آه از دل ای مسلمانان
حسد برند که پیوسته عاشقی چه کنم
چو در ازل نبدم مقبل ای مسلمانان
ز اضطرابِ به دریافتاده بی‌خبرست
قرار یافته بر ساحل ای مسلمانان
ز خرقه سیر شدم مولعِ خراباتم
به خانقاه نی‌ام مایل ای مسلمانان
به یک پیاله می اثباتِ پارسایی را
هزار توبه کنم باطل ای مسلمانان
همان نزاریِ مستم کز اعتبار انگشت
ز دستِ من بگزد عاقل ای مسلمانان
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
دل یکی وز هر طرف بر سینه داغ دیگری‌ست
بهر یک پروانه از هر سو چراغ دیگری‌ست
هر طرف رنگی دگر برمی‌کند نظّاره‌اش
ساقی ما گل‌گل امشب از ایاغ دیگری‌ست
آنکه او را روز و شب در کعبه می‌جویی سراغ
پیش رندان در خراباتش سراغ دیگری‌ست
روزنم هرگز چنین روشن نبود از ماهتاب
کلبه ما روشن امشب از چراغ دیگری‌ست
شیشه را گیرم به لب ساقی چو ساغر کم دهد
امشبم در باده‌پیمایی دماغ دیگری‌ست
طعنه وارستگی تا چند قدسی را هنوز
بر دل از هر حلقه زلف تو داغ دیگری‌ست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ترا در کوی جانان خانه ای هست
به هر کوئی چو من دیوانه ای هست
بزن چوبش که دزدست آن سر زلف
بدست ار نیست چوبت شانه ای هست
منور شد ز رویت دیده دل نیز
کز آن به نور در هر خانه ای هست
نشان آنکه رویت خرمنم سوخت
بر آن آتش ز خالت دانه ای هست
سماع ما به زاهد در نگیرد
درین صحبت مگر بیگانه ای هست ت
مزن ای خم شکن بر صوفیان سنگ
که زیر خرقه شان پیمانه ای هست
کمال ار نیست هیچت لایق دوست
غزل های تر رندانه ای هست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ما درین دیر تادیم هم از روز الست
رند و دیوانه و تلاش و خراباتی و مست
محنت ما همه دولت غم ما جمله نشاط
هستی ما همه نی نیستی ما همه هست
یک نفس در همه عالم ننشینیم در پای
تا نیاریم سر زلف دلارام بدست
آبروئی نشد از زهد ربانی ما را
ساقی عشق چو پیمانه ناموس شکست
نیست ما را سر طوبی و تمنای بهشت
شیوه مردم با اهل بود همت پست
زاهدان جای نشت ارچه به جنت دارند
عاشقان را نبود در دو جهان جای نشست
عشق را در حرم کعبه و بتخانه یکی است
رند میخانه نشین زاهد سجاده پرست
هر چه در چشم بجز صورت معشوق خطاست
هر چه در دست بجز دامن مقصود بدست
گر چه زد صورت خوبان ره عقل تو کمال
نیک بود آن همه صورت چو به معنی پیوسته
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
بس شد ز توبه ما را با پیر ما که گوید
یعنی به می فروشان این ماجرا که گوید
پیر مغان دهد می با ما و شیغ نوبه
طالب بگو ارادت زین هر دو با که گوید
خود بین هنر شناسد عیب خداشناسان
امروز عیب رندان جز پارسا که گوید
گر چنگ پیش ننهد پانی به دلنوازی
سوی شرابخانه ما را صلا که گوید
دلبر مگر به عاشق دشنام داد ور نی
بی مرحمت کسی را چندین دعا که گوید
گونی مرا رقیا هستم سنگ در او
این نام آدمی را زیبد ترا که گوید
از زاهدی برندی کردی کمال توبه
جز پاکباز قادره ترک دعا که گوید
بعد از تو از فرینان در قرنها ازینسان
شعر تر مخیله سر تا پا که گوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
لاف رندی مزن ای زاهد پاکیزه خصال
درد آن حال نداری به همین درة بنال
تو و مسئوری و سجاده و طاعت همه عمر
ما و سی و نظربازی و رندی همه سال
ما نه آشفته نقشیم که در آب و گل است
نظر پاک نباشد نگران بر خط و خال
هر کس از مائدة وصل نصیبی طلبید
تا کرا بخت نشاند به سر خوان وصال
چشم حق دیده کجا بسته فردا باشد
عاشق و وعده تأخیر رهی امر محال
طالب دوست کو دور شمارد خود را
بی خبر تشنه همی میرد و در عین زلال
گرچه نقصان کمال از می و شاهد بازیست
در مقامی که همه اوست چه نقصان چه کمال
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گر نه چشمان تو در قصد گرفتارانند
ز چه هر گوشه از او صف زده خونخوارانند
مکن ایباد پریشان سر زلفش زنهار
که بهر حلقه از اندام گرفتارانند
تو ز می مست شکر خواب چه دانی که بشهر
هر شب از نیش سر زلف تو بیدارانند
با حذر باش که آن ناقه مشگین ز صبا
نشود باز که در شهر دلقکارانند
شیخ گو نخوت بیهوده برندان مفروش
غالب آنست که وارسته گنکارانند
صوفیانرا شو دار منعکس ایندلق ریا
همه دانند که اینقوم چه سگسارانند
بادب پای بمیخانه نه ایسالک راه
که بهر پای خم میگده هشیارانند
نیرّ اینخرقۀ پشمینه برانداز ز دوش
رهروان حرم عشق سبگبارانند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
رندیم و ملامتی و بدنام
قلاش و حریف ساغر و جام
بد مست و قمار باز و بی باک
معشوق پرست و باده آشام
او باشم و عاشق و نظرباز
آزاده ز قید ننگ و ز نام
با شاهد و می حریف و همدم
با چنگ و چغانه ایم مادام
در مستی و عاشقی و رندی
انگشت نمای خاصم و عام
حیران جمال روی جانان
سودائی زلف آن دلارام
بد مست و خراب در خرابات
بودم همه دم بکام و ناکام
مخمور دو چشم مست ساقی
در میکده بوده بی سرانجام
بی مطرب و می دمی اسیری
جان و دل ما نگیرد آرام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
چو خراب عشق یارم همگی ز یار گویم
نه چو ز اهدم که هر دم ز بهشت و نار گویم
چو شعار عشقبازان همه رندیست و مستی
چه شود مدام اگر من ز می و خمار گویم
چو بچشم من دو عالم همه گلشنی است پرگل
چه شکایتی چو بلبل ز جفای خار گویم
همه جا بماست یارم همه دم باوست کارم
نه غریب این دیارم که از آن دیار گویم
بمیان بحر گردم همه دم چو مرغ آبی
نه چو مرغ خانگی من صفت کنارگویم
ز پی همای وصلش همه سو بجست و جویم
چو که شاهباز عشقم همه از شکار گویم
سخن صلاح و تقوی مطلب ز من اسیری
بتو من که مستم احسن ز صلاح کار گویم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
من مستم و میخوارم گو خلق بدانیدم
مخمورم و خمارم گو خلق بدانیدم
من رند خراباتم در بتکده بالاتم
فارغ زکراماتم گو خلق بدانیدم
من بیخود و باهوشم هشیارم و می نوشم
گویایم و خاموشم گو خلق بدانیدم
من عابد اصنامم من شهره ایامم
بی ننگم و بی نامم گو خلق بدانیدم
درمسجد و میخانه هستیم حریفانه
با شاهد و پیمانه گو خلق بدانیدم
من عاشق بی شیدم در دام غمش صیدم
آزاده ز هر قیدم گو خلق بدانیدم
آزاده زمیری ام جویای فقیری ام
فارغ ز اسیری ام گو خلق بدانیدم