عبارات مورد جستجو در ۳۶۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۶
اگر الطاف شمس الدین به دیده برفتاده‌ستی
سوی افلاک روحانی، دو دیده برگشاده‌ستی
گشاده ستی دو دیده پر، قدم را نیز، از مستی
ولی پرسعادت او دران عالم نهاده‌ستی
چو بنهادی قدم آن جا، برفتی جسم از یادش
که پنداری زمادر او دران عالم نزاده‌ستی
میان خوب رویان جان شده چون ذره‌ها رقصان
گهی مست جمالستی، گهی سرمست باده‌ستی
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
زفرزین بند سوداها زاسب خود پیاده‌ستی
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
ازین‌ها جمله روی دل شدی‌‌ بی‌رنگ و ساده‌ستی
بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
کمربسته به پیش او، نشسته بر وساده‌ستی
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
سزای جمله کرده‌ستی و داد حسن داده‌ستی
نه نفسی ره زنی کردی، نه آوازه‌ی فنا بودی
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شاده ستی
اگر در آب می‌دیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
برآ بر بام ای عارف، بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دل‌ها را، تویی شاهین اشکاری
بود جان‌های پابسته، شوند از بند تن رسته
بود دل‌های افسرده، ز حر تو شود جاری
بسی اشکوفه و دل‌ها، که بنهادند در گل‌ها
همی پایند یاران را، به دعوتشان بکن یاری
به کوری دی و بهمن، بهاری کن برین گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری
زبالا الصلایی زن، که خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را، که تو ساقی اقطاری
دلی دارم پر از آتش، بزن بر وی تو آبی خوش
نه زاب چشمهٔ جیحون، از آن آبی که تو داری
به خاک پای تو، امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب، بکن با روح سیاری
چو امشب خواب من بستی، مبند آخر ره مستی
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری
چرا بستی تو خواب من؟ برای نیکویی کردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری
زهی‌‌ بی‌خوابی شیرین، بهی تر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری
به جان پاکت ای ساقی، که امشب ترک کن عاقی
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری
بیا تا روزبر روزن بگردیم، ای حریف من
ازیرا مرد خواب افکن، درآمد شب به کراری
برین گردش حسد آرد، دوار چرخ گردونی
که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری
چه کوتاه است پیش من، شب و روز اندرین مستی
زروز و شب رهیدم من، بدین مستی و خماری
حریف من شو ای سلطان، به رغم دیدهٔ شیطان
که تا بینی رخ خوبان، سر آن شاهدان خاری
مرا امشب شهنشاهی، لطیف و خوب و دلخواهی
برآورده‌‌ست از چاهی، رهانیده زبیماری
به گرد بام می‌گردم، که جام حارسان خوردم
تو هم می‌گرد گرد من، گرت عزم است می خواری
چو با مستان او گردی، اگر مسی تو، زر گردی
وگر پایی تو، سر گردی، وگر گنگی، شوی قاری
درین دل موج‌ها دارم، سر غواص می‌خارم
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری؟
دهان بستم، خمش کردم، اگرچه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون کن درین آتش به ستاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
یکی دودی پدید آمد، سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش، تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش، دران دود و دران آتش
که می‌سوزد در آن جا خوش، به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو، ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو، درآید جان‌‌ بی‌چونی
نیاید جز زمه رویی، طواف برج‌ها کردن
که مادون را رها کردن، نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان، به سوی شاه چون بازان
ببینی بحر را تازان، دران بحر پر از خونی
چه لاله‌‌ست و گل و ریحان، ازان خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
چو دررفتی دران مخزن، منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب، چون گنج قارونی
ببینی شأن قدوسی، بیابی‌‌ بی‌دهن بوسی
زسر خضر چون موسی، شوی در فقر هارونی
چو آبی ساکن و خفته، وچون موجی برآشفته
به بحر کم زنان رفته، شده اندر کم، افزونی
چو اندر شه نظر کردی، زمستی آنچنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی، زجان کردی شکرریزی
دران دم هر دو جا باشی، درون مصر و بیرونی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۵
ای دوست زشهر ما، ناگه به سفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی
نوری که بدو پرد، جان از قفص قالب
در تو نظری کرد او، در نور نظر رفتی
رفتی تو ازین پستی، در شادی و در مستی
آن سوی زبردستی، گر زیر و زبر رفتی
مانند خیالی تو، هر دم به یکی صورت
زین شکل برون جستی، در شکل دگر رفتی
امروز چو جانستی، در صدر جنانستی
از دور قمر رستی، بالای قمر رفتی
اکنون ز تن گریان، جانا شده‌یی عریان
چون ترک کله کردی، وزبند کمر رفتی
از نان شده‌یی فارغ، وز منت خبازان
وز آب شدی فارغ، کز تف جگر رفتی
نانی دهدت جانان،‌‌ بی‌معده و‌‌ بی‌دندان
آبی دهدت صافی، زان بحر که در رفتی
از جان شریف خود، وز حال لطیف خود
بفرست خبر، زیرا در عین خبر رفتی
ورزان که خبر ندهی، دانم که کجاهایی
در دامن دریایی، چون در و گهر رفتی
هان ای سخن روشن، درتاب درین روزن
کز گوش گذر کردی، در عقل و بصر رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۴
ازین تنگین قفس جانا پریدی
وزین زندان طراران رهیدی
ز روی آینه گل دور کردی
در آیینه بدیدی آنچ دیدی
خبرها می‌شنیدی زیر و بالا
بران بالا ببین آنچ شنیدی
چو آب و گل به آب و گل سپردی
قماش روح بر گردون کشیدی
ز گردش‌‌های جسمانی بجستی
به گردش‌‌های روحانی رسیدی
بجستی ز اشکم مادر که دنیاست
سوی بابای عقلانی دویدی
بخور هر دم می شیرین‌تر از جان
به هر تلخی که بهر ما چشیدی
گزین کن، هر چه می‌خواهی و بستان
چو ما را بر همه عالم گزیدی
ازین دیگ جهان رفتی چو حلوا
به خوان آن جهان، زیرا پزیدی
اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت
برون بیضهٔ عالم پریدی
درین عالم نگنجی زین سپس تو
همان سو پر که هر دم در مزیدی
خمش کن، رو که قفل تو گشادند
اجل بنمود قفلت را کلیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۳
به تن با ما، به دل در مرغزاری
چو دربند شکاری، تو شکاری
به تن این جا میان بسته چو نایی
به باطن همچو باد بی‌قراری
تنت چون جامهٔ غواص بر خاک
تو چون ماهی، روش در آب داری
درین دریا بسی رگ‌هاست صافی
بسی رگ‌هاست کان تیره است و تاری
صفای دل ازان رگ‌‌های صافی‌ست
بدان رگ پی بری، چون پر برآری
دران رگ‌ها تو همچون خون نهانی
ور انگشتی نهم، تو شرم داری
ازان رگ‌هاست بانگ چنگ خوش رگ
ز عکس و لطف آن زاری ست، زاری
ز بحر بی‌کنار است این نواها
که می‌غرد به موج از بی‌کناری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۸
من پار بخورده‌ام شرابی
امسال چه مستم و خرابی
من پار ز آتشی گذشتم
امسال چرا شدم کبابی؟
من تشنه به آب جوی رفتم
ماهی دیدم میان آبی
شیران همه ماهتاب جویند
من شیرم و یار ماهتابی
از درد مپرس، رنگ رخ بین
تا رنگ بگویدت جوابی
جانم مست است و تن خراب است
مستی‌‌‌ست نشسته در خرابی
این هر دو چنین و دل چنین تر
کز غم چو خری‌‌‌ست در خلابی
یک لحظه مشو ملول، بشنو
تا باشدت از خدا ثوابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۲
شوری فتاد در فلک ای مه، چه شسته‌یی؟
پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شسته‌یی؟
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شسته‌یی؟
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله، چه شسته‌یی؟
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حق است و تویی شه، چه شسته‌یی؟
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره، چه شسته‌یی؟
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شسته‌یی؟
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه، چه شسته‌یی؟
دولاب دولت است ز تبریز، شمس دین
در زن تو دست‌ها و درین ره، چه شسته‌یی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۴
گهی به سینه درآیی، گهی ز روح برآیی
گهی به هجر گرایی، چه آفتی، چه بلایی
گهی جمال بتانی، گهی ز بت شکنانی
گهی نه این و نه آنی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بشر به پای دویده، ملک به پر بپریده
به غیر عجز ندیده‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چو پر و پاش نماند، چو او ز هر دو بماند
تو را به فقر بداند‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
دران دلی که گزیدی، خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چه دولتی و چه سودی، چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
غم تو دامن جانی، کشید جانب کانی
به سوی گنج نهانی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چه سوی گنج کشیدش، ز جمله خلق بریدش
دگر کسی بندیدش‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چه راحتی و چه روحی، چه کشتی‌‌‌‌یی و چه نوحی
چه نعمتی، چه فتوحی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بگفتمت چه کس است این، بگفتی‌ام هوس است این
خمش، خمش که بس است این‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
هوس چه باشد ای جان؟ مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
تو عشق جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
مرا چو دیگ بجوشی، مگو خمش، چه خروشی؟
چه جای صبر و خموشی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بجوش دیگ دلم را، بسوز آب و گلم را
بدر خط و سجلم را‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بسوز تا که برویم، حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
دگر مگوی پیامش، رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۱
به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی
عجب عجب، به کدامین ره از جهان رفتی؟
بسی زدی پر و بال و قفص دراشکستی
هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی
تو باز خاص بدی، در وثاق پیرزنی
چو طبل باز شنیدی، به لامکان رفتی
بدی تو بلبل مستی، میانهٔ جغدان
رسید بوی گلستان، به گلستان رفتی
بسی خمار کشیدی، ازین خمیر ترش
به عاقبت به خرابات جاودان رفتی
پی نشانهٔ دولت، چو تیر راست شدی
بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی
نشان‌های کژت داد این جهان چو غول
نشان گذاشتی و سوی بی‌نشان رفتی
تو تاج را چه کنی، چون که آفتاب شدی؟
کمر چرا طلبی، چون که از میان رفتی؟
دو چشم کشته شنیدم، که سوی جان نگرد
چرا به جان نگری، چون به جان جان رفتی؟
دلا، چه نادره مرغی، که در شکار شکور
تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتی
گل از خزان بگریزد، عجب، چه شوخ گلی
که پیش باد خزانی، خزان خزان رفتی
ز آسمان تو چو باران، به بام عالم خاک
به هر طرف بدویدی، به ناودان رفتی
خموش باش، مکش رنج گفت و گوی، بخسب
که در پناه چنان یار مهربان رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۸
در دل من پردهٔ نو می‌زنی
ای دل و ای دیده و ای روشنی
پرده تویی وز پس پرده تویی
هر نفسی شکل دگر می‌کنی
پرده چنان زن که به هر زخمه‌یی
پردهٔ غفلت ز نظر برکنی
شب منم و خلوت و قندیل جان
خیره که تو آتشی یا روغنی
بی من و تو، هر دو تویی، هر دو من
جان منی، آن منی، یا منی
نکتهٔ چون جان شنوم من ز چنگ
تنتن تنتن، که تو یعنی تنی
گر تنم و گر دلم و گر روان
شاد بدانم که توام می‌تنی
از تو چرا تازه نباشم؟ که تو
تازگی سرو و گل و سوسنی
از تو چرا نور نگیرم؟ که تو
تابش هر خانه و هر روزنی
از تو چرا زور نیابم؟ که تو
قوت هر صخره و هر آهنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۴
یا مالک ذمة الزمان
یا فاتح جنة المعانی
لا هوتک موضح المصادر
ناسوتک سلم الامانی
من رام لقاک فی جهات
ردوه بقول لن ترانی
کم اتلفنی بلن حبیبی
لما اتلفنی بلن اتانی
کم رد علی باب وصل
کم عنه رجعت قد دعانی
کم عانق روحه و روحی
کم جالسنی بلا مکان
کم البسنی ببرد تیه
کم اطعمنی و کم سقانی
کم اسکرنی بکاس حب
بین الحرفاء و المغانی
یا قلب کفاک لا تطول
بالله علیک یا لسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۵
یا ساقیة المدام هاتی
وامحوا بمدامة صفاتی
من عین مدامة رحیق
لا تمزجها من الفرات
اشبع طربا و رو عیشا
لا تخش ملامة الوشاة
لا تسکر جاهلا لئیما
واسکر نفرا من الکفاة
قم فاسب بوجنتیک عقلی
قم فافن بمقلتیک ذاتی
بشریٰ بولوج روح قدس
ینجی نظری من الکفاة
لاخوف ولا فنا لذات
لا ینعشه من الممات
لا امن و لا امان حتیٰ
اقطع طمعی من النجات
تبریز لحقتنی و الا
فاحسب بدنی من الموات
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۴ - آغاز منور شدن عارف بنور غیب‌بین
چون یکی حس در روش بگشاد بند
ما بقی حس‌ها همه مبدل شوند
چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حس‌ها پدید
چون ز جو جست از گله یک گوسفند
پس پیاپی جمله زان سو برجهند
گوسفندان حواست را بران
در چرا، از اخرج المرعیٰ چران
تا در آن‌جا سنبل و ریحان چرند
تا به گلزار حقایق ره برند
هر حست پیغامبر حس‌ها شود
تا یکایک سوی آن جنت رود
حس‌ها با حس تو گویند راز
بی حقیقت، بی‌زبان و بی‌مجاز
کین حقیقت قابل تأویل‌هاست
وین توهم مایۀ تخییل‌هاست
آن حقیقت را که باشد از عیان
هیچ تأویلی نگنجد در میان
چون که هر حس بندهٔ حس تو شد
مر فلک‌ها را نباشد از تو بد
چون که دعوی‌یی رود در ملک پوست
مغز آن کی بود؟ قشر آن اوست
چون تنازع درفتد در تنگ کاه
دانه آن کیست؟ آن را کن نگاه
پس فلک قشر است و نور روح مغز
این پدید است، آن خفی، زین رو ملغز
جسم ظاهر، روح مخفی آمده‌ست
جسم همچون آستین، جان همچو دست
باز عقل از روح مخفی‌تر پرد
حس سوی روح زوتر ره برد
جنبشی بینی، بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است
تا که جنبش‌های موزون سر کند
جنبش مس را به دانش زر کند
زان مناسب آمدن افعال دست
فهم آید مر تو را که عقل هست
روح وحی از عقل پنهان‌تر بود
زان که او غیبی‌ست، او زان سر بود
عقل احمد از کسی پنهان نشد
روح وحیش مدرک هر جان نشد
روح وحیی را مناسب‌هاست نیز
درنیابد عقل، کآن آمد عزیز
گه جنون بیند، گهی حیران شود
زان که موقوف است تا او آن شود
چون مناسب‌های افعال خضر
عقل موسیٰ بود در دیدش کدر
نامناسب می‌نمود افعال او
پیش موسیٰ چون نبودش حال او
عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کی است ای ارجمند؟
علم تقلیدی بود بهر فروخت
چون بیابد مشتری خوش برفروخت
مشتری علم تحقیقی حق است
دایما بازار او با رونق است
لب ببسته، مست در بیع و شریٰ
مشتری بی‌حد که الله اشتریٰ
درس آدم را فرشته مشتری
محرم درسش نه دیو است و پری
آدم انبئهم بأسما درس گو
شرح کن اسرار حق را مو به مو
آن چنان کس را که کوته‌بین بود
در تلون غرق و بی‌تمکین بود
موش گفتم زان که در خاک است جاش
خاک باشد موش را جای معاش
راه‌ها داند، ولی در زیر خاک
هر طرف او خاک را کرده‌ست چاک
نفس موشی نیست الا لقمه‌رند
قدر حاجت موش را عقلی دهند
زان که بی‌حاجت خداوند عزیز
می‌نبخشد هیچ کس را هیچ چیز
گر نبودی حاجت عالم، زمین
نافریدی هیچ رب العالمین
وین زمین مضطرب محتاج کوه
گر نبودی، نافریدی پر شکوه
ور نبودی حاجت افلاک هم
هفت گردون ناوریدی از عدم
آفتاب و ماه و این استارگان
جز به حاجت کی پدید آمد عیان؟
پس کمند هست‌ها حاجت بود
قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بیفزا حاجت ای محتاج زود
تا بجوشد در کرم دریای جود
این گدایان بر ره و هر مبتلا
حاجت خود می‌نماید خلق را
کوری و شلی و بیماری و درد
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد
هیچ گوید نان دهید ای مردمان
که مرا مال است و انبار است و خوان؟
چشم ننهاده‌ست حق در کورموش
زان که حاجت نیست چشمش بهر نوش
می‌تواند زیست بی‌چشم و بصر
فارغ است از چشم او در خاک تر
جز به دزدی او برون ناید ز خاک
تا کند خالق ازان دزدیش پاک
بعد ازان پر یابد و مرغی شود
چون ملایک جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شکر خدا
او برآرد همچو بلبل صد نوا
کی رهاننده مرا از وصف زشت
ای کننده دوزخی را تو بهشت
در یکی پیهی نهی تو روشنی
استخوانی را دهی سمع ای غنی
چه تعلق آن معانی را به جسم؟
چه تعلق فهم اشیا را به اسم؟
لفظ چون وکر است و معنی طایر است
جسم جوی و روح آب سایر است
او روان است و تو گویی واقف است
او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نبینی سیر آب از چاک‌ها
چیست بر وی نو به نو خاشاک‌ها؟
هست خاشاک تو صورت‌های فکر
نو به نو در می‌رسد اشکال بکر
روی آب و جوی فکر اندر روش
نیست بی‌خاشاک محبوب و وحش
قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زان که آب از باغ می‌آید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر جوی و این سیر نبات
آب چون انبه‌تر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون به غایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
چون به غایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجید اندرو الٰا که آب
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۸ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی
آن دقوقی رحمة الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بی‌خبر از راه حیران در الٰه
پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ؟
گفت من حیرانم و بی‌خویش و دنگ
تو مبین این پای‌ها را بر زمین
زان که بر دل می‌رود عاشق یقین
از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند؟ کوست مست دلنواز
آن دراز و کوته اوصاف تن است
رفتن ارواح دیگر رفتن است
تو سفرکردی ز نطفه تا به عقل
نه به گامی بود نه منزل نه نقل
سیر جان بی‌چون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر
سیر جسمانه رها کرد او کنون
می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون
گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار
تا ببینم در بشر انوار یار
تا ببینم قلزمی در قطره‌یی
آفتابی درج اندر ذره‌یی
چون رسیدم سوی یک ساحل به گام
بود بی‌گه گشته روز و وقت شام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۰ - شدن آن هفت شمع بر مثال یک شمع
باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک
می‌شکافد نور او جیب فلک
باز آن یک بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زفت شد
اتصالاتی میان شمع‌ها
که نیاید بر زبان و گفت ما
آن که یک دیدن کند ادارک آن
سال‌ها نتوان نمودن از زبان
آن که یک دم بیندش ادراک هوش
سال‌ها نتوان شنودن آن به گوش
چون که پایانی ندارد رو الیک
زان که لا احصی ثناء ما علیک
پیش تر رفتم دوان کان شمع‌ها
تا چه چیز است از نشان کبریا؟
می‌شدم بی‌خویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب
ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین
اوفتادم بر سر خاک زمین
باز با هوش آمدم برخاستم
در روش گویی نه سر نه پاستم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۶ - باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را
انبیا گفتند نومیدی بد است
فضل و رحمت‌های باری بی‌حد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
خود گرفتم که شما سنگین شدیت
قفل‌ها بر گوش و بر دل بر زدیت
هیچ ما را با قبولی کار نیست
کار ما تسلیم و فرمان کردنی‌ست
او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی
جان برای امر او داریم ما
گر به ریگی گوید او کاریم ما
غیر حق جان نبی را یار نیست
با قبول و رد خلقش کار نیست
مزد تبلیغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست
ما برین درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هرجا بیستیم
دل فرو بسته و ملول آن کس بود
کز فراق یار در محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضر است
در نثار رحمتش جان شاکر است
در دل ما لاله‌زار و گلشنی‌ست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیش ما صد سال و یک ساعت یکی‌ست
که دراز و کوته از ما منفکی‌ست
آن دراز و کوتهی در جسم‌هاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟
سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بی‌اندوه و لهف
وان گهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال؟
در گلستان عدم چون بی‌خودی‌ست
مستی از سغراق لطف ایزدی‌ست
لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی به وهم آرد جعل انفاس ورد؟
نیست موهوم ار بدی موهوم آن
همچو موهومان شدی معدوم آن
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت؟
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت؟
هین گلوی خود مبر هان ای مهان
این‌چنین لقمه رسیده تا دهان
راه‌های صعب پایان برده‌ایم
ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۶ - با خویش آمدن عاشق بیهوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق
گفت ای عنقای حق جان را مطاف
شکر که باز آمدی زان کوه قاف
ای سرافیل قیامت گاه عشق
ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق
اولین خلعت که خواهی دادنم
گوش خواهم که نهی بر روزنم
گرچه می‌دانی به صفوت حال من
بنده‌پرور گوش کن اقوال من
صد هزاران بار ای صدر فرید
ز آرزوی گوش تو هوشم پرید
آن سمیعی تو وان اصغای تو
وان تبسم‌های جان‌افزای تو
آن نیوشیدن کم و بیش مرا
عشوهٔ جان بداندیش مرا
قلب‌های من که آن معلوم توست
بس پذیرفتی تو چون نقد درست
بهر گستاخی شوخ غره‌یی
حلم‌ها در پیش حلمت ذره‌یی
اولا بشنو که چون ماندم ز شست
اول و آخر ز پیش من بجست
ثانیا بشنو تو ای صدر ودود
که بسی جستم تورا ثانی نبود
ثالثا تا از تو بیرون رفته‌ام
گوییا ثالث ثلاثه گفته‌ام
رابعا چون سوخت ما را مزرعه
می‌ندانم خامسه از رابعه
هر کجا یابی تو خون بر خاک‌ها
پی بری باشد یقین از چشم ما
گفت من رعد است و این بانگ و حنین
زابر خواهد تا ببارد بر زمین
من میان گفت و گریه می‌تنم
یا بگریم یا بگویم؟ چون کنم؟
گر بگویم فوت می‌گردد بکا
ور نگویم چون کنم شکر و ثنا
می‌فتد از دیده خون دل شها
بین چه افتاده‌ست از دیده مرا
این بگفت و گریه در شد آن نحیف
که برو بگریست هم دون هم شریف
از دلش چندان بر آمد های هوی
حلقه کرد اهل بخارا گرد اوی
خیره گویان خیره گریان خیره‌خند
مرد و زن خرد و کلان حیران شدند
شهر هم هم‌رنگ او شد اشک ریز
مرد و زن درهم شده چون رستخیز
آسمان می‌گفت آن دم با زمین
گر قیامت را ندیدستی ببین
عقل حیران که چه عشق است و چه حال
تا فراق او عجب‌تر یا وصال؟
چرخ بر خوانده قیامت‌نامه را
تا مجره بر دریده جامه را
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد و دو دیوانگی
سخت پنهان است و پیدا حیرتش
جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تخته‌بندی پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق؟ دریای عدم
در شکسته عقل را آن جا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پرده‌ها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی ازان
پردهٔ دیگر برو بستی بدان
آفت ادراک آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
من چو با سوداییانش محرمم
روز و شب اندر قفس در می‌دمم
سخت مست و بی‌خود و آشفته‌یی
دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌یی؟
هان و هان هش دار بر ناری دمی
اولا بر جه طلب کن محرمی
عاشق و مستی و بگشاده زبان
الله الله اشتری بر ناودان
چون ز راز و ناز او گوید زبان
یا جمیل الستر خواند آسمان
ستر چه؟ در پشم و پنبه آذر است
تا همی‌پوشیش او پیداتر است
چون بکوشم تا سرش پنهان کنم
سر بر آرد چون علم کاینک منم
رغم انفم گیردم او هر دو گوش
کی مدمغ چونش می‌پوشی؟ بپوش؟
گویمش رو گرچه بر جوشیده‌یی
همچو جان پیدایی و پوشیده‌یی
گوید او محبوس خنب است این تنم
چون می اندر بزم خنبک می‌زنم
گویمش زان پیش که گردی گرو
تا نیاید آفت مستی برو
گوید از جام لطیف‌آشام من
یار روزم تا نماز شام من
چون بیاید شام و دزدد جام من
گویمش وا ده که نامد شام من
زان عرب بنهاد نام می مدام
زان که سیری نیست می‌خور را مدام
عشق جوشد بادهٔ تحقیق را
او بود ساقی نهان صدیق را
چون بجویی تو به توفیق حسن
باده آب جان بود ابریق تن
چون بیفزاید می توفیق را
قوت می بشکند ابریق را
آب گردد ساقی و هم مست آب
چون مگو والله اعلم بالصواب
پرتو ساقی‌ست کندر شیره رفت
شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت
اندرین معنی بپرس آن خیره را
که چنین کی دیده بودی شیره را؟
بی‌تفکر پیش هر داننده هست
آن که با شوریده شوراننده هست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۷ - شرح کردن موسی علیه‌السلام آن چهار فضیلت را جهت پای مزد ایمان فرعون
گفت موسی کاولین آن چهار
صحتی باشد تنت را پایدار
این علل‌هایی که در طب گفته‌اند
دور باشد از تنت ای ارجمند
ثانیا باشد تورا عمر دراز
که اجل دارد ز عمرت احتراز
وین نباشد بعد عمر مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی
بلکه خواهان اجل چون طفل شیر
نه ز رنجی که تو را دارد اسیر
مرگ‌جو باشی ولی نز عجز رنج
بلکه بینی در خراب خانه گنج
پس به دست خویش گیری تیشه‌یی
می‌زنی بر خانه بی‌اندیشه‌یی
که حجاب گنج بینی خانه را
مانع صد خرمن این یک دانه را
پس در آتش افکنی این دانه را
پیش گیری پیشهٔ مردانه را
ای به یک برگی ز باغی مانده
همچو کرمی برگش از رز رانده
چون کرم این کرم را بیدار کرد
اژدهای جهل را این کرم خورد
کرم کرمی شد پر از میوه و درخت
این چنین تبدیل گردد نیک بخت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۴ - گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا
من خلیل وقتم و او جبرئیل
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبک باری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهراین دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زان که هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان؟
گرچه او محو حق است و بی‌سر است
لیک کار من از آن نازک‌تر است
کردهٔ او کردهٔ شاه است لیک
پیش ضعفم بد نماینده‌ست نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج می‌باید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطه‌ای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایان‌بین‌تر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دیدبر
زان که داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکری‌اش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وان فزونی هم پی طمع دگر
بی‌معانی چاشنی ندهد صور
زان همی‌پرسی چرا این می‌کنی؟
که صور زیت است و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا؟ از بهر چیست؟
چون که صورت بهرعین صورتی‌ست
این چرا گفتن سوآل از فایده‌ست
جز برای این چرا گفتن بداست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهرهمین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست؟
ور حکیمی هست چون فعلش تهی‌ست؟
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب