عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
با دگری بر غم من عقد وصال بستهای
ورنه به روی من چرا در همه سال بستهای؟
گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه
زلف چو دام خویش را دانهٔ خال بستهای؟
آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب
قوس سیه کشیدهای، طوق هلال بستهای
از دهن تو بوسهای داشتم آرزو، ولی
چون طلبم؟ که بر لبم جای سال بستهای
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس
در قفس هوای خود کرده و بال بستهای
در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند
گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بستهای
از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت
پردهٔ ناز و سرکشی پیش جمال بستهای
ورنه به روی من چرا در همه سال بستهای؟
گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه
زلف چو دام خویش را دانهٔ خال بستهای؟
آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب
قوس سیه کشیدهای، طوق هلال بستهای
از دهن تو بوسهای داشتم آرزو، ولی
چون طلبم؟ که بر لبم جای سال بستهای
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس
در قفس هوای خود کرده و بال بستهای
در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند
گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بستهای
از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت
پردهٔ ناز و سرکشی پیش جمال بستهای
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
به خرابات گذارم ندهند از خامی
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی
صوفی رندم و معروف به شاهدبازی
عاشق مستم و مشهور به درد آشامی
سر ز ناچار بر آورده به بیسامانی
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی
حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی
اوحدیوار به صد بند گرفتارم، لیک
تو درین بند ندانی که برون از دامی
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی
صوفی رندم و معروف به شاهدبازی
عاشق مستم و مشهور به درد آشامی
سر ز ناچار بر آورده به بیسامانی
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی
حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی
اوحدیوار به صد بند گرفتارم، لیک
تو درین بند ندانی که برون از دامی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
کاکل آن پسر ز پیشانی
کرد ما را بدین پریشانی
حاصل ما ز زلف و عارض اوست
اشک چون خون و چشم چون خانی
شب اول چو روز دانستم
که کشد کار ما به ویرانی
ای به رخسار آفتاب دوم
وی به دیدار یوسف ثانی
در کمند توییم و میبینی
مستمند توییم و میدانی
عهد بستیم و نیستی راضی
دل بدادیم و هم پشیمانی
گر نیاییم یاد ما نکنی
ور بیاییم رخ بگردانی
دل به دست تو بود، بشکستی
تن به حکم تو گشت و تو دانی
حالم از قاصدان نمیشنوی
نامم از نامه بر نمیخوانی
اوحدی را ز درد درمان کن
که بنالد ز درد و درمانی
کرد ما را بدین پریشانی
حاصل ما ز زلف و عارض اوست
اشک چون خون و چشم چون خانی
شب اول چو روز دانستم
که کشد کار ما به ویرانی
ای به رخسار آفتاب دوم
وی به دیدار یوسف ثانی
در کمند توییم و میبینی
مستمند توییم و میدانی
عهد بستیم و نیستی راضی
دل بدادیم و هم پشیمانی
گر نیاییم یاد ما نکنی
ور بیاییم رخ بگردانی
دل به دست تو بود، بشکستی
تن به حکم تو گشت و تو دانی
حالم از قاصدان نمیشنوی
نامم از نامه بر نمیخوانی
اوحدی را ز درد درمان کن
که بنالد ز درد و درمانی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی
هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی
ما را همه کاری به فراق تو فرو بست
باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی
گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری
تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟
از بار غم خویش نبایست شکستن
ما را که شب و روز تو بایستی وبایی
ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده
سوگند به جان تو که: اندر دل مایی
هر چند پسند همه خلقی ز لطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی
بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین
تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟
ز آیینه عجب دارم آرام نمودن
وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی
اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز
سوزیست که آتش برساند به دوتایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی
هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی
ما را همه کاری به فراق تو فرو بست
باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی
گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری
تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟
از بار غم خویش نبایست شکستن
ما را که شب و روز تو بایستی وبایی
ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده
سوگند به جان تو که: اندر دل مایی
هر چند پسند همه خلقی ز لطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی
بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین
تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟
ز آیینه عجب دارم آرام نمودن
وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی
اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز
سوزیست که آتش برساند به دوتایی
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
در احوال خویش و صفت ممدوح
در آن ایام کز من دور شد بخت
سراسر کار من بینور شد سخت
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب، دلم پرتاب میکرد
در ایام جوانی پیر گشته
چو عنقا رفته، عزلت گیر گشته
نه قوت را مجالی در مزاجم
نه دانش را وقوفی درعلاجم
تب ربعم به سال اندر کشیده
وز آن پشتم چو دال اندر کشیده
چه شبها اندرین معنی که گفتم!
نه خوردم دست میداد و نه خفتم
فلک بر من بدین سان دور میکرد
چراغ دودهٔ علم وطهارت
گرامی گوهر دریای شاهی
گزیده میوهٔ باغ الهی
وجیه دین و دولت شاه یوسف
که دارد رتبت پنجاه یوسف
نصیرالدین طوسی را نبیره
که عقل از خلقت او گشته خیره
به اصل ارباب دانش را خلف او
نمودار بزرگان سلف او
زمین را از شکوهش زیب و زینست
سرور خلق و سر الوالدینست
گر از آبای او محروم بودی
« فهذالشبل من تلک الاسود»
جهانداری، که مانندش به عالم
نزاید دودهٔ اولاد آدم
به پیروزی عزیز مصر بینش
شکوه یوسفی اندر جبینش
چنین فرخندهای، با آن مناقب
میان انجمن چون نجم ثاقب
ز من ده نامهای در خواست میکرد
ز هر نوعی شفیعان راست میکرد
نشسته با رفیقانی، که بودش
ز ناگه التماسی رخ نمودش
که ما چون همسران باهم نشینیم
ز شعرت دفتری باید که بینیم
کهن افسانها لختی ترش گشت
سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت
درین فکرت نمیخواهیم رنجت
برون کن رشتهٔ گوهر ز گنجت
دل از ده نامهای کهنه سیرست
بگو ده نامهای شیرین، که دیرست
حدیثی تازه کن از سینهٔ نو
سماطی در کش از لوزینهٔ او
قلم در گفتهای دیگران کش
ترا داریم، وقت دیگران خوش
نموداری برون کن، تا بداند
که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند
ز بهر نام خود ده نامهای ساز
محبت را نبویی جامهای ساز
سخن چون شد ازو یکسر شنیده
اجابت کردم و گفتم: به دیده
در آن عذری نیاوردم بر او
چو دیدم سر دولت در سر او
اساس گفتن ده نامه کردم
اشارت سوی نوک خامه کردم
به ذهنی تیره و طبعی فسرده
دلی از محنت و اندوه مرده
بگفتم در محبت چند نامه
که از ذوقش به سر میگشت خامه
به استظهار آن کو را چو خوانند
بپوشند آن خطاهایی که دانند
مگر عذرم بزرگان در پذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند
که گوید عیب او؟ خود گر بگوید
کسی باید کزو بهتر بگوید
ز بستان ضمیر این لالهای بود
چو در تب گفته شد تبخالهای بود
سراسر کار من بینور شد سخت
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب، دلم پرتاب میکرد
در ایام جوانی پیر گشته
چو عنقا رفته، عزلت گیر گشته
نه قوت را مجالی در مزاجم
نه دانش را وقوفی درعلاجم
تب ربعم به سال اندر کشیده
وز آن پشتم چو دال اندر کشیده
چه شبها اندرین معنی که گفتم!
نه خوردم دست میداد و نه خفتم
فلک بر من بدین سان دور میکرد
چراغ دودهٔ علم وطهارت
گرامی گوهر دریای شاهی
گزیده میوهٔ باغ الهی
وجیه دین و دولت شاه یوسف
که دارد رتبت پنجاه یوسف
نصیرالدین طوسی را نبیره
که عقل از خلقت او گشته خیره
به اصل ارباب دانش را خلف او
نمودار بزرگان سلف او
زمین را از شکوهش زیب و زینست
سرور خلق و سر الوالدینست
گر از آبای او محروم بودی
« فهذالشبل من تلک الاسود»
جهانداری، که مانندش به عالم
نزاید دودهٔ اولاد آدم
به پیروزی عزیز مصر بینش
شکوه یوسفی اندر جبینش
چنین فرخندهای، با آن مناقب
میان انجمن چون نجم ثاقب
ز من ده نامهای در خواست میکرد
ز هر نوعی شفیعان راست میکرد
نشسته با رفیقانی، که بودش
ز ناگه التماسی رخ نمودش
که ما چون همسران باهم نشینیم
ز شعرت دفتری باید که بینیم
کهن افسانها لختی ترش گشت
سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت
درین فکرت نمیخواهیم رنجت
برون کن رشتهٔ گوهر ز گنجت
دل از ده نامهای کهنه سیرست
بگو ده نامهای شیرین، که دیرست
حدیثی تازه کن از سینهٔ نو
سماطی در کش از لوزینهٔ او
قلم در گفتهای دیگران کش
ترا داریم، وقت دیگران خوش
نموداری برون کن، تا بداند
که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند
ز بهر نام خود ده نامهای ساز
محبت را نبویی جامهای ساز
سخن چون شد ازو یکسر شنیده
اجابت کردم و گفتم: به دیده
در آن عذری نیاوردم بر او
چو دیدم سر دولت در سر او
اساس گفتن ده نامه کردم
اشارت سوی نوک خامه کردم
به ذهنی تیره و طبعی فسرده
دلی از محنت و اندوه مرده
بگفتم در محبت چند نامه
که از ذوقش به سر میگشت خامه
به استظهار آن کو را چو خوانند
بپوشند آن خطاهایی که دانند
مگر عذرم بزرگان در پذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند
که گوید عیب او؟ خود گر بگوید
کسی باید کزو بهتر بگوید
ز بستان ضمیر این لالهای بود
چو در تب گفته شد تبخالهای بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت
تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد
شد دامن من دجلهٔ بغداد ز دستت
از دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت
بی شکر شیرین تو در درگه خسرو
بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت
گر زانک بپای علمم راه نباشد
از دور من و خاک ره و داد ز دستت
تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر
فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت
هر چند که سر در سر دستان تو کردیم
با این همه دستان نتوان داد ز دستت
از خاک سر کوی تو چون دور فتادم
دادیم دل سوخته بر باد ز دستت
زینسان که به غم خوردن خواجو شدهئی شاد
شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت
تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد
شد دامن من دجلهٔ بغداد ز دستت
از دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت
بی شکر شیرین تو در درگه خسرو
بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت
گر زانک بپای علمم راه نباشد
از دور من و خاک ره و داد ز دستت
تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر
فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت
هر چند که سر در سر دستان تو کردیم
با این همه دستان نتوان داد ز دستت
از خاک سر کوی تو چون دور فتادم
دادیم دل سوخته بر باد ز دستت
زینسان که به غم خوردن خواجو شدهئی شاد
شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
خدا را از سر زاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طرهاش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طرهاش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ای پیر مغان شربتم از درد مغان آر
وز درد من خسته مغانرا بفغان آر
چون ره بحریم حرم کعبه ندارم
رختم بسر کوی خرابات مغان آر
مخمور دل افروخته را قوت روان بخش
مخمور جگر سوخته را آب روان آر
تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد
پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر
از حادثهٔ دور زمان چند کنی یاد
پیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آر
ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب
اسرار دل سوخته از دل بزبان آر
ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد
پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر
چون طائر روحم ز قدح باز نیاید
او را بمی روح فزا در طیران آر
رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش
باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر
خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش
عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر
وز درد من خسته مغانرا بفغان آر
چون ره بحریم حرم کعبه ندارم
رختم بسر کوی خرابات مغان آر
مخمور دل افروخته را قوت روان بخش
مخمور جگر سوخته را آب روان آر
تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد
پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر
از حادثهٔ دور زمان چند کنی یاد
پیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آر
ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب
اسرار دل سوخته از دل بزبان آر
ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد
پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر
چون طائر روحم ز قدح باز نیاید
او را بمی روح فزا در طیران آر
رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش
باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر
خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش
عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
درد دل خویش با که گویم
داد دل خویش از که جویم
چون چهره بخون دیده شستم
دست از دل خسته چون نشویم
کر گشت فلک ز های هایم
پرگشت جهان ز های و هویم
دادم بهوای روی او دل
تا دیده چه آورد برویم
از ناله نحیفتر ز نالم
وز مویه ضعیفتر ز مویم
تا چند ز دور چرخ نالم
تا کی ز غم زمانه مویم
با تست مقیم گفت و گویم
وز تست مدام جست و جویم
از حسن تو هیچ کم نگردد
گر زانکه نظر کنی بسویم
بگذار که شکرت ببوسم
پیش آی که عنبرت ببویم
تا چند زنی مرا بچوگان
آخر نه من شکسته گویم
در کوزه چو می نماند خواجو
یک کاسه بیاور از سبویم
داد دل خویش از که جویم
چون چهره بخون دیده شستم
دست از دل خسته چون نشویم
کر گشت فلک ز های هایم
پرگشت جهان ز های و هویم
دادم بهوای روی او دل
تا دیده چه آورد برویم
از ناله نحیفتر ز نالم
وز مویه ضعیفتر ز مویم
تا چند ز دور چرخ نالم
تا کی ز غم زمانه مویم
با تست مقیم گفت و گویم
وز تست مدام جست و جویم
از حسن تو هیچ کم نگردد
گر زانکه نظر کنی بسویم
بگذار که شکرت ببوسم
پیش آی که عنبرت ببویم
تا چند زنی مرا بچوگان
آخر نه من شکسته گویم
در کوزه چو می نماند خواجو
یک کاسه بیاور از سبویم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشه
زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه
میکشد هر لحظه ابرویش کمان برآفتاب
کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه
ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم
چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه
هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز
گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه
هر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگی
او ز بی مهری کند با من فزونتر خرخشه
راستی را در چمن هر دم به پشتیقدش
میکند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه
عیب نبود چون مدام از بادهٔ دورم خراب
گر کنم یک روز با چرخ بد اختر خرخشه
چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک
کی کند دریا ز بهر لؤلؤی تر خرخشه
همچو خواجو بندهٔ هندوی او گشتم ولیک
دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه
زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه
میکشد هر لحظه ابرویش کمان برآفتاب
کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه
ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم
چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه
هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز
گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه
هر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگی
او ز بی مهری کند با من فزونتر خرخشه
راستی را در چمن هر دم به پشتیقدش
میکند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه
عیب نبود چون مدام از بادهٔ دورم خراب
گر کنم یک روز با چرخ بد اختر خرخشه
چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک
کی کند دریا ز بهر لؤلؤی تر خرخشه
همچو خواجو بندهٔ هندوی او گشتم ولیک
دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانی
وردت اینست که بیگانهٔ خویشم خوانی
پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند
برنگیرند دل از معتقدان جانی
گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد
آستین بر من دلسوخته چند افشانی
دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا
پرده اکنون که دریدی ز چه میپوشانی
ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید
هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی
چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست
چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی
هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی
هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی
یک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیز
همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی
عار دارند اسیران تو از آزادی
ننگ دارند گدایان تو از سلطانی
هیچ دانی که چرا پسته چنان میخندد
زانکه گفتم که بدان پسته دهن میمانی
ای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداع
که نه دردیست محبت که تو درمان دانی
چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست
ترک درمان دلم کن که در آن درمانی
وردت اینست که بیگانهٔ خویشم خوانی
پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند
برنگیرند دل از معتقدان جانی
گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد
آستین بر من دلسوخته چند افشانی
دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا
پرده اکنون که دریدی ز چه میپوشانی
ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید
هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی
چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست
چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی
هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی
هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی
یک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیز
همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی
عار دارند اسیران تو از آزادی
ننگ دارند گدایان تو از سلطانی
هیچ دانی که چرا پسته چنان میخندد
زانکه گفتم که بدان پسته دهن میمانی
ای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداع
که نه دردیست محبت که تو درمان دانی
چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست
ترک درمان دلم کن که در آن درمانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
نه عهد کردهئی آخر که قصد ما نکنی
چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی
چو آگهی که نداریم جز لبت کامی
روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟
ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد
که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی
من غریب که گشتم ز خویش بیگانه
چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی
مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست
نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی
کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی
بود که بر سر خاک چنین رها نکنی
ترا که آگهی از حال دردمندان نیست
معینست که درد مرا دوا نکنی
اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری
چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی
چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را
چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی
چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی
چو آگهی که نداریم جز لبت کامی
روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟
ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد
که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی
من غریب که گشتم ز خویش بیگانه
چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی
مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست
نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی
کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی
بود که بر سر خاک چنین رها نکنی
ترا که آگهی از حال دردمندان نیست
معینست که درد مرا دوا نکنی
اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری
چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی
چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را
چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
ای باد صبا، به کوی آن یار
گر بر گذری ز بنده یاد آر
ور هیچ مجال گفت یابی
پیغام من شکسته بگزار
با یار بگوی کان شکسته
این خسته جگر، غریب و غمخوار
چون از تو ندید چارهٔ خویش
بیچاره بماند بیتو ناچار
خورشید رخت ندید روزی
بینور بماند در شب تار
نی این شب تیره دید روشن
نی خفته عدو، نه بخت بیدار
میکرد شبی به روز کاخر
روزی بشود که به شود کار
کارش چو به جان رسید میگفت:
کای کرده به تیغ هجرم افگار
ای کرده به کام دشمنانم
با یار چنین، چنین کند یار؟
آخر نظری به حال من کن
بنگر که: چگونه بیتوام زار؟
یک بارگیم مکن فراموش
یاد آر ز من شکسته، یاد آر
مزار ز من، که هیچ هیچم
از هیچ، کسی نگیرد آزار
من نیک بدم، تو نیکویی کن
ای نیک، بدم، به نیک بردار
بگذار که بگذرم به کویت
یکدم ز سگان کویم انگار
بگذاشتم این حدیث، کز من
دارند سگان کوی تو عار
پندار که مشت خاک باشم
زیر قدم سگ درت خوار
القصه به جانم از عراقی
مگذار، کزو نماند آثار
بالجمله تو باشی و تو گویی
او کم کند از میانه گفتار
گر بر گذری ز بنده یاد آر
ور هیچ مجال گفت یابی
پیغام من شکسته بگزار
با یار بگوی کان شکسته
این خسته جگر، غریب و غمخوار
چون از تو ندید چارهٔ خویش
بیچاره بماند بیتو ناچار
خورشید رخت ندید روزی
بینور بماند در شب تار
نی این شب تیره دید روشن
نی خفته عدو، نه بخت بیدار
میکرد شبی به روز کاخر
روزی بشود که به شود کار
کارش چو به جان رسید میگفت:
کای کرده به تیغ هجرم افگار
ای کرده به کام دشمنانم
با یار چنین، چنین کند یار؟
آخر نظری به حال من کن
بنگر که: چگونه بیتوام زار؟
یک بارگیم مکن فراموش
یاد آر ز من شکسته، یاد آر
مزار ز من، که هیچ هیچم
از هیچ، کسی نگیرد آزار
من نیک بدم، تو نیکویی کن
ای نیک، بدم، به نیک بردار
بگذار که بگذرم به کویت
یکدم ز سگان کویم انگار
بگذاشتم این حدیث، کز من
دارند سگان کوی تو عار
پندار که مشت خاک باشم
زیر قدم سگ درت خوار
القصه به جانم از عراقی
مگذار، کزو نماند آثار
بالجمله تو باشی و تو گویی
او کم کند از میانه گفتار
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟
اگر در من نگه کردی نگارم
بدیدی گر فراقش چونم آخر
بپرسیدی دمی حال فگارم
نکرد آن دوست از من یاد روزی
به کام دشمنان شد روزگارم
چرا خواهد به کام دشمنانم
چو میداند که او را دوست دارم؟
عزیزی بودم اول بر در او
عزیزان، بنگرید: آخر چه خوارم؟
فرو شد روز من بیمهر رویش
چو شب تیره شده است این روزگارم
نه دلداری که باشد مونس دل
نه غمخواری که باشد غمگسارم
نمیدانم که دامان که گیرم؟
که تا از جیب محنت سر برآرم
عراقی، دامن غم گیر و خوش باش
که هم با تو درین تیمار یارم
اگر در من نگه کردی نگارم
بدیدی گر فراقش چونم آخر
بپرسیدی دمی حال فگارم
نکرد آن دوست از من یاد روزی
به کام دشمنان شد روزگارم
چرا خواهد به کام دشمنانم
چو میداند که او را دوست دارم؟
عزیزی بودم اول بر در او
عزیزان، بنگرید: آخر چه خوارم؟
فرو شد روز من بیمهر رویش
چو شب تیره شده است این روزگارم
نه دلداری که باشد مونس دل
نه غمخواری که باشد غمگسارم
نمیدانم که دامان که گیرم؟
که تا از جیب محنت سر برآرم
عراقی، دامن غم گیر و خوش باش
که هم با تو درین تیمار یارم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم
باری، بیا که جان را در پای تو فشانم
این هم روا ندارم کایی برای جانی
بگذار تا برآید در آرزوت جانم
بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت
بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟
دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟
بیهوده قصهٔ خود در پیش تو چه خوانم؟
گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید:
کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟
ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی
وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم
ای دوست گاهگاهی میکن به من نگاهی
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم
بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند
کز محنت فراقت پوسیده استخوانم
ای طرفهتر که دایم تو با منی و من باز
چون سایه در پی تو گرد جهان دوانم
کس دید تشنهای را غرقه در آب حیوان
جانش به لب رسیده از تشنگی؟ من آنم
زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتی:
کاخر شکستهای بد، روزی بر آستانم
هرگز نگفتی، ای جان، کان خسته را بپرسم
وز محنت فراقش یک لحظه وارهانم
اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسی
یادم کنی، که این دم دور از تو ناتوانم
بر دست باد کویت بوی خودت فرستی
تا بوی جان فزایت زنده کند روانم
باری، عراقی این دم بس ناخوش است و در هم
حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟
باری، بیا که جان را در پای تو فشانم
این هم روا ندارم کایی برای جانی
بگذار تا برآید در آرزوت جانم
بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت
بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟
دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟
بیهوده قصهٔ خود در پیش تو چه خوانم؟
گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید:
کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟
ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی
وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم
ای دوست گاهگاهی میکن به من نگاهی
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم
بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند
کز محنت فراقت پوسیده استخوانم
ای طرفهتر که دایم تو با منی و من باز
چون سایه در پی تو گرد جهان دوانم
کس دید تشنهای را غرقه در آب حیوان
جانش به لب رسیده از تشنگی؟ من آنم
زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتی:
کاخر شکستهای بد، روزی بر آستانم
هرگز نگفتی، ای جان، کان خسته را بپرسم
وز محنت فراقش یک لحظه وارهانم
اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسی
یادم کنی، که این دم دور از تو ناتوانم
بر دست باد کویت بوی خودت فرستی
تا بوی جان فزایت زنده کند روانم
باری، عراقی این دم بس ناخوش است و در هم
حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
بیرخت جانا، دلم غمگین مکن
رخ مگردان از من مسکین، مکن
خود ز عشقت سینهام خون کردهای
از فراقت دیدهام خونین مکن
بر من مسکین ستم تا کی کنی؟
خستگی و عجز من میبین، مکن
چند نالم از جفا و جور تو؟
بس کن و بر من جفا چندین مکن
هر چه میخواهی بکن، بر من رواست
بی نصیبم زان لب شیرین مکن
بر من خسته، که رنجور توام
گر نمیگویی دعا، نفرین مکن
در همه عالم مرا دین و دلی است
دل فدای توست، قصد دین مکن
خواه با من لطف کن، خواهی جفا
من نیارم گفت: کان کن، این مکن
با عراقی گر عتابی میکنی
از طریق مهر کن، وز کین مکن
رخ مگردان از من مسکین، مکن
خود ز عشقت سینهام خون کردهای
از فراقت دیدهام خونین مکن
بر من مسکین ستم تا کی کنی؟
خستگی و عجز من میبین، مکن
چند نالم از جفا و جور تو؟
بس کن و بر من جفا چندین مکن
هر چه میخواهی بکن، بر من رواست
بی نصیبم زان لب شیرین مکن
بر من خسته، که رنجور توام
گر نمیگویی دعا، نفرین مکن
در همه عالم مرا دین و دلی است
دل فدای توست، قصد دین مکن
خواه با من لطف کن، خواهی جفا
من نیارم گفت: کان کن، این مکن
با عراقی گر عتابی میکنی
از طریق مهر کن، وز کین مکن
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
نمیدانم چه بد کردم، که نیکم زار میداری؟
تنم رنجور میخواهی، دلم بیمار میداری
ز درد من خبر داری، ازینم دیر میپرسی
به زاری کردنم شادی، از آنم زار میداری
دلم را خسته میداری ز تیر غم، روا باشد
به دست هجر جانم را چرا افگار میداری؟
چه آزاری ز من خود را؟ به آزاری نمیارزم
که باشم؟ خود کیم؟ کز من چنین آزار میداری؟
مرا دشمن چه میداری؟ که نیکت دوستمیدارم
مرا چون یار میدانی چرا اغیار میداری؟
مرا گویی: مشو غمگین، که غم خوارت شوم روزی
ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار میداری
نهی بر جان من منت که: خواهم داشت تیمارت
دلم خون شد ز تیمارت، نکو تیمار میداری!
دریغا! آنکه گه گاهی به دردم یاد میکردی
عزیزم داشتی اول، به آخر خوار میداری
به دردی قانعم از تو، به دشنامی شدم راضی
درین هم یاریم ندهی، چگونه یار میداری؟
درین هم یاریم ندهی، به دشنامی عزیزم کن
به دردی قانعم از تو، چگونه یار میداری؟
به هر رویی که بتوانم من از تو رو نگردانم
اگر بر تخت بنشانی وگر بر دار میداری
به تو هر کس که فخر آرد، نداری عاز ازو، دانم
عراقی نیک بدنام است، از آن رو عار میداری
تنم رنجور میخواهی، دلم بیمار میداری
ز درد من خبر داری، ازینم دیر میپرسی
به زاری کردنم شادی، از آنم زار میداری
دلم را خسته میداری ز تیر غم، روا باشد
به دست هجر جانم را چرا افگار میداری؟
چه آزاری ز من خود را؟ به آزاری نمیارزم
که باشم؟ خود کیم؟ کز من چنین آزار میداری؟
مرا دشمن چه میداری؟ که نیکت دوستمیدارم
مرا چون یار میدانی چرا اغیار میداری؟
مرا گویی: مشو غمگین، که غم خوارت شوم روزی
ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار میداری
نهی بر جان من منت که: خواهم داشت تیمارت
دلم خون شد ز تیمارت، نکو تیمار میداری!
دریغا! آنکه گه گاهی به دردم یاد میکردی
عزیزم داشتی اول، به آخر خوار میداری
به دردی قانعم از تو، به دشنامی شدم راضی
درین هم یاریم ندهی، چگونه یار میداری؟
درین هم یاریم ندهی، به دشنامی عزیزم کن
به دردی قانعم از تو، چگونه یار میداری؟
به هر رویی که بتوانم من از تو رو نگردانم
اگر بر تخت بنشانی وگر بر دار میداری
به تو هر کس که فخر آرد، نداری عاز ازو، دانم
عراقی نیک بدنام است، از آن رو عار میداری
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
جانا، ز منت ملال تا کی؟
مولای توام، دلال تا کی؟
از حسن تو بازمانده تا چند؟
بر صبر من احتمال تا کی؟
بردار ز رخ نقاب یکبار
در پرده چنان جمال تا کی؟
از پرتو آفتاب رویت
چون سایه مرا زوال تا کی؟
یکباره ز من ملول گشتی
از عاشق خود ملال تا کی؟
بی وصل تو در هوای مهرت
چون ذره مرا مجال تا کی؟
خورشید رخا، به من نظر کن
از ذره نهان جمال تا کی؟
در لعل تو آب زندگانی
من تشنهٔ آن زلال تا کی؟
وصل خوش تو حرام تا چند ؟
خون دل من حلال تا کی ؟
فریاد من از تو چند باشد؟
بیداد تو ماه و سال تا کی؟
از دست تو پایمال گشتم
آخر ز تو گوشمال تا کی؟
ای دوست، به کام دشمنان باز
کام دل بدسگال تا کی؟
دل خون شده، جان به لب رسیده
از حسرت آن جمال تا کی؟
با دل به عتاب دوش گفتم:
کایدل، پی هر خیال تا کی؟
اندیشهٔ وصل یار بگذار
سرگشته پی محال تا کی؟
در پرتو آفتاب حسنش
ای ذره تو را مجال تا کی؟
آشفتهٔ روی خوب تا چند؟
دیوانهٔ زلف و خال تا کی؟
از مهر رخ جهان فروزش
ای سایه، تو را زوال تا کی؟
از حلقهٔ زلف هر نگاری
بر پای دلت عقال تا کی؟
در عشق خیال هر جمالی
پیوسته اسیر خال تا کی؟
بر بوی وصال عمر بگذشت
آخر طلب محال تا کی؟
در وصل تو را چو نیست طالع
از دفتر هجر فال تا کی؟
نادیده رخش به خواب یکشب
ای خفته، درین خیال تا کی؟
هر شب منم و خیال جانان
من دانم و او و قال تا کی؟
دل گفت که: حال من چه پرسی؟
از شیفتگان سال تا کی؟
من دانم و عشق، چند گویی؟
با بیخبران جدال تا کی؟
دم در کش و خون گری، عراقی
فریاد چه؟ قیل و قال تا کی؟
مولای توام، دلال تا کی؟
از حسن تو بازمانده تا چند؟
بر صبر من احتمال تا کی؟
بردار ز رخ نقاب یکبار
در پرده چنان جمال تا کی؟
از پرتو آفتاب رویت
چون سایه مرا زوال تا کی؟
یکباره ز من ملول گشتی
از عاشق خود ملال تا کی؟
بی وصل تو در هوای مهرت
چون ذره مرا مجال تا کی؟
خورشید رخا، به من نظر کن
از ذره نهان جمال تا کی؟
در لعل تو آب زندگانی
من تشنهٔ آن زلال تا کی؟
وصل خوش تو حرام تا چند ؟
خون دل من حلال تا کی ؟
فریاد من از تو چند باشد؟
بیداد تو ماه و سال تا کی؟
از دست تو پایمال گشتم
آخر ز تو گوشمال تا کی؟
ای دوست، به کام دشمنان باز
کام دل بدسگال تا کی؟
دل خون شده، جان به لب رسیده
از حسرت آن جمال تا کی؟
با دل به عتاب دوش گفتم:
کایدل، پی هر خیال تا کی؟
اندیشهٔ وصل یار بگذار
سرگشته پی محال تا کی؟
در پرتو آفتاب حسنش
ای ذره تو را مجال تا کی؟
آشفتهٔ روی خوب تا چند؟
دیوانهٔ زلف و خال تا کی؟
از مهر رخ جهان فروزش
ای سایه، تو را زوال تا کی؟
از حلقهٔ زلف هر نگاری
بر پای دلت عقال تا کی؟
در عشق خیال هر جمالی
پیوسته اسیر خال تا کی؟
بر بوی وصال عمر بگذشت
آخر طلب محال تا کی؟
در وصل تو را چو نیست طالع
از دفتر هجر فال تا کی؟
نادیده رخش به خواب یکشب
ای خفته، درین خیال تا کی؟
هر شب منم و خیال جانان
من دانم و او و قال تا کی؟
دل گفت که: حال من چه پرسی؟
از شیفتگان سال تا کی؟
من دانم و عشق، چند گویی؟
با بیخبران جدال تا کی؟
دم در کش و خون گری، عراقی
فریاد چه؟ قیل و قال تا کی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای خوشتر از جان، آخر کجایی؟
کی روی خوبت با ما نمایی؟
بیتو چنانم کز جان به جانم
هر سو دوانم، آخر کجایی؟
بیمار خود را میپرس گه گه
پیوسته از ما مگزین جدایی
جانا، چه باشد؟ گر در همه عمر
گرد دل ما یک دم برآیی
تا کی ز غمزه دلها کنی خون؟
چند از کرشمه جان را ربایی؟
چون میبری دل، باری، نگهدار
بیچارهای را چند آزمایی؟
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی
کی روی خوبت با ما نمایی؟
بیتو چنانم کز جان به جانم
هر سو دوانم، آخر کجایی؟
بیمار خود را میپرس گه گه
پیوسته از ما مگزین جدایی
جانا، چه باشد؟ گر در همه عمر
گرد دل ما یک دم برآیی
تا کی ز غمزه دلها کنی خون؟
چند از کرشمه جان را ربایی؟
چون میبری دل، باری، نگهدار
بیچارهای را چند آزمایی؟
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی