عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینهام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بستهست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینهام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بستهست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدهست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدهست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی
بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
اگر حیات گران مایه جاودان بودی
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
به خواب نیز نمیبینمش چه جای وصال
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
اگر دلم نشدی پایبند طره او
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی
به رخ چو مهر فلک بینظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی
بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
اگر حیات گران مایه جاودان بودی
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
به خواب نیز نمیبینمش چه جای وصال
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
اگر دلم نشدی پایبند طره او
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی
به رخ چو مهر فلک بینظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری
ز کفر زلف تو هر حلقهای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشهای و بیماری
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سویت آه بیداری
نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری
سرم برفت و زمانی به سر نرفت این کار
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری
خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری
ز کفر زلف تو هر حلقهای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشهای و بیماری
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سویت آه بیداری
نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری
سرم برفت و زمانی به سر نرفت این کار
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
آه که آن صدر سرا، میندهد بار مرا
مینکند محرم جان، محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش، آتش تیز نظرش
پرسش همچون شکرش، کرد گرفتار مرا
گفت مرا مهر تو کو؟ رنگ تو کو؟ فر تو کو؟
رنگ کجا ماند و بو، ساعت دیدار مرا؟
غرقۀ جوی کرمم، بندۀ آن صبحدمم
کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا
هرکه به جوبار بود، جامه برو بار بود
چند زیان است و گران، خرقه و دستار مرا
ملکت و اسباب گزین، ماهرخان شکرین
هست به معنی، چو بود یار وفادار مرا
دستگه و پیشه تو را، دانش و اندیشه تو را
شیر تو را، بیشه تو را، آهوی تاتار مرا
نیست کند، هست کند، بیدل و بیدست کند
باده دهد، مست کند، ساقی خمار مرا
ای دل قلاش مکن، فتنه و پرخاش مکن
شهره مکن، فاش مکن، بر سر بازار مرا
گر شکند پند مرا، زفت کند بند مرا
بر طمع ساختن یار خریدار مرا
بیش مزن دم ز دویی، دو دو مگو چون ثنوی
اصل سبب را بطلب، بس شد از آثار مرا
مینکند محرم جان، محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش، آتش تیز نظرش
پرسش همچون شکرش، کرد گرفتار مرا
گفت مرا مهر تو کو؟ رنگ تو کو؟ فر تو کو؟
رنگ کجا ماند و بو، ساعت دیدار مرا؟
غرقۀ جوی کرمم، بندۀ آن صبحدمم
کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا
هرکه به جوبار بود، جامه برو بار بود
چند زیان است و گران، خرقه و دستار مرا
ملکت و اسباب گزین، ماهرخان شکرین
هست به معنی، چو بود یار وفادار مرا
دستگه و پیشه تو را، دانش و اندیشه تو را
شیر تو را، بیشه تو را، آهوی تاتار مرا
نیست کند، هست کند، بیدل و بیدست کند
باده دهد، مست کند، ساقی خمار مرا
ای دل قلاش مکن، فتنه و پرخاش مکن
شهره مکن، فاش مکن، بر سر بازار مرا
گر شکند پند مرا، زفت کند بند مرا
بر طمع ساختن یار خریدار مرا
بیش مزن دم ز دویی، دو دو مگو چون ثنوی
اصل سبب را بطلب، بس شد از آثار مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
ماه درست را ببین، کو بشکست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمین، در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما، چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان، عشق بس است آب ما
جملهٔ ره چکیده خون، از سر تیغ عشق او
جملهٔ کو گرفته بو، از جگر کباب ما
شکر باکرانه را، شکر بیکرانه گفت
غره شدی به ذوق خود، بشنو این جواب ما
روترشی چرا، مگر صاف نبد شراب تو؟
از پی امتحان بخور، یک قدح از شراب ما
تا چه شوند عاشقان، روز وصال ای خدا
چون که ز هم بشد جهان، از بت بانقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
تافت ز چرخ هفتمین، در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما، چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان، عشق بس است آب ما
جملهٔ ره چکیده خون، از سر تیغ عشق او
جملهٔ کو گرفته بو، از جگر کباب ما
شکر باکرانه را، شکر بیکرانه گفت
غره شدی به ذوق خود، بشنو این جواب ما
روترشی چرا، مگر صاف نبد شراب تو؟
از پی امتحان بخور، یک قدح از شراب ما
تا چه شوند عاشقان، روز وصال ای خدا
چون که ز هم بشد جهان، از بت بانقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
ای بگرفته از وفا گوشه، کران چرا؟ چرا؟
بر من خسته کردهیی روی گران چرا؟ چرا؟
بر دل من که جای توست، کارگه وفای تست
هر نفسی همیزنی، زخم سنان چرا؟ چرا؟
گوهر نو به گوهری، برد سبق ز مشتری
جان وجهان همیبری جان و جهان چرا؟ چرا؟
چشمهٔ خضر وکوثری، زاب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا؟ چرا؟
مهر تو جان نهان بود، مهر تو بینشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا؟ چرا؟
گفت که جان جان منم، دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا؟ چرا؟
ای تو به نور مستقل، وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا؟ چرا؟
بر من خسته کردهیی روی گران چرا؟ چرا؟
بر دل من که جای توست، کارگه وفای تست
هر نفسی همیزنی، زخم سنان چرا؟ چرا؟
گوهر نو به گوهری، برد سبق ز مشتری
جان وجهان همیبری جان و جهان چرا؟ چرا؟
چشمهٔ خضر وکوثری، زاب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا؟ چرا؟
مهر تو جان نهان بود، مهر تو بینشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا؟ چرا؟
گفت که جان جان منم، دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا؟ چرا؟
ای تو به نور مستقل، وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا؟ چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا؟
ساقی گل رخ ز می این عقل ما را خار نه
تا بگردد جمله گل، این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
کار را بگذار، می را بار کن بر اسب جام
تا ز کیوان بگذرد، این کار و بارت ساقیا
تا تو باشی در عزیزیها به بند خود دری
میکند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا
چشمهی رواق می را نحل بگشا سوی عیش
تا ز چشمهی می شود هر چشم و چارت ساقیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
بیخودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار
تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا
تو شوی از دست،بینی عیش خود را برکنار
چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا
گاه تو گیری به بر در، یار را از بیخودی
چونک بیخود تر شدی، گیرد کنارت ساقیا
از می تبریز گردان کن پیاپی رطلها
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا؟
ساقی گل رخ ز می این عقل ما را خار نه
تا بگردد جمله گل، این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
کار را بگذار، می را بار کن بر اسب جام
تا ز کیوان بگذرد، این کار و بارت ساقیا
تا تو باشی در عزیزیها به بند خود دری
میکند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا
چشمهی رواق می را نحل بگشا سوی عیش
تا ز چشمهی می شود هر چشم و چارت ساقیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
بیخودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار
تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا
تو شوی از دست،بینی عیش خود را برکنار
چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا
گاه تو گیری به بر در، یار را از بیخودی
چونک بیخود تر شدی، گیرد کنارت ساقیا
از می تبریز گردان کن پیاپی رطلها
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان؟
که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بیبها را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان؟
که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بیبها را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا
که صبر نیست مرا بیتو ای عزیز، بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی، چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست، جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
وفای عشق تو دارم، به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز میگویم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشیست که دیگ مرا همیجوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شدهست یکی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو، چه جنگ کنم؟
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که میدمی در من
که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمیشکیبی، مینال پیش او تنها
که صبر نیست مرا بیتو ای عزیز، بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی، چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست، جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
وفای عشق تو دارم، به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز میگویم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشیست که دیگ مرا همیجوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شدهست یکی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو، چه جنگ کنم؟
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که میدمی در من
که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمیشکیبی، مینال پیش او تنها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
مرا بدید و نپرسید آن نگار، چرا؟
ترش ترش بگذشت از دریچه یار، چرا؟
سبب چه بود، چه کردم که بد نمود ز من؟
که خاطرش بگرفتست این غبار، چرا؟
ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد؟
چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار، چرا؟
چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود
دمید از دل مسکین هزار خار، چرا؟
چو لب به خنده گشاید، گشاده گردد دل
در آن لب است همیشه گشاد کار، چرا؟
میان ابروی خود چون گره زند از خشم
گره گره شود از غم دل فگار، چرا؟
زهی تعلق جان با گشاد و خنده او
یکی دمش که نبینم شوم نزار، چرا؟
جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند
نه روز ماند و نی عقل برقرار، چرا؟
یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید
چرا رمید ز ما لطف کردگار، چرا؟
مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم
وگر نه خوبی او گشت بیکنار، چرا؟
برون صورت اگر لطف محض دادی روی
پیمبران ز چه گشتند پرده دار، چرا؟
ترش ترش بگذشت از دریچه یار، چرا؟
سبب چه بود، چه کردم که بد نمود ز من؟
که خاطرش بگرفتست این غبار، چرا؟
ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد؟
چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار، چرا؟
چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود
دمید از دل مسکین هزار خار، چرا؟
چو لب به خنده گشاید، گشاده گردد دل
در آن لب است همیشه گشاد کار، چرا؟
میان ابروی خود چون گره زند از خشم
گره گره شود از غم دل فگار، چرا؟
زهی تعلق جان با گشاد و خنده او
یکی دمش که نبینم شوم نزار، چرا؟
جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند
نه روز ماند و نی عقل برقرار، چرا؟
یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید
چرا رمید ز ما لطف کردگار، چرا؟
مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم
وگر نه خوبی او گشت بیکنار، چرا؟
برون صورت اگر لطف محض دادی روی
پیمبران ز چه گشتند پرده دار، چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب؟
وان حدیث چو شکر، کز تو شنیدم همه شب؟
گر چه از شمع تو میسوخت چو پروانه دلم
گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب
شب به پیش رخ چون ماه تو چادر میبست
من چو مه چادر شب میبدریدم همه شب
جان ز ذوق تو چو گربه لب خود میلیسد
من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب
سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود
کز تو ای کان عسل، شهد کشیدم همه شب
دام شب آمد جانهای خلایق بربود
چون دل مرغ دران دام طپیدم همه شب
آن که جانها چو کبوتر همه در حکم ویاند
اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب
وان حدیث چو شکر، کز تو شنیدم همه شب؟
گر چه از شمع تو میسوخت چو پروانه دلم
گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب
شب به پیش رخ چون ماه تو چادر میبست
من چو مه چادر شب میبدریدم همه شب
جان ز ذوق تو چو گربه لب خود میلیسد
من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب
سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود
کز تو ای کان عسل، شهد کشیدم همه شب
دام شب آمد جانهای خلایق بربود
چون دل مرغ دران دام طپیدم همه شب
آن که جانها چو کبوتر همه در حکم ویاند
اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
قرار زندگانی آن نگارست
کز او آن بیقراری برقرارست
مرا سودای تو دامن گرفتهست
که این سودا نه آن سودای پارست
منم سوزان در آتشهای نو نو
مرا با یارکان اکنون چه کارست؟
همینالد درون از بیقراری
بدان ماند که آن جان نگارست
چو از یاری تو را جان خسته گردد
نمیداند که اندر جانش خارست
تو در جویی و خارت میخراشد
نمیدانی که خاری در سرا رست
گریزان شو از آن خار و به گل رو
که شمس الدین تبریزی بهارست
کز او آن بیقراری برقرارست
مرا سودای تو دامن گرفتهست
که این سودا نه آن سودای پارست
منم سوزان در آتشهای نو نو
مرا با یارکان اکنون چه کارست؟
همینالد درون از بیقراری
بدان ماند که آن جان نگارست
چو از یاری تو را جان خسته گردد
نمیداند که اندر جانش خارست
تو در جویی و خارت میخراشد
نمیدانی که خاری در سرا رست
گریزان شو از آن خار و به گل رو
که شمس الدین تبریزی بهارست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
مر عاشق را ز ره چه بیمست؟
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد؟
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست، لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست؟
عشق و عاشق یکیست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دری ست، اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد؟
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست، لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست؟
عشق و عاشق یکیست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دری ست، اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست، نیست
ور تو پنداری مرا بیتو قراری هست، نیست
ور تو گویی چرخ میگردد به کار نیک و بد
چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست؟ نیست
سالها شد که بیرون درت چون حلقهایم
بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست؟ نیست
بر در اندیشه ترسان گشتهایم از هر خیال
خواجه را این جا خیالی هست؟ آری، هست؟ نیست
ای دل جاسوس من، در پیش کیکاووس من
جز صلاح الدین ز دلها هوشیاری هست؟ نیست
ور تو پنداری مرا بیتو قراری هست، نیست
ور تو گویی چرخ میگردد به کار نیک و بد
چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست؟ نیست
سالها شد که بیرون درت چون حلقهایم
بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست؟ نیست
بر در اندیشه ترسان گشتهایم از هر خیال
خواجه را این جا خیالی هست؟ آری، هست؟ نیست
ای دل جاسوس من، در پیش کیکاووس من
جز صلاح الدین ز دلها هوشیاری هست؟ نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشاد است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شاد است
نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن بادهی هوس تو باد است
کار او دارد کآموختهٔ کار تواست
زانک کار تو یقین کارگه ایجاد است
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست
روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعاد است؟
آفتاب ار چه درین دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صفشان آحاد است
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست
مینهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخنست و چه گه فریاد است؟
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شاد است
نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن بادهی هوس تو باد است
کار او دارد کآموختهٔ کار تواست
زانک کار تو یقین کارگه ایجاد است
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست
روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعاد است؟
آفتاب ار چه درین دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صفشان آحاد است
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست
مینهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخنست و چه گه فریاد است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
هم به بر این بت زیبا خوشکست
من نشستم که همینجا خوشکست
مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشکست
من و تو هیچ از این جا نرویم
پهلوی شکر و حلوا خوشکست
خجل است از رخ یارم گل تر
با چنین چهره و سیما خوشکست
هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز که با ما خوشکست
بجهم حلقهٔ زلفش گیرم
که در آن حلقه تماشا خوشکست
شمس تبریز که نور دلها است
دایما با گل رعنا خوشکست
من نشستم که همینجا خوشکست
مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشکست
من و تو هیچ از این جا نرویم
پهلوی شکر و حلوا خوشکست
خجل است از رخ یارم گل تر
با چنین چهره و سیما خوشکست
هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز که با ما خوشکست
بجهم حلقهٔ زلفش گیرم
که در آن حلقه تماشا خوشکست
شمس تبریز که نور دلها است
دایما با گل رعنا خوشکست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامت
جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت
ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید
تن را بود چو خلعت جان را بود سلامت
هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند
عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت
گه جام مست گردد از لذت می تو
گه می به جوش آید از چاشنی جامت
معنی به سجده آید چون صورت تو بیند
هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت
عاشق چو مستتر شد بر وی ملامت آید
زیرا که نقل این می نبود به جز ملامت
جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت
ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید
تن را بود چو خلعت جان را بود سلامت
هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند
عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت
گه جام مست گردد از لذت می تو
گه می به جوش آید از چاشنی جامت
معنی به سجده آید چون صورت تو بیند
هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت
عاشق چو مستتر شد بر وی ملامت آید
زیرا که نقل این می نبود به جز ملامت