عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
بجوشید، بجوشید، که ما بحر شعاریم
به جز عشق، به جز عشق، دگر کار نداریم
درین خاک، درین خاک، درین مزرعهٔ پاک
به جز مهر، به جز عشق، دگر تخم نکاریم
چه مستیم، چه مستیم از آن شاه که هستیم
بیایید، بیایید، که تا دست برآریم
چه دانیم، چه دانیم که ما دوش چه خوردیم؟
که امروز، همه روز، خمیریم و خماریم
مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم، نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید، وزان باده نخوردید
چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم؟
نیفتیم برین خاک، ستان، ما نه حصیریم
برآییم برین چرخ، که ما مرد حصاریم
به جز عشق، به جز عشق، دگر کار نداریم
درین خاک، درین خاک، درین مزرعهٔ پاک
به جز مهر، به جز عشق، دگر تخم نکاریم
چه مستیم، چه مستیم از آن شاه که هستیم
بیایید، بیایید، که تا دست برآریم
چه دانیم، چه دانیم که ما دوش چه خوردیم؟
که امروز، همه روز، خمیریم و خماریم
مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم، نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید، وزان باده نخوردید
چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم؟
نیفتیم برین خاک، ستان، ما نه حصیریم
برآییم برین چرخ، که ما مرد حصاریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۷
به جان جملهٔ مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم
به جان جمله جانبازان، که جانم
به جان رستگارانش، که رستم
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان مینشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلمها را شکستم
جمال یار شد قبلهی نمازم
ز اشک رشک او شد آبدستم
ز حسن یوسفی سرمست بودم
که حسنش هر دمی گوید الستم
در آن مستی ترنجی میبریدم
ترنج اینک درست و دست خستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزا هستی ام، گر بیتو هستم
تویی معبود در کعبه و کنشتم
تویی مقصود از بالا و پستم
شکار من بود ماهی و یونس
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم
چو دیدم خوان تو، بس چشم سیرم
چو خوردم ز آب تو، زین جوی جستم
برای طبع لنگان، لنگ رفتم
ز بیم چشم بد، سر نیز بستم
همان ارزد کسی کش میپرستد
زهی من که مر او را میپرستم
ببرد از کسی کآخر ببرد
به سوی عدل بگریزید زاستم
چو ری با سین و تی و میم پیوست
بدین پیوند رو بنمود رستم
یقین شد که جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاکرستم
خمش کردم، شکار شیر باشم
که تا گوید شکار مفترس تم
بگیر ای دلبر عیار دستم
به جان جمله جانبازان، که جانم
به جان رستگارانش، که رستم
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان مینشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلمها را شکستم
جمال یار شد قبلهی نمازم
ز اشک رشک او شد آبدستم
ز حسن یوسفی سرمست بودم
که حسنش هر دمی گوید الستم
در آن مستی ترنجی میبریدم
ترنج اینک درست و دست خستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزا هستی ام، گر بیتو هستم
تویی معبود در کعبه و کنشتم
تویی مقصود از بالا و پستم
شکار من بود ماهی و یونس
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم
چو دیدم خوان تو، بس چشم سیرم
چو خوردم ز آب تو، زین جوی جستم
برای طبع لنگان، لنگ رفتم
ز بیم چشم بد، سر نیز بستم
همان ارزد کسی کش میپرستد
زهی من که مر او را میپرستم
ببرد از کسی کآخر ببرد
به سوی عدل بگریزید زاستم
چو ری با سین و تی و میم پیوست
بدین پیوند رو بنمود رستم
یقین شد که جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاکرستم
خمش کردم، شکار شیر باشم
که تا گوید شکار مفترس تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
چنان مستم چنان مستم من این دم
که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریدهست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
ازین بادهی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل بیعقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریدهست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
ازین بادهی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل بیعقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۵
بزن آن پردهٔ نوشین که من از نوش تو مستم
بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم
هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان
که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم
چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش؟
بشکن شیشهٔ هستی که چو تو نیستپرستم
تو مپرسم که کهیی تو بده آن ساغر شش سو
چو شدم مست ببینی چه کسستم چه کسستم
چو من از بادهپرستی شدهام غرقهٔ مستی
دگرم خیره چه جویی که من از جوی تو جستم
بده ای خواجهٔ بابا مکن امروز محابا
که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم
چو منم سایهٔ حسنت بکنم آنچه بکردی
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
خمش ارفانی راهی که فنا خامشی آرد
چو رهیدیم ز هستی تو مکش باز به هستم
بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم
هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان
که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم
چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش؟
بشکن شیشهٔ هستی که چو تو نیستپرستم
تو مپرسم که کهیی تو بده آن ساغر شش سو
چو شدم مست ببینی چه کسستم چه کسستم
چو من از بادهپرستی شدهام غرقهٔ مستی
دگرم خیره چه جویی که من از جوی تو جستم
بده ای خواجهٔ بابا مکن امروز محابا
که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم
چو منم سایهٔ حسنت بکنم آنچه بکردی
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
خمش ارفانی راهی که فنا خامشی آرد
چو رهیدیم ز هستی تو مکش باز به هستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم
گوش خود بر دم ششتای طرب بنهادیم
دل رنجور به طنبور نوایی دارد
دل صد پارهٔ خود را به نوایش دادیم
به خرابات بدستیم از آن رو مستیم
کوی دیگر نشناسیم درین کو زادیم
ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب
همه را جمله یکی کن که درین افرادیم
همه را غرق کن و باز رهان زین اعداد
مزهیی بخش که ما بیمزهٔ اعدادیم
دل ما یافت از این باده عجایب بویی
لاجرم از دم این باده لطیف اورادیم
از برون خستهٔ یاریم و درون رستهٔ یار
لاجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم
همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست
در خرابات فنا عاقلهٔ ایجادیم
هله خاموش بیارام عروسی داریم
هله گردک بنشینیم که ما دامادیم
گوش خود بر دم ششتای طرب بنهادیم
دل رنجور به طنبور نوایی دارد
دل صد پارهٔ خود را به نوایش دادیم
به خرابات بدستیم از آن رو مستیم
کوی دیگر نشناسیم درین کو زادیم
ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب
همه را جمله یکی کن که درین افرادیم
همه را غرق کن و باز رهان زین اعداد
مزهیی بخش که ما بیمزهٔ اعدادیم
دل ما یافت از این باده عجایب بویی
لاجرم از دم این باده لطیف اورادیم
از برون خستهٔ یاریم و درون رستهٔ یار
لاجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم
همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست
در خرابات فنا عاقلهٔ ایجادیم
هله خاموش بیارام عروسی داریم
هله گردک بنشینیم که ما دامادیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم
نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم
مشتریوار سر زلف مه خود گیریم
فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم
اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا
همه بر جیب گل و جعد سمنزار زنیم
نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم
تا سبووار همه بر خم خمار زنیم
تا به کی نامه بخوانیم، گه جام رسید
نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد
واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم
وقت شور آمد و هنگام نگهداشت نماند
ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم؟
خاک زر میشود اندر کف اخوان صفا
خاک در دیدهٔ این عالم غدار زنیم
میکشانند سوی میمنه ما را به طناب
خیمهٔ عشرت ازین بار در اسرار زنیم
شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی
خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم
پاره پاره شود و زنده شود چون که طور
گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم
هله باقیش تو گو که به وجود چو توی
سرد و حیف است که ما حلقهٔ گفتار زنیم
نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم
مشتریوار سر زلف مه خود گیریم
فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم
اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا
همه بر جیب گل و جعد سمنزار زنیم
نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم
تا سبووار همه بر خم خمار زنیم
تا به کی نامه بخوانیم، گه جام رسید
نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد
واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم
وقت شور آمد و هنگام نگهداشت نماند
ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم؟
خاک زر میشود اندر کف اخوان صفا
خاک در دیدهٔ این عالم غدار زنیم
میکشانند سوی میمنه ما را به طناب
خیمهٔ عشرت ازین بار در اسرار زنیم
شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی
خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم
پاره پاره شود و زنده شود چون که طور
گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم
هله باقیش تو گو که به وجود چو توی
سرد و حیف است که ما حلقهٔ گفتار زنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یکرنگ شویم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ میرنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم
هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا که ازو ما به دو فرسنگ شویم
مطربا بهر خدا زخمهٔ مستانه بزن
تا ز زخمهی خوش تو، ساخته چون چنگ شویم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا که چون آینهٔ جان همه بیزنگ شویم
یک جهان تنگدل و ما ز فراخی نشاط
یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم
دشمن عقل که دیدهست کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یکرنگ شویم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ میرنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم
هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا که ازو ما به دو فرسنگ شویم
مطربا بهر خدا زخمهٔ مستانه بزن
تا ز زخمهی خوش تو، ساخته چون چنگ شویم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا که چون آینهٔ جان همه بیزنگ شویم
یک جهان تنگدل و ما ز فراخی نشاط
یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم
دشمن عقل که دیدهست کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۴
نالهٔ بلبل بهار کنیم
تا بدان بلبلان شکار کنیم
کار او ناز و کار ما لابهست
گر ننالیم پس چه کار کنیم؟
در گلستان رویم و گل چینیم
بر سر عاشقان نثار کنیم
اندرآییم مست در بازار
همه را مست و بیقرار کنیم
سیم با یار خوشعذار خوریم
خدمت چشم پرخمار کنیم
کس نداند خدای داند و بس
عیشهایی که با نگار کنیم
تو اگر رازدار ما باشی
راز را با تو آشکار کنیم
میگریزند خلق از تاتار
خدمت خالق تتار کنیم
بار کردند اشتران به گریز
رختمان نیست، ما چه بار کنیم؟
خلق خیزان کنند و ما بر بام
اشتر مردمان شمار کنیم
تا بدان بلبلان شکار کنیم
کار او ناز و کار ما لابهست
گر ننالیم پس چه کار کنیم؟
در گلستان رویم و گل چینیم
بر سر عاشقان نثار کنیم
اندرآییم مست در بازار
همه را مست و بیقرار کنیم
سیم با یار خوشعذار خوریم
خدمت چشم پرخمار کنیم
کس نداند خدای داند و بس
عیشهایی که با نگار کنیم
تو اگر رازدار ما باشی
راز را با تو آشکار کنیم
میگریزند خلق از تاتار
خدمت خالق تتار کنیم
بار کردند اشتران به گریز
رختمان نیست، ما چه بار کنیم؟
خلق خیزان کنند و ما بر بام
اشتر مردمان شمار کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
بیا ساقی، می ما را بگردان
بدان می این قضاها را بگردان
قضا خواهی که از بالا بگردد
شراب پاک بالا را بگردان
زمینی خود که باشد با غبارش؟
زمین و چرخ و دریا را بگردان
نیندیشم دگر زین خورده سودا
بیا دریای سودا را بگردان
اگر من محرم ساغر نباشم
مرا لا گیر و الا را بگردان
اگر کژ رفت این دلها ز مستی
دل بیدست و بیپا را بگردان
شرابی ده که اندر جا نگنجم
چو فرمودی مرا، جا را بگردان
بدان می این قضاها را بگردان
قضا خواهی که از بالا بگردد
شراب پاک بالا را بگردان
زمینی خود که باشد با غبارش؟
زمین و چرخ و دریا را بگردان
نیندیشم دگر زین خورده سودا
بیا دریای سودا را بگردان
اگر من محرم ساغر نباشم
مرا لا گیر و الا را بگردان
اگر کژ رفت این دلها ز مستی
دل بیدست و بیپا را بگردان
شرابی ده که اندر جا نگنجم
چو فرمودی مرا، جا را بگردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
صنما بیار باده، بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقههای زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام بیدریغ در اندیشهها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشهها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه بیحرف گو سخن
بیلب حدیث عالم بیچون و چند کن
زان حلقههای زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام بیدریغ در اندیشهها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشهها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه بیحرف گو سخن
بیلب حدیث عالم بیچون و چند کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
ساقی من خیزد بیگفت من
آرد آن بادهٔ وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار
بشنود آواز دلم بیدهن
هست تقاضاگر او لطف او
وان کرم بیحد و خلق حسن
ماه برآید، تو مگویش برآ
بر تو زند نور، مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل
وزپی محبوس چه، ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جانها لگن
جان مثل ذره بود بیقرار
با تو شود ساکن، نعم السکن
آرد آن بادهٔ وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار
بشنود آواز دلم بیدهن
هست تقاضاگر او لطف او
وان کرم بیحد و خلق حسن
ماه برآید، تو مگویش برآ
بر تو زند نور، مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل
وزپی محبوس چه، ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جانها لگن
جان مثل ذره بود بیقرار
با تو شود ساکن، نعم السکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۱
ای رونق نوبهار برگو
وی شادی لاله زار، برگو
بیغصهٔ می فروش، می نوش
بیزحمت شاخ خار، برگو
ای بلبل و ای هزاردستان
برگو صفت بهار، برگو
ای حلقه به گوش و عاشق گل
گوش و پس سر مخار، برگو
شرح قد سرو و چهرهٔ گل
بر عرعر و بر چنار برگو
چون رفت خزان و رو نهان کرد
بر سرو رو آشکار برگو
گر پرسندت که جان رز چیست؟
بر برگ نظر مدار، برگو
صد شیر و هزار گونه خرگوش
خواهی که کنی شکار، برگو
خواهی که شود قبول عذرت
زاشکوفهٔ خوش عذار برگو
خواهی که بری قرار مستان
زان نرگس پر خمار برگو
امروز سر شراب داریم
ساقی شو و بر نهار، برگو
مستی آمد، ملولیت رفت
صد بار، هزار بار برگو
ای جام شراب دار برگرد
وی چنگ لطیف تار برگو
از بهر ثواب و رحمت حق
ای عارف حق گزار برگو
ما منتظر توایم، بشتاب
بیزحمت انتظار، برگو
تشنیع مزن که صلهیی نیست
نک آوردم نثار، برگو
وی شادی لاله زار، برگو
بیغصهٔ می فروش، می نوش
بیزحمت شاخ خار، برگو
ای بلبل و ای هزاردستان
برگو صفت بهار، برگو
ای حلقه به گوش و عاشق گل
گوش و پس سر مخار، برگو
شرح قد سرو و چهرهٔ گل
بر عرعر و بر چنار برگو
چون رفت خزان و رو نهان کرد
بر سرو رو آشکار برگو
گر پرسندت که جان رز چیست؟
بر برگ نظر مدار، برگو
صد شیر و هزار گونه خرگوش
خواهی که کنی شکار، برگو
خواهی که شود قبول عذرت
زاشکوفهٔ خوش عذار برگو
خواهی که بری قرار مستان
زان نرگس پر خمار برگو
امروز سر شراب داریم
ساقی شو و بر نهار، برگو
مستی آمد، ملولیت رفت
صد بار، هزار بار برگو
ای جام شراب دار برگرد
وی چنگ لطیف تار برگو
از بهر ثواب و رحمت حق
ای عارف حق گزار برگو
ما منتظر توایم، بشتاب
بیزحمت انتظار، برگو
تشنیع مزن که صلهیی نیست
نک آوردم نثار، برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۲
تو بمال گوش بربط، که عظیم کاهل است او
بشکن خمار را سر، که سر همه شکست او
بنواز نغمهٔ تر، به نشاط جام احمر
صدفیست بحرپیما، که درآورد به دست او
چو درآمد آن سمنبر، در خانه بسته بهتر
که پریر کرد حیله، ز میان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او، چه بلا و آفت است او
بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او
شده ایم آتشین پا، که رویم مست آن جا
تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او؟
به کسی نظر ندارد به جز آینه بت من
که ز عکس چهرهٔ خود شده است بت پرست او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
که سری که مست شد او، ز خیال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم، ز غم زمانه رستم
که حریف او شدستم، که در ستم ببست او
تو اگر چه سخت مستی، برسان قدح به چستی
مشکن تو شیشه، گرچه دو هزار کف بخست او
قدحی رسان به جانم، که برد به آسمانم
مدهم به دست فکرت، که کشد به سوی پست او
تو نه نیک گو و نی بد، بپذیر ساغر خود
بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او
بشکن خمار را سر، که سر همه شکست او
بنواز نغمهٔ تر، به نشاط جام احمر
صدفیست بحرپیما، که درآورد به دست او
چو درآمد آن سمنبر، در خانه بسته بهتر
که پریر کرد حیله، ز میان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او، چه بلا و آفت است او
بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او
شده ایم آتشین پا، که رویم مست آن جا
تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او؟
به کسی نظر ندارد به جز آینه بت من
که ز عکس چهرهٔ خود شده است بت پرست او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
که سری که مست شد او، ز خیال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم، ز غم زمانه رستم
که حریف او شدستم، که در ستم ببست او
تو اگر چه سخت مستی، برسان قدح به چستی
مشکن تو شیشه، گرچه دو هزار کف بخست او
قدحی رسان به جانم، که برد به آسمانم
مدهم به دست فکرت، که کشد به سوی پست او
تو نه نیک گو و نی بد، بپذیر ساغر خود
بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۵
بنشسته به گوشهیی، دو سه مست ترانه گو
زدل و جان لطیف تر، شده مهمان عنده
زطرب چون حشر شود، سرشان مست تر شود
فتد از جنگ و عربده، سر مستان میان کو
زاشارات روحشان، زصباح و صبوحشان
عسل و می روان شود، به چپ و راست، جوی جو
نفسیشان معانقه، نفسیشان معاشقه
نفسی سجدهٔ طرب، نفسی جنگ و گفت و گو
نفسی یار قندلب، شکرین شکر نسب
به چنین حال بوالعجب، تو ازیشان ادب مجو
به خدا خوب ساقییی، که وفادار و باقییی
به حلیمی گناه جو، به طبیعت نشاط خو
قدحی دو زدست خود، بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
تو برو ریز جام می، که حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت، برهد اوی او ز او
چو خرد غرق باده شد، در دولت گشاده شد
سر هر کیسهٔ کرم، بگشاید که انففوا
بهل آن پوست، مغز بین، صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
پس ازین جمله آبها، نرود جز به جوی ما
من سرمست میکشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدار نازنین، خوش و سرمست هم چنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
نظری کن به چشم او، به جمال و کرشم او
نظری کن به خال او، به حق صحبت ای عمو
تو اگر در فرح نهیی که حریف قدح نهیی
چه برد طفل از لبش، چو بود مست لبلبو
چو شدی محرم فلک، سبک ای یار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو
چو تف آفتاب زد ره ذرات بیعدد
بشکافید پرده شان، نپذیرد دگر رفو
به لبانت زدست شد، سر او باز مست شد
زند او باز این زمان، چو کبوتر بقربقو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بیز غش و غل
زره خواب بر فلک، خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخیل جان که ندیدهست انس و جان
رطب و تمر نادری، که نگنجد درین گلو
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
زطعام و شراب حق بخورم اندران غلو
هله امشب به خانه رو، که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا، شنو این را تمام تو
تو بگو باقی غزل، که کند در همه عمل
که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو
تو بگو کاب کوثری، خوش و نوش و معطری
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو
زدل و جان لطیف تر، شده مهمان عنده
زطرب چون حشر شود، سرشان مست تر شود
فتد از جنگ و عربده، سر مستان میان کو
زاشارات روحشان، زصباح و صبوحشان
عسل و می روان شود، به چپ و راست، جوی جو
نفسیشان معانقه، نفسیشان معاشقه
نفسی سجدهٔ طرب، نفسی جنگ و گفت و گو
نفسی یار قندلب، شکرین شکر نسب
به چنین حال بوالعجب، تو ازیشان ادب مجو
به خدا خوب ساقییی، که وفادار و باقییی
به حلیمی گناه جو، به طبیعت نشاط خو
قدحی دو زدست خود، بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
تو برو ریز جام می، که حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت، برهد اوی او ز او
چو خرد غرق باده شد، در دولت گشاده شد
سر هر کیسهٔ کرم، بگشاید که انففوا
بهل آن پوست، مغز بین، صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
پس ازین جمله آبها، نرود جز به جوی ما
من سرمست میکشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدار نازنین، خوش و سرمست هم چنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
نظری کن به چشم او، به جمال و کرشم او
نظری کن به خال او، به حق صحبت ای عمو
تو اگر در فرح نهیی که حریف قدح نهیی
چه برد طفل از لبش، چو بود مست لبلبو
چو شدی محرم فلک، سبک ای یار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو
چو تف آفتاب زد ره ذرات بیعدد
بشکافید پرده شان، نپذیرد دگر رفو
به لبانت زدست شد، سر او باز مست شد
زند او باز این زمان، چو کبوتر بقربقو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بیز غش و غل
زره خواب بر فلک، خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخیل جان که ندیدهست انس و جان
رطب و تمر نادری، که نگنجد درین گلو
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
زطعام و شراب حق بخورم اندران غلو
هله امشب به خانه رو، که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا، شنو این را تمام تو
تو بگو باقی غزل، که کند در همه عمل
که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو
تو بگو کاب کوثری، خوش و نوش و معطری
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۲
هشیار شدم ساقی، دستار به من وا ده
یا مشک سقا پر کن، یا مشک به سقا ده
نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی
والله که غلط گفتم، نی نی همه ما را ده
ای فتنهٔ مرد و زن امشب در من بشکن
رخت من و نقد من بردار و به یغما ده
خواهی که همه دریا آب حیوان گردد؟
از جام شراب خود یک جرعه به دریا ده
خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید؟
زان می که به کف داری یک رطل به بالا ده
یا مشک سقا پر کن، یا مشک به سقا ده
نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی
والله که غلط گفتم، نی نی همه ما را ده
ای فتنهٔ مرد و زن امشب در من بشکن
رخت من و نقد من بردار و به یغما ده
خواهی که همه دریا آب حیوان گردد؟
از جام شراب خود یک جرعه به دریا ده
خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید؟
زان می که به کف داری یک رطل به بالا ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
صنما از آنچ خوردی بهل، اندکی به ما ده
غم تو به توی ما را، تو به جرعهیی صفا ده
که غم تو خورد ما را، چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا، غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی، که خدا دهد نهانی
بنهان زدست خصمان، تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگها را، بنواز چنگها را
زعراق و از سپاهان، تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی، دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را، بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس، به برهنگان قبا ده
به نظارهٔ جوانان، بنشستهاند پیران
به می جوان تازه، دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری، ز شراب جان عطا ده
غم تو به توی ما را، تو به جرعهیی صفا ده
که غم تو خورد ما را، چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا، غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی، که خدا دهد نهانی
بنهان زدست خصمان، تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگها را، بنواز چنگها را
زعراق و از سپاهان، تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی، دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را، بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس، به برهنگان قبا ده
به نظارهٔ جوانان، بنشستهاند پیران
به می جوان تازه، دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری، ز شراب جان عطا ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
دیدم نگار خود را، میگشت گرد خانه
برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
باده بده ساقیا عشوه و بادم مده
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده
باده ازان خم مه پرکن و پیشم بنه
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده
چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
باده نخواهم دگر مست فتادم مده
چاکر خندهی توام کشته زندهی توام
گر نه که بندهی توام باده شادم مده
فتنه به شهر توام کشته قهر توام
گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده
صدقه ازان لعل کان بخش برین پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر
بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده
هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
شمس حق نیکنام شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده
باده ازان خم مه پرکن و پیشم بنه
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده
چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
باده نخواهم دگر مست فتادم مده
چاکر خندهی توام کشته زندهی توام
گر نه که بندهی توام باده شادم مده
فتنه به شهر توام کشته قهر توام
گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده
صدقه ازان لعل کان بخش برین پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر
بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده
هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
شمس حق نیکنام شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۱