عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۹
من دوش بتازه عهد کردم
سوگند به جان تو بخوردم
کز روی تو چشم برندارم
گر تیغ زنی ز تو نگردم
درمان ز کسی دگر نجویم
زیرا ز فراق توست دردم
در آتشم ار فروبری تو
گر آه برآورم نه مردم
برخاستم از رهت چو گردی
بر خاک ره تو بازگردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
عشوه دادستی که من در‌‌ بی‌وفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم؟
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زان که من جان غریبم این سرایی نیستم
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم؟
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقه‌‌‌‌ام در بحر و دربند سقایی نیستم
در غم آنم که او خود را نماید‌‌ بی‌حجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۶
هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم
دغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم
بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب
تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم
چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی
به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم
نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم
چه کنم چاره چه دارم به کفت مهرهٔ نردم
چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم
چو روی راه سواره ز پی اسپ تو گردم
مکن ای جان همه­ساله تو به فردام حواله
تو مرا گول گرفتی که سلیمم سره­مردم
خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید؟
که دل سنگ بسوزد چو شود واقف دردم
به خدا کت نگذارم کم ازین نیز نباشد
که نهی چهرهٔ سرخت نفسی بر رخ زردم
وگر از لطف درآیی که برین هم بفزایی
به یکی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم و مردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۳
به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بی‌رخ و زلفت نه بخسپم نه بخیزم
زجلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که درین آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه که نه عشقی­‌ست دو روزه
چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختی که ندارد زتو بختی
اگرش آب دهد یم شود او کندهٔ هیزم
بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا
که در آن صدرمعلا چو تویی نیست ملازم
همگان وقت بلاها بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت
چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۳
من ازین خانهٔ پر نور به در می‌نروم
من ازین شهر مبارک به سفر می‌نروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من ازو گر بکشی جای دگر می‌نروم
گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
من به جز جانب آن گنج گهر می‌نروم
شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است
من ز سلطان سلاطین به حشر می‌نروم
شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است
من ز گنجینهٔ گوهر به حجر می‌نروم
شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است
من ز فردوس و ز جنت به سقر می‌نروم
شهر پر شد که فلان ابن فلان می‌برود
شهر اراجیف چرا پر شد اگر می‌نروم؟
این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید
من ازین‌ بی‌خبری سوی خبر می‌نروم
یار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من ازین جان قدر جز به قدر می‌نروم
تو مسافر شده‌‌یی تا که مگر سود کنی
من ازین سود حقیقت به مگر می‌نروم
مغز را یافته‌‌‌ام پوست نخواهم خایید
ایمنی یافته‌‌‌ام سوی خطر می‌نروم
تو جگرگوشهٔ مایی برو الله معک
من چو دل یافته‌‌‌ام سوی جگر می‌نروم
تو کمربسته چو موری پی حرص روزی
من فکنده کله و سوی کمر می‌نروم
نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر
من پدر یافته‌‌‌ام سوی پدر می‌نروم
شمس تبریز مرا طالع زهره داده‌ست
تا چو زهره همه شب جز به بطر می‌نروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۱
من ازین خانه به در می‌نروم
من ازین شهر سفر می‌نروم
منم و این صنم و باقی عمر
من ازو جای دگر می‌نروم
به خدا طوطی و طوطی بچه‌ام
جز سوی تنگ شکر می‌نروم
یک زمانی که ز من دور شود
جز که در خون جگر می‌نروم
گر جهان بحر شود، موج زند
من به جز سوی گهر می‌نروم
بلبل مستم و در باغ طرب
جز به سوی گل تر می‌نروم
در سرم بوی میی افتاده‌ست
تا چو می‌جز که به سر می‌نروم
این چنین باغ و چنین سرو و چمن
جای آن هست اگر می‌نروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۲
من اگر پرغم اگر خندانم
عاشق دولت آن سلطانم
هوس عشق ملک تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
رنگ شاخ گل او برگ من است
زان که من بلبل آن بستانم
جز که بر خاک درش ننشینم
جز که در جان و دلش ننشانم
روز و شب غرقهٔ شیر و شکرم
در گل و یاسمن و ریحانم
گر خراب است جهان گر معمور
من خراب وی‌ام، این می‌دانم
نظری هست ملک را بر من
گرچه با خاک زمین یکسانم
زر با خاک درآمیخته‌ام
باش در کوره روم، در کانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۷
همتم شد بلند و تدبیرم
جز به پیش تو من نمی‌میرم
تو دهانم گرفته‌یی که خموش
تو دهان­گیر و من جهان‌گیرم
زان ز عالم ربوده‌ام حلقه
که به دست تو است زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کرده‌ست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است
راست رو، خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم، بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر درگداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
درمیفکن دگر به تاخیرم
درد تاخیر چون برآرد دود
بررود تا اثیر تاثیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۶
نی نی به ازین باید با دوست وفا کردن
نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن
زخمی که زند دستت بر عاشق سرمستت
نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن
مرغی که چشد یک دم از دانه دام تو
در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن
ای کار دو چشم تو‌ بی‌جرم و گنه کشتن
وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن
خوش واقعه‌یی دارد دل با غم عشق تو
نی روی فروخوردن نی رای رها کردن
دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست
با جان صفا چبود تفسیر صفا کردن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۵
بفریفتی‌ام دوش و پرندوش به دستان
خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان
دی عهد نکردی بروم بازبیایم؟
سوگند نخوردی که بجویم دل مستان؟
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
ای عشوه تو گرم تر از باد تموزی
وی چهره تو خوب تر از روی گلستان
دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند؟
در عین تموزی بجهد برق زمستان
گر زان که تو را عشوه دهد کس گله کم کن
صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان
بر وعده بکن صبر که گر صبر نبودی
هرگز نرسیدی مدد از نیست به هستان
ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست
زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
نتانی آمدن این راه با من
کجا دارد هریسه، پای روغن؟
ولی همراهی و با تو بسازم
که چشم من به روی توست روشن
چو از راهت ببردم شرط نبود
میان راه ترک دوست کردن
بغل‌هایت بگیرم همچو پیران
چو طفلانت نهم گاهی به گردن
چو آدم توبه کن از خوشه چینی
چو کشتی بذر، آن توست خرمن
دهان بربند، گوش فهم بسته‌ست
مگو چیزی که می‌ناید به گفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۸
ای دوست عتاب را رها کن
تدبیر دوای درد ما کن
ای دوست جدا مشو تو از ما
ما را ز بلا و غم جدا کن
اندیشه چو دزد در دل افتاد
مستم کن و دزد را فنا کن
شادی ز میان غم برانگیز
در عالم‌ بی‌وفا، وفا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
از دخول هر غری، افسرده‌یی، در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثی‌ها و مکر
از وظیفه‌‌ی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
 زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را می‌خورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژده‌یی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید‌ همی‌تبریز در
لاله‌ها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه‌ بی‌آزار من
من قیاسی کرده‌‌ام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداری‌ات این لابه‌‌های زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگ‌ها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در می‌فزود
من پشیمان گشته‌‌ام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین می‌زد‌ همی‌دندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۴
بشنیده‌‌ام ‌‌که عزم سفر می‌کنی، مکن
مهر حریف و یار دگر می‌کنی، مکن
تو در جهان غریبی، غربت چه می‌کنی؟
قصد کدام خسته جگر می‌کنی؟ مکن
از ما مدزد خویش، به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر می‌کنی، مکن
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی، مکن
چه وعده می‌دهی و چه سوگند می‌خوری؟
سوگند و عشوه را تو سپر می‌کنی، مکن
کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده‌یی؟
از عهد و قول خویش عبر می‌کنی، مکن
ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو
از خطهٔ وجود گذر می‌کنی، مکن
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر می‌کنی، مکن
اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم
آن زهر را حریف شکر می‌کنی، مکن
جانم چو کوره‌یی‌ست پرآتش بست نکرد؟
روی من از فراق چو زر می‌کنی، مکن
چون روی درکشی تو، شود مه سیه ز غم
قصد خسوف قرص قمر می‌کنی، مکن
ما خشک لب شویم، چو تو خشک آوری
چشم مرا به اشک چه تر می‌کنی، مکن
چون طاقت عقیلهٔ عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره نگر می‌کنی؟ مکن
حلوا‌‌ نمی‌دهی تو به رنجور ز احتما
رنجور خویش را تو بتر می‌کنی، مکن
چشم حرام خوارهٔ من، دزد حسن توست
ای جان سزای دزد بصر می‌کنی، مکن
سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست
در بی‌سری عشق چه سر می‌کنی؟ مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۹
نحن الی سیدنا راجعون
طیبة النفس به طایعون
سیدنا یصبح یبتاعنا
انفسنا نحن له بایعون
یفسد ان جاع الی مأکل
نحن الی نظرتة جایعون
سوف تلاقیه بمیعاده
تحسب انا ابدا ضایعون؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
بدهم جان بی‌وفا، از جهت وفای تو
در دل من نهاده‌یی آنچه دلم گشاده‌یی
از دو هزار یک بود آنچه کنم به جای تو
گلشکر مقوی‌‌‌‌ام هست سپاس و شکر تو
کحل عزیزی‌‌‌‌ام بود سرمهٔ خاک پای تو
سبزه نرویدی اگر چاشنی‌‌‌‌اش ندادی‌یی
چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو
هست جهاز گلبنان، حلهٔ سرخ و سبز تو
هست امید شب روان، یقظت روزهای تو
من ز لقای مردمان، جانب که گریزمی
گر نبدی لقایشان آینهٔ لقای تو
بخت نداشت دهری‌یی، منکر گشت بعث را
ورنه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
پر ز جماد و نامیه عالم همچو کاهدان
کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو؟
در دل خاک از کجا‌های بدی و هو بدی؟
گرنه پیاپی آمدی، دعوت‌های های تو
هم به خود آید آن کرم، کیست که جذب او کند؟
هست خود آمدن دلا، عاطفت خدای تو
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا
هست هوا و ذره هم، دست خوش هوای تو
گردد صدصفت هوا، زاول روز تا به شب
چرخ زنان به هر صفت، رقص کنان برای تو
رقص هوا ندیده‌یی، رقص درخت‌ها نگر
یا سوی رقص جان نگر، پیش و پس حدای تو
بس کن، تا که هر یکی سوی حدیث خود رود
نبود طبع‌ها همه، عاشق مقتضای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
بازم صنما چه می‌فریبی تو؟
بازم به دغا چه می‌فریبی تو؟
هر لحظه بخوانی‌‌‌‌ام کریمانه
ای دوست مرا چه می‌فریبی تو؟
عمری تو و عمر بی‌وفا باشد
ما را به وفا چه می‌فریبی تو؟
دل سیر نمی‌شود به جیحون‌ها
ما را به سقا چه می‌فریبی تو؟
تاریک شده‌‌ست چشم، بی‌ماهت
ما را به عصا چه می‌فریبی تو؟
ای دوست دعا وظیفه بنده‌ست
ما را به دعا چه می‌فریبی تو؟
آن را که مثال امن دادی دی
با خوف و رجا چه می‌فریبی تو؟
گفتی به قضای حق رضا باید
ما را به قضا چه می‌فریبی تو؟
چون نیست دواپذیر این دردم
ما را به دوا چه می‌فریبی تو؟
تنها خوردن چو پیشه کردی خوش
ما را به صلا چه می‌فریبی تو؟
چون چنگ نشاط ما شکستی خرد
ما را به سه تا چه می‌فریبی تو؟
ما را بی‌ما چه می‌نوازی تو؟
ما را با ما چه می‌فریبی تو؟
ای بسته کمر به پیش تو جانم
ما را به قبا چه می‌فریبی تو؟
خاموش، که غیر تو نمی‌خواهیم
ما را به عطا چه می‌فریبی تو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
آن وعده که کرده‌ای مرا کو؟
این جا منم و تو، وانما کو؟
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا کو؟
لب بسته چو بوبک ربابی
آن داد و گشاد و آن عطا کو؟
ای وعدهٔ تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو؟
تا چند ز ناسزا و دشنام؟
آن دلداری و آن سزا کو؟
خیزید به سوی من کشیدش
ای طایفه یاری شما کو؟
ای سنگ دلان جواب گویید
کان کان عقیق و کیمیا کو؟
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا کو؟
یا پر بگشاد و در هوا رفت
ای مرغ ضمیر آن هوا کو؟
والله که نرفت و رفتنی نیست
ماییم ز خویش رفته ما کو؟
ما کو؟ به همان طرف که انداخت
ای در کف صنع، ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه، به جو رو
می‌خواندت آب کان سقا کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو
گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو
در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
ماری شوم چو افکندم اصطفای تو
ای باقی و بقای تو بی‌روز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو
صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو
دل چشم گشت جمله، چو چشمم به دل بگفت
بی‌کام و بی‌زبانه عجب وصف‌های تو
زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل
دل می‌کند دعای دو چشم و دعای تو
می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو
گر کاسه بی‌نوا شد، ور کیسه لاغری
صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو
گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب
درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو
ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو
از زخم هاون غم خود، خوش مرا بکوب
زین کوفتن رسد به نظر، توتیای تو
جان چیست؟ نیم برگ ز گلزار حسن تو
دل چیست؟ یک شکوفه ز برگ و نوای تو
خامش کنم اگرچه که گوینده من نیم
گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده؟
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت، هر سه پاینده
زبدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه، قرانی را به یک خنده؟
بخواه ای دل، چه می‌خواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعدهٔ فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟
کجا شد آن عنایت‌ها؟ کجا شد آن حکایت‌ها؟
کجا شد آن گشایش‌ها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست، چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشته‌‌ست در عالم که جوینده‌‌ست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم، کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک خندان شد، سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد
جمالش می‌نماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جان‌ها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده است آن را و یا بوده‌‌ست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوألعجب دارد زدوده با زداینده