عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۶
نی نی به ازین باید با دوست وفا کردن
نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن
زخمی که زند دستت بر عاشق سرمستت
نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن
مرغی که چشد یک دم از دانه دام تو
در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن
ای کار دو چشم تو‌ بی‌جرم و گنه کشتن
وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن
خوش واقعه‌یی دارد دل با غم عشق تو
نی روی فروخوردن نی رای رها کردن
دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست
با جان صفا چبود تفسیر صفا کردن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
نتانی آمدن این راه با من
کجا دارد هریسه، پای روغن؟
ولی همراهی و با تو بسازم
که چشم من به روی توست روشن
چو از راهت ببردم شرط نبود
میان راه ترک دوست کردن
بغل‌هایت بگیرم همچو پیران
چو طفلانت نهم گاهی به گردن
چو آدم توبه کن از خوشه چینی
چو کشتی بذر، آن توست خرمن
دهان بربند، گوش فهم بسته‌ست
مگو چیزی که می‌ناید به گفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۸
ای دوست عتاب را رها کن
تدبیر دوای درد ما کن
ای دوست جدا مشو تو از ما
ما را ز بلا و غم جدا کن
اندیشه چو دزد در دل افتاد
مستم کن و دزد را فنا کن
شادی ز میان غم برانگیز
در عالم‌ بی‌وفا، وفا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
از دخول هر غری، افسرده‌یی، در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثی‌ها و مکر
از وظیفه‌‌ی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
 زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را می‌خورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژده‌یی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید‌ همی‌تبریز در
لاله‌ها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه‌ بی‌آزار من
من قیاسی کرده‌‌ام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداری‌ات این لابه‌‌های زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگ‌ها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در می‌فزود
من پشیمان گشته‌‌ام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین می‌زد‌ همی‌دندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۴
بشنیده‌‌ام ‌‌که عزم سفر می‌کنی، مکن
مهر حریف و یار دگر می‌کنی، مکن
تو در جهان غریبی، غربت چه می‌کنی؟
قصد کدام خسته جگر می‌کنی؟ مکن
از ما مدزد خویش، به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر می‌کنی، مکن
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی، مکن
چه وعده می‌دهی و چه سوگند می‌خوری؟
سوگند و عشوه را تو سپر می‌کنی، مکن
کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده‌یی؟
از عهد و قول خویش عبر می‌کنی، مکن
ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو
از خطهٔ وجود گذر می‌کنی، مکن
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر می‌کنی، مکن
اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم
آن زهر را حریف شکر می‌کنی، مکن
جانم چو کوره‌یی‌ست پرآتش بست نکرد؟
روی من از فراق چو زر می‌کنی، مکن
چون روی درکشی تو، شود مه سیه ز غم
قصد خسوف قرص قمر می‌کنی، مکن
ما خشک لب شویم، چو تو خشک آوری
چشم مرا به اشک چه تر می‌کنی، مکن
چون طاقت عقیلهٔ عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره نگر می‌کنی؟ مکن
حلوا‌‌ نمی‌دهی تو به رنجور ز احتما
رنجور خویش را تو بتر می‌کنی، مکن
چشم حرام خوارهٔ من، دزد حسن توست
ای جان سزای دزد بصر می‌کنی، مکن
سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست
در بی‌سری عشق چه سر می‌کنی؟ مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۹
نحن الی سیدنا راجعون
طیبة النفس به طایعون
سیدنا یصبح یبتاعنا
انفسنا نحن له بایعون
یفسد ان جاع الی مأکل
نحن الی نظرتة جایعون
سوف تلاقیه بمیعاده
تحسب انا ابدا ضایعون؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
بدهم جان بی‌وفا، از جهت وفای تو
در دل من نهاده‌یی آنچه دلم گشاده‌یی
از دو هزار یک بود آنچه کنم به جای تو
گلشکر مقوی‌‌‌‌ام هست سپاس و شکر تو
کحل عزیزی‌‌‌‌ام بود سرمهٔ خاک پای تو
سبزه نرویدی اگر چاشنی‌‌‌‌اش ندادی‌یی
چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو
هست جهاز گلبنان، حلهٔ سرخ و سبز تو
هست امید شب روان، یقظت روزهای تو
من ز لقای مردمان، جانب که گریزمی
گر نبدی لقایشان آینهٔ لقای تو
بخت نداشت دهری‌یی، منکر گشت بعث را
ورنه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
پر ز جماد و نامیه عالم همچو کاهدان
کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو؟
در دل خاک از کجا‌های بدی و هو بدی؟
گرنه پیاپی آمدی، دعوت‌های های تو
هم به خود آید آن کرم، کیست که جذب او کند؟
هست خود آمدن دلا، عاطفت خدای تو
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا
هست هوا و ذره هم، دست خوش هوای تو
گردد صدصفت هوا، زاول روز تا به شب
چرخ زنان به هر صفت، رقص کنان برای تو
رقص هوا ندیده‌یی، رقص درخت‌ها نگر
یا سوی رقص جان نگر، پیش و پس حدای تو
بس کن، تا که هر یکی سوی حدیث خود رود
نبود طبع‌ها همه، عاشق مقتضای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
بازم صنما چه می‌فریبی تو؟
بازم به دغا چه می‌فریبی تو؟
هر لحظه بخوانی‌‌‌‌ام کریمانه
ای دوست مرا چه می‌فریبی تو؟
عمری تو و عمر بی‌وفا باشد
ما را به وفا چه می‌فریبی تو؟
دل سیر نمی‌شود به جیحون‌ها
ما را به سقا چه می‌فریبی تو؟
تاریک شده‌‌ست چشم، بی‌ماهت
ما را به عصا چه می‌فریبی تو؟
ای دوست دعا وظیفه بنده‌ست
ما را به دعا چه می‌فریبی تو؟
آن را که مثال امن دادی دی
با خوف و رجا چه می‌فریبی تو؟
گفتی به قضای حق رضا باید
ما را به قضا چه می‌فریبی تو؟
چون نیست دواپذیر این دردم
ما را به دوا چه می‌فریبی تو؟
تنها خوردن چو پیشه کردی خوش
ما را به صلا چه می‌فریبی تو؟
چون چنگ نشاط ما شکستی خرد
ما را به سه تا چه می‌فریبی تو؟
ما را بی‌ما چه می‌نوازی تو؟
ما را با ما چه می‌فریبی تو؟
ای بسته کمر به پیش تو جانم
ما را به قبا چه می‌فریبی تو؟
خاموش، که غیر تو نمی‌خواهیم
ما را به عطا چه می‌فریبی تو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو
گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو
در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
ماری شوم چو افکندم اصطفای تو
ای باقی و بقای تو بی‌روز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو
صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو
دل چشم گشت جمله، چو چشمم به دل بگفت
بی‌کام و بی‌زبانه عجب وصف‌های تو
زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل
دل می‌کند دعای دو چشم و دعای تو
می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو
گر کاسه بی‌نوا شد، ور کیسه لاغری
صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو
گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب
درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو
ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو
از زخم هاون غم خود، خوش مرا بکوب
زین کوفتن رسد به نظر، توتیای تو
جان چیست؟ نیم برگ ز گلزار حسن تو
دل چیست؟ یک شکوفه ز برگ و نوای تو
خامش کنم اگرچه که گوینده من نیم
گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده؟
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت، هر سه پاینده
زبدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه، قرانی را به یک خنده؟
بخواه ای دل، چه می‌خواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعدهٔ فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟
کجا شد آن عنایت‌ها؟ کجا شد آن حکایت‌ها؟
کجا شد آن گشایش‌ها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست، چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشته‌‌ست در عالم که جوینده‌‌ست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم، کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک خندان شد، سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد
جمالش می‌نماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جان‌ها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده است آن را و یا بوده‌‌ست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوألعجب دارد زدوده با زداینده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۹
آن یار غریب من، آمد به سوی خانه
امروز تماشا کن اشکال غریبانه
یاران وفا را بین، اخوان صفا را بین
در رقص، که بازآمد آن گنج به ویرانه
ای چشم چمن می‌بین، وی گوش سخن می‌چین
بگشای لب نوشین، ای یار خوش افسانه
امروز می باقی، بی‌صرفه ده ای ساقی
از بحر چه کم گردد زین یک دو سه پیمانه؟
پیمانه و پیمانه، در باده دویی نبود
خواهی که یکی گردد؟ بشکن تو دو پیمانه
من باز شکارم، جان دربند مدارم، جان
زین بیش نمی‌باشم، چون جغد به ویرانه
قانع نشوم با تو، صبر از دل من گم شد
رو با دگری می‌گو، من نشنوم افسانه
من دانهٔ افلاکم، یک چند درین خاکم
چون عدل بهار آمد، سرسبز شود دانه
تو آفت مرغانی، زان دانه که می‌دانی
یک مشت برافشانی زانبار پر از دانه
ای داده مرا رونق، صد چون فلک ازرق
ای دوست بگو مطلق، این هست چنین، یا نه؟
بار دگر ای جان تو، زنجیر بجنبان تو
وز دور تماشا کن در مردم دیوانه
خود گلشن بخت است این، یا رب چه درخت است این
صد بلبل مست این جا هر لحظه کند لانه
جان گوش کشان آید، دل سوی خوشان آید
زیرا که بهار آمد، شد آن دی بیگانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه‌گری
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را زان که دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا‌ بی‌تو مبادم سفری
چون که خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر می‌نروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر‌ بی‌تو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو؟ مگر‌ بی‌خبری
چون ز کفت باده کشم‌ بی‌خبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی‌ بی‌شر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۸
یک حمله و یک حمله، کامد شب و تاریکی
چستی کن و ترکی کن، نی نرمی و تاجیکی
داریم سری، کان سر‌‌ بی‌تن بزید چون مه
گر گردن ما دارد در عشق تو باریکی
شاهیم نه سه روزه، لعلیم نه پیروزه
عشقیم نه سردستی، مستیم نه از سیکی
من بندهٔ خوبانم، هر چند بدم گویند
با زشت نیامیزم، هر چند کند نیکی
عشاق بسی دارد، من از حسد ایشان
بیگانه همی‌باشم، از غایت نزدیکی
روپوش کند او هم، با محرم و نامحرم
گویند فلان بنده، گوید که عجب، کی، کی؟
طفلی‌‌ست سخن گفتن، مردی‌‌ست خمش کردن
تو رستم چالاکی، نی کودک چالیکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۰
ز غم تو زار زارم، هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو خسته بینی، نظر خجسته بینی
دل و جان به غم سپارم، هله تا تو شاد باشی
ز غم دلم چه شادی، به جفا چه اوستادی
دم شاد برنیارم، هله تا تو شاد باشی
صنما چو تیغ دشنه، تو به خون بنده تشنه
زدو دیده خون ببارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو شاد بینی، سر و سینه پر ز کینی
سر خویش را نخارم، هله تا تو شاد باشی
زتو بخت و جاه دارم، دل تو نگاه دارم
صنما برین قرارم، هله تا تو شاد باشی
تویی جان این زمانه، تو نشسته پر بهانه
ززمانه برکنارم، هله تا تو شاد باشی
تن و نفس تا نمیرد، دل و جان صفا نگیرد
همه این شده‌ست کارم، هله تا تو شاد باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۸
باوفاتر گشت یارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبح دم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم، خاک را گل‌ها دهم
باش کندر دست خارم اندکی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی، غلط گفتم، که اندرعشق او
کافرم، گر صبر دارم اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۶
هر چند بی‌گه آیی، بی‌گاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ، بی‌گاه شد، کجایی؟
برگ قفص نداری، جز ما هوس نداری
یکتا، چو کس نداری، برخیز از دوتایی
جان را به عشق واده، دل بر وفای ما نه
در ما روی تو را به، کز خویشتن برآیی
بگذر ز خشک و از تر، بازآ به خانه زوتر
از جمله باوفاتر، آخر چه بی‌وفایی؟
لطفت به کس نماند، قدر تو کس نداند
عشقت به ما کشاند، زیرا به ما تو شایی
گر چشم رفت خوابش، از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش، ای جان مرتضایی
گر شاه شمس تبریز، پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز، تا جان شوی بقایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۸
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟
چه سوگند خوردی؟ چه دل سخت کردی؟
که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر، نظر کن به چاکر
چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
تو باز سپیدی، که بر من نشستی
ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کرده‌‌ست ازان دم
که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم تورا راست گفتم
که جان ناپدید است، و تو ناپدیدی
به فریاد من رس، که این وقت رحم است
که صد جا به فریاد جانم رسیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۸
آن به که مرا تمکین نکنی
تا همچو خودم گرگین نکنی
بر روی منه تو دست مرا
تا مست مرا، غمگین نکنی
تو رنگرزی، تو نیل پزی
هان، کاینه را زنگین نکنی
ای خواجه، بهل، فتراک مرا
تا خنگ مرا،‌ بی‌زین نکنی
از دور ترک، زانو بزنی
زانوی مرا بالین نکنی
تو هرچه کنی، داعی توام
هرچند که تو آمین نکنی
دل را بروم، ملک تو کنم
تا تو دل خود پرکین نکنی
رخساره کنم وقف قدمت
تا تو رخ خود پرچین نکنی
خاموش کنم، طبلک نزنم
تا از دل و جان تحسین نکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۰
هٰذا طبیبی، عند الدوآء
هٰذا حبیبی، عند الولاء
هذا لباسی، هذا کناسی
هذا شرابی، هذا غذایی
هذا انیسی، عندالفراق
هذا خلاصی، عند البلاء
قالوا تسلیٰ، حاشا و کلٰا
قلبی مقیم، وسط الوفآء
ان کان احمد، قلبی تعمد
روحی فداه، عند الفنآء
ان کان شاکی، یبغی هلاکی
سمعا و طاعه ذا مشتهایی
هذا سلحدار، لایدخل الدار
الا بدینار، عند الابآء
موتی حیاتی، حصدی نباتی
حبسی نجاتی، مقتی بقایی
یا من یلمنی، مالک و مالی
صبری محال فی الاتقآء
روحی مصیب، قلبی مصاف
صبری مذاب، فی حرنایی
انا نسینا، ما قد لقینا
لما رأینا، بدر الضیآء
یا ذافنونی، ابصر جنونی
فوق الظنون، خرق الحیاء
امروز دلبر، یک بار دیگر
آمد که گیرد، مرغ هوایی
گر او پذیرد، ده ده بگیرد
لیکن بخیل است، در رخ نمایی
بر گرد دلبر، پانصد کبوتر
پر می‌فشانند، بهر گوایی
ای نیم مرده، پران شو این جا
کین جا نماند،‌‌ بی‌اشتهایی
مستان کم زن، رستند از تن
دزدم گلیمی، من از کسایی
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۲ - انکار کردن نخچیران بر خرگوش در تاخیر رفتن بر شیر
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد و وفا
تو مجو بدنامی ما ای عنود
تا نرنجد شیر، رو رو، زود زود