عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۷
تاجر عشقم و عشق تو مرا، در بار است
بین به چشمم که زهجر تو چسان دُر بار است
چند از خون دل ما ننمایی پرهیز
نرگس چشم تو آخر نه مگر بیمار است
سخن از زلف تو گر باز کنم در همه عمر
یکسر مو نکنم زانکه سخن بسیار است
هر دلی گشت گرفتار کمان ابرویی
از هدف بودن پیکار بلا، ناچار است
می توان بر حذر از تیر قضا بود ولی
حذر از ناوک مژگان بتان دشوار است
هر دل آشفته ی زلفی و خم گیسویست
تیره بختی و پریشانی اش اندر کار است
ما خرابیم و خرابی بود آبادی ما
کاین خرابی هم از استادی آن معمار است
واعظ ار، منع کند می مخور ازوی مشنو
حرف بیهوده و هذیان به جهان بسیار است
می بخور، می غم بیهوده ی ایّام مخور
کاین جهان در بر صاحبنظران مردار است
از خرابی مکن اندیشه که در هر عُسری
یُسرها، هست که هر گنج قرین با مار است
بسکه خو کرده «وفایی» به جفا کاری یار
خار اندر نظرش چون گل و گل چون خاراست
بین به چشمم که زهجر تو چسان دُر بار است
چند از خون دل ما ننمایی پرهیز
نرگس چشم تو آخر نه مگر بیمار است
سخن از زلف تو گر باز کنم در همه عمر
یکسر مو نکنم زانکه سخن بسیار است
هر دلی گشت گرفتار کمان ابرویی
از هدف بودن پیکار بلا، ناچار است
می توان بر حذر از تیر قضا بود ولی
حذر از ناوک مژگان بتان دشوار است
هر دل آشفته ی زلفی و خم گیسویست
تیره بختی و پریشانی اش اندر کار است
ما خرابیم و خرابی بود آبادی ما
کاین خرابی هم از استادی آن معمار است
واعظ ار، منع کند می مخور ازوی مشنو
حرف بیهوده و هذیان به جهان بسیار است
می بخور، می غم بیهوده ی ایّام مخور
کاین جهان در بر صاحبنظران مردار است
از خرابی مکن اندیشه که در هر عُسری
یُسرها، هست که هر گنج قرین با مار است
بسکه خو کرده «وفایی» به جفا کاری یار
خار اندر نظرش چون گل و گل چون خاراست
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
یکدم از زیر نقاب ای ماهرو بنما جبین
تا زکف خورشید را آئینه افتد بر زمین
عکسی از روی تو ای مه گر بتابد در چمن
تا ابد خورشید خواهد رُست جای یاسمین
گر تو گُل باشی چکد از دیده ی بلبل گلاب
ور تو شمعی از پر پروانه ریزد انگبین
گر تویی ساقی سزد، مستی نمایم بی شراب
ور تویی شاهد برافشانم به هستی آستین
گر اشاره از لب لعل دُر افشانت بود
هر دو گیتی را توان آورد در زیر نگین
خواهمت یک لحظه با آئینه کردن روبرو
تا که خود، برخود بگویی صدهزاران آفرین
ترک چشم مست خونریزت پی نخجیر دل
برکفش زابرو کمان پیوسته باشد در کمین
قد موزونت بود سروی که بارش آفتاب
لعل جان بخشت عقیقی هست با شکر عجین
طوطی طبع «وفایی» شکّرین لعل ترا
گوئیا دیده است کاین سان گشته نطقش شکّرین
تا زکف خورشید را آئینه افتد بر زمین
عکسی از روی تو ای مه گر بتابد در چمن
تا ابد خورشید خواهد رُست جای یاسمین
گر تو گُل باشی چکد از دیده ی بلبل گلاب
ور تو شمعی از پر پروانه ریزد انگبین
گر تویی ساقی سزد، مستی نمایم بی شراب
ور تویی شاهد برافشانم به هستی آستین
گر اشاره از لب لعل دُر افشانت بود
هر دو گیتی را توان آورد در زیر نگین
خواهمت یک لحظه با آئینه کردن روبرو
تا که خود، برخود بگویی صدهزاران آفرین
ترک چشم مست خونریزت پی نخجیر دل
برکفش زابرو کمان پیوسته باشد در کمین
قد موزونت بود سروی که بارش آفتاب
لعل جان بخشت عقیقی هست با شکر عجین
طوطی طبع «وفایی» شکّرین لعل ترا
گوئیا دیده است کاین سان گشته نطقش شکّرین
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
سینه دریای من و لشگر غم امواجم
تیرباران بلا را هدف و آماجم
به سر زلف تو سوگند که فرقی نکند
تیغ بر فرق زنی یا بفرستی تاجم
آن چنان عشق تو دارد، به رگ جان پیوند
که زدل می نرود، گر ببرند اوداجم
ای که در کشور دلها سر تاراج تراست
به نگاهی دل و جان یکسره کن تاراجم
به سر کوی تو گشتم ز وفا خاک نشین
بود این خاک نشینی به درت معراجم
شاد و خرّم نه چنانم به گدایی درت
که شوم شاد دهند ار همه شاهان باجم
به تو محتاج چنانم که اگر تا به ابد
رفع حاجت بکنی باز همان محتاجم
دوش در میکدهی عشق «وفایی» میگفت
دارم امّید کز این در نکنند اخراجم
تیرباران بلا را هدف و آماجم
به سر زلف تو سوگند که فرقی نکند
تیغ بر فرق زنی یا بفرستی تاجم
آن چنان عشق تو دارد، به رگ جان پیوند
که زدل می نرود، گر ببرند اوداجم
ای که در کشور دلها سر تاراج تراست
به نگاهی دل و جان یکسره کن تاراجم
به سر کوی تو گشتم ز وفا خاک نشین
بود این خاک نشینی به درت معراجم
شاد و خرّم نه چنانم به گدایی درت
که شوم شاد دهند ار همه شاهان باجم
به تو محتاج چنانم که اگر تا به ابد
رفع حاجت بکنی باز همان محتاجم
دوش در میکدهی عشق «وفایی» میگفت
دارم امّید کز این در نکنند اخراجم
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
خیل مژگان سیه کار نداری داری
صف به صف لشگر خونخوار نداری داری
پی تسخیر دل اهل دل از عقرب زلف
سپهی کافر و جرّار نداری داری
چشم و ابرو ننمایی بنمایی همه را
از دو سو ترک کماندار نداری داری
سرکشان را تو به فتراک نبندی بندی
بیدلان را تو چو من خوار نداری داری
همه اسباب جهانگیری ات آماده بود
با دو عالم سر پیکار نداری داری
مُهره ی مهر تو با غیر نچینی چینی
ترک یار و سر اغیار نداری داری
زنده ام من به وصال تو ولیکن ز فراق
از پی کشتنم اصرار نداری داری
نمک از لعل شکر بار نباری باری
وز شکرقند به خروار نداری داری
نافه از چین سرزلف نریزی ریزی
مشک تاتار، به هر تار نداری داری
رویت اندر کنف زلف نباشد باشد
آفتابی به شب تار نداری داری
با غزالان سیه شیر نگیری گیری
بسته با طُرّه ی طرّار نداری داری
عود در مجمره ی حُسن نسوزی سوزی
خال در صفحه ی رخسار نداری داری
چند از خون عزیزان ننمایی پرهیز
عجبم نرگس بیمار نداری داری
با «وفایی» ننمایی به جز از جور و جفا
ای جفاکار، دگر یار نداری داری
صف به صف لشگر خونخوار نداری داری
پی تسخیر دل اهل دل از عقرب زلف
سپهی کافر و جرّار نداری داری
چشم و ابرو ننمایی بنمایی همه را
از دو سو ترک کماندار نداری داری
سرکشان را تو به فتراک نبندی بندی
بیدلان را تو چو من خوار نداری داری
همه اسباب جهانگیری ات آماده بود
با دو عالم سر پیکار نداری داری
مُهره ی مهر تو با غیر نچینی چینی
ترک یار و سر اغیار نداری داری
زنده ام من به وصال تو ولیکن ز فراق
از پی کشتنم اصرار نداری داری
نمک از لعل شکر بار نباری باری
وز شکرقند به خروار نداری داری
نافه از چین سرزلف نریزی ریزی
مشک تاتار، به هر تار نداری داری
رویت اندر کنف زلف نباشد باشد
آفتابی به شب تار نداری داری
با غزالان سیه شیر نگیری گیری
بسته با طُرّه ی طرّار نداری داری
عود در مجمره ی حُسن نسوزی سوزی
خال در صفحه ی رخسار نداری داری
چند از خون عزیزان ننمایی پرهیز
عجبم نرگس بیمار نداری داری
با «وفایی» ننمایی به جز از جور و جفا
ای جفاکار، دگر یار نداری داری
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح نصیرالدین
ای رخ خوبت بمثل آفتاب
چون بمثل گویم بل آفتاب
هیچ شناسی تو که روی ترا
خوانده رهی از چه قبل آفتاب
روی ترا نیست بخوبی بدل
گرچه خوهد بود بدل آفتاب
شکل رخ و زلف تو گیرد اگر
بندد از مشک کلل آفتاب
وان دهن تنگ تو گوئی بنیش
جست مگر نخل عسل آفتاب
دیدن تو آب دواند ز چشم
آب دواند ز مقل آفتاب
ای بصفات رخ رخشان تو
یافته مقدار و محل آفتاب
اکثر اوصاف چگویم که هست
روی ترا وصف اقل آفتاب
از خط مشکین خلل اندر میار
زانکه نپوشد بخلل آفتاب
باده فراز آر چو خون حمل
کامد زی برج حمل آفتاب
برج حمل خانه و کوی تو شد
طلعت دهقان اجل آفتاب
شهره نصیرالدین صدری که هست
بر فلک دین و دول آفتاب
آن شرف دولت عالی که هست
رایش بی هیچ علل آفتاب
هر که ورا دید نشسته بصدر
گوید او هست لعل آفتاب
صبحدمان از قبل خدمتش
سازد چون ماه عجل آفتاب
بر در دربارش بوسه دهد
گشت چو پیدا ز قلل آفتاب
اختر مسعود ورا بر فلک
هست ز خدام و خول آفتاب
از پی اسباب تنعم سزد
مجلس او چرخ و حمل آفتاب
گشت سپروار و ازو دفع کرد
تیر نحوسات زحل آفتاب
ای شده در صدر بزرگان عصر
پیدا چون بر سر تل آفتاب
نور تو پنهان نشود تا نشد
پنهان در زیر بغل آفتاب
عدل تو برداشت ستم از جهان
چون ز گیا قطره طل آفتاب
جمله بخرج کف راد تو داد
آنچه بکان کرد عمل آفتاب
حیلت خصم تو نپوشد ترا
زانکه نپوشد بحیل آفتاب
با تن خصم تو کند خشم تو
آنچه کند بر سر کل آفتاب
بر سر تو جز بسعادت نتافت
از ره تقدیر ازل آفتاب
تا که سپروار مقابل کند
خود را با تیغ جبل آفتاب
در پی اعدای تو بادا بکین
کرده بکف تیغ اجل آفتاب
چون بمثل گویم بل آفتاب
هیچ شناسی تو که روی ترا
خوانده رهی از چه قبل آفتاب
روی ترا نیست بخوبی بدل
گرچه خوهد بود بدل آفتاب
شکل رخ و زلف تو گیرد اگر
بندد از مشک کلل آفتاب
وان دهن تنگ تو گوئی بنیش
جست مگر نخل عسل آفتاب
دیدن تو آب دواند ز چشم
آب دواند ز مقل آفتاب
ای بصفات رخ رخشان تو
یافته مقدار و محل آفتاب
اکثر اوصاف چگویم که هست
روی ترا وصف اقل آفتاب
از خط مشکین خلل اندر میار
زانکه نپوشد بخلل آفتاب
باده فراز آر چو خون حمل
کامد زی برج حمل آفتاب
برج حمل خانه و کوی تو شد
طلعت دهقان اجل آفتاب
شهره نصیرالدین صدری که هست
بر فلک دین و دول آفتاب
آن شرف دولت عالی که هست
رایش بی هیچ علل آفتاب
هر که ورا دید نشسته بصدر
گوید او هست لعل آفتاب
صبحدمان از قبل خدمتش
سازد چون ماه عجل آفتاب
بر در دربارش بوسه دهد
گشت چو پیدا ز قلل آفتاب
اختر مسعود ورا بر فلک
هست ز خدام و خول آفتاب
از پی اسباب تنعم سزد
مجلس او چرخ و حمل آفتاب
گشت سپروار و ازو دفع کرد
تیر نحوسات زحل آفتاب
ای شده در صدر بزرگان عصر
پیدا چون بر سر تل آفتاب
نور تو پنهان نشود تا نشد
پنهان در زیر بغل آفتاب
عدل تو برداشت ستم از جهان
چون ز گیا قطره طل آفتاب
جمله بخرج کف راد تو داد
آنچه بکان کرد عمل آفتاب
حیلت خصم تو نپوشد ترا
زانکه نپوشد بحیل آفتاب
با تن خصم تو کند خشم تو
آنچه کند بر سر کل آفتاب
بر سر تو جز بسعادت نتافت
از ره تقدیر ازل آفتاب
تا که سپروار مقابل کند
خود را با تیغ جبل آفتاب
در پی اعدای تو بادا بکین
کرده بکف تیغ اجل آفتاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح تاج الدین
ای فلک سوخته داده بر کف تاج
هیچ نیکی ز تو نداشته ماج
بخت نیکت چو بچه ماج دهان
در نهاده بآستان تو ماج
دل اعدات در تنوره غم
چو بخاکستر اندرون کوباج
رخ احباب تو طری چون گل
خوش و شیرینتر از گلاب و کلاج
چشم بد خواه تو خلیده بخار
هم بر آنسان که سیخ در تیماج
دولت از خاج گوش بنده تو
بنده را حلعه در کشیده بخاج
هر مرادی که داری اندر دل
بتو آید چو کوز در معلاج
آن رسیده بجان دشمن تو
که ز عریر علاء دین و قماج
منم آن شاعری که شعر منست
حب بی قیل و قال و بی مج و ماج
گفته من حلالزاده طبع
نبوم مرخسوک را بازاج
شعرائی کم آرزو کم قیمت
از در مصر تا حد طعماج
از همه شاعران منم افصح
همه را از منست بر سر تاج
همچو من شاعری بجد و بهزل
نیست در روم و خلخ و قیجاج
قدر من بنده خود بود مجهول
قدر دانی بدی بگیتی کاج
تا نهد فرق خار را از گل
بید را تا دهد تمیز ز کاج
نیست غیر از عطای خواجه دگر
درد فقر مرا دوا و علاج
صاحبا ایکه در سخا و سخن
بستانی ز معن و حسان باج
به سخا و بزرگواری خویش
نگذارم به دیگری محتاج
هیچ نیکی ز تو نداشته ماج
بخت نیکت چو بچه ماج دهان
در نهاده بآستان تو ماج
دل اعدات در تنوره غم
چو بخاکستر اندرون کوباج
رخ احباب تو طری چون گل
خوش و شیرینتر از گلاب و کلاج
چشم بد خواه تو خلیده بخار
هم بر آنسان که سیخ در تیماج
دولت از خاج گوش بنده تو
بنده را حلعه در کشیده بخاج
هر مرادی که داری اندر دل
بتو آید چو کوز در معلاج
آن رسیده بجان دشمن تو
که ز عریر علاء دین و قماج
منم آن شاعری که شعر منست
حب بی قیل و قال و بی مج و ماج
گفته من حلالزاده طبع
نبوم مرخسوک را بازاج
شعرائی کم آرزو کم قیمت
از در مصر تا حد طعماج
از همه شاعران منم افصح
همه را از منست بر سر تاج
همچو من شاعری بجد و بهزل
نیست در روم و خلخ و قیجاج
قدر من بنده خود بود مجهول
قدر دانی بدی بگیتی کاج
تا نهد فرق خار را از گل
بید را تا دهد تمیز ز کاج
نیست غیر از عطای خواجه دگر
درد فقر مرا دوا و علاج
صاحبا ایکه در سخا و سخن
بستانی ز معن و حسان باج
به سخا و بزرگواری خویش
نگذارم به دیگری محتاج
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - در مدح دهقان اجل عمیدالدین
سرو سیمین من ای من ز غمت زرین پی
دل من با تو چرا چون دل تو با من نی
آن سرافرازی چون سرو تو با من تا چند
وین چونی بی تو تهی دل بدن من تا کی
چون نی تافته ام پی سپر ای آخته سرو
بر دل باخته ام چند نهی تافته نی
گر بنی نقش کنم شکل تو بر تخته سرو
تخت کی گردد آن تخته و آن شکل تو کی
تا درآئی چو یکی سرو بمیدان نشاط
در یکی جام چونی برده سبک ریخته می
تا به بینم ترا وز توبه نی نقش کنم
سرو بالای سلیمی و نکو روئی می
نی گویا بلب آری و چو بلبل بدمی
تا بگویم ز سهی سرو تو نی ناطق حی
سرو چه کز لب او گویا گردد نی خشک
کس نشانی ندهد جز تو بصد برزن و جی
سرو بسیار به از نی بهمه جای ولیک
هست یک نی که به از سرو کدامست آن نی
نی دهقان عمید است که صد میدان سرو
آید از ریشه برون و برهش گردد پی
سرو بستان سخا کز نی ککلش بعطا
نامه جود و سخا طی شد بر حاتم طی
سرو آزاده باغ نسب و فرخزاد
که نیش فرخ پیکی است ز سر ساخته پی
آنکه در سرو و نی از سبزی و زردی است بود
از کفش جود و سخا رسته چون خون در رگ و پی
آنکه چون سرو زره دارو چو نی تیغ زنند
حشم داد یک عا . . . بر دشمن وی
صورت شیرین اش نقش کند بر تن سرو
از دل تیره دواتی چو دل این اوی
سرو اگر یابد آب از نی شیرین خط او
بدل کندر زاید شکر از سرو چو نی
سر نی سبز شود در مه دی چون سر سرو
گر ز سرسبزی او یاد کند نی در دی
نی او سیر چو بر سرو روانش دل
بوستان هنر آراید چون صاحب ری
حاسد جاهش اگر تازه چو سرو است بآب
زود گردد چونی از نار هبا و لاشیئی
از سر نی که میان بسته فراش و بست
سرو اگر بوسه دهد گردد آزاد زعی
طبع من رود نی است آب ده از مدحت تو
وندرین شعر نی و سرو خورند آب از وی
تا ببستان و نیستان گذرد بر نی و سرو
نور خورشید بر آنجمله که تاریکی حی
رخ اعداش چو نی باد و سرش باد چو سرو
سال عمرش بعدد باد فزون از الفی
ناصحش باد سرافراز چو در بستان سرو
حاسدش پای فرو گل شده چون نی دردی
دل من با تو چرا چون دل تو با من نی
آن سرافرازی چون سرو تو با من تا چند
وین چونی بی تو تهی دل بدن من تا کی
چون نی تافته ام پی سپر ای آخته سرو
بر دل باخته ام چند نهی تافته نی
گر بنی نقش کنم شکل تو بر تخته سرو
تخت کی گردد آن تخته و آن شکل تو کی
تا درآئی چو یکی سرو بمیدان نشاط
در یکی جام چونی برده سبک ریخته می
تا به بینم ترا وز توبه نی نقش کنم
سرو بالای سلیمی و نکو روئی می
نی گویا بلب آری و چو بلبل بدمی
تا بگویم ز سهی سرو تو نی ناطق حی
سرو چه کز لب او گویا گردد نی خشک
کس نشانی ندهد جز تو بصد برزن و جی
سرو بسیار به از نی بهمه جای ولیک
هست یک نی که به از سرو کدامست آن نی
نی دهقان عمید است که صد میدان سرو
آید از ریشه برون و برهش گردد پی
سرو بستان سخا کز نی ککلش بعطا
نامه جود و سخا طی شد بر حاتم طی
سرو آزاده باغ نسب و فرخزاد
که نیش فرخ پیکی است ز سر ساخته پی
آنکه در سرو و نی از سبزی و زردی است بود
از کفش جود و سخا رسته چون خون در رگ و پی
آنکه چون سرو زره دارو چو نی تیغ زنند
حشم داد یک عا . . . بر دشمن وی
صورت شیرین اش نقش کند بر تن سرو
از دل تیره دواتی چو دل این اوی
سرو اگر یابد آب از نی شیرین خط او
بدل کندر زاید شکر از سرو چو نی
سر نی سبز شود در مه دی چون سر سرو
گر ز سرسبزی او یاد کند نی در دی
نی او سیر چو بر سرو روانش دل
بوستان هنر آراید چون صاحب ری
حاسد جاهش اگر تازه چو سرو است بآب
زود گردد چونی از نار هبا و لاشیئی
از سر نی که میان بسته فراش و بست
سرو اگر بوسه دهد گردد آزاد زعی
طبع من رود نی است آب ده از مدحت تو
وندرین شعر نی و سرو خورند آب از وی
تا ببستان و نیستان گذرد بر نی و سرو
نور خورشید بر آنجمله که تاریکی حی
رخ اعداش چو نی باد و سرش باد چو سرو
سال عمرش بعدد باد فزون از الفی
ناصحش باد سرافراز چو در بستان سرو
حاسدش پای فرو گل شده چون نی دردی
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - باده پیش آر
ساقیا پیش آر باز آن آب آتشفام را
جام گردان کن ببر غمهای بیانجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه می گوید به چنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را
جام گردان کن ببر غمهای بیانجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه می گوید به چنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۶ - تو چو آهویی
غالیه غاشیه زلف پریش تو کشد
تو ازو باز به بیگانه و خویش تو کشد
ریشه جیش ترا خاصیتی دان که ز چرخ
جرم مه را به کمند آرد و پیش تو کشد
ماه گردون بری از جیش تو نتواند برد
آب رخسار تو تا ریشه جیش تو کشد
ایکه عاشق کشی و کینه کشی کیش تو شد
بس غما کاین دل بیچاره ز کیش تو کشد
تو چو آهوئی و در چابکی و زیبائی
چون سر آن مژه چشمک نیش تو کشد
بار عشق تو کم و بیش تو در وعده تست
از کجا عاشق دلخون کم و بیش تو کشد
نازنینی تو ولی ناز ز اندازه مبر
تا دلم ناز رخ و زلف پریش تو کشد
تو ازو باز به بیگانه و خویش تو کشد
ریشه جیش ترا خاصیتی دان که ز چرخ
جرم مه را به کمند آرد و پیش تو کشد
ماه گردون بری از جیش تو نتواند برد
آب رخسار تو تا ریشه جیش تو کشد
ایکه عاشق کشی و کینه کشی کیش تو شد
بس غما کاین دل بیچاره ز کیش تو کشد
تو چو آهوئی و در چابکی و زیبائی
چون سر آن مژه چشمک نیش تو کشد
بار عشق تو کم و بیش تو در وعده تست
از کجا عاشق دلخون کم و بیش تو کشد
نازنینی تو ولی ناز ز اندازه مبر
تا دلم ناز رخ و زلف پریش تو کشد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - لعبت نخجیری چشم
زلف چون قیر تو ای بی تو مرا روز چو قیر
هست شبگیر و رخ خوب تو مه در شبگیر
مه به شبگیر حقیقت ندهد نور چنان
که رخ خوب دلارای تو زان زلف چو قیر
بسر زلف چو نخجیر تو دام دل ماست
که برآویخته از طرف چمن بدر منیر
دل دیوانه ی ما از در زنجیر تو شد
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر
تیر مژگان تو ای لعبت نخجیری چشم
دل ما خست چنان چون دل نخجیر به تیر
گر به نخجیر کسی، تیر گشاید نه عجب
ای عجب بر دل ما تیر گشاید نخجیر
سپه آرد مهت از مورچه ی مشگین پر
تا تو از مملکت حسن شدی غزل پذیر
نزد عشاق تو باری همه الفت گه تو
زان سپه بود ایا بر حشم خوبان میر
وان اسیران که به زنجیر خم زلف تواند
هم به مشکین شکن خط تو باشند اسیر
آنگه آرایش گیرد ز جمال تو جهان
که شود خد تو از خط تو آرایش گیر
چون زبرجد شود آن بوسه گهی کورا هست
گونه بسد و لعل و مزه شکر و شیر
با چنین بوسه که آن به که زمین بوسه کنی
بر وزیری که امامست و همام است و امیر
آن امامی که بدو خانه دین شد معمور
وان وزیری که ازو دیده ی ملک است قریر
هست شبگیر و رخ خوب تو مه در شبگیر
مه به شبگیر حقیقت ندهد نور چنان
که رخ خوب دلارای تو زان زلف چو قیر
بسر زلف چو نخجیر تو دام دل ماست
که برآویخته از طرف چمن بدر منیر
دل دیوانه ی ما از در زنجیر تو شد
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر
تیر مژگان تو ای لعبت نخجیری چشم
دل ما خست چنان چون دل نخجیر به تیر
گر به نخجیر کسی، تیر گشاید نه عجب
ای عجب بر دل ما تیر گشاید نخجیر
سپه آرد مهت از مورچه ی مشگین پر
تا تو از مملکت حسن شدی غزل پذیر
نزد عشاق تو باری همه الفت گه تو
زان سپه بود ایا بر حشم خوبان میر
وان اسیران که به زنجیر خم زلف تواند
هم به مشکین شکن خط تو باشند اسیر
آنگه آرایش گیرد ز جمال تو جهان
که شود خد تو از خط تو آرایش گیر
چون زبرجد شود آن بوسه گهی کورا هست
گونه بسد و لعل و مزه شکر و شیر
با چنین بوسه که آن به که زمین بوسه کنی
بر وزیری که امامست و همام است و امیر
آن امامی که بدو خانه دین شد معمور
وان وزیری که ازو دیده ی ملک است قریر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - خواهی بوفا گوش بتا خواهی کین توز
بنمود بمن روی نگارین خود امروز
دلبند من آن کرد که مه روی کله دوز
در آرزوی روی نگاریش بدم دی
آن آرزوی دینه من راست شد امروز
می تافت به کف رشته و می دوخت به سوزن
ترک کله آن روی چو روی گل نوروز
من شسته به نظاره و انگشت همی گز
آب از مژه بگشاده و غلطان شده چون کوز
گفتم که ایا با تو دلم چون قد تو راست
چون زلف تو شد پشت من اندر غم تو کوز
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز
پیدا نتوانست جواب سخنم داد
از شرم برافروخت دو رخسار دل افروز
پیروزه نگین خاتم از انگشت بمن داد
یعنی که شود عاقبت کار تو پیروز
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
خواهی به وفا کوش بتا خواهی کین توز
دلبند من آن کرد که مه روی کله دوز
در آرزوی روی نگاریش بدم دی
آن آرزوی دینه من راست شد امروز
می تافت به کف رشته و می دوخت به سوزن
ترک کله آن روی چو روی گل نوروز
من شسته به نظاره و انگشت همی گز
آب از مژه بگشاده و غلطان شده چون کوز
گفتم که ایا با تو دلم چون قد تو راست
چون زلف تو شد پشت من اندر غم تو کوز
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز
پیدا نتوانست جواب سخنم داد
از شرم برافروخت دو رخسار دل افروز
پیروزه نگین خاتم از انگشت بمن داد
یعنی که شود عاقبت کار تو پیروز
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
خواهی به وفا کوش بتا خواهی کین توز
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - چون گل نوروز
مشکین کله بر گل نهی ای ماه کله دوز
تا در مه دی باز نمایی گل نوروز
ای چون گل نوروز به رخسار و به بالا
بر سرو سرافراز سرافرازی و فیروز
گر سرو و گلت خوانم مانی بگل و سرو
مفراز سر از کبر و رخ از کینه میفروز
چون سوزن باریک تو داریم تن خویش
ای ماه کله دوز کله از تن ما دوز
تا چون کله دوزی حسن آموزی از ما
بر دست و گریبان تو باشیم ره آموز
نی نی هوس است اینکه همه بر سر چاکر
اینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز
خوه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خواه تیغ جفا آخته کن کین زرهی توز
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
وندر کوی هجران تو غلطانم چون کوز
تا در مه دی باز نمایی گل نوروز
ای چون گل نوروز به رخسار و به بالا
بر سرو سرافراز سرافرازی و فیروز
گر سرو و گلت خوانم مانی بگل و سرو
مفراز سر از کبر و رخ از کینه میفروز
چون سوزن باریک تو داریم تن خویش
ای ماه کله دوز کله از تن ما دوز
تا چون کله دوزی حسن آموزی از ما
بر دست و گریبان تو باشیم ره آموز
نی نی هوس است اینکه همه بر سر چاکر
اینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز
خوه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خواه تیغ جفا آخته کن کین زرهی توز
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
وندر کوی هجران تو غلطانم چون کوز
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶ - لاله رخ
تا بسته ام بدان دو رخ لاله فام دل
مانند لاله سوخته دارم مدام دل
گشت از طپانچه لاله رخ من رخام رنگ
در عشق روی لاله رخان رخام دل
دانه است و دام خال و خم زلف آن صنم
من سال و ماه بسته بدان دان و دام دل
تا دیده لحظه لحظه بدان بت نگاه کرد
نوشید باده غم او جام جام دل
چون دید رنج فاقه بدل بر خلال کرد
بر دیده کرد خواب و غنودن حرام دل
در هجر آن ز دیده و دل دوستر مرا
بیخواب گشت دیده و ناشاد کام دل
جز بر وصال دوست نخواهند یافتن
خواب تمام دیده و شادی تمام دل
از من چو یار عزم سفر کرد پیش ازو
بر بست بار رحلت و برداشت کام دل
هر منزلی که دوست در آنجا نزول کرد
آمد به پیش و کرد بدو بر سلام دل
با دل چگونه پخته شود کار خام من
صد گونه کار پخته من کرد خام دل
گوئی مرا که صبر کن و دل بجای دار
آخر چگونه صبر کنم با کدام دل
مانند لاله سوخته دارم مدام دل
گشت از طپانچه لاله رخ من رخام رنگ
در عشق روی لاله رخان رخام دل
دانه است و دام خال و خم زلف آن صنم
من سال و ماه بسته بدان دان و دام دل
تا دیده لحظه لحظه بدان بت نگاه کرد
نوشید باده غم او جام جام دل
چون دید رنج فاقه بدل بر خلال کرد
بر دیده کرد خواب و غنودن حرام دل
در هجر آن ز دیده و دل دوستر مرا
بیخواب گشت دیده و ناشاد کام دل
جز بر وصال دوست نخواهند یافتن
خواب تمام دیده و شادی تمام دل
از من چو یار عزم سفر کرد پیش ازو
بر بست بار رحلت و برداشت کام دل
هر منزلی که دوست در آنجا نزول کرد
آمد به پیش و کرد بدو بر سلام دل
با دل چگونه پخته شود کار خام من
صد گونه کار پخته من کرد خام دل
گوئی مرا که صبر کن و دل بجای دار
آخر چگونه صبر کنم با کدام دل
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - فریاد از جور تو
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - سپید دلم را سیاه کردی
سپید کارا کردی دلم بعشق سیاه
بگازری در مانا نکو نبردی راه
تو گازری سره دانی بامه شستن لیک
چو دل بدست تو افتد سیه کنی و تباه
سپید کار و سیه کار دست و زلف تواند
تو بیگناهی ازین هر دو ای ستیزه ماه
سپید کاری هر جامه را بدست سپید
سیاهکاری دلرا بزلفکان سیاه
بروز ابر رخت چو از خورشید
سپید و خشک شود دیر شسته تو بگاه
در آب چشمه چو شد پای بجامه زدن
در آب چشم زند دست عاشق تو شتاه
بیازمای مرا تا چگونه ام در آب
بسنگ در زن واندر ت رد تاه بتاه
بدار چوب تو سر برنهام کلنگ بزن
ز عشق روی تو بیزارم ار بگویم آه
مرا ز عشق تو آن بس بود بتا که بود
نظاره گاه دو چشمم جمال تو گه گاه
مدار بازرهی را اگر کنم گه گه
ز روی مهر بدان روی همچو ماه نگاه
گمان مبر که بروی تو ای بهشتی روی
نگه بچشم خیانت کنم معاذالله
بگازری در مانا نکو نبردی راه
تو گازری سره دانی بامه شستن لیک
چو دل بدست تو افتد سیه کنی و تباه
سپید کار و سیه کار دست و زلف تواند
تو بیگناهی ازین هر دو ای ستیزه ماه
سپید کاری هر جامه را بدست سپید
سیاهکاری دلرا بزلفکان سیاه
بروز ابر رخت چو از خورشید
سپید و خشک شود دیر شسته تو بگاه
در آب چشمه چو شد پای بجامه زدن
در آب چشم زند دست عاشق تو شتاه
بیازمای مرا تا چگونه ام در آب
بسنگ در زن واندر ت رد تاه بتاه
بدار چوب تو سر برنهام کلنگ بزن
ز عشق روی تو بیزارم ار بگویم آه
مرا ز عشق تو آن بس بود بتا که بود
نظاره گاه دو چشمم جمال تو گه گاه
مدار بازرهی را اگر کنم گه گه
ز روی مهر بدان روی همچو ماه نگاه
گمان مبر که بروی تو ای بهشتی روی
نگه بچشم خیانت کنم معاذالله
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - بغدادی نگاری
بیا ای دیده در بغداد دجله
اگر داری بدل بر یاد دجله
بچشم من نگر تا هست افزون
یکی چشم من از هفتاد دجله
ز هجر روی بغدادی نگاری
مرا از دیدگان افتاد دجله
ورا بی دجله بغداد است دوزخ
مرا دو دیده بی بغداد دجله
دو چشم من چو بغداد رخش دید
هوای او بچشمم داد دجله
اگر با چشم من گردی برآید
ز بی آبی کند فریاد دجله
چنان بارم ز عشق او که آید
بچشم من سراب و باد دجله
ببغداد از یکی نامه فرستم
که همچون دیده من باد دجله
بچشم من چو آب آید ز بغداد
همیدارد زآب آباد دجله
بقای دجله و بغداد من باد
که با بغداد نیک افتاد دجله
اگر داری بدل بر یاد دجله
بچشم من نگر تا هست افزون
یکی چشم من از هفتاد دجله
ز هجر روی بغدادی نگاری
مرا از دیدگان افتاد دجله
ورا بی دجله بغداد است دوزخ
مرا دو دیده بی بغداد دجله
دو چشم من چو بغداد رخش دید
هوای او بچشمم داد دجله
اگر با چشم من گردی برآید
ز بی آبی کند فریاد دجله
چنان بارم ز عشق او که آید
بچشم من سراب و باد دجله
ببغداد از یکی نامه فرستم
که همچون دیده من باد دجله
بچشم من چو آب آید ز بغداد
همیدارد زآب آباد دجله
بقای دجله و بغداد من باد
که با بغداد نیک افتاد دجله
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - ای پسر
ای پسری کان دو زلف بر زده داری
وآتش رویت به زلف در زده داری
سرزده زلف تا بعشق رخ خویش
سرزده ما را بزلف سرزده داری
سرزده عشق من از نسیم دو زلفت
تا که سر زلف ای پسر زده داری
تیرگی از زلف و روشنائی از روی
بر زبر صبح شام برزده داری
رایت خوبی چو برفرازی و رخسار
از بر خورشید زده داری
بارگه عسکریست دولت شیرینت
بر صدف درو بر شکر زده داری
تیر مژه ات را چنانکه بر دل تنها
بر تن و بر جان و بر جگر زده داری
از دو لب ارغوان و لاله ز عشقت
بر دو رخ من سرای سرزده داری
دو رخ چون آذر تو یکنظرم برد
سر ز گریبان ناز بر زده داری
من در خدمت ز دستم و نتوان گفت
جز در خدمت کدام در زده داری
بنده پذیری کن و مگوی بجانت
رو که جز این در دگر زده داری
وآتش رویت به زلف در زده داری
سرزده زلف تا بعشق رخ خویش
سرزده ما را بزلف سرزده داری
سرزده عشق من از نسیم دو زلفت
تا که سر زلف ای پسر زده داری
تیرگی از زلف و روشنائی از روی
بر زبر صبح شام برزده داری
رایت خوبی چو برفرازی و رخسار
از بر خورشید زده داری
بارگه عسکریست دولت شیرینت
بر صدف درو بر شکر زده داری
تیر مژه ات را چنانکه بر دل تنها
بر تن و بر جان و بر جگر زده داری
از دو لب ارغوان و لاله ز عشقت
بر دو رخ من سرای سرزده داری
دو رخ چون آذر تو یکنظرم برد
سر ز گریبان ناز بر زده داری
من در خدمت ز دستم و نتوان گفت
جز در خدمت کدام در زده داری
بنده پذیری کن و مگوی بجانت
رو که جز این در دگر زده داری
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - زلفک تو
چرا کند بسر زلفک تو گل سپری
چو کرد بایدش از باد پیش گل سپری
ز بوی زلف تو و رنگ و بوی گل پسرا
شگفت نیست که گردند مشک و گل سپری
گل رخ تو ندانم چرا همی سازد
بگرد ماه بر از مشک ناب حلقه گری
که تا به بینم زلف تو و بگریم زه
بدین شکنج پذیری بد است و حلقه وری
چه وقت بوسه دهم بر گل دو عارض تو
گرفته حلقه زلف تو لاله برگ طری
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری
چرا پسند ندارم ز لعب زلف و رخت
غزل سرائی بر هر دوان بلفظ دری
ز بس عزیزی و بی باکی ای پسر گویم
بجان بنده یا بجان بنده دری
هزار بار بگویم که راز عشق ترا
نهان کنم نکنم بیدلی و پرده دری
چو بیدلان بسر کار خویش باز روم
چو ناگهان بسر کوی بنده درگذری
فراق تو اسفا گوی کرد خلفی را
بدانسبب که ز یوسف بسی تو خوبتری
بلا و فتنه و بیداد تو گرفت جهان
پس ای پسر تو ستمکاره چرا عمری
چو کرد بایدش از باد پیش گل سپری
ز بوی زلف تو و رنگ و بوی گل پسرا
شگفت نیست که گردند مشک و گل سپری
گل رخ تو ندانم چرا همی سازد
بگرد ماه بر از مشک ناب حلقه گری
که تا به بینم زلف تو و بگریم زه
بدین شکنج پذیری بد است و حلقه وری
چه وقت بوسه دهم بر گل دو عارض تو
گرفته حلقه زلف تو لاله برگ طری
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری
چرا پسند ندارم ز لعب زلف و رخت
غزل سرائی بر هر دوان بلفظ دری
ز بس عزیزی و بی باکی ای پسر گویم
بجان بنده یا بجان بنده دری
هزار بار بگویم که راز عشق ترا
نهان کنم نکنم بیدلی و پرده دری
چو بیدلان بسر کار خویش باز روم
چو ناگهان بسر کوی بنده درگذری
فراق تو اسفا گوی کرد خلفی را
بدانسبب که ز یوسف بسی تو خوبتری
بلا و فتنه و بیداد تو گرفت جهان
پس ای پسر تو ستمکاره چرا عمری
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۷