عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ز کیفیت بود هر گوشه صد میخانه در صحرا
بود هر سبزه و گل شیشه پیمانه در صحرا
نه عاقل گشته ام در شهر و نی دیوانه در صحرا
نه در شهر است ما آوارگان را جا نه در صحرا
ز بس وا می شود از هر نسیم آشفتگان را دل
عجب دانم که خواهد زلف لیلی شانه در صحرا
بود از ابر مشک باده کیفیتش بر لب
از آن سیل بهاری می رود مستانه در صحرا
کسی آزاد از بند علایق نیست مجنون هم
ز خیل وحشیان سازد حصار خانه در صحرا
دل پردرد با صحرا از آن شد آشنا ما را
که نتوان بهر درمان یافت یک بیگانه در صحرا
ز بس در شهر و بازار جهان سودی نمی بیند
خرد را با جنون سودا کند فرزانه در صحرا
نمیگردد فضای محفلی تنگ از دوصد عاقل
جهانی تنگ می گردد ز یک دیوانه در صحرا
عدو را بر غریبان بسکه دل سوزد عجب نبود
که گردد باد گرد شمع چون پروانه در صحرا
نبودی گر شرف بر شهرها صحرا و هامون را
چرا شد کعبه را با این شرافت خانه در صحرا
به سوی شهر پرکلفت چو دارد بازگشت آخر
از آن رو خاک بر سر میفشاند دانه در صحرا
بدانی روز بد قدر شکست خود که در باران
شماری قصر جنت، یابی ار ویرانه در صحرا
ز هر تل خرمنی فیضی است در هر سو عجب نبود
برآرد همچو مور از خاک سر گر دانه در صحرا
ز پای خفته چون من سیل هم واماند از رفتن
به گوش آید ز بس تکلیف شهر افسانه در صحرا
بچین واعظ گل بو چون نسیم از هر سر برگی
سراب آسا چه گردی بی سر و برگانه در صحرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را
دست نوازشیست بسر روزگار را
از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب
هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
تا جای واکنند کنون بهر گل زدن
از سر نهند اهل غرور اعتبار را
سودای داغ لاله اش از بس به سر زده است
زنجیر کرده اند ز رگ کوهسار را
هر سو گل پیاده به سیلاب آب و رنگ
نبود عجب ز پای درآرد سوار را
بالیده بسکه غنچه ز فیض هوا بخود
در تن نهفته چون دم زنبور خار را
بسیار چیده اند بخود رنگ و بوی گل
کو بی حمیتی که برد نام یار را؟
نزدیک شد که واشودش دل ز نوبهار
واعظ ز دور دیده غم روزگار را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
گشته از سوز شرر زان سینه گلخن سنگ را
کاتش افگنده است در دل، ناله من سنگ را
میکند سامان اسباب جنونم نوبهار
بهر طفلان سیل می آرد بدامن سنگ را
سازش گردون بدو نان یک دو روزی بیش نیست
زود اندازد چو بردارد فلاخن سنگ را
روزگار آخر ستمگر را ستمکش می کند
شیشه میسازد مکافات شکستن، سنگ را
سخت جانان را ز مال خود،نباشد بهره یی
از شرر هرگز نگردد خانه روشن سنگ را
هست در هر عقده سختی نهان صد مصلحت
هر شرر باشد چراغی زیر دامن سنگ را
اشک گرمم آبیاری کرده کوه و دشت را
گشته زان تخم شرر در سینه خرمن سنگ را
ما درشتان را به نرمی، زیر دست خود کنیم
می کشد در بر چو آب آیینه من سنگ را
آفتاب من تجلی گر کند واعظ به کوه
میگدازد از رگ خود در فلاخن سنگ را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
گرفتم در نظر، هر جا شدم، آن قد موزون را
خیابان کردم از یک سرو، بر خود کوه و هامون را
مربی گر نباشد آفتاب طلعت لیلی
که میسازد نگین حلقه اطفال مجنون را
تلاش خودشناسی، شیوه آزادگان باشد
نظر بر اصل خود باشد ازین رو بید مجنون را
لبالب میشوم، از حسرت لب بر لبش سودن
چو بر هم میگذارد شوخ من، لبهای میگون را
برد دامان خالی، واعظ از گلزار رخساری
که چون خورشید دامن کرده پرگل، کوه و هامون را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
گر به رنگش لاله یی باشد به دامن کوه را
چون صدا حیف است گرد سر نگشتن کوه را
سیل کوه از جا اگر بنیاد شهری میکند
میکند از جای سیل گریه من کوه را
عیب تو خواهی نگوید خصم، عیب او مگو
با خموشی میتوان خاموش کردن کوه را
میخورد زخم جفا، هرکس که دارد جوهری
تیشه بر دل میزنند از بهر معدن کوه را
خودنمایان را میسر نیست یکدم بی ملال
پرگره باشد جبین از سرکشیدن کوه را
دست بر دامن زن استغنای تمکین شیوه را
از حریم دل برون کن آرزوی لیوه را
دامن عقبی بدست آور زمال این جهان
در نکاح آن پری، دلاله کن این بیوه را
خط سبزش پوشد ار سیب زنخدان را، چه غم؟
برگ میپوشند بر رو از لطافت میوه را
با دل روشن، تلاش خاکساری میکند
واعظ ما دارد از آب روان این شیوه را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
عرق ناکرده پاک، از محفل ما شد نگار ما
درین گلشن سبکتر خاست از شبنم بهار ما
بروی سخت ما گفتار ناصح برنمی آید
صدا را سرمه برگرداند از خود کوهسار ما
نمی آید ز ما اظهار هستی پیش کس کردن
بزور آیینه از دست نفس گیرد غبار ما
بدستش رنگ خون خویشتن میخواستم، اما
حنا کی دست برمیدارد از دست نگار ما؟
به رنگ لاله، سودای تو ما را کرد صحرائی
خیال چهره ات شد آتش جوش بهار ما
پناه از خصم تا بردیم سوی خاکساریها
بگرد ما نمی گردد کسی غیر از حصار ما
شب مرگست، روز عشرت ما بی کسان واعظ
بدل دارد چراغان از شرر سنگ مزار ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
نه شوق منصب هندم، نه ذوق جاگیر است
که سیر چهره سبزان هزار کشمیر است
بهند سایه دیوار خویش خرم و شاد
نشسته شاه جهانم، غمم جهانگیر است
اگر قلمرو هستی شود پر از دشمن
چه غم که حلقه زنجیر، قلعه زنجیر است
گلش ز نعمت دیدار سفره گر دارد
بگاه جنگ هم ابروی او بشمشیر است
شوند خویش دو بیگانه باهم از ریزش
بدایه کودک بیگانه محرم از شیر است
فروتنی بخدا زودتر کند نزدیک
که زود قطع شود راه، چون سرازیر است
تهیه سفر مرگ در جوانی کن
که زاد و راحله راه دور شبگیر است
گرفته سنگ و سفال هوس زمین دلت
از آن نهال دعایت چنین زمین گیر است
مرو ببخت جوان طفل سان زره واعظ
که بخت اگر چه جوان است،زندگی پیر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
بهار گلشن آن روی چون سمن، شرم است
سهیل سیب سخنگوی آن ذقن، شرم است
ز شرم، حسن بتان راست، آب و رنگ دگر
که باغبان عرق ریزان این چمن شرم است
ندیدنی است رخی، کو ندارد آب حیا
صفای آینه حسن مرد و زن شرم است
شود تکلم جانان، ز شرم بامزه تر
که مشک شکر شیرینی سخن شرم است
از آن شود ز عرق جامه پوش در حمام
که پای تو بسر آن شوخ سیم تن شرم است
ز ناز و غمزه و رفتار و شوخی و تمکین
شود گر انجمنی، میر انجمن شرم است
ترا نظر به قد و عارض است و مو واعظ
جمال پیش تو اینهاست، پیش من شرم است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
خانه بردوشیم ما، کنج وطن کی جای ماست؟
رزق ما سرگشتگان چون گردباد از پای ماست
باغ زندانست، تا چون غنچه در بند خودیم
هر کجا بیرون رویم از خویشتن، صحرای ماست
رنگ خجلت بر رخ ما ز انفعال سائلان
لاله یی از کوهسار همت والای ماست
از می نظاره صنع است ما را سرخوشی
سبزه یی هرجا که سر زد گردن مینای ماست
قطعه بگسستن از مخلوق، نظم واعظ است
عرضه بی مدعایی پیش خلق، انشای ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
قالیت، گرنه کار کرمان است
زینت خانه سفره نان است
آب و جاروب خانه عاشق
مژه تر، سرشک ریزان است
نیست باغی بدلگشایی خلق
گل این باغ، روی خندان است
سبزه گلشن محبت را
روی گرم آفتاب تابان است
خلق زنجیرسان چو بافت بهم
میهمانخانه نیست زندان است
فرح آرد نهفتگی از خلق
پسته در زیر پوست خندان است
مدعا عرض گشت، گریه کجاست؟
کشته شد تخم، وقت باران است
نیست چین بر رخ تو از پیری
بر وجود تو خط بطلان است
گوش بر ناله یی نمی بیند
ورنه واعظ هزاردستان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
در هر سخن، سخنور صد تاب میخورد
این بوستان ز خون جگر آب میخورد
کج تابی حسود همان میکند دراز
هرچند رشته سخنم تاب میخورد
گول زبان نرم، ز نارستان مخور
ماهی ز طعمه، بازی قلاب می خورد
شاداب خوبی است ز بس عارض خوشش
هرجا که میرسد دل من آب میخورد
چون غنچه ام، ز خانه خرابی شکسته دل
این باغ گویی آب ز سیلاب میخورد
دایم بود مدار بزرگان ز کوچکان
از دجله پشته آب به دولاب میخورد
خون میچکد چو تاک ز مد نگاه من
گویا ز چشمه سار رخت آب میخورد
باشد برای روزی ما گردش فلک
این چرخ بهر رشته ما تاب میخورد
باشد به یاد بستر خاکسترش اگر
واعظ فریب جامه سنجاب میخورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
همچنان کز آب سرو بوستان قد میکشد
نخل آه از رفتن عمرم چنان قد میکشد
طول آمالم ندارد پای کم از طول عمر
آرزو با زندگانی همعنان قد میکشد
چون زمین تشنه از بس گریه دزدیدم بخود
زنگ در آیینه دل، سبزه سان قد میکشد
میخورد از جویبار حسن باغ عشق آب
زآب گل، نخل صفیر بلبلان قد میکشد
بسکه در پایت چو واعظ کشتگان جان میدهند
سرو بالای تو، از آب روان قد میکشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمیداند
ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
بآب چرب و نرمی، تازه ام دارد ز بس لطفش
چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمیداند
بعشق دوست، میزیبد گرفتن ملک دلها را
کسی چون شاه، آیین جهانگیری نمیداند
مکن فرمانروا در دل هوس را، عشق تا باشد
که هر بی پا و سر در مملکت میری نمیداند
چنان خوشوقتم از سیر گل صبح شفق گونش
که شام غربت من، تیر دلگیری نمی داند
نمی پاید در آزار عزیزان پشت و رو هرگز
سگ درنده است این نفس و، سگ شیری نمیداند
دعا را هست تا امید آن و این، روا نبود
که هر چوب کجی، سوی نشان تیری نمیداند
بود چون خنده دزدی در پس دیوار هر برگش
سرای غنچه قدر قفل دلگیری نمیداند
ز عجز پیری شمع سحر، عبرت نمی گیرد
شرر از بهر آن قدر جوان میری نمیداند
به نفرین کفچه کفها، از آن رو بر فلک دارد
که هرگز کاسه ممسک، سرازیری نمیداند
ز باغ و گل، کجا دل وا شود گلچین معنی را
زبان تا هست و معنی، سوسن و خیری نمیداند
از آن پرگوست در معنی طرازی واعظ بی دل
کزین نعمت زبانش چون قلم سیری نمیداند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
نوبهار آمد، خردگو فکر زنجیرم کند
حیف چندان نیست کز دیوانگی سیرم کند؟!
آن سیه رویم که بحر رحمت او هر نفس
بخشش صرف جهانی، صرف تقصیرم کند
نا زیاد عالم طفلی کند حسرت کشم
روزگار از موی سر زآن کاسه پر شیرم کند
نور اقبالی که من در جبهه دیدم ترک را
پشت پایی دور نبود گر جهانگیرم کند
زان خرابم من که معمار جهان بهر شگون
دایم از آب و گل سیلاب، تعمیرم کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
خوبان بغازه چون رخ خود لاله گون کنند
هر روز تازه در جگر خلق خون کنند
مستان برای نرگس بیمار چشم یار
از بهر خیر، آش خماری برون کنند
میباش سرفگنده، که شاهان ملک شرم
تسخیر دل باین علم سرنگون کنند
تقریب یاد ماست، بدلها غبار ما
یاران مباد کینه ام از دل برون کنند
گیرم که کوهسار دهد سنگ آن قدر!
طفلان وفا باینهمه دیوانه چون کنند؟!
اهل خرد شمرده گذارند پا براه
باید سلوک با فلک نیلگون کنند
آنان که دیده اند دمی التفات دوست
دیگر کی التفات بدنیای درون کنند؟!
گر مایل کتابت دیوان واعظ اند
اهل سخن، بگوی که مشق جنون کنند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
کارها در آب و خاک فقر وارون میشود
سرو اگر کارند اینجا، بید مجنون میشود!
گر چنین از شوق پابوس تو میبالد بخود
زلف آخر مصرع آن قد موزون میشود
گر خیال آن دهان از دل نیاید در نظر
در میان دیده و دل، بر سرش خون میشود
هر نظر با دلبری باشد سرکار دلم
بسکه حسن ماه من، هر لحظه افزون میشود
نیست اشک لاله گون، کز شوق دیدارش نگاه
تا بمژگان میرسد، چون من دلش خون میشود
گر تهیدستی نه واعظ مایه دیوانگیست؟
چیست باعث کز درختان بید مجنون میشود؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
خرد بگیر سر خود، که یار میآید
جنون تهیه خود کن بهار میآید
بهار، دلبری از نو بهار من دارد
که پا ز لاله و گل در نگار میآید
عجب مدار که گرداب گردباد شود
کنون که کشتی ما برکنار میآید
جز اینکه کس نگذارد وجودشان هرگز
دگر ز مردم عالم چه کار میآید؟!
گذشته لعل لب او بخاطرت واعظ
که گوهر سخنت آبدار میآید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مرا گلگشت معنی باشد از سیر چمن خوشتر
که بعد از خامشی چیزی نباشد از سخن خوشتر
ز بس چون تب که دیده جامه گلگون تن زارم
مرا از ذوق عریانیست مردن بی کفن خوشتر
دل غمناکم، از بس میکند از بی غمان نفرت
بچشمم شام غربت آید از صبح وطن خوشتر
تن پوسیده یی داریم نذر کاهش دردش
اگر افتد قبول او، بود از جان من خوشتر
بود بر جسم زار واعظ از صد خلعت زیبا
ز لطف او بخود بالیدنی یک پیرهن خوشتر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
اوزگه عالمده مگر تو کسم غمیندن یاشلر
یوخسه بدسیلا به دوزمزلر بود اغلر تاشلر
گیجسه گر لعل لبندن آدمز بوشوقدن
داشلنور اشکم کبی خاتم گوزیندن قاشلر
نوبهار حسن فیضندن که من مجنونیم
غنچه تک اطفال الینده آچلوللر تاشلر
تا قلج چقمز قنندن ظاهر اولمز جوهری
نور چشمم، وسمنی نیلر اول اگری قاشلر
لاله و گل دامننده هر سحر شبنم دگول
گیجه لر روز سیاهمدن تو کللر یاشلر
پادشاه ملک فقرک تختمز دور پشت پا
تاج دولت دوست یولینده و یرلمیش یاشلر
قوجه لق حرصی کنون فکر سر و سامان ایدر
ایندی دو تمیش باشدن بویا شه گلمیش یاشلر
تن قوجلدی واعظ ایشدن دوشد یلر عقل و حواس
عمر از بس تند گیچدی قالدیلر یولداشلر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
بهار کرد جهان را ز کوه و صحرا سبز
بهار من، بکن آخر تو نیز ما را سبز
همان به خاک تعلق، چو کار گرهیم
اگر چه گشت چو تسبیح، دانه ما سبز
ز تلخ گویی پیران، دلت جوان گردد
که دی بزهر هوا میکند جهان را سبز
چو خضر، ساخته آب حیات گریه مرا
که هرکجا رسدم پای، گردد آنجا سبز
روند صاف دلان بی تعلق از دنیا
برون ز کوره آتش دوید مینا سبز
شود ز باد اجل نخل قامتت عریان
قبا چو برگ خزان سرخ باشدت یا سبز
کند صفای چمن، خلق را بمی تکلیف
شده است دختر رز را نهال گل پا سبز
چو شیشه جامه اش از تن همیشه گلگونست
چو باده پوشد اگر یار من سرا پا سبز
گریستیم چو ابر آن قدر ز غم واعظ
که تیغ کوه شد از آب دیده ما سبز