عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
خیز که امروز جهان آن ماست
جان و جهان ساقی و مهمان ماست
در دل و در دیدهٔ دیو و پری
دبدبهٔ فر سلیمان ماست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچهٔ دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف
این که شهش یوسف کنعان ماست؟
خیز که فرمان ده جان و جهان
از کرم امروز به فرمان ماست
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
کاسهٔ ارزاق پیاپی شده است
کیسهٔ اقبال حرمدان ماست
شاه شهی بخش، طرب ساز ماست
یار پری روی، پری خوان ماست
آن ملک مفخر چوگان و گوی
شکر که امروز به میدان ماست
آن ملک مملکت جان و دل
در دل و در جان پریشان ماست
کیست در آن گوشهٔ دل تن زده؟
پیش کشش کو شکرستان ماست
خازن رضوان که مه جنت است
مست رضای دل رضوان ماست
شور درافکنده و پنهان شده
او نمک عمر و نمکدان ماست
گوشه گرفتهست و جهان مست اوست
او خضر و چشمهٔ حیوان ماست
چون نمک دیگ و چو جان در بدن
از همه ظاهرتر و پنهان ماست
نیست نماینده و خود جمله اوست
خود همه ماییم، چو او آن ماست
بیش مگو حجت و برهان که عشق
در خمشی حجت و برهان ماست
جان و جهان ساقی و مهمان ماست
در دل و در دیدهٔ دیو و پری
دبدبهٔ فر سلیمان ماست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچهٔ دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف
این که شهش یوسف کنعان ماست؟
خیز که فرمان ده جان و جهان
از کرم امروز به فرمان ماست
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
کاسهٔ ارزاق پیاپی شده است
کیسهٔ اقبال حرمدان ماست
شاه شهی بخش، طرب ساز ماست
یار پری روی، پری خوان ماست
آن ملک مفخر چوگان و گوی
شکر که امروز به میدان ماست
آن ملک مملکت جان و دل
در دل و در جان پریشان ماست
کیست در آن گوشهٔ دل تن زده؟
پیش کشش کو شکرستان ماست
خازن رضوان که مه جنت است
مست رضای دل رضوان ماست
شور درافکنده و پنهان شده
او نمک عمر و نمکدان ماست
گوشه گرفتهست و جهان مست اوست
او خضر و چشمهٔ حیوان ماست
چون نمک دیگ و چو جان در بدن
از همه ظاهرتر و پنهان ماست
نیست نماینده و خود جمله اوست
خود همه ماییم، چو او آن ماست
بیش مگو حجت و برهان که عشق
در خمشی حجت و برهان ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
پیشترآ روی تو جز نور نیست
کیست که از عشق تو مخمور نیست؟
نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا، پس بمرو، دور نیست
طلعت خورشید کجا برنتافت؟
ماه بر کیست که مشهور نیست؟
پردهٔ اندیشه جز اندیشه نیست
ترک کن اندیشه که مستور نیست
ای شکری دور ز وهم مگس
وی عسلی کز تن زنبور نیست
هر که خورد غصه و غم بعد ازین
با رخ چون ماه تو، معذور نیست
هر دل بیعشق اگر پادشاست
جز کفن اطلس و جز گور نیست
تابش اندیشهٔ هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست
پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ برو نافذ و میسور نیست
پردهٔ حق خواست شدن ماه و خور
عشق شناسید که او حور نیست
مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست
کیست که از عشق تو مخمور نیست؟
نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا، پس بمرو، دور نیست
طلعت خورشید کجا برنتافت؟
ماه بر کیست که مشهور نیست؟
پردهٔ اندیشه جز اندیشه نیست
ترک کن اندیشه که مستور نیست
ای شکری دور ز وهم مگس
وی عسلی کز تن زنبور نیست
هر که خورد غصه و غم بعد ازین
با رخ چون ماه تو، معذور نیست
هر دل بیعشق اگر پادشاست
جز کفن اطلس و جز گور نیست
تابش اندیشهٔ هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست
پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ برو نافذ و میسور نیست
پردهٔ حق خواست شدن ماه و خور
عشق شناسید که او حور نیست
مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
کیست که او بندهٔ رای تو نیست؟
کیست که او مست لقای تو نیست؟
غصه کشی کو که ز خوف تو نیست؟
یا طربی کان ز رجای تو نیست؟
بخل کفی کو که ز قبض تو نیست؟
یا کرمی کان ز عطای تو نیست؟
لعل لبی کو که ز کان تو نیست؟
محتشمی کو که گدای تو نیست؟
متصل اوصاف تو با جانها
یک رگ بیبند و گشای تو نیست
هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان
کف چه دهد کان ز سخای تو نیست؟
چشم که دیدهست درین باغ کون
رقص گلی کان ز هوای تو نیست؟
غافل ناله کند از جور خلق
خلق به جز شبه عصای تو نیست؟
جنبش این جمله عصاها ز توست
هر یک جز درد و دوای تو نیست
زخم معلم زند، آن چوب کیست؟
کیست که او بند قضای تو نیست؟
همچو سگان چوب تو را میگزند
در سرشان فهم جزای تو نیست
دفع بلای تن و آزار خلق
جز به مناجات و ثنای تو نیست
بشکنی این چوب، نه چوبش کم است
دفع دو سه چوب رهای تو نیست
صاحب حوت از غم امت گریخت
جان به کجا برد که جای تو نیست؟
بس کن وز محنت یونس بترس
با قدر استیزه به پای تو نیست
کیست که او مست لقای تو نیست؟
غصه کشی کو که ز خوف تو نیست؟
یا طربی کان ز رجای تو نیست؟
بخل کفی کو که ز قبض تو نیست؟
یا کرمی کان ز عطای تو نیست؟
لعل لبی کو که ز کان تو نیست؟
محتشمی کو که گدای تو نیست؟
متصل اوصاف تو با جانها
یک رگ بیبند و گشای تو نیست
هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان
کف چه دهد کان ز سخای تو نیست؟
چشم که دیدهست درین باغ کون
رقص گلی کان ز هوای تو نیست؟
غافل ناله کند از جور خلق
خلق به جز شبه عصای تو نیست؟
جنبش این جمله عصاها ز توست
هر یک جز درد و دوای تو نیست
زخم معلم زند، آن چوب کیست؟
کیست که او بند قضای تو نیست؟
همچو سگان چوب تو را میگزند
در سرشان فهم جزای تو نیست
دفع بلای تن و آزار خلق
جز به مناجات و ثنای تو نیست
بشکنی این چوب، نه چوبش کم است
دفع دو سه چوب رهای تو نیست
صاحب حوت از غم امت گریخت
جان به کجا برد که جای تو نیست؟
بس کن وز محنت یونس بترس
با قدر استیزه به پای تو نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
شیر خدا بند گسستن گرفت
ساقی جان شیشه شکستن گرفت
دزد دلم گشت گرفتار یار
دزد مرا دست ببستن گرفت
دوش چه شب بود که در نیم شب
برق ز رخسار تو جستن گرفت؟
عشق تو آورد شراب و کباب
عقل به یک گوشه نشستن گرفت
ساغر می قهقهه آغاز کرد
خابیه خونابه گرستن گرفت
در دل خم، باده چو انداخت تیر
بال و پر غصه گسستن گرفت
پیر خرد دید که سرده تویی
دست ز مستان تو شستن گرفت
طفل دلم را به کرم شیر ده
چون سر پستان تو جستن گرفت
جان من از شیر تو شد شیرگیر
وز سگی نفس، برستن گرفت
ساقی باقی چو به جان باده داد
عمر ابد یافت و بزستن گرفت
بیش مگو راز که دلبر به خشم
جانب من کژ نگرستن گرفت
ساقی جان شیشه شکستن گرفت
دزد دلم گشت گرفتار یار
دزد مرا دست ببستن گرفت
دوش چه شب بود که در نیم شب
برق ز رخسار تو جستن گرفت؟
عشق تو آورد شراب و کباب
عقل به یک گوشه نشستن گرفت
ساغر می قهقهه آغاز کرد
خابیه خونابه گرستن گرفت
در دل خم، باده چو انداخت تیر
بال و پر غصه گسستن گرفت
پیر خرد دید که سرده تویی
دست ز مستان تو شستن گرفت
طفل دلم را به کرم شیر ده
چون سر پستان تو جستن گرفت
جان من از شیر تو شد شیرگیر
وز سگی نفس، برستن گرفت
ساقی باقی چو به جان باده داد
عمر ابد یافت و بزستن گرفت
بیش مگو راز که دلبر به خشم
جانب من کژ نگرستن گرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
مرغ دلم باز پریدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانهٔ سرمست من
سلسلهٔ عقل دریدن گرفت
جرعهٔ آن بادهٔ بیزینهار
بر سر و بر دیدهٔ دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب کهف
خون مرا باز خوریدن گرفت
باز درین جوی روان گشت آب
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا، رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید که با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصایند، عصا را فکند
قبضهٔ هر کور، که دیدن گرفت
خلق چو شیرند، رها کرد شیر
طفل، که او لوت کشیدن گرفت
روح چو بازیست که پران شود
کز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس کن زیرا که حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانهٔ سرمست من
سلسلهٔ عقل دریدن گرفت
جرعهٔ آن بادهٔ بیزینهار
بر سر و بر دیدهٔ دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب کهف
خون مرا باز خوریدن گرفت
باز درین جوی روان گشت آب
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا، رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید که با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصایند، عصا را فکند
قبضهٔ هر کور، که دیدن گرفت
خلق چو شیرند، رها کرد شیر
طفل، که او لوت کشیدن گرفت
روح چو بازیست که پران شود
کز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس کن زیرا که حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
باز به بط گفت که صحرا خوش است
گفت شبت خوش که مرا جا خوش است
سر بنهم من، که مرا سر خوش است
راه تو پیما که سرت ناخوش است
گر چه تاریک بود مسکنم
در نظر یوسف زیبا خوش است
دوست چو در چاه بود، چه خوش است
دوست چو بالاست، به بالا خوش است
در بن دریا به تک آب تلخ
در طلب گوهر رعنا خوش است
بلبل نالنده به گلشن، به دشت
طوطی گوینده شکرخا خوش است
تابش تسبیح فرشتهست و روح
کین فلک نادره مینا خوش است
چون که خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور، دل یکتا خوش است
از تو چو انداخت خدا رنج کار
رو به تماشا، که تماشا خوش است
گفت تماشای جهان عکس ماست
هم بر ما باش، که با ما خوش است
عکس در آیینه اگر چه نکوست
لیک خود آن صورت احیا خوش است
زردی رو، عکس رخ احمر است
بگذر ازین عکس که حمرا خوش است
نور خداییست که ذرات را
رقص کنان بیسر و بیپا خوش است
رقص درین نور خرد کن کزو
تحت ثریٰ تا به ثریا خوش است
ذره شدی، باز مرو، که مشو
صبر و وفا کن، که وفاها خوش است
بس کن، چون دیده ببین و مگو
دیده مجو، دیدهٔ بینا خوش است
مفخر تبریز شهم شمس دین
با همه فرخنده و تنها خوش است
گفت شبت خوش که مرا جا خوش است
سر بنهم من، که مرا سر خوش است
راه تو پیما که سرت ناخوش است
گر چه تاریک بود مسکنم
در نظر یوسف زیبا خوش است
دوست چو در چاه بود، چه خوش است
دوست چو بالاست، به بالا خوش است
در بن دریا به تک آب تلخ
در طلب گوهر رعنا خوش است
بلبل نالنده به گلشن، به دشت
طوطی گوینده شکرخا خوش است
تابش تسبیح فرشتهست و روح
کین فلک نادره مینا خوش است
چون که خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور، دل یکتا خوش است
از تو چو انداخت خدا رنج کار
رو به تماشا، که تماشا خوش است
گفت تماشای جهان عکس ماست
هم بر ما باش، که با ما خوش است
عکس در آیینه اگر چه نکوست
لیک خود آن صورت احیا خوش است
زردی رو، عکس رخ احمر است
بگذر ازین عکس که حمرا خوش است
نور خداییست که ذرات را
رقص کنان بیسر و بیپا خوش است
رقص درین نور خرد کن کزو
تحت ثریٰ تا به ثریا خوش است
ذره شدی، باز مرو، که مشو
صبر و وفا کن، که وفاها خوش است
بس کن، چون دیده ببین و مگو
دیده مجو، دیدهٔ بینا خوش است
مفخر تبریز شهم شمس دین
با همه فرخنده و تنها خوش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
همچو گل سرخ برو دست دست
همچو میی خلق ز تو مست مست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
غیرت تو گفت برو راه نیست
رحمت تو گفت بیا هست هست
لطف تو دریاست و منم ماهیاش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروحهاست
نیست غم ار شست توام خست خست
ای که تو نزدیک تر از دم به من
دم نزنم پیش تو جز پست پست
گر چه یکی یوسف و صد گرگ بود
از دم یعقوب کرم رست رست
مست همیگرد درین شهر ما
دزد و عسس را شه ما بست بست
همچو میی خلق ز تو مست مست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
غیرت تو گفت برو راه نیست
رحمت تو گفت بیا هست هست
لطف تو دریاست و منم ماهیاش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروحهاست
نیست غم ار شست توام خست خست
ای که تو نزدیک تر از دم به من
دم نزنم پیش تو جز پست پست
گر چه یکی یوسف و صد گرگ بود
از دم یعقوب کرم رست رست
مست همیگرد درین شهر ما
دزد و عسس را شه ما بست بست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
صبر مرا آینه بیماری است
آینهٔ عاشق غم خواری است
درد نباشد ننماید صبور
که دل او روشن یا تاری است
آینه جوییست نشان جمال
که رخم از عیب و کلف عاری است
ور کلفی باشد عاریتی ست
قابل داروست و تب افشاری است
آینهٔ رنج ز فرعون دور
کان رخ او زنگی و زنگاری است
چند هزاران سر طفلان برید
کم ز قضا دردسری ساری است
من در آن خوف ببندم تمام
چون که مرا حکم و شهی جاری است
گفت قضا بر سر و سبلت مخند
کین قلمی رفته ز جباری است
کور شو امروز که موسیٰ رسید
در کف او خنجر قهاری است
حلق بکش پیش وی و سر مپیچ
کین نه زمان فن و مکاری است
سبط که سرشان بشکستی به ظلم
بعد توشان دولت و پاداری است
خار زدی در دل و در دیدهشان
این دمشان نوبت گلزاری است
خلق مرا زهر خورانیدهیی
از منشان داد شکرباری است
از تو کشیدند خمار دراز
تا به ابدشان می و خماری است
هیزم دیگ فقرا ظالم است
پخته بدو گردد کو ناری است
دم نزنم زان که دم من سکست
نوبت خاموشی و ستاری است
خامش کن تا که بگوید حبیب
آن سخنان کز همه متواری است
آینهٔ عاشق غم خواری است
درد نباشد ننماید صبور
که دل او روشن یا تاری است
آینه جوییست نشان جمال
که رخم از عیب و کلف عاری است
ور کلفی باشد عاریتی ست
قابل داروست و تب افشاری است
آینهٔ رنج ز فرعون دور
کان رخ او زنگی و زنگاری است
چند هزاران سر طفلان برید
کم ز قضا دردسری ساری است
من در آن خوف ببندم تمام
چون که مرا حکم و شهی جاری است
گفت قضا بر سر و سبلت مخند
کین قلمی رفته ز جباری است
کور شو امروز که موسیٰ رسید
در کف او خنجر قهاری است
حلق بکش پیش وی و سر مپیچ
کین نه زمان فن و مکاری است
سبط که سرشان بشکستی به ظلم
بعد توشان دولت و پاداری است
خار زدی در دل و در دیدهشان
این دمشان نوبت گلزاری است
خلق مرا زهر خورانیدهیی
از منشان داد شکرباری است
از تو کشیدند خمار دراز
تا به ابدشان می و خماری است
هیزم دیگ فقرا ظالم است
پخته بدو گردد کو ناری است
دم نزنم زان که دم من سکست
نوبت خاموشی و ستاری است
خامش کن تا که بگوید حبیب
آن سخنان کز همه متواری است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
کیست در این شهر که او مست نیست؟
کیست درین دور کزین دست نیست؟
کیست که از دمدمهٔ روح قدس
حامله چون مریم آبست نیست؟
کیست که هر ساعت پنجاه بار
بستهٔ آن طرهٔ چون شست نیست؟
چیست در آن مجلس بالای چرخ
از می و شاهد که درین پست نیست؟
مینهلد می که خرد دم زند
تا بنگویند که پیوست نیست
جان بر او بسته شد و لنگ ماند
زان که ازین جاش برون جست نیست
بوالعجب بوالعجبان را نگر
هیچ تو دیدی که کسی هست نیست؟
برپرد آن دل که پرش شه شکست
بر سر این چرخ کش اشکست نیست
نیست شو و واره ازین گفت و گوی
کیست کزین ناطقه وارست نیست؟
کیست درین دور کزین دست نیست؟
کیست که از دمدمهٔ روح قدس
حامله چون مریم آبست نیست؟
کیست که هر ساعت پنجاه بار
بستهٔ آن طرهٔ چون شست نیست؟
چیست در آن مجلس بالای چرخ
از می و شاهد که درین پست نیست؟
مینهلد می که خرد دم زند
تا بنگویند که پیوست نیست
جان بر او بسته شد و لنگ ماند
زان که ازین جاش برون جست نیست
بوالعجب بوالعجبان را نگر
هیچ تو دیدی که کسی هست نیست؟
برپرد آن دل که پرش شه شکست
بر سر این چرخ کش اشکست نیست
نیست شو و واره ازین گفت و گوی
کیست کزین ناطقه وارست نیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
بازرسیدیم ز میخانه مست
باز رهیدیم ز بالا و پست
جملهٔ مستان خوش و رقصان شدند
دست زنید ای صنمان دست دست
ماهی و دریا همه مستی کنند
چون که سر زلف تو افتاده شست
زیر و زبر گشت خرابات ما
خنب نگون گشت و قرابه شکست
پیر خرابات چو آن شور دید
بر سر بام آمد و از بام جست
جوش برآورد یکی می کزو
هست شود نیست شود نیست هست
شیشه چو بشکست و به هر سوی ریخت
چند کف پای حریفان که خست
آن که سر از پای نداند کجاست؟
مست فتادهست به کوی الست
باده پرستان همه در عشرتند
تنتن تنتن شنو ای تن پرست
باز رهیدیم ز بالا و پست
جملهٔ مستان خوش و رقصان شدند
دست زنید ای صنمان دست دست
ماهی و دریا همه مستی کنند
چون که سر زلف تو افتاده شست
زیر و زبر گشت خرابات ما
خنب نگون گشت و قرابه شکست
پیر خرابات چو آن شور دید
بر سر بام آمد و از بام جست
جوش برآورد یکی می کزو
هست شود نیست شود نیست هست
شیشه چو بشکست و به هر سوی ریخت
چند کف پای حریفان که خست
آن که سر از پای نداند کجاست؟
مست فتادهست به کوی الست
باده پرستان همه در عشرتند
تنتن تنتن شنو ای تن پرست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
ای زبگه خاسته سرمست مست
مست شرابی و شراب الست
عشق رسانید تو را همچو جام
از بر ما تا بر خود دست دست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
هر گهری کان ز خزینهی خداست
در دو لب لعل تو آن هست هست
فاش شد این عشق تو بیقصد ما
بند بدرید ز دل جست جست
فاش شد آن راز که در نیم شب
زیر زبان گفته بدم پست پست
کرم خورد چوب و بروید ز چوب
عشق ز من رست و مرا خست خست
مست شرابی و شراب الست
عشق رسانید تو را همچو جام
از بر ما تا بر خود دست دست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
هر گهری کان ز خزینهی خداست
در دو لب لعل تو آن هست هست
فاش شد این عشق تو بیقصد ما
بند بدرید ز دل جست جست
فاش شد آن راز که در نیم شب
زیر زبان گفته بدم پست پست
کرم خورد چوب و بروید ز چوب
عشق ز من رست و مرا خست خست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
ای دل فرو رو در غمش کالصبر مفتاح الفرج
تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج
چندان فرو خور اندهان تا پیشت آید ناگهان
کرسی و عرش اعظمش کالصبر مفتاح الفرج
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح الفرج
باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن
تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج
گر سینه آیینه کنی بیکبر و بیکینه کنی
در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی
زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح الفرج
هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی
در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح الفرج
اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح الفرج
دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو
بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج
دارد خدا خوش عالمی منگر درین عالم دمی
جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح الفرج
خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن
چون میزند اندرهمش کالصبر مفتاح الفرج
تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج
چندان فرو خور اندهان تا پیشت آید ناگهان
کرسی و عرش اعظمش کالصبر مفتاح الفرج
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح الفرج
باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن
تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج
گر سینه آیینه کنی بیکبر و بیکینه کنی
در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی
زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح الفرج
هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی
در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح الفرج
اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح الفرج
دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو
بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج
دارد خدا خوش عالمی منگر درین عالم دمی
جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح الفرج
خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن
چون میزند اندرهمش کالصبر مفتاح الفرج
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
یا راهبا انظر الیٰ مصباح
متشعشعا واستغن عن اصباح
انظر الیٰ راح تناهیٰ لطفه
و سبی النهیٰ یا لطفها من راح
فالراح نسخ للعقول بنوره
کالشمس عزل للنجوم و ماح
الجد یسجد راحنا متخاضعا
واعوذ من راح یزید مزاحی
اهل المزاح و اهل راح هالک
لا خیر فیهم مسکرا او صاح
العقل مساح الزمان واهله
فتجانبوا من عاقل مساح
الراح اجنحة لسکریٰ انها
یجتازهم بحرا بلا ملاح
ذا الراح لٰا شرقیة غربیة
من دنة مسکیة نفاح
نسخ الهموم ولیس ذاک لغفلة
زاد العقول و مدها بلقاح
فتحوا العیون بطیبه و نسیمه
سکروا به فاذاهم بملاح
صاروا سکاریٰ نحوباب ملیکنا
ملک الملوک و روحهم کریاح
ملک البصیرة شمس دین سیدی
ظلنا به ذی عزة مرتاح
هاتوا من التبریز من صهبائهم
من مازح متروق وشاح
متشعشعا واستغن عن اصباح
انظر الیٰ راح تناهیٰ لطفه
و سبی النهیٰ یا لطفها من راح
فالراح نسخ للعقول بنوره
کالشمس عزل للنجوم و ماح
الجد یسجد راحنا متخاضعا
واعوذ من راح یزید مزاحی
اهل المزاح و اهل راح هالک
لا خیر فیهم مسکرا او صاح
العقل مساح الزمان واهله
فتجانبوا من عاقل مساح
الراح اجنحة لسکریٰ انها
یجتازهم بحرا بلا ملاح
ذا الراح لٰا شرقیة غربیة
من دنة مسکیة نفاح
نسخ الهموم ولیس ذاک لغفلة
زاد العقول و مدها بلقاح
فتحوا العیون بطیبه و نسیمه
سکروا به فاذاهم بملاح
صاروا سکاریٰ نحوباب ملیکنا
ملک الملوک و روحهم کریاح
ملک البصیرة شمس دین سیدی
ظلنا به ذی عزة مرتاح
هاتوا من التبریز من صهبائهم
من مازح متروق وشاح
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
ماه دیدم شد مرا سودای چرخ
آن مهی نی کو بود بالای چرخ
تو ز چرخی با تو میگویم ز چرخ
ورنه این خورشید را چه جای چرخ؟
زهره را دیدم همیزد چنگ دوش
ای همه چون دوش ما شبهای چرخ
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
در فراق آفتاب جان ببین
از شفق پرخون شده سیمای چرخ
سر فرو کن یک دمی از بام چرخ
تا زنم من چرخها در پای چرخ
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ
ماه خود بر آسمان دیگر است
عکس آن ماه است در دریای چرخ
آن مهی نی کو بود بالای چرخ
تو ز چرخی با تو میگویم ز چرخ
ورنه این خورشید را چه جای چرخ؟
زهره را دیدم همیزد چنگ دوش
ای همه چون دوش ما شبهای چرخ
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
در فراق آفتاب جان ببین
از شفق پرخون شده سیمای چرخ
سر فرو کن یک دمی از بام چرخ
تا زنم من چرخها در پای چرخ
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ
ماه خود بر آسمان دیگر است
عکس آن ماه است در دریای چرخ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
ای بیوفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد
قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد
چون کرد بر عالم گذر سلطان ما زاغ البصر
نقشی بدید آخر که او بر نقشها عاشق نشد
جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد
آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد
من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری
خانهش به ده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد
ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد
ای وای آن مسی که او بر کیمیا عاشق نشد
بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل
هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد
قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد
چون کرد بر عالم گذر سلطان ما زاغ البصر
نقشی بدید آخر که او بر نقشها عاشق نشد
جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد
آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد
من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری
خانهش به ده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد
ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد
ای وای آن مسی که او بر کیمیا عاشق نشد
بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل
هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
شب ترکتازیها بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندر زنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
ما شب گریزان و دوان وندر پی ما زنگیان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شبروی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد
ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد
ای کرو فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد
آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل؟
کار آن کسی دارد که او غرقابهٔ آن آه شد
چون غرق دریا میشود دریاش بر سر مینهد
چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد
گویند اصل آدمی خاک است و خاکی میشود
کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد
یکسان نماید کشتها تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
شب ترکتازیها بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندر زنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
ما شب گریزان و دوان وندر پی ما زنگیان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شبروی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد
ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد
ای کرو فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد
آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل؟
کار آن کسی دارد که او غرقابهٔ آن آه شد
چون غرق دریا میشود دریاش بر سر مینهد
چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد
گویند اصل آدمی خاک است و خاکی میشود
کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد
یکسان نماید کشتها تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد
ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
ای جان بیآرام رو کان یار خلوت خواه شد
اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی
عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد
جانهای باطن روشنان شب را به دل روشن کنان
هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد
باشد ز بازیهای خوش بیذوق رود فرزین شود
در سایهٔ فرخ رخی بیذق برفت و شاه شد
شب روحها واصل شود مقصودها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد
ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر
یا چون درخت موسییی کو مظهر الله شد؟
شب ماه خرمن میکند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پر کاه شد
در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد
در تیره شب چون مصطفیٰ میرو طلب میکن صفا
کان شه ز معراج شبی بیمثل و بیاشباه شد
خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب
زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد
ای شمس تبریزی که تو از پردهٔ شب فارغی
لاشرقی و لاغربییی اکنون سخن کوتاه شد
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد
ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
ای جان بیآرام رو کان یار خلوت خواه شد
اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی
عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد
جانهای باطن روشنان شب را به دل روشن کنان
هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد
باشد ز بازیهای خوش بیذوق رود فرزین شود
در سایهٔ فرخ رخی بیذق برفت و شاه شد
شب روحها واصل شود مقصودها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد
ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر
یا چون درخت موسییی کو مظهر الله شد؟
شب ماه خرمن میکند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پر کاه شد
در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد
در تیره شب چون مصطفیٰ میرو طلب میکن صفا
کان شه ز معراج شبی بیمثل و بیاشباه شد
خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب
زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد
ای شمس تبریزی که تو از پردهٔ شب فارغی
لاشرقی و لاغربییی اکنون سخن کوتاه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
ای لولیان ای لولیان یک لولییی دیوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد
میگشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو
چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
ای مرد دانشمند تو دو گوش ازین بربند تو
مشنو تو این افسون که او زافسون ما افسانه شد
زین حلقه نجهد گوشها کو عقل برد از هوشها
تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد
بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد
کاستون عالم بود او نالان تر از حنانه شد
من که زجان ببریدهام چون گل قبا بدریدهام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
این قطرههای هوشها مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جان ریزهها مستهلک جانانه شد
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد
میگشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو
چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
ای مرد دانشمند تو دو گوش ازین بربند تو
مشنو تو این افسون که او زافسون ما افسانه شد
زین حلقه نجهد گوشها کو عقل برد از هوشها
تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد
بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد
کاستون عالم بود او نالان تر از حنانه شد
من که زجان ببریدهام چون گل قبا بدریدهام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
این قطرههای هوشها مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جان ریزهها مستهلک جانانه شد
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
گر جان عاشق دم زند آتش درین عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند وآدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند مهتری شادی او بر غم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پردهٔ خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلیٰ گود دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقشهای بیبدل بر کسوهٔ معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پورهٔ ادهم جهد بر عیسی مریم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند وآدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند مهتری شادی او بر غم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پردهٔ خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلیٰ گود دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقشهای بیبدل بر کسوهٔ معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پورهٔ ادهم جهد بر عیسی مریم زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند
چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند
اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر
شیرین شهی کین تلخ را در دم نکوآیین کند
دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند
وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین کند
تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند
خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را بالین کند
بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن
وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند
روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان
بر بنده او احسان کند هم بنده را تحسین کند
جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند
در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین کند
گوید بگو یا ذالوفا اغفر لذنب قد هفا
چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند
آمین او آن است کو اندر دعا ذوقش دهد
او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند
ذوق است کندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد
کین ذوق زور رستمان جفت تن مسکین کند
با ذوق مسکین رستمی بیذوق رستم پرغمی
گر ذوق نبود یار جان جان را چه با تمکین کند؟
دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره
تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین کند
چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند
اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر
شیرین شهی کین تلخ را در دم نکوآیین کند
دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند
وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین کند
تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند
خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را بالین کند
بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن
وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند
روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان
بر بنده او احسان کند هم بنده را تحسین کند
جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند
در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین کند
گوید بگو یا ذالوفا اغفر لذنب قد هفا
چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند
آمین او آن است کو اندر دعا ذوقش دهد
او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند
ذوق است کندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد
کین ذوق زور رستمان جفت تن مسکین کند
با ذوق مسکین رستمی بیذوق رستم پرغمی
گر ذوق نبود یار جان جان را چه با تمکین کند؟
دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره
تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین کند