عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
کی می‌دهم به جنس دوا نقد درد را!
سودا به خونِ می نکنم رنگ زرد را
از هر چه بود چشم به زلف تو دوختم
زنجیر کردم این نگه هرزه‌گرد را
گرمی مکن به غیر، مبادا که ناگهان
بیرون دهم ز سینة گرم آه سرد را
گاهی فتد به ما نگه شوخ چشم یار
کردیم رام آهوی صحرانورد را
فیّاض شد ملول که یارب غبارِ کیست
بر درگه تو دید چو بنشسته گرد را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
نمود از پرده رخ یارم نمی‌خواهم دلایل را
بیا از پیش من ای گریه بردار این رسایل را
از آن کنج لب شیرین غریبی بوسه می‌خواهد
چه می‌گویی جوابش؟ منع نتوان کرد سایل را
به من از علم اشراقی و مشّایی چه می‌گویی؟
که صد ره شسته‌ام چون مشق طفلان این رسایل را
مسخّن دان دل تنگم مجسطی را نمی‌دانم
به بطلمیوس بگذار این مُمثل را و مایل را
حدیث وصل و حرف کیمیا یارب که پیدا کرد؟
که قولی در میان هست و نمی‌دانیم قایل را
شفادانان لعل یار فارغ از اشاراتند
نمی‌‌خوانند هرگز دفتر عرض فضایل را
میان ما و جانان حایلی خود نیست جز هستی
بیا فیّاض تا از پیش برداریم حایل را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
کتابت کی تواند داد داد بیقراران را
سحاب خشک حسرت می‌دهد مشتاق باران را
چه شد دیریست کز زلف بتان بویی نمی‌اری
به امیدی نشاندی ای صبا امیدواران را
نمک دارد که بعد از انتظار غم ز دل بردن
جراحت تازه سازد نامة او دل‌فگاران را
گلستان را به سر تا سایة سرو تو افتادست
بهار تازه‌رو دادست گویی نوبهاران را
هنوز اندر چمن زان شب که بگشادی گریبانی
گل از بوی تو بر هم می‌نهد داغ هزاران را
ستم باشد پس از رو دادن اسباب جمعیّت
که گردون دورتر گرداند از هم دوستداران را
مگر از کوی او فیّاض انداز سفر دارد
وداع طرفه‌ای می‌کرد امشب باز یاران را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کردند پردة رخ دلدار شیشه را
افتاده است کار و عجب کار شیشه را
ساقی به ناز خویش که مگذار شیشه را
همچون دل شکسته به دست آر شیشه را
دیگر نماند منّت پروای ساقیم
پر کرده‌ام ز بوی می این بار شیشه را
این تلخ باده به که به یکبار درکشیم
خود را گران کنیم و سبکبار شیشه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
از گریه خلاصی نبود چشم ترم را
کردند بحل بر مژه خون جگرم را
شمشیر تو از جیب برآورد سرم را
دام تو به پرواز درآورد پرم را
پرواز هوایش نه باندازة بالست
بیچارگی از بهر همین کند پرم را
ادراک کمالات تو بر طاق بلندست
کوته نفکندند کمند نظرم را
گر زانکه لباس ورعم چاکِ گنه داشت
بر پرتو خورشید گشودند درم را
با داغ تو بر گبر و مسلمان شرفم هست
این سکه در ایام روا کرد زرم را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
نه سامان سفر باشد نه سودای حضر ما را
تو ای باد صبا هر جا که می‌خواهی ببر ما را
درین کشور کسی ما را به چیزی برنمی‌گیرد
به یک مشت غباری از در جانان بخر ما را
چجو شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
به جنگ ما میا دشمن چو بینی بی‌سپر ما را
تو زاغی زاغ، قدر ما نمی‌دانی ولی طوطی
اگر دیدی نمی‌دادی به صد تنگ شکر ما را
صبا از کوی او فیّاض پنداری خبر دارد
که تا در جلوه آمد کرد از خود بی‌خبر ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
تا حلقه نبد زلف بت مهوش ما را
زنجیر چه می‌کرد دل سرکش ما را
بی‌جوهر تیغ تو دل از پا ننشیند
آب تو نشاند مگر این آتش ما را
ماییم و همین فکر سر زلف و دگر هیچ
عشق که تهی کرد چنین ترکش ما را؟
گامی دو توان تاخت به دنبال شکاری
گر پی نکند تیغ اجل ابرش ما را
فیّاض بیا خوب رسیدی که خوشت باد
دیدار تو بایست دماغ خوش ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
تو ای بلبل گهی از نالة خود شاد کن ما را
اگر از ناله وامانی دمی فریاد کن ما را
فراغت هر سر مو را به بند صد هوس دارد
کجایی ای گرفتاری، بیا آزاد کن ما را
به یاد ما نمی‌گوییم خاطر رنجه کن دایم
فراموشت اگر کردیم گاهی یاد کن ما را
دل از کی مجاز افسرده شد بزم حقیقت کو
بس است ای عشق شاگردی، کنون استاد کن ما را
سبکروحی سر معراج دارد، ناتوانی هم
به بال تست پرواز ای نفس امداد کن ما را
به حرمان دل نهادن شوخی حسن طلب دارد
خرابی‌ها بس است ای آرزو آباد کن ما را
سر آسوده‌ای دارم من و فیّاض من یارب
نصیبِ زلفِ فتراکِ غم صیاد کن ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چو کرد خاک ره یار روزگار مرا
به چشم عالمیان داد اعتبار مرا
دماغ بوی گل و برگ گلستانم نیست
مگر به باغ برد نالة هزار مرا
به کف نه جام میی، در نظر نه روی مهی
گلی شکفته نگردید ازین بهار مرا
ز طرز دیدن پنهانت این چنین پیداست
که راز دل زتو خواهد شد آشکار مرا
مرا ز گردش چشم تو حال می‌گردد
به گردش مه و مهر فلک چه کار مرا؟
ز نارسایی اقبالم ای فلک خوش باش
به دامنی نرسم گر کنی غبار مرا
چنین که زار و ضعیفم ز هجر او فیّاض
مگر صبا برساند به کوی یار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
نگه نکرده گذشتی ز من به ناز امشب
شدم ز ناز تو شرمندة نیاز امشب
چو دید در کف پای تو جانفشانی من
زبان شمع به پروانه شد دراز امشب
به دل فزوده گره بر گره نمی‌دانم
که می‌کند گره از زلف یار باز امشب؟
زبس به روی تو بزم از چراغ مستغنی‌ست
فتاده شمع ز شرم تو در گداز امشب
چه روی داده ندانم که نگسلد فیّاض
ز تار نالة زارم نوای ساز امشب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نظر به روی تو دارد نگاه بی‌ادبست
سری به گوش تو دارد کلاه بی‌ادبست
گهی به روی تو دستی زند گهی بر دوش
در اختلاط تو زلف سیاه بی‌ادبست
تو بی‌نقاب و من از انفعال می‌لرزم
که طفل آرزویم را نگاه بی‌ادبست
در آتشیم چو خالت ازینکه بر لب جو
به طرز خطّ تو روید گیاه بی‌ادبست
به دور روی تو شرمنده نیستند افسوس
که مهر خیره‌سر افتاد و ماه بی‌ادبست
فتاده پرده ز کار دلم چه چاره کنم
که گریه طفلْ مر جست و آه بی‌ادبست
نفس ببند و ترحم به خرج کن فیّاض
که آهِ پرده درِ صبح‌گاه بی‌ادبست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
از عشق که جان در تن بیمار حزین است
معشوق مزلّف نفس باز پسین است
عمری صفت زلف و خط و خال تو کردیم
یک بار نگفتیم در ابروی تو چین است
می‌خواست مدام از لب ما شکر زند دم
صد شکر که آیین شکایت نه چنین است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
چه کنم صلح کسی جنگ و ستیز تو که خوبست
چشم آمیزشم از کیست گریز تو که خوبست
بگشا بند قبا منتظر شام چرایی
صبحدم هم به گریبان عزیز تو که خوبست
نکنی فرق هوس را ز محبَّت عجب از تو
ز چه باید به تو آموخت تمیز تو که خوبست
منّت ناز چه حاجت مدد غمزه چه لازم
به جدالم نگه عربده‌ریز تو که خوبست
زخم من منّت ناسور شدن را ز که جوید
خال مشکین و خط عربده‌ریز تو که خوبست
خط نکو، خال نکو، خنده نمک، لب نمکین‌تر
به چه چیز تو دهم دل همه چیز تو که خوبست
با تو فیّاض چرا گوش به مطرب ننشینم
نفس سوختة زمزمه‌خیز تو که خوبست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دلم پای‌بند نسیم بهارست
جنون بر سر پای در انتظارست
خراشیده رخسارِ کاهیّ عاشق
به بازار خوبان زر سکه‌دارست
دل از مهر زلف و رخش برنگیرم
که از کفر و ایمان مرا یادگارست
مرا سوخت هجر تو صد ره ولیکن
همان دل به وصل تو امّیدوارست
چه شد یار فیّاض اگر با رقیب است
به کام توهم می‌شود، روزگارست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
تا به روی تو در غمکدة من بازست
به تماشای تو تا دیدة روزن بازست
در و دیوار چمن بر رخ من می‌خندد
من به این خوش که به رویم در گلشن بازست
بسته شد بی‌تو به حسرت همگی راه حواس
جز ره گوش که بر نغمة شیون بازست
بی‌تو هر چیز که در دل گذرد جان گزدم
چارجانب در این خانه به دشمن بازست
پا مکش از دم شمشیر شهادت فیّاض
که به اقلیم فنا این ره روشن بازست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
خوی بر رخت که رشک گلستان آتش است
هر قطره شبنم گل بستان آتش است
جز دود بال و پر به مشامش نمی‌رسد
پروانه مدّتی است که مهمان آتش است
تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع
هر شب دلم که طفل دبستان آتش است
در آتش غم تو دلم بی‌ترانه نیست
آری سپند بلبل بستان آتش است
خون هزار طفل سرشکش به گردن است
این آستین که موجة طوفان آتش است
می‌میرد و قرار ندارد ز سوختن
یارب چه آتش است که در جان آتش است!
فیّاض طرّة علم آه سرکشم
پیوسته همچو دود پریشان آتش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
کار دلم در شکنج زلف تو تنگ است
همچو مسلمان که در دیار فرنگ است
در ره عشقت ز طعنه باک ندارد
این دل چون شیشه آزمودة سنگ است
آن طرف کام نیست غیر ندامت
چیدم و دیدم گل امید دو رنگ است
حال دل ساده‌لوح با تو بگویم
چهرة آیینه را ببین که چه رنگ است
صلح دو عالم چه می‌کنیم چو با ما
گوشة ابروی یار بر سر جنگ است
بادة شیرین عمر خضر چه‌ریزی
در گلوی تلخ ما که شهد شرنگ است
عمر دواسپه گذشت این چه شتابست
نام مجو از کسی که در غم ننگ است
فیض کمال خجند یافته فیّاض
حیف مجال سخن که قافیه تنگ است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
عکس رخ جانانه که در منزل چشم است
شمعی است که افروخته در محفل چشم است
جز خون دل و لخت جگر بار ندارد
این ریشة دردی که در آب و گل چشم است
دل خود به خیال تو تسلّی است ولیکن
از حسرت دیدار تو خون در دل چشم است
تا خون نخورد دل، نشود دیده گلستان
محصول دلست اینکه مرا حاصل چشم است
از ضعف زمانی ز تپیدن ننشیند
فیّاض دل خون شده‌ام بسمل چشم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
بی‌روی تو تا چشم صراحی نگرانست
در شیشة ما باده یکی راز نهانست
چون جامة صبرم نشود پاره! که امشب
در پرتو دیدار تو مهتاب کتانست
ممتاز بود داغ دل از داغ سراپا
این لاله درین باغ گل دست نشانست
از رنگ تنک ظرف توان یافت ضمیرش
ناگفته به کس راز دل شیشه عیانست
فیّاض ازین ورطه به ساحل نتوان رفت
کز اشک تو هر جا که کناریست میانست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
تا به رخسار تو زلف مشک‌فام افتاده است
من که باشم! آفتاب اینجا به دام افتاده است
خم به خم زلف دراز و چین به چین ابروی ناز
هر کجا دل می‌رود صد حلقه دام افتاده است
ای که نام نیک داری آرزو در کوی عشق
رو که تشت آفتاب اینجا ز بام افتاده است
گو خرد سررشتة تدبیرها بر هم متاب
کار و بار بی‌قراران از نظام افتاده است
رخصت نظّاره ارزان گشت پنداری که باز
چشم مست او به فکر قتل‌عام افتاده است
سوختم سر تا به پا از آتش عشق و هنوز
در دلم داغ تمنّای تو خام افتاده است
باده را فیّاض هرگز اینقدر تابش نبود
عکس رخسارش مگر امشب به جام افتاده است!