عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
دل نام تو بر نگین نویسد
جان نقش تو بر جبین نویسد
شاهان به تو عبده نویسند
روح القدست همین نویسد
رضوان لقب تو یوسف الحسن
بر بازوی حور عین نویسد
خورشید به تهمت خدائیت
ابن الله بر نگین نویسد
خال تو بر آتشین صحیفه
پنج آیت عنبرین نویسد
چون پر مگس خط تو بر لب
بر گل خط انگبین نویسد
خونی که به تیر غمزه ریزی
هم شکر تو بر زمین نویسد
تیغت چو به خون من شود تر
بر دست تو آفرین نویسد
نقش الحجر است بر دلت جور
کس یارب بر دل این نویسد
بر خاک در تو خون چشمم
خاقانی جرعه چین نویسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد
هستی من آب گشت، آب مرا آب شد
از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد
سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد
سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد
کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد
دوش گرفتم به گاز نیمهٔ دینار تو
چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد
شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد
هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت
باک نکردم که صبح آفت نقاب شد
این چه حدیث است باز من که و عشق تو چه
خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد
چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک
عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد
هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند
دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند
پای خاکی کن در آکز چشم خونین هر نفس
گوهر اندر خاک پایت رایگان خواهم فشاند
گر چو چنگم دربر آیی زلف در دامن کشان
از مژه یک دامنت لعل روان خواهم فشاند
چهرهٔ من جام و چشم من صراحی کن که من
چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند
رخ ترش داری که خوبم شکر شیرین کنی
چون ترش باشی به تو شیرین روان خواهم فشاند
بس کن از سرکه فشاندن زان لب میگون که من
دل بر آن میگون لب سرکه فشان خواهم فشاند
دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم
من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند
بر سر خاک اوفتان خیزان ز جور آسمان
از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
اهل گفتم هست چون دیدم که خاقانی نیافت
عذر خواهان خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای مه هر دو جهان بگیرد
زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد
مرغ از هوا درآرد، مه ز آسمان بگیرد
ماهی است عارض تو کاندر سپهر خوبی
چون از افق برآید آفاق جان بگیرد
در پای غم فکنده است هجر تو عالمی را
زنهار وصل را گو تا دستشان بگیرد
وصلت به کار ایشان دست از میان برآرد
گر هجر تو به زودی پای از میان بگیرد
گرخوش خوئی نداری خاقانی آن نداند
داند که خوش نگاری این را به آن بگیرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
این عشق آتشینم دود از جهان برآرد
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد
هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد
یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد
آن را که آشنا شد از خانمان برآرد
قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی
از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد
در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد
ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بی‌تکلف دست از میان برآرد
خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را
تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
در خوشاب را لبت سخت خوش آب می‌دهد
نرگس مست را خطت خوب سراب می‌دهد
رشوه به چشم مست تو نرگس تازه می‌برد
باژ به زلف شست تو عنبر ناب می‌دهد
دیده پرآب کرده‌ای رو که به دست غمزه‌ات
هندوی دیده تیغ را بهر تو آب می‌دهد
طرفه‌تر آنکه طره‌ات سر ز خطت همی کشد
پس به تکلف اندرو حسن تو تاب می‌دهد
ور ز خطت برون نهم پای ز بهر گردنم
هم‌سر زلف سرکشت تاب طناب می‌دهد
بر سر کوی حسن تو پای دلم شکسته شد
تا چو درنگ می‌کند جان به شتاب می‌دهد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
خون‌ریزی و نندیشی، عیار چنین خوش‌تر
دل دزدی و نگریزی، طرار چنین خوشتر
زان غمزهٔ دود افکن آتش فکنی در من
هم دل شکنی هم تن، دل‌دار چنین خوش‌تر
هر روز به هشیاری نو نو دلم آزاری
مست آیی و عذر آری، آزار چنین خوش‌تر
نوری و نهان از من، حوری و رمان از من
بوس از تو و جان از من، بازار چنین خوش‌تر
الحق جگرم خوردی خون‌ریز دلم کردی
موئیم نیازردی، پیکار چنین خوش‌تر
مرغی عجب استادم در دام تو افتادم
غم می‌خورم و شادم غم‌خوار چنین خوش‌تر
من کشته دلم بالله تو عیسی و جان درده
هم عاشق ازینسان به هم یار چنین خوش‌تر
این زنده منم بی‌تو، گر باد تنم بی‌تو
کز زیستنم بی‌تو بسیار چنین خوش‌تر
خاقانی جان افشان بر خاک در جانان
کز عاشق صوفی جان ایثار چنین خوش‌تر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
مه نجویم، مه مرا روی تو بس
گل نبویم، گل مرا بوی تو بس
عقل من دیوانهٔ عشق تو شد
بندش از زنجیر گیسوی تو بس
اشک من باران بی‌ابر است لیک
ابر بی‌باران خم موی تو بس
آینه از دست بفکن کز صفا
پشت دست آئینهٔ روی تو بس
رنگ زلفت بس شب معراج من
قاب قوسینم دو ابروی تو بس
طالب ظل همائی نیستم
سایهٔ دیوار در کوی تو بس
آسمان در خون خاقانی چراست
کاین مهم را نامزد خوی تو بس
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
کشد مو بر تن نخجیر تیر از شوق پیکانش
به دل چون رنگ بر گل می‌دود زخم نمایانش
همین بس در بهارستان محشر خون‌بهای من
غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه می‌گردد
به عارض تا فتاد از تاب بی‌گلهای خندانش
نشانش از که می‌پرسی سراغش از که می‌گیری
گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش
ببالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد
تبسم ارغوان زارش، تماشا نرگس‌ستانش
میان انجمن ناگفتنی بسیار می‌ماند
من دیوانه را تنها برید آخر به دیوانش
در آغوش دو عالم غنچهٔ زخمی نمی‌گنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش
من مخمور اگر مستم ز چشم یار می‌دانم
مرا از من جدا کرده اشارت‌های پنهانش
پریشان می‌شوی حال دل عاشق چه می‌پرسی
نمی‌داند اجل تعبیر یک خواب پریشانش
بنازم شان بی‌قدری من آن بی‌دست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش
ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی
دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
عقل ما سلطان جان می‌خواندش
مجلس‌افروز جهان می‌خواندش
نسر طائر تا لب خندانش دید
طوطی شکرفشان می‌خواندش
تا ملاحت را به حسن آمیخته است
هر که این می‌بیند آن می‌خواندش
تا لبش را لب نخوانی زینهار
زانکه روح القدس جان می‌خواندش
تا خیال لعل او در چشم ماست
هرچه در کون است کان می‌خواندش
کوی او از اختران چشم من
هر که دیده است آسمان می‌خواندش
کمترین وصاف او خاقانی است
کاسمان صاحب‌قران می‌خواندش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم
ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم
معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی
بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم
آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر
من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم
گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم
ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم
طاووس خودآرائی در زیور زیبائی
گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم
با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم
خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر به کله داری بر افسرت افشانم
آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی
تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
دیده در کار لب و خالش کنم
پیشکش هم جان و هم مالش کنم
کعبهٔ جان او و عید دل هم اوست
جان و دل قربان همه سالش کنم
چون مرا از راه کعبه است این فتوح
بس طواف شکر کامسالش کنم
ماه من کاشتر سوار آید به راه
دیده سقا، سینه حمالش کنم
ناقه‌را چون ماه بر کوهان بود
نام چرخ مشتری فالش کنم
ناقه ای کو پای بر یالش نهد
بوسه گه هم پای و هم یالش کنم
گه مهار از رشتهٔ جان سازمش
گه زر رخسار خلخالش کنم
گر دلم سوزد سموم بادیه
بس مفرح کز لب و خالش کنم
کمترین هندوی او خاقانی است
گر پذیرد نام مثقالش کنم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
دلم دردمند است باری برافکن
بر افکندهٔ خود نظر بهتر افکن
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن
اگر با غمت گرم در کار نایم
ز دم‌های سردم گره دربر افکن
اگر نزل عشقت به جز جان فرستم
به خاکش فرو نه، برون در افکن
تو را طوق سیمین درافکند غبغب
مرا نیز از آن زلف طوقی برافکن
پی از هر خسی سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن
که فرمایدت کشنای خسان شو
که گوید که هرای زر بر خر افکن
مشو در خط از پند خاقانی ای جان
که این خوش حدیثی است بر دفتر افکن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای لعل تو پرده‌دار پروین
وای زلف تو سایبان نسرین
چشم تو ز نیم زهر غمزه
خون کرد هزار جان شیرین
صد عیسی دردمند را بیش
در سایهٔ زلف کرده بالین
از چشم بد ایمنی که دارد
دندان و لب تو شکل یاسین
آهسته‌تر ای سوار چالاک
بر دیدهٔ ما متاز چندین
حقی که نه از وفاست بگذار
راهی که نه از صفاست مگزین
آن کز تف عشق توست در تب
جویان ز لب تو مهر تسکین
هر ذره که بر تو می‌فشاند
لطفی بکن ای نگار برچین
خاقانی را از آن خود دان
نیک و بد او از آن خود بین
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
شد آبروی عاشقان از خوی آتش‌ناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده
وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غم‌ناک تو
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته
روزم به شب بگریخته زان غمزهٔ بی‌باک تو
مرغان و ماهی در وطن آسوده‌اند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشوده‌اند الا که تو
دل گم شد از من بی‌سبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو
دل خستگان را بی‌طلب تریاک‌ها بخشی ز لب
محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو
گشته چون من کشته‌ای زنار دار
جان عیسی در صلیب موی تو
از پی خون‌ریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو
دیده کافوری و جان قیری کند
در سیه‌کاری سپیدی خوی تو
از دلت ترسم به گاه صلح از آنک
سر به شکر می‌برد جادوی تو
بندهٔ دندان خویشم کو به گاز
نقش یاسین کرد بر بازوی تو
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو
آهوی تاتار را سازد اسیر
چشم جادوخیز و عنبر موی تو
جان خاقانی تو داری اینت صید
چرب پهلویی هم از پهلوی تو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بستهٔ زلف اوست دل، ای دل از آن کیست او
خستهٔ چشم اوست جان، مرهم جان کیست او
شهری دل در آستین، بر درش آستان نشین
اینت مسیح راستین درد نشان کیست او
شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان
او رود از نهان نهان گنج روان کیست او
کشت مرا دلش به کین هست لبش گوا بر این
خامشی گواه بین غنچه دهان کیست او
خلق چنان برند ظن کوست به جمله زان من
من شده مست این سخن تا خود از آن کیست او
سینهٔ خاقنی و غم، تا نزند ز وصل دم
دعوی عشق و وصل هم، تا ز سگان کیست او
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ای تماشاگه جان بر طرف لاله‌ستان تو
مطلع خورشید زیر زلف مه جولان تو
تا نهادی حسن را دار الخلافه زیر زلف
هست دار الملک فتنه در سر مژگان تو
حلق خلقی را به طوق شوق تو در بند کرد
زلف مشک افشان شهر آشوب مه چوگان تو
ای به خوان زلف تو یوسف طفیلی آمده
کیست کو بی‌خون دل یک لقمه خورد از خوان تو
کی برد سر در گریبان خرد آن را که هست
پای در دام هوا و دست در دامان تو
از پی آن کاتش هجر تو دارم یادگار
نزد من آب حیات است آتش هجران تو
جان خاقانی فدای روح جان افروز توست
گرچه خصم اوست جانا یار جانان جان تو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
ای دل به جفات جان نهاده
جان پیش‌کشت جهان نهاده
شهری همه ز آهنین دل تو
قفلی زده بر دهان نهاده
بر طرف لب تو جان عیسی
از نیل و بقم دکان نهاده
از کوی سوار چون برآئی
شب‌پوش بر ابروان نهاده
ترکان کمین غمزهٔ تو
یاسج همه بر کمان نهاده
تو عاشق صید و تیغ بر کف
عشاق تو دل بر آن نهاده
من پیش تو بر زمین نهم سر
کای پای بر آسمان نهاده
اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده
خاقانی را در آتش عشق
نعل هوس از نهان نهاده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
ای زیر نقاب مه نموده
ماه من و عید شهر بوده
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه مقنعم نموده
باد سر زلفت از سر آغوش
دستار سر سران ربوده
دردانهٔ عقد عنبرینت
خونین صدف از دلم گشوده
توسوده به پای غم دلم را
من آتش غم به دست سوده
از شورش آه من همه شب
با دام تو دوش ناغنوده
وز نالهٔ زیور تو تا روز
من نالهٔ خویش ناشنوده
ای طعنه زده به دیگرانم
در کاهش جان من فزوده
خاقانی اسیر دیگران نیست
هم عشقت و گرگ آزموده