عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۸
من جز احد صمد نخواهم
من جز ملک ابد نخواهم
جز رحمت او نبایدم نقل
جز باده که او دهد نخواهم
اندیشه عیش بیحضورش
ترسم که بدو رسد نخواهم
بی او ز برای عشرت من
خورشید سبو کشد نخواهم
من مایه بادهام چو انگور
جز ضربت و جز لگد نخواهم
از لذت زخمهاش جانم
یک ساعت اگر رهد نخواهم
وقت است که جان شویم خالص
کین زحمت کالبد نخواهم
احمد گوید برای روپوش
از احمد جز احد نخواهم
مجموع همه است شمس تبریز
حق است که من عدد نخواهم
من جز ملک ابد نخواهم
جز رحمت او نبایدم نقل
جز باده که او دهد نخواهم
اندیشه عیش بیحضورش
ترسم که بدو رسد نخواهم
بی او ز برای عشرت من
خورشید سبو کشد نخواهم
من مایه بادهام چو انگور
جز ضربت و جز لگد نخواهم
از لذت زخمهاش جانم
یک ساعت اگر رهد نخواهم
وقت است که جان شویم خالص
کین زحمت کالبد نخواهم
احمد گوید برای روپوش
از احمد جز احد نخواهم
مجموع همه است شمس تبریز
حق است که من عدد نخواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم
تو چراگاه خرانی نی مقام عیسییی
این چراگاه خران را من چرا بشناختم؟
آب شیرینم ندادی تا که خوان گستردهیی
دست و پایم بستهیی تا دست و پا بشناختم
دست و پا را چون نبندی؟ گاهوارهت خواند حق
دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم
چون درخت از زیر خاکی دستها بالا کنم
در هوای آن کسی کز وی هوا بشناختم
ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام؟
گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم
شاخ بالا زان رود زیرا ز بالا آمدهست
سوی اصل خویش یازم کاصل را بشناختم
زیر و بالا چند گویم؟ لامکان اصل من است
من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم
نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو
چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم
صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم
تو چراگاه خرانی نی مقام عیسییی
این چراگاه خران را من چرا بشناختم؟
آب شیرینم ندادی تا که خوان گستردهیی
دست و پایم بستهیی تا دست و پا بشناختم
دست و پا را چون نبندی؟ گاهوارهت خواند حق
دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم
چون درخت از زیر خاکی دستها بالا کنم
در هوای آن کسی کز وی هوا بشناختم
ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام؟
گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم
شاخ بالا زان رود زیرا ز بالا آمدهست
سوی اصل خویش یازم کاصل را بشناختم
زیر و بالا چند گویم؟ لامکان اصل من است
من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم
نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو
چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
آن که خم را ساخت هم او میشناسد خوی خم
کوزهها محتاج خم و خمها محتاج جو
در میان خم چه باشد؟ آنچه دارد جوی خم
مستیان بس پدید و خم شان را کس ندید
عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم
گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم
بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد
شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم
جادوی بر خم نشیند میدواند شهر شهر
جادوان را ریش خندی میکند جادوی خم
در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب
همچنین میرو خراب از بوی خم تا روی خم
تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
ای جان عمم که منم خالوی خم
روی از آن سو کن کزین سو گفت و گو را راه نیست
چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم
آن که خم را ساخت هم او میشناسد خوی خم
کوزهها محتاج خم و خمها محتاج جو
در میان خم چه باشد؟ آنچه دارد جوی خم
مستیان بس پدید و خم شان را کس ندید
عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم
گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم
بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد
شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم
جادوی بر خم نشیند میدواند شهر شهر
جادوان را ریش خندی میکند جادوی خم
در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب
همچنین میرو خراب از بوی خم تا روی خم
تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
ای جان عمم که منم خالوی خم
روی از آن سو کن کزین سو گفت و گو را راه نیست
چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم؟
جمع مستان را بخوان تا بادهها با هم خوریم
بادهیی کابرار را دادند اندر یشربون
با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم
ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم
مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم
نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم؟
زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم
بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد
خالق آوردهست ما را تا که ما عالم خوریم
این جهان افسونگراست و وعده فردا دهد
ما از آن زیرک تریم ای خوش پسر که دم خوریم
گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود
ور ز آدم زادهایم آن باده با آدم خوریم
گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم
ماهیایم و ساقی ما نیست جز دریای عشق
هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم؟
گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم
گه چو خورشید آبها را جمله بیاشکم خوریم
شمس تبریزی تو سلطانی و ما بندهی توایم
لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم
جمع مستان را بخوان تا بادهها با هم خوریم
بادهیی کابرار را دادند اندر یشربون
با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم
ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم
مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم
نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم؟
زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم
بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد
خالق آوردهست ما را تا که ما عالم خوریم
این جهان افسونگراست و وعده فردا دهد
ما از آن زیرک تریم ای خوش پسر که دم خوریم
گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود
ور ز آدم زادهایم آن باده با آدم خوریم
گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم
ماهیایم و ساقی ما نیست جز دریای عشق
هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم؟
گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم
گه چو خورشید آبها را جمله بیاشکم خوریم
شمس تبریزی تو سلطانی و ما بندهی توایم
لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۹
چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش میکنم گاهی به سر میایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زان که اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت میبنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون ازین جا نیستم این جا غریبم من غریب
چون درین جا بیقرارم آخر از جاییستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش میکنم گاهی به سر میایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زان که اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت میبنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون ازین جا نیستم این جا غریبم من غریب
چون درین جا بیقرارم آخر از جاییستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
بینشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید
نی غلط گفتم زراه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم و گر گوییم کم کس پی برد
باده افزون کن که ما با کمزنان برخاستیم
هستی است آن زنان و کار مردان نیستیست
شکر کندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
بینشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید
نی غلط گفتم زراه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم و گر گوییم کم کس پی برد
باده افزون کن که ما با کمزنان برخاستیم
هستی است آن زنان و کار مردان نیستیست
شکر کندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسهمندم
گه از آن سوی کشندم گه ازین سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوشکشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استارهٔ چرخم که زبرجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
زچه اصلم زچه فصلم به چه بازار خرندم؟
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم؟
هله ای اول و آخر بده آن بادهٔ فاخر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن بادهٔ جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که ازان باده دهندم
بپران ناطق جان را تو ازین منطق رسمی
که نمییابد میدان به گو حرف سمندم
گه از آن سوی کشندم گه ازین سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوشکشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استارهٔ چرخم که زبرجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
زچه اصلم زچه فصلم به چه بازار خرندم؟
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم؟
هله ای اول و آخر بده آن بادهٔ فاخر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن بادهٔ جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که ازان باده دهندم
بپران ناطق جان را تو ازین منطق رسمی
که نمییابد میدان به گو حرف سمندم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرم
من از آن خارکشانم که شود خار حریرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم
زپس کوه معانی علم عشق برآمد
چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم
زسحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم
زضرر گر بگریزم تو یقین دان که ضریرم
چو زبادی بگریزم چو خسم سخرهٔ بادم
چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم
نه چو خورشید جهانم شه یک روزهٔ فانی
که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم؟
نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم
نه چو مریخ سلحکش نه چو مه نیمه وزیرم
چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم
بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم
هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم
به دو صد عیب بلنگم که خرد جز تو امیرم؟
نخورم جز جگر و دل که جگرگوشهٔ شیرم
نه چو یوزان خسیسم که بود طعمه پنیرم
ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم
ز خطر زان نگریزم که درین ملک خطیرم
همگان مردنیانند نمایند و نپایند
تو بیا کاب حیاتی که زتو نیست گزیرم
تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم
تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم
هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن
که کهم من نه صدایم قلمم من نه صریرم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
همه میگوی و مزن دم ز شهنشاه شهیرم
من از آن خارکشانم که شود خار حریرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم
زپس کوه معانی علم عشق برآمد
چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم
زسحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم
زضرر گر بگریزم تو یقین دان که ضریرم
چو زبادی بگریزم چو خسم سخرهٔ بادم
چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم
نه چو خورشید جهانم شه یک روزهٔ فانی
که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم؟
نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم
نه چو مریخ سلحکش نه چو مه نیمه وزیرم
چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم
بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم
هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم
به دو صد عیب بلنگم که خرد جز تو امیرم؟
نخورم جز جگر و دل که جگرگوشهٔ شیرم
نه چو یوزان خسیسم که بود طعمه پنیرم
ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم
ز خطر زان نگریزم که درین ملک خطیرم
همگان مردنیانند نمایند و نپایند
تو بیا کاب حیاتی که زتو نیست گزیرم
تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم
تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم
هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن
که کهم من نه صدایم قلمم من نه صریرم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
همه میگوی و مزن دم ز شهنشاه شهیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم
پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم
نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم
چو به رازهای فردان برسیدهام چو مردان
چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم؟
همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد
که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم
چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی
من ازین بلیس ناکس به خدا که ناپدیدم
برسان به همدمانم که من از چه رو گرانم
چو گزید مار رانم ز سیهرسن رمیدم
خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته
ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم
چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل
ز خزینههای دلها زر و نقره برگزیدم
به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم
ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم
بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم
به بهینهپرده آن را چو نساج برتنیدم
چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه
ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم
چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی؟
پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم
به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم
ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم
تو بگیر آنچنان که بنگفتم این سخن هم
اگرم به یاد بودی به خدا نمیچخیدم
پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم
نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم
چو به رازهای فردان برسیدهام چو مردان
چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم؟
همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد
که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم
چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی
من ازین بلیس ناکس به خدا که ناپدیدم
برسان به همدمانم که من از چه رو گرانم
چو گزید مار رانم ز سیهرسن رمیدم
خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته
ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم
چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل
ز خزینههای دلها زر و نقره برگزیدم
به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم
ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم
بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم
به بهینهپرده آن را چو نساج برتنیدم
چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه
ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم
چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی؟
پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم
به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم
ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم
تو بگیر آنچنان که بنگفتم این سخن هم
اگرم به یاد بودی به خدا نمیچخیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۱
در فروبند که ما عاشق این میکدهایم
درده آن بادهٔ جان را که سبکدل شدهایم
برجه ای ساقی چالاک میان را بربند
به خدا کز سفر دور و دراز آمدهایم
برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو
از کف زهره به صد لابه قدح نستدهایم
در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا
چارهٔ رطل گران کن که همه می زدهایم
زان سبو غسل قیامت بده از وسوسهام
به حق آن که ز آغاز حریفان بدهایم
ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی
برجهیدیم خمارانه درین عربدهایم
گر علی الریق تو را بادهدهی قاعده نیست
هین بده ما ملک الموت چنین قاعدهایم
فلسفی زین بخورد فلسفهاش غرق شود
که گمان داشت که ما زان علل فاسدهایم
آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است
ما نه مردان ثرید و عدس و مایدهایم
هله خاموش کن و فایده و فضل بهل
که ز فضلهی قدحت فایدهٔ فایدهایم
درده آن بادهٔ جان را که سبکدل شدهایم
برجه ای ساقی چالاک میان را بربند
به خدا کز سفر دور و دراز آمدهایم
برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو
از کف زهره به صد لابه قدح نستدهایم
در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا
چارهٔ رطل گران کن که همه می زدهایم
زان سبو غسل قیامت بده از وسوسهام
به حق آن که ز آغاز حریفان بدهایم
ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی
برجهیدیم خمارانه درین عربدهایم
گر علی الریق تو را بادهدهی قاعده نیست
هین بده ما ملک الموت چنین قاعدهایم
فلسفی زین بخورد فلسفهاش غرق شود
که گمان داشت که ما زان علل فاسدهایم
آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است
ما نه مردان ثرید و عدس و مایدهایم
هله خاموش کن و فایده و فضل بهل
که ز فضلهی قدحت فایدهٔ فایدهایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۴
عقل گوید که من او را به زبان بفریبم
عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم
جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند
چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم
نیست غمگین و پراندیشه و بیهوشی جوی
تا من او را به می و رطل گران بفریبم
ناوک غمزهٔ او را به کمان حاجت نیست
تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم
نیست محبوس جهان بستهٔ این عالم خاک
تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم
او فرشتهست اگرچه که به صورت بشر است
شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم
خانه کین نقش درو هست فرشته برمد
پس کیاش من به چنین نقش و نشان بفریبم؟
گلهٔ اسب نگیرد چو به پر میپرد
خور او نور بود چونش به نان بفریبم؟
نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان
تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم
نیست محجوب که رنجور کنم من خود را
آه آهی کنم او را به فغان بفریبم
سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم
رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم
موی در موی ببیند کژی و فعل مرا
چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم
نیست شهرتطلب و خسرو شاعرباره
کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم
عزت صورت غیبی خود از آن افزون است
که من او را به جنان یا به جنان بفریبم
شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است
مگر او را به همان قطب زمان بفریبم
عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم
جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند
چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم
نیست غمگین و پراندیشه و بیهوشی جوی
تا من او را به می و رطل گران بفریبم
ناوک غمزهٔ او را به کمان حاجت نیست
تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم
نیست محبوس جهان بستهٔ این عالم خاک
تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم
او فرشتهست اگرچه که به صورت بشر است
شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم
خانه کین نقش درو هست فرشته برمد
پس کیاش من به چنین نقش و نشان بفریبم؟
گلهٔ اسب نگیرد چو به پر میپرد
خور او نور بود چونش به نان بفریبم؟
نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان
تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم
نیست محجوب که رنجور کنم من خود را
آه آهی کنم او را به فغان بفریبم
سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم
رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم
موی در موی ببیند کژی و فعل مرا
چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم
نیست شهرتطلب و خسرو شاعرباره
کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم
عزت صورت غیبی خود از آن افزون است
که من او را به جنان یا به جنان بفریبم
شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است
مگر او را به همان قطب زمان بفریبم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۹
ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم
پیش کان شکر تو شکرافشان میرم
صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید
چون که در سایهٔ آن سرو گلستان میرم
ای بسا دست که خایند حریصان حیات
چون که در پای تو من دستفشانان میرم
شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی
بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم
چون به بوی خوش یک سیب تو موسی جان داد
پس عجب نیست کز آسیب تو چون جان میرم
چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم
چون بهار از لب خندان تو خندان میرم
بارها مردم من وز دم تو زنده شدم
گر بمیرم ز تو صد بار بدانسان میرم
من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم
پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم
همچو فرزند که اندر بر مادر میرد
در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم
چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را؟
این محال است که در چشمهٔ حیوان میرم
شمس تبریز کسانی که به تو زنده نیند
سوی تو زنده شوم از سوی ایشان میرم
پیش کان شکر تو شکرافشان میرم
صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید
چون که در سایهٔ آن سرو گلستان میرم
ای بسا دست که خایند حریصان حیات
چون که در پای تو من دستفشانان میرم
شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی
بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم
چون به بوی خوش یک سیب تو موسی جان داد
پس عجب نیست کز آسیب تو چون جان میرم
چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم
چون بهار از لب خندان تو خندان میرم
بارها مردم من وز دم تو زنده شدم
گر بمیرم ز تو صد بار بدانسان میرم
من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم
پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم
همچو فرزند که اندر بر مادر میرد
در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم
چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را؟
این محال است که در چشمهٔ حیوان میرم
شمس تبریز کسانی که به تو زنده نیند
سوی تو زنده شوم از سوی ایشان میرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
گر تو خواهی که تو را بیکس و تنها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سررشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفتهیی جان دهمت نان جوین میندهی
بیخبر دانیام ار هیچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشئ روز و شبم نیست شود هست کنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم؟
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم؟
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است
پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم؟
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طریست
چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم ای باز برین بانگ بیا
پیش از آن که بروم نظم غزلها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سررشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفتهیی جان دهمت نان جوین میندهی
بیخبر دانیام ار هیچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشئ روز و شبم نیست شود هست کنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم؟
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم؟
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است
پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم؟
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طریست
چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم ای باز برین بانگ بیا
پیش از آن که بروم نظم غزلها نکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
آن کمیت عربی را که فلک پیمایست
وقت زین است و لگام است، چرا ننگیزیم؟
خوش برانیم سوی بیشهٔ شیران سیاه
شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم
در زندان جهان را به شجاعت بکنیم
شحنهٔ عشق چو با ماست ز که پرهیزیم؟
زنگیان شب غم را همه سر برداریم
زنگ و رومی چه بود چون به وغا بستیزیم؟
قدح باده نسازیم جز از کاسهٔ سر
گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم
زآخر ثور برانیم سوی برج اسد
چو اسد هست، چه با گلهٔ گاو آمیزیم؟
اندرین منزل هر دم حشری گاو آرد
چاره نبود ز سر خر چو درین پالیزیم
موج دریای حقایق که زند بر که قاف
زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم
بدر ما راست، اگرچه چو هلالیم نزار
صدر ما راست، اگرچه که درین دهلیزیم
گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم
که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم
وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما
سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم
گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما
روی ناشسته و آلوده و بیتمییزیم
آهوان تبتی بهر چرا آمده اند
زانکه امروز همه مشک و عبر میبیزیم
چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم
ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم
تاب خورشید ازل بر سر ما میتابد
میزند بر سر ما تیز، از آن سرتیزیم
طالع شمس چو ما راست، چه باشد اختر؟
روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
آن کمیت عربی را که فلک پیمایست
وقت زین است و لگام است، چرا ننگیزیم؟
خوش برانیم سوی بیشهٔ شیران سیاه
شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم
در زندان جهان را به شجاعت بکنیم
شحنهٔ عشق چو با ماست ز که پرهیزیم؟
زنگیان شب غم را همه سر برداریم
زنگ و رومی چه بود چون به وغا بستیزیم؟
قدح باده نسازیم جز از کاسهٔ سر
گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم
زآخر ثور برانیم سوی برج اسد
چو اسد هست، چه با گلهٔ گاو آمیزیم؟
اندرین منزل هر دم حشری گاو آرد
چاره نبود ز سر خر چو درین پالیزیم
موج دریای حقایق که زند بر که قاف
زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم
بدر ما راست، اگرچه چو هلالیم نزار
صدر ما راست، اگرچه که درین دهلیزیم
گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم
که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم
وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما
سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم
گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما
روی ناشسته و آلوده و بیتمییزیم
آهوان تبتی بهر چرا آمده اند
زانکه امروز همه مشک و عبر میبیزیم
چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم
ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم
تاب خورشید ازل بر سر ما میتابد
میزند بر سر ما تیز، از آن سرتیزیم
طالع شمس چو ما راست، چه باشد اختر؟
روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۵
گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم
ورنه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم
یوسفانند که درمان دل پر دردند
که ز مستی بندانند که ما درمانیم
ور بدانند، حق و قیمت خود درشکنند
چون که درمان سر خود گیرد، ما درمانیم
ما خرابیم و خرابات ز ما شوریدهست
گنج عیشیم اگر چند درین ویرانیم
کدخدامان به خرابات همان ساقی و بس
کدخدا اوست و خدا اوست، همو را دانیم
مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه کار؟
که سزای سر صدریم و یا دربانیم
هر که از صدر خبر دارد او دربان است
ما ز جان بیخبریم و بر آن جانانیم
من نخواهم که سخن گویم، الا ساقی
میدمد در دل ما، زان که چو نای انبانیم
خوش بود سیمتنی کو بنداند که کیام
بار ما میکشد و ماش همیرنجانیم
یار ما داند کو کیست، ولی برشکند
خویش کاسد کند و گوید ما ارزانیم
سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و کرم
ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم
یک زمانم بهل ای جان که خموشانه خوش است
ما سخن گوی خموشیم که چون میزانیم
بس کن ار چند بیان طرق از ارکان است
ما به ارکان به چه مشغول شویم، ار کانیم؟
ورنه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم
یوسفانند که درمان دل پر دردند
که ز مستی بندانند که ما درمانیم
ور بدانند، حق و قیمت خود درشکنند
چون که درمان سر خود گیرد، ما درمانیم
ما خرابیم و خرابات ز ما شوریدهست
گنج عیشیم اگر چند درین ویرانیم
کدخدامان به خرابات همان ساقی و بس
کدخدا اوست و خدا اوست، همو را دانیم
مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه کار؟
که سزای سر صدریم و یا دربانیم
هر که از صدر خبر دارد او دربان است
ما ز جان بیخبریم و بر آن جانانیم
من نخواهم که سخن گویم، الا ساقی
میدمد در دل ما، زان که چو نای انبانیم
خوش بود سیمتنی کو بنداند که کیام
بار ما میکشد و ماش همیرنجانیم
یار ما داند کو کیست، ولی برشکند
خویش کاسد کند و گوید ما ارزانیم
سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و کرم
ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم
یک زمانم بهل ای جان که خموشانه خوش است
ما سخن گوی خموشیم که چون میزانیم
بس کن ار چند بیان طرق از ارکان است
ما به ارکان به چه مشغول شویم، ار کانیم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۹
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم ازین خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم؟
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر درین راه فنا ریخته چون دانه شویم
گرچه سنگیم، پی مهر تو چون موم شویم
گرچه شمعیم، پی نور تو پروانه شویم
گرچه شاهیم، برای تو چو رخ راست رویم
تا برین نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینهٔ عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو ویرانه شویم
ما چو افسانهٔ دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم، استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم ازین خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم؟
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر درین راه فنا ریخته چون دانه شویم
گرچه سنگیم، پی مهر تو چون موم شویم
گرچه شمعیم، پی نور تو پروانه شویم
گرچه شاهیم، برای تو چو رخ راست رویم
تا برین نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینهٔ عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو ویرانه شویم
ما چو افسانهٔ دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم، استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۱
ما سر و پنجه و قوت نه ازین جان داریم
ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
رگ و پی نی و در آن دجلهٔ خون میجوشیم
دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم
هفت دریا بر ما غرقهٔ یک قطره بود
که به کف شعشعهٔ جوهر انسان داریم
چه کم ار سر نبود، چون که سراسر جانیم؟
چه غم ار زر نبود، چون مدد از کان داریم؟
بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد
دل بدان سابقه و دست در انبان داریم
اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست
چون که در عشق خدا ملک سلیمان داریم
در چه و حبس جهان گرچه رهین دلویم
چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم
شمس تبریز شهنشاه همه مردان است
ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم
ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
رگ و پی نی و در آن دجلهٔ خون میجوشیم
دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم
هفت دریا بر ما غرقهٔ یک قطره بود
که به کف شعشعهٔ جوهر انسان داریم
چه کم ار سر نبود، چون که سراسر جانیم؟
چه غم ار زر نبود، چون مدد از کان داریم؟
بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد
دل بدان سابقه و دست در انبان داریم
اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست
چون که در عشق خدا ملک سلیمان داریم
در چه و حبس جهان گرچه رهین دلویم
چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم
شمس تبریز شهنشاه همه مردان است
ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم