عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۰
بار غم از دلم می گلرنگ بر نداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت
از بس فشرد گریه بیدادگر مرا
ناخن ز کاوش دل من رنگ برنداشت
اوقات خود ز مشق پریشان سیاه کرد
چشمی که نسخه زان خط شبرنگ برنداشت
از شور عشق سلسله جنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهره ما رنگ برنداشت
یارب شود چو دست سبو خشک زیر سر
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت
چون برگ لله گر چه به خون غوطه ها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت
برداشتیم بار غم خلق سالها
از راه ما اگر چه کسی سنگ برنداشت
بسم الله امید بود زخم تیغ عشق
بی حاصل آن که زخم چنین جنگ برنداشت
هر چند همچو سایه فتادم به پای خلق
از خاک ره مرا کسی از ننگ برنداشت
صائب ز بزم عقده گشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچه دلتنگ برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۶
دل راه اشک گرم به مژگان تر گرفت
افسوس کاین گره سر راه گهر گرفت
چشمم سفید ناشده، آمد نسیم وصل
پیش از شکوفه نخل امیدم ثمر گرفت
تا سایه کرد بر سر من آفتاب عشق
بر هر زمین که سایه ام افتاد، در گرفت
عشق از طواف کعبه مرا بی نیاز کرد
این سیل تندرو، ز رهم سنگ بر گرفت
روی ترا به لانه حمرا چه نسبت است؟
نظاره تو شم مرا در گهر گرفت
بی پختگی ز عمر حلاوت مدار چشم
بادام سبز را نتوان در شکر گرفت
صائب جریده شو که سکندر ز آب خضر
زان ناامید شد که پی راهبر گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
بتوان به آه کام دل از آسمان گرفت
زور کمان به گرمی آتش توان گرفت
می بایدش ز حاصل ایام دست شست
سروی که جای بر لب آب روان گرفت
از ترکتاز عشق شکایت چسان کنم؟
کاین لشکر از سپاه من اول زبان گرفت
از وعده دروغ دل از دست می دهیم
یوسف به سیم قلب ز ما می توان گرفت
دندان به دل فشار که آب حیات رفت
هر تشنه کاین عقیق به زیر زبان گرفت
چون صبح هر که سینه خود را نمود صاف
عالم چو آفتاب به تیغ زبان گرفت
صائب ز خود برآی که چون تیغ آبدار
هر کس برون ز خویشتن آمد جهان گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
نازک شده سر رشته پیوند تن و جان
مرغی به لب بام قفس بیش نمانده است
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
در ناله دلها ز اجابت اثری نیست
نالیدن پوچی ز جرس بیش نمانده است
نه کوهکنی هست درین عرصه نه پرویز
آوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده است
زان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بود
از غارت خط، بال مگس بیش نمانده است
وقت است چو خورشید درآیی به کنارم
کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده است
بر روی زمین صائب و بر چرخ مسیحا
در انفس و آفاق دو کس بیش نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۵
چون سرو به غیر از کف افسوس برم نیست
از توشه به جز دامن خود بر کمرم نیست
بال و پر من چون شرر از سوختگان است
هر جا نبود سوخته ای بال و پرم نیست
چون تیغ، مرا سختی ایام فسان است
هر سنگ، کم از دست نوازش به سرم نیست
چون سیل درین دامن صحرای غریبی
غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست
از فرد روان خجلت صد قافله دارم
هر چند به جز درد طلب همسفرم نیست
چون آینه و آب نیم تشنه هر عکس
نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست
هر کس که مرا دید چو من سوخته دل شد
داغی که نسوزد جگری بر جگرم نیست
چون غنچه تصویر، دلم جمع ز تنگی است
امید گشایش ز نسیم سحرم نیست
از دست عنان داده تر از موج سرابم
هر چند که از منزل و مقصد خبرم نیست
زندان فراموشی من رخنه ندارد
در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست
صائب همه کس می برد از شعر ترم فیض
استادگی بخل در آب گهرم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۳
از عکس خود آن آینه رو بس که حیا داشت
در خلوت آیینه همان رو به قفا داشت
چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ
همخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشت
از بی ثمری سبز درین باغچه ماندم
چون سرو، مرا دست تهی بر سر پا داشت
می کرد قیامت سخن ما ز بلندی
تا قامت او ریشه در اندیشه ما داشت
هر جغد در او خال رخ سیمبری بود
از روی تو ویرانه من بس که صفا داشت
در خامه نقاش ازل نقطه خالت
چون چرخ دو صد دایره بی سر و پا داشت
گرد دل من گر هوس بوسه نگردید
اندیشه ازان چهره اندیشه نما داشت
تاج است گران بر سر آزاده، وگرنه
چون بیضه مرا زیر پر و بال، هما داشت
صائب نشد از منزل مقصود کس آگاه
از نقش قدم گر چه فزون راهنما داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
در خاک وطن چند توان ره به عصا رفت؟
کو وادی غربت که توان رو به قفا رفت
از بس قدح تلخ مکافات کشیدم
از خاطر من دغدغه روز جزا رفت
خضر ره ارباب طلب، عزم درست است
آواره شد آن کس که پی راهنما رفت
تا چند توان دست دعا داشت بر افلاک؟
این زور در ایام که بر دست دعا رفت؟
آن روز که خورشید قدح چهره برافروخت
رنگ ادب از چهره گلزار حیا رفت
بر حاصل ما چون جگر برق نسوزد؟
از روی خزان رنگ ز بی برگی ما رفت
چون از لب پیمانه من زهر نریزد؟
صائب به من از گردش ایام چها رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۳
لطف بتان جانگدازتر ز عتاب است
شبنم این باغ تلختر ز گلاب است
صلح سبکسیرشان تهیه جنگ است
چاشنی نوشخندشان شکراب است
رگ به تنم بی شراب ناب نجنبد
موجم و بال و پرم ز عالم آب است
هجر تو چون کوه آهن است زمین گیر
وصل تو چون ماه عید پا به رکاب است
پشت به دیوار ده که روی زمین را
نقش امیدی که هست موج سراب است
ما به کلید بهشت چشم نداریم
دیده امید ما به بند نقاب است
آه که در عهد این گسسته عنانان
مردمک مردمی به چشم رکاب است
نسیه مکن نقد خود که هر گل صبحی
در نظر خود حساب، روز حساب است
صحبت گرم ترا کباب چه حاجت؟
تا بط می جلوه کرده است کباب است
مرغ دلی را که رو به حلقه دام است
خار و خس آشیانه چنگ عقاب است
گوش به هر حرف کی کنند خموشان؟
کوزه سربسته تشنه می ناب است
آخر نومیدی است اول امید
خواب چو در دیده سوخت سرمه خواب است
چشم تو صائب اگر غبار ندارد
خشت سر خم کم از کدام کتاب است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
لب هیچ و دهان هیچ و کمر هیچ و میان هیچ
چون بید ندارد ثمر آن سرو روان هیچ
اندیشه جمعیت دل فکر محال است
شیرازه نگیرد به خود اوراق خزان هیچ
در چشم جهان ریخت نمک صبح قیامت
چشم تو نشد سیر ازین خواب گران هیچ
چون تاک درین باغچه چندان که گرستم
نگشود مرا عقده ای از رشته جان هیچ
هر چند که دندان تو از خوردن نان ریخت
حرص تو نشد سیر ز اندیشه نان هیچ
همچشم حبابم که ازین بحر گهرخیز
غیر از سخن پوچ ندارم به دهان هیچ
جز گریه بیحاصلی و جز ناله افسوس
نگشود مرا از دل و چشم نگران هیچ
با خصم زبون پنجه زدن نیست ز مردی
صائب سخن چرخ میاور به زبان هیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
آفاق را کند به نفش مشکبار صبح
باشد بهار عنبر شبهای تار صبح
دم را کنند صاف ضمیران شمرده خرج
از سینه می کشد نفسی را دوباره صبح
تا چشمش از ستاره فشانی نشد سفید
از وصل آفتاب نشد کامکار صبح
دست از طلب مدار درین ره، که می کشد
خورشید را ز صدق طلب در کنار صبح
زینسان که شد زمانه تهی از فروغ صدق
مشکل شود سفید درین روزگار صبح
در نور صدق محو نشود ظلمت دروغ
شب را کند به نیم نفس تارومار صبح
شب پرده پوش و روز سفیدست پرده در
باشد ازان به چشم سیه کار، بار صبح
ما را شبی است از دل فرعون تیره تر
بیهوده می برد ید بیضا به کار صبح
تاریکی لحد نشود از چراغ کم
با خاطر گرفته نیاید به کار صبح
عمرش تمام شد به نفس راست کردنی
هر چند بست پا ز شفق در نگار صبح
پیوند تیرگی به شب من زیاده شد
چندان که برد تیغ دو دم را به کار صبح
از چشم شور، خون شفق شد، به خاک ریخت
شیری که داشت در قدح زرنگار صبح
صائب زمین پاک کند دانه را گهر
از ابر دیده، قطره چندی ببار صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۴
ترک جانان چون توان از تیغ بی زنهار داد؟
پشت نتوان بهر زخم خار بر گلزار داد
چون مرا می سوختی آخر به داغ دور باش
چون سپند اول نبایستی به محفل بار داد
بهر دنیا با خسیسان چرب نرمی مشکل است
بوسه بهر گنج نتوان بر دهان مار داد
از دم گرم توکل می شود صاحب چراغ
هر که پشت خویش چون محراب بر دیوار داد
شکوه مغرور ما بر خامشی آورد زور
هر قدر ما را سپهر سنگدل آزار داد
آن که می بخشد به خون مرده صائب زندگی
می تواند بخت ما را دیده بیدار داد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۹
تا به کی در خواب سنگین روزگارم بگذرد
زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد
چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد
در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد
بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است
دست می مالم به هم تا وقت کارم بگذرد
چون چراغ کشته گیرم زندگانی را زسر
آتشین رخساره ای گر بر مزارم بگذرد
از شکوه خاکساری بحر با آن دستگاه
می شود باریک تا از جویبارم بگذرد
ز انتظار تیغ عمری شد که گردن می کشم
آه اگر صیاد غافل از شکارم بگذرد
در محیط من به جان خویش می لرزد خطر
کیست طوفان تا زبحر بیکنارم بگذرد؟
بار منت بر نمی تابد دل آزاده ام
غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد
با خیال او قناعت می کنم، من کیستم
تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟
چون کشم آه از دل پر خون، که باد خوش عنان
می خورد صدکاسه خون کز لاله زارم بگذرد
با ضعیفی بر زبردستان عالم غالبم
برق می لرزد به جان کز خارزارم بگذرد
از دل پردرد و داغم زهره می بازد پلنگ
پر بریزد گر عقاب از کوهسارم بگذرد
من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را
از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۵
چاره دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد
در کنار خاک عمر ما به خون خوردن گذشت
مادر بیمهر خون را شیر نتوانست کرد
راز ما از پرده دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد
گرچه خط داد سخن در مصحف روی تو داد
نقطه خال ترا تفسیر نتوانست کرد
محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را
هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد
بی سرانجامی و موزونی هم آغوش همند
سرو رخت خویش را تغییر نتوانست کرد
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد
نعمت عالم حریف اشتهای حرص نیست
چشم موری را سلیمان سیر نتوانست کرد
حلقه در از درون خانه باشد بیخبر
مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد
آن شکار لاغرم کز ناتوانی خون من
رنگ آب تیغ را تغییر نتوانست کرد
با بلای آسمانی پنجه کردن مشکل است
برق را منع از نیستان شیر نتوانست کرد
از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا
خنده ای چون غنچه تصویر نتوانست کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۹
عشق را پنهان دل دیوانه نتوانست کرد
گنج را پوشیده این ویرانه نتوانست کرد
کیست دیگر در دل پروحشت من جا کند؟
سیل پا قایم درین ویرانه نتوانست کرد
لنگر از طوفان نباشد مانع بحر محیط
چوب گل تأثیر در دیوانه نتوانست کرد
همچو زلف ماتمی شایسته پیچیدن است
دست کوتاهی که کار شانه نتوانست کرد
سوخت چشم شور مردم تخم امید مرا
در زمین شور، جولان دانه نتوانست کرد
تا نشست از پای ساقی، نشأه از پیمانه رفت
باده کار جلوه مستانه نتوانست کرد
چون تواند یافت صائب خویش را در خانقاه؟
جمع خود را هر که در میخانه نتوانست کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۰
عمرها مشق جنون هر کس که چون مجنون نکرد
از خط دیوانی زنجیر سر بیرون نکرد
جامه سرگشتگی بر قامت من راست است
گردباد این رقصها در دامن هامون نکرد
بیغمی روی مرا بر روی آتش داشته است
باده گلرنگ رخسار مرا گلگون نکرد
عمرها با دختر رز همدم و همخانه بود
زندگانی کس به حکمت همچو افلاطون نکرد
زیربار منت زلفش همین شمشاد نیست
سرو بی تحریک قدش مصرعی موزون نکرد
در چنین فصلی که آتش سر برون آرد زسنگ
عندلیب ما سر از کنج قفس بیرون نکرد
دست از ویرانی من پستی طالع نداشت
تا غبار دل مرا هم کسوت قارون نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
هر که دل زان پنجه مژگان برون می آورد
جوهر از شمشیر هم آسان برون می آورد
در ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رود
همچو نرگس دیده حیران برون می آورد
پسته را از پوست امید ملاقات شکر
گرچه دل خون می کند، خندان برون می آورد
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
یوسف ما را که از زندان برون می آورد؟
در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دریا گهر آسان برون می آورد
بر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقام
از تنور پیرزن طوفان برون می آورد
شاخ و برگ آرزوها می شود موی سفید
حرص در صدسالگی دندان برون می آورد
می کند هر کس به ابنای زمان با زندگی
تخم سخت از پنجه طفلان برون می آورد
عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست
عشق از آتش سنبل و ریحان برون می آورد
هر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفت
کشتی از دریای بی پایان برون می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
خون ما را چرخ عاجزکش به دست زور خورد
مغز ما را گردش سیاره همچون مور خورد
بی نیاز از آب خضرم، عمر درویشی دراز!
کاسه در یوزه ام چندین سر فغفور خورد
عیش در زیر فلک با تنگ چشمان مشکل است
شهد نتوان در میان خانه زنبور خورد
آرزو هر ذره جسمم را به صحرایی فکند
آفت گستاخی موسی به کوه طور خورد
برق آتشدست بیجا می دهد تصدیع خود
خرمن ما را زچشم تنگ خواهد مور خورد
ناخن مطرب حنایی شد زرنگین نغمه اش
تا که در مستی شراب از کاسه طنبور خورد؟
تا به خون خود نغلطی لب ببند از حرف راست
بر درخت از گفتگوی حق سر منصور خورد
باده انگور و آب خضر از یک چشمه اند
مرد دل در سینه هر کس شراب گور خورد
چون عقیم از زادن مردان نباشند امهات؟
آسمان روز نخست از صبحدم کافور خورد
توتیا سازد غبار اگره و لاهور را
چشم من تا خاکمال گرد برهانپور خورد!
صائب از کلفت سرای هند بیرون می روم
تا به کی حسرت توان بر باده انگور خورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۴
درد من خاطر نشان یار بی پروا نشد
خدمت چشم ترم در راه او مجرا نشد
عاشقی، بر خواری و بی اعتباری صبر کن
عندلیب از خنده بیجای گل از جا نشده
وقت آن دیوانه خوش کز شهر چون می شد برون
غیر زنجیر جنون با او کسی همپا نشده
خنده گل چون تواند ساختن بی غم مرا؟
خاطرم از گریه تلخ صراحی وا نشد
صائب از چشم بد کوکب، که یارب کورباد
موسم گل رفت و چشم ساغر ما وانشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۸
هرگز از شاخ گلی آغوش من رنگین نشد
از لب یاقوتیی دندان من خونین نشد
چشم مخموری به خون تلخ من رغبت نکرد
زین شراب لعل هرگز ساغری رنگین نشد
چون نپیچد بستر گل را بهم باد خزان؟
بلبلی را غنچه این بوستان بالین نشد
از پشیمانی به تیغ کوه خود را می زند
سینه کبکی که رزق چنگل شاهین نشد
نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را
هرگز از آیینه دل هیچ کس خودبین نشد
سبزه امید ما چون نوبر شبنم کند؟
نشتر خاری زپای خشک ما رنگین نشد
غیرت فرهاد برد از بس که تردستی به کار
تیشه را از صورت شیرین دهن شیرین نشد
اختر اقبال عاشق را عروج دیگرست
ورنه دندان سهیل از سیب او خونین نشد
غوطه در سرچشمه خورشید عالمتاب زد
شبنم ما خرج دامان گل و نسرین نشد
دل زدیدن منع نتوانست کردن دیده را
غیرت بلبل حریف شوخی گلچین نشد
کرد صائب بس که سنگ کم به کارم روزگار
هرگز از صبح بهاران خواب من سنگین نشد