عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
قبای خود چو گل امروز پاره پاره کنم
ز چاک سینه خیال تو را نظاره کنم
خروش ناله من از زمین برد آرام
شبی که ارزوی خواب گاهواره کنم
ز بس که نیست در ایام صحبت گرمی
روم چو آتش و منزل به سنگ خاره کنم
طبیب نبض دل را در اضطراب انداخت
کجا روم بکه گویم دگر چه چاره کنم
شبی به خواب من آن تندخو نمی آید
دمید صبح جز تا کی استخاره کنم
حساب روز قیامت به خود کنم آسان
گناه خویش من اینجا اگر شماره کنم
به خانه ماه من ای سیدا نمی آید
سفید اگر برهش چشم چون ستاره کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
اشک چشم شبنمم در حسرت روی گلم
دست پرورد فغانم خانه زاد بلبلم
حاصل من نیست در ایام غیر از پیچ و تاب
در بیابان گردبادم در گلستان سنبلم
زردرویی می کشم از دست خشک خویشتن
پنجه برگ خزانم شانه بی کاکلم
جوش اشکم سینه بر غم می نهد افلاک را
موج سیل نوبهارم سیلیی روی پلم
ارغوان زاریست از خون سیدا مژگان من
ملک هندم تیره بختی دیده شهر کابلم
اشک چشمم بی رخت امشب گره شد بر دلم
بوی خون می آید از لبهای خشک ساحلم
گر به دریا رو نهم گرداب گردد گردباد
در چمن سازم وطن گردد بیابان منزلم
ماهتاب از کلبه ام چون تیره بختان بگذرد
شمع انگشت ندامت می شود در محفلم
از زمین من نمی روید گیاهی جز سپند
خوشه من برق و خرمن آه و آتش حاصلم
سیدا امروز زنم در بحر اهل جود نیست
می رود اکنون به خشکی کشتی دریا دلم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
شبنمم پهلو به روی بستر گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
تیره بختی بین که می پیچم سر از فرمان زلف
پشت دستی از پریشانی به سنبل می زنم
ذکر حق از حلقه خلوت نشینان برده اند
دست رد بر سینه اهل توکل می زنم
بر سر بازار پیش گلفروشان می روم
دست خود چون غنچه بر همیان بی پل می زنم
سیدا ویرانه ام باغ بهار عالم است
هر که بر سر وقتم آید بر سرش گل می زنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
می روم در باغ و سر در پای سنبل می کنم
عمر را چون شانه صرف زلف و کاکل می کنم
می نویسم از چمن با آن گل رو نامه یی
خامه تحریر از منقار بلبل می کنم
نیست حاجت زاد راه از خویش بیرون رفته را
گردبادم پا به دامان توکل می کنم
غنچه خسبم سیدا عمریست در باغ جهان
عندلیبی گر به سر وقتم رسد گل می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شکایت نامه آن روی چون گل بود در دستم
قلم در ناله چون منقار بلبل بود در دستم
دماغم بود همچون نافه دلجمع از پریشانی
خوش آن شبها که همچون شانه کاکل بود در دستم
به جستجوی تو در باغ هر صبحی که می رفتم
به هر سو می دویدم دسته گل بود در دستم
به گلشن رفته روی سبزه ها را یاد می کردم
به یاد خط رخسار تو سنبل بود در دستم
به کوی گلفروشان سیدا روزی که می رفتم
بسان غنچه همیان پر از پل بود در دستم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
در دم خط آن پسر در جستجو خواهد شدن
آشنائی ها ما معلوم او خواهد شدن
شبنم خوبی ز گلبرگ ترش خواهد چکید
پیش چشم بلبلان بی آبرو خواهد شدن
از غرور حسن تا کی روی گرداند ز ما
این نمی داند که روزی روبرو خواهد شدن
کاکل او آرزوی غارت دین می کند
عمرش آخر بر سر این آرزو خواهد شدن
تا به کی چون شیشه می کند گردنکشی
خشک مغز آخر سر او چون کدو خواهد شدن
می کند با کاسه های می به پیش ما سخن
دست بر سر عاقبت همچون سبو خواهد شدن
روی چون تصویر بر دیوار خواهد نقش کرد
زلفش آخر جانشین کلک مو خواهد شدن
می کند صد گفتگوی تلخ با گلهای باغ
عاقبت شرمنده این گفتگو خواهد شدن
آن لب شیرین که باشد داغ از حلوای قند
از غم حلوای پشمک همچو مو خواهد شدن
از پریشان گردیی خود آن پریرو سیدا
همچو خورشید جهان بین کو به کو خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
شبی ای شمع در آغوش ما جا می توان کردن
چو گل در گلشن ما سینه را وا می توان کردن
چرا یک ره نظر بر عالم ای نوخط نمی سازی
بهار آمد گلستان را تماشا می توان کردن
دکان واکرده در بازار محتاج خریداریم
متاع کم بها داریم و سودا می توان کردن
ز جوی شیر آمد رخنه ها در بیستون پیدا
به نرمی کوه را از جای بیجا می توان کردن
قدح را تا کی ای ساقی نهان در آستین داری
گهی سوی حریفان دست بالا میتوان کردن
در گلزار را ای باغبان تا چند بربندی
به حال عندلیبان گاه پروا میتوان کردن
باشک سرخ و رنگ کهربای سیدا بنگر
لبالب دامن از گلهای رعنا میتوان کردن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
وصف رخش گلست و ورق گلشن است ازو
شمع است خامه ام سخن روشن است ازو
بلبل به دوش شاخ کبابیست خونفشان
گل در کنار باغ سر بی تن است ازو
آن غنچه یی که چاک گریبان ندیده است
سرهای حلقه تکمه پیراهن است ازو
آن یوسفی که دیده زلیخای من به خواب
خورشید و مه چراغ ته دامن است ازو
عیسی دمی که چاک به گردون فگنده است
دامان صبح در طلب سوزن است ازو
در خانه ای که ماه من آرام کرده است
نه گنبد سپهر یکی روزن است ازو
خال رخش اگر چه سپندیست سوخته
آتش فتاده در دل هر خرمن است ازو
گردون که دامنش ز شفق گشته لاله زار
رخساره اش چو برگ گل سوسن است ازو
باد صبا که از نفسش مشک می دمد
دور ستاره سوخته گلخن است ازو
این داغها که بر جگر لاله مانده است
ای سیدا به جان فگار من است ازو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
پریده رنگ ز گلها و لاله بی تو
شدست خشک دهان پیاله ها بی تو
ز هیچ گوشه صدایی برون نمی آید
گره شد به گلو آه و ناله ها بی تو
کبوتری که برد نامه ها را نمی یابم
نوشته طوطی کلکم رساله ها بی تو
خمیده پشت جوانان به زیر بار غمت
برابرند به هفتاد ساله ها بی تو
به روی باغ بود سبزه نیش زهرآلود
شدست چشمه خون داغ لاله ها بی تو
ستاده اند به یکجا چو آهوی تصویر
نگه رمیده ز چشم غزاله ها بی تو
ز دستبرد فلک ساغری به جای نماند
شکسته سنگ حوادث پیاله ها بی تو
کسی به داد دل ما و سیدا نرسید
به گلشن آمده کردیم ناله ها بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
آمد بهار و رونق گلهای باغ کو
بر سبزه ها طراوت و بر لاله داغ کو
مرغان کشیده اند سر خود به زیر بال
بر سیر باغ بلبل ما را دماغ کو
از قمریان به گوش صدایی نمی رسد
فریاد عندلیب و نواهای زاغ کو
ای باغبان چرا به چمن پا نمی نهی
خاری که بود بر سر دیوار باغ کو
جز یک نفس نشاط جهان را مدار نیست
پروانه رفت صبح دمید و چراغ کو
ای گلفروش غنچه صفت گشته یی خموش
گل کرد زخم خار و زبان سراغ کو
بیهوده سیدا چه کشی منت از طبیب
امروز مرهمی که خورد خون داغ کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
آمده بهار و نشاء و نمای زمانه کو
بر شاخ گل رواج به بلبل ترانه کو
خم بی دماغ و شیشه تهی سرنگون قدح
با ساکنان میکده اسباب خانه کو
از ناقه بلبلان به گلستان گداختند
ای باغبان به مرغ چمن آب و دانه کو
سرو از هجوم زاغ و زغن گشت پایمال
ای قمریی غریب تو را آشیانه کو
بر لوح خاک پادشهان این نوشته اند
ای آنکه بود بر سر تو شامیانه کو
از آه بی اثر چو نفس سینه ها پر است
ترکش لبالب است ز تیر و نشانه کو
فیضی که بود بر در ارباب جود رفت
سرها که فرش بود در این آستانه کو
بر خون یکدیگر همه خلق تشنه اند
رحمی که بود در دل اهل زمانه کو
دل گرمی سمندر و پروانه را نماند
بر شمع سرکشی و در آتش زبانه کو
باد صبا ز طره سنبل کشیده دست
کاکل بیجا و بر کف مشاطه شانه کو
ای سیدا به روی جوانان حیا نماند
در چشم بوالهوس نگه عاشقانه کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
آمد بهار بر کف ساقی پیاله کو
در صحن بوستان گل و بر دشت لاله کو
گل کرده غنچه و قفس از جوش نوبهار
ای مرغ بال بسته تو را آه و ناله کو
گردیده اند رام به صیاد آهوان
آن وحشی که بود به چشم غزاله کو
کردی چو صفحه نامه اعمال خود سیاه
ای بوالفضول مزد کتاب و رساله کو
بهر هوای نفس ز خلوت شدی برون
ای شیخ شهر طاعت هفتاد سال کو
خط آمد و گرفت ز یار انتقام ما
ای آنکه بود صاحب چندین حواله کو
ای سیدا ز عشق نشانی به دهر نیست
داغی که بود بر جگر ما و لاله کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
بیا که غنچه شد ای سرو من چمن بی تو
نسیم صبح فرورفت در کفن بی تو
شکسته چنگ و قدح سرنگون و تیره چراغ
رسیده است بلایی در انجمن بی تو
ز رفتنت به خود آسودگی نمی بینم
مرا ز بیضه بود تنگتر وطن بی تو
غم فراق تو انشا نمی توانم کرد
گره شده به زبان قلم سخن بی تو
ز دوریی تو شدم بر هلاک خود راضی
به پای تیشه نهم سر چو کوهکن بی تو
نفس چو غنچه کند در حریم دلتنگی
مراست خانه صیاد پیرهن بی تو
بنفشه خار و چمن خشک و سبزه بی مقدار
پریده رنگ ز گلهای یاسمن بی تو
ندیده بی تو رخ باغ روی خندیدن
نهاده غنچه گل مهر بر دهن بی تو
چو غنچه خاطر جمعی بود تو را این بس
نشسته ام به دل پاره پاره من بی تو
نهاده شیشه علم بر مزار پروانه
به شمع میکده فانوس شد کفن بی تو
چو سیدا دلم آورده رو به ویرانی
بیا بیا که خراب است حال من بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
فصل نوروز است می‌آید هوای تازه‌ای
بلبل و گل را شده برگ و نوای تازه‌ای
بر سر افتادگان افتاده سودای لباس
سرو می‌خواهد درین موسم قبای تازه‌ای
حلقه تسبیح خود کردند حق‌گویان جدید
فاخته افگنده در گردن ردای تازه‌ای
داده خورشید فلک تبدیل جای خویش را
تا شود آیینه‌رویان را صفای تازه‌ای
می‌توان دانست همچون شیشه می سیدا
در دل هر کس که باشد مدعای تازه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
برآرد از چمن گل را خزان آهسته آهسته
کشد خار انتقام از بوستان آهسته آهسته
چو شمع از فکر رویش رفته رفته آب گردیدم
فتاد این آتشم در مغز جان آهسته آهسته
میان ما و او یکذره کلفت سد آهن شد
شود ریگ روان کوه گران آهسته آهسته
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا
ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا
ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
به رویش زلف و خط چندان هجوم آورد می ترسم
کند این ملک را هندوستان آهسته آهسته
از آن روزی که من خود را نشان تیر او کردم
فتادم دور از آن ابروکمان آهسته آهسته
ببر آن قد موزون خواهد آمد صبر باید کرد
شود صاحب ثمر نخل جوان آهسته آهسته
چو گل امروز اگر چه بر سر هنگامه جا دارد
نشنید عاقبت بر آستان آهسته آهسته
به وقت سبزه نتوان زود رفتن سیدا از باغ
ببر پیوند از خط بتان آهسته آهسته
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
دلبر سوداگرم از شهر کابل آمده
در پیش چون عارفان عاشقان کل آمده
بهر طوف آستان کوی آن گل پیرهن
از گلستان خانه خیز امروز بلبل آمده
ساکنان هند را نقش پریشان ساخته
پیش پیش کاروانش بوی سنبل آمده
بهر دامنگیریش قد راست کرده ارغوان
از برای خیربادش نکهت گل آمده
شمع خود را کرده پنهان در میان دود آه
سوی بزمم تا پریشان کرده کاکل آمده
تا نهاده پا به سیر کوچه باغ بوستان
از چمن بیرون به استقبال او گل آمده
سیدا خود را چو قمری در قفس انداخته
بس که سرو او ز سر تا پا تغافل آمده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
چهره افروخته همچون گل باغ آمده‌ای
ساغر باده به کف تازه دماغ آمده‌ای
چه کنم تا به لبت راه سخن بکشایم
تو که محجوب‌تر از غنچه باغ آمده‌ای
لاله‌زاری که دلم داشت خزان ساخته‌ای
بهر غارتگریی گلشن داغ آمده‌ای
گشته‌ای برق و به پروانه‌ام آتش زده‌ای
تند بادی شده بر قصد چراغ آمده‌ای
بلبل و فاخته را در قفس انداخته‌ای
تا تو ای سرو گل‌اندام به باغ آمده‌ای
تیغ خونین به میان سوده الماس به مشت
زده‌ای زخم و به دل پرسی داغ آمده‌ای
سیدا بر سر اقبال خود از بخت سیاه
سایه انداخته همچون پر زاغ آمد‌ه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
چهره افروخته از باده ناب آمده‌ای
بهر پرسیدن دل‌های کباب آمده‌ای
در دل ای توبه‌شکن قصد هلاکم داری
بر کمر تیغ به کف جام شراب آمده‌ای
دوش در کلبه‌ام آتش زده رفتی چون برق
باز از بهر چه ای خانه‌خراب آمده‌ای
ای بهار چمن‌آرا چه شنیدی از من
عرق‌آلوده چو شبنم به شتاب آمده‌ای
می‌رسی از سفر و خط مبارک داری
جان فدایت که رسولی به کتاب آمده‌ای
می‌رود هر طرف از شوق چو موج آغوشم
تا تو ای سرو روان از لب آب آمده‌ای
سیدا تازه دماغ است ز استقبالت
بس که چون شیشه لبالب ز گلاب آمده‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
می‌کشم می هر سحر با می‌پرست تازه‌ای
باده بخشد نشئه دیگر ز دست تازه‌ای
کاکل مشکین به دوش افگنده پیدا شد ز دور
در صف دل‌ها پدید آمد شکست تازه‌ای
همچو نرگس در چمن ساغر به دست ایستاده‌ام
آرزو دارم که بینم چشم مست تازه‌ای
پنجه خود را نگارین کرده آمد بر سرم
این ستمگر باز پیدا کرد دست تازه‌ای
سیدا از سبحه بر کف دی برهمن دید و گفت
بر در بتخانه آمد بت‌پرست تازه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
برده در پیری دل از دستم جوان تازه‌ای
بنده خود را خدا دادست جان تازه‌ای
ابرو و مژگان شوخش کار یکدیگر کنند
ترکش او را بود تیر و کمان تازه‌ای
قمریان را طوف گردن فوطه زاری شده
آمده در بوستان سرو روان تازه‌ای
می‌نویسم هرشب از هجران او طومارها
می‌کنم هر روز انشا داستان تازه‌ای
با تو نو دل داده‌ام زینهار آرامم مده
می‌شود خوشدل کریم از میهمان تازه‌ای
از نی کلکم شکر ریزد به توصیف لبت
طوطیی این بوستان دارد زبان تازه‌ای
از لب من عمرها شد می‌چکد آب حیات
تا گرفته بوسه‌ام کام از دهان تازه‌ای
چون نسیم امروز بیرون کرده از کنج قفس
بلبل ما را هوای آشیان تازه‌ای
بر سر دست تماشا جای داده سیدا
آمده این شاخ گل از بوستان تازه‌ای