عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
گر به عیار کسان از همه کس کمتریم
هیچ کسان را به نقد از همه محرم‌تریم
گر به امیدی که هست دولتیان خرم‌اند
ما به قبولی که نیست از همه خرم‌تریم
گر تو به کوی مراد راه مسلم روی
ما به سر کوی عجز از تو مسلم‌تریم
صاف طرب شرب توست چون که فراهم نه‌ای
دردی غم قوت ماست وز تو فراهم‌تریم
غصهٔ تلخ از درون خندهٔ شیرین زنیم
روی ترش چون کنیم نز گل تر کمتریم
گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زنی
ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرم‌تریم
خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال
در خوی خجلت ز عمر از مژه پرنم‌تریم
گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید
راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم
گفتی خاقانیا کز غم تو بی‌غمیم
گر تو ز ما بی‌غمی ما ز تو بی‌غم‌تریم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
نماند اهل رنگی که من داشتم
برفت آب و سنگی که من داشتم
به بوی دل یار یک‌رنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم
برد رنگ دیبا هوا لاجرم
هوا برد رنگی که من داشتم
خزان شد بهاری که من یافتم
کمان شد خدنگی که من داشتم
بجز با لب و چشم خوبان نبود
همه صلح و جنگی که من داشتم
چو شیر، آتشین چنگ و چست آمدم
پی هر پلنگی که من داشتم
کنون جز به تعویذ طفلان درون
نبینند چنگی که من داشتم
نه خاقانیم نام گم کن مرا
که شد نام و ننگی که من داشتم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
از هستی خود که یاد دارم
جز سایه نماند یادگارم
ور سایه ز من بریده گردد
هم نیست عجب ز روزگارم
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم
از هم‌نفسان مرا چراغی است
زان هیچ نفس زدن نیارم
زان بیم که از نفس بمیرد
در کام نفس شکسته دارم
چون هم‌نفسی کنم تمنا
بر آینه چشم برگمارم
ترسم ز نفاق آینه هم
زان نتوانم که دم برآرم
خاقانی‌وار وام ایام
از کیسهٔ عمر می‌گزارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
دل به سودای بتان دربسته‌ام
بت‌پرستی را میان دربسته‌ام
دل بتان را دادم و شادم بدانک
سگ به شاخ گلستان دربسته‌ام
پختهٔ غم‌های عشقم لاجرم
دم ز خامان جهان دربسته‌ام
گوش بنهادم به آواز صبوح
وز دم سبوح‌خوان دربسته‌ام
باز تسبیح آشکار افکنده‌ام
باز زنار از نهان دربسته‌ام
گردن امید خود را ناقه‌وار
بس جرس‌ها کز گمان دربسته‌ام
لاشهٔ عمر از هوس خوش می‌رود
مهرهٔ رنگینش از آن دربسته‌ام
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ز باغ عافیت بوئی ندارم
که دل گم گشت و دل‌جویی ندارم
بنالم کرزوبخشی ندیدم
بگریم کشنارویی ندارم
برانم بازوی خون از رگ چشم
که با غم زور بازویی ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم
بسازم مجلسی از سایهٔ خویش
که آنجا مجلس آشویی ندارم
چه پویم بر پی مردان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم
گر از حلوای هر خوان بی‌نصیبم
نه سکبای هر ابرویی ندارم
در این عالم که آب روی من رفت
بدان عالم شدن رویی ندارم
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم
نه خاقانی من است و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
دلا زارت برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن
بر اسب عمر هرای جوانی است
بر او زین سرنگون نتوان نهادن
تو را هر دم غم صد ساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن
به کتف عمر میکش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن
به نامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن
در این منزل رصد جهان می‌ستاند
گنه بر رهنمون نتوان نهادن
خراب است آن جهان کاول تو دیدی
اساسی نو کنون نتوان نهادن
به صد غم ریسمان جان گسسته است
غمی را پنبه چون نتوان نهادن
دلی کز جنس برکندی نگهدار
که بر ناجنس و دون نتوان نهادن
سرت خاقانیا در بیم راهی است
کز آنجا پی برون نتوان نهادن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
برون از جهان تکیه جایی طلب کن
ورای خرد پیشوایی طلب کن
قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن
قدم درنه و رهنمایی طلب کن
جهان فرش توست آستینی برافشان
فلک عرش توست استوایی طلب کن
همه درد چشم تو شد هستی تو
شو از نیستی توتیایی طلب کن
چو در گنبدی هم‌صف مردگانی
ز گنبد برون شو بقایی طلب کن
خدایان رهزن بسی یابی اینجا
جدا زین خدایان خدایی طلب کن
مر این پنج دروازهٔ چار حد را
به از هفت و نه پادشایی طلب کن
مگو شاه سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن
کلید همه دار ملک سلاطین
به زیر گلیم گدایی طلب کن
به سیران مده نوش‌داروی معنی
ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن
به باغ دل ار بلبل درد خواهی
به خاقانی آی و نوایی طلب کن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن
از عتاب دوستان چون سایه نتوان در رمید
جان فشاندن باید و چون سایه بیجان آمدن
عشقبازان را برای سر بریدن سنت است
بر سر نطع ملامت پای‌کوبان آمدن
نیم شب پنهان به کوی دوست گم نامان شوند
شهره‌نامان را مسلم نیست پنهان آمدن
بر سر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن
گرچه تنگ است ای پسر با پر نگنجد هیچ مرغ
بال و پر بگذار تا بتوانی آسان آمدن
شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
سینه پر آتشم چو میغ از تو
چهرهٔ پر گوهرم چو تیغ از تو
روز عمرم بدی که چون
حاصلی نیست جز دریغ از تو
ماتم عمر رفته خواهم داشت
زان سیه جامه‌ام چو میغ از تو
رصد عشق تو جهان بگرفت
چون تمنا کنم دریغ از تو
وه چه سنگی که خون خاقانی
ریختی نامده دریغ از تو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
غم بنیاد آب و گل چه خوری
دم گردون مستحل چه خوری
افسر عقل بایدت بر سر
از سر آز خون دل چه خوری
روی صافیت باید آینه‌وار
همچون دندان شانه گل چه خوری
سایه پرورد شد دل تو چو گل
غم پروردهٔ چگل چه خوری
قطره‌ای خون نماند در رگ عمر
نشتر غمزهٔ قزل چه خوری
معتدل نیست آب و خاک تنت
انده قد معتدل چه خوری
جام جم خاص توست خاقانی
دردی دهر دل گسل چه خوری
دم نوشین عیسوی داری
زهر زراق مفتعل چه خوری
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بینی
چو رفتی سوی بستان‌ها یکی بگذر به گورستان
که گورستان همی گوید بیا تا دوستان بینی
بسی بادام چشمانند به دام مرغ حیرانند
بسا پسته دهانان را تو بربسته دهان بینی
امیری را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند
تو اکنون بر سر گورش کلاغی پاسبان بینی
سر تابوت شاهان را اگر در گور بگشایند
فتاده در یکی کنجی دو پاره استخوان بینی
احد گویان صمد جویان همه زیر زمین رفتند
تو مهرویان مهوش را در این خاک گران بینی
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
به خرد راه عشق می‌پوئی
به چراغ آفتاب می‌جوئی
تو هنوز ابجد خرد خوانی
وز معمای عشق می‌گوئی
مرد کامی و عشق می‌ورزی
در زکامی و مشک می‌پوئی
زلف جانان ترازوی عشق است
رنگ خالش محک دل جوئی
جو زرین شدی ز آتش عشق
سرخ شو گر در این ترازوئی
ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه
از سپیدی رسد سیه روئی
بر محک بلال چهره زرست
بولهب روی به ز نیکوئی
خون بکری کجاست گر دادی
گریه و دیده را زناشوئی
به وفا جمع را چو صابون باش
نیست گردی چو گردها شوئی
بس کن از جان خشک خاقانی
که نه بس صید چرب پهلوئی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
در عشق، فتوح چیست؟ دانی
از دوست کرشمهٔ نهانی
بینی ز کمان کشان غمزه
ترکان که کمین گشای خوانی
گوئی که ز عشق او نشان ده
کس داد نشان ز بی‌نشانی
سرنامهٔ عشق کشتن آمد
سرنامهٔ خلق زندگانی
گفتم به خیال او که آوخ
من دل سبکم تو جان گرانی
دل گم شده‌ام کجا ندانم
جای دل گم شده تو دانی
خاقانی تو مزن ازین دم
کاین دم گهری است آسمانی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مطلع دوم
کار من بالا نمی‌گیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بستهٔ بند عنا
می‌کنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم
حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا
صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا
با که گیرم انس کز اهل وفا بی‌روزیم
من چنین بی‌روزیم یا نیست در عالم وفا
در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست
دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا
ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را
گرچه جان از روزن چشم از شما بی‌روزی است
از دریچهٔ گوش می‌بیند شعاعات شما
عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم
هدیهٔ جانم روان دارید بر دست صبا
تشنهٔ دل تفته‌ام از دجله آریدم شراب
دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا
بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها
پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا
گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم
در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - قصیده
تا دل من دل به قناعت نهاد
ملک جهان را به جهان بازداد
دفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهاد
خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد
نیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و باد
تا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باد
این همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربه‌ها اوفتاد
کافرم ار ز آدمیان دیده‌ام
هیچ کسی مردم و مردم نهاد
این نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - قصیده
هرگز به باغ دهر گیائی وفا نکرد
هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد
خیاط روزگار به بالای هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد
نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد
گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند
کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد
کی دیده‌ای دو دوست که جوزا صفت بدند
کایامشان چو نعش یک از یک جدا نکرد
وقتی شنیده‌ام که وفا کرد روزگار
دیدم به چشم خویش که در عهد ما نکرد
دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک
خود را نوالهٔ دم این اژدها نکرد
بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم
چشم خلاص داشت سفینه‌ش وفا نکرد
آن مهره دیده‌ای تو که در ششدر اوفتاد
هرگه که خواست رفت حریفش رها نکرد
خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن
کو درد چشم جان تو را توتیا نکرد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - قصیده
تشنهٔ دل به آب می‌نرسد
دیده جز بر سراب می‌نرسد
قصهٔ درد من رسید به تو
چون بخوانی جواب می‌نرسد
روی چون آب کرده‌ام پر چین
کز تو رویم به آب می‌نرسد
نرسم در خیال تو چه عجب
که مگس در عقاب می‌نرسد
کی وصالت رسد به بیداری
که خیالت به خواب می‌نرسد
نرسد بوی راحتی به دلم
ور رسد جز عذاب می‌نرسد
دوست را دشمنی و دشمن دوست
جز مرا این عقاب می‌نرسد
دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض یک خراب می‌نرسد
برسد گوئی از پس وعده
آن خود از هیچ باب می‌نرسد
برسد میوه‌ای است در باغت
که به هیچ آفتاب می‌نرسد
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب می‌نرسد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در رثاء زوجهٔ خود
دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد
خیز دلا شمع برکن از تف سینه
آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد
حاصل عمر تو بود یک ورق کام
آن ورق از دفتر شمار تو گم شد
نقش رخ آرزو به روی که بینی
کینهٔ آرزو نگار تو گم شد
از ره چشم و دهان به اشک و به ناله
راز برون ده که رازدار تو گم شد
چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک
میوهٔ جان از شکوفه‌زار تو گم شد
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد
نوبت شادی گذشت بر در امید
نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد
هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد
زخم کنون یافتی ز درد هنوزت
نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد
بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت
بیم رصد چون بری که بار تو گم شد
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز به شب کن که روزگار تو گم شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در رثاء خانوادهٔ خود
دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند
وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند
بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید
یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند
بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ
خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند
عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت
موکب دو اسبه رفت و همه راه‌گرد ماند
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند
گردون نبرد ساخت به خون‌ریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند
خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟
کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در شکایت از زندان
غصه بر هر دلی که کار کند
آب چشم آتشین نثار کند
هر که در طالعش قران افتاد
سایهٔ او از او کنار کند
روزگارم وفا کند هیهات
روزگار این به روزگار کند
این فلک کعبتین بی‌نقش است
همه بر دست خون قمار کند
پنج و یک برگرفت باز فلک
که دوشش را دو یک شمار کند
چون به نیکیم شرمسار نکرد
به بدی چند شرمسار کند
مرغیم گنگ و مور گرسنه‌ام
کس چو من مرغ در حصار کند
بانگ مرغی چه لشگر انگیزد
صف موری چه کار زار کند
شور و غوغا شعار زنبور است
شور و غوغا که اختیار کند
بر دو پایم فلک ز آهن‌ها
حلقه‌ها چون دهان مار کند
این دهن‌های تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند
که به دندان بی‌دهان همه سال
اره با ساق میوه‌دارکند
سگ دیوانه شد مگر آهن
که همه ساق من فکار کند
آه خاقانی از فلک زآنسو
رفت چندان که چشم کار کند
هر چه پنهان پردهٔ فلک است
آه خاقانی آشکار کند
کار او زین و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند
گر چه خصمان ز ریگ بیشترند
همه را مرگ، خاکسار کند