عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند
به جای مفرش و بالین همه مشت و لگد بیند
ازیرا خواب کژ بیند که آیینهی خیال است او
که معلوم است تعبیرش اگر او نیک و بد بیند
خصوصا اندرین مجلس که امشب درنمیگنجد
دو چشم عقل پایان بین که صد ساله رصد بیند
شب قدر است وصل او شب قبر است هجر او
شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند
خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب
شود همچون سحر خندان عطای بیعدد بیند
برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم
که حیف است آن که بیگانه درین شب قد و خد بیند
شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند
ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری
که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند
به جای مفرش و بالین همه مشت و لگد بیند
ازیرا خواب کژ بیند که آیینهی خیال است او
که معلوم است تعبیرش اگر او نیک و بد بیند
خصوصا اندرین مجلس که امشب درنمیگنجد
دو چشم عقل پایان بین که صد ساله رصد بیند
شب قدر است وصل او شب قبر است هجر او
شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند
خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب
شود همچون سحر خندان عطای بیعدد بیند
برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم
که حیف است آن که بیگانه درین شب قد و خد بیند
شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند
ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری
که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید
بیابد پاکی مطلق درو هر چه پلید آید
چه مقدار است مرجان را که گردد کفو مرجان را
ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید
هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد
دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید
یکی لوحیست دل لایح در آن دریای خون سایح
شود غازی ز بعد آن که صد باره شهید آید
غلام موج این بحرم که هم عید است و هم نحرم
غلام ماهیام که او ز دریا مستفید آید
هر آن قطره کزین دریا به ظاهر صورتی یابد
یقین میدان که نام او جنید و بایزید آید
درآ ای جان و غسلی کن درین دریای بیپایان
که از یک قطرهٔ غسلت هزاران داد و دید آید
خطر دارند کشتیها ز اوج و موج هر دریا
امان یابند از موجی کزین بحر سعید آید
چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی
نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید
بیابد پاکی مطلق درو هر چه پلید آید
چه مقدار است مرجان را که گردد کفو مرجان را
ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید
هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد
دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید
یکی لوحیست دل لایح در آن دریای خون سایح
شود غازی ز بعد آن که صد باره شهید آید
غلام موج این بحرم که هم عید است و هم نحرم
غلام ماهیام که او ز دریا مستفید آید
هر آن قطره کزین دریا به ظاهر صورتی یابد
یقین میدان که نام او جنید و بایزید آید
درآ ای جان و غسلی کن درین دریای بیپایان
که از یک قطرهٔ غسلت هزاران داد و دید آید
خطر دارند کشتیها ز اوج و موج هر دریا
امان یابند از موجی کزین بحر سعید آید
چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی
نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد
مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد
یکی پیمانهیی دارم که بر دریا همیخندد
دل دیوانهیی دارم که بند و پند نپذیرد
خداوندا تو میدانی که جانم از تو نشکیبد
ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب نگزیرد
زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم
تو را هستی همیزیبد مرا مستی همیزیبد
هلا بس کن هلا بس کن که این عشقی که بگزیدی
نشاطی میدهد بیغم قبولی میکند بیرد
مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد
یکی پیمانهیی دارم که بر دریا همیخندد
دل دیوانهیی دارم که بند و پند نپذیرد
خداوندا تو میدانی که جانم از تو نشکیبد
ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب نگزیرد
زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم
تو را هستی همیزیبد مرا مستی همیزیبد
هلا بس کن هلا بس کن که این عشقی که بگزیدی
نشاطی میدهد بیغم قبولی میکند بیرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد؟
دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد
ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد
که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد
نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
دو کاشانهست در عالم یکی دولت یکی محنت
به ذات حق که آن عاشق ازین هر دو به درباشد
ز دریا نیست جوش او که در بس یتیم است او
ازین کان نیست روی او اگرچه همچو زر باشد
دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید؟
قبا کی جوید آن جانی که کشتهی آن کمر باشد؟
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
که او سرمست عشق آن همای نامور باشد
اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد
وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد؟
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد؟
دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد
ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد
که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد
نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
دو کاشانهست در عالم یکی دولت یکی محنت
به ذات حق که آن عاشق ازین هر دو به درباشد
ز دریا نیست جوش او که در بس یتیم است او
ازین کان نیست روی او اگرچه همچو زر باشد
دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید؟
قبا کی جوید آن جانی که کشتهی آن کمر باشد؟
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
که او سرمست عشق آن همای نامور باشد
اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد
وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
صلا جانهای مشتاقان که نک دلدار خوب آمد
چو زرکوب است آن دلبر رخ من سیم کوب آمد
ازو کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد
به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد
هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد؟
بروب از خویش این خانه ببین آن حسن شاهانه
برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد
تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد
هوسها چون ملخها شد نفسها چون حبوب آمد
ز بینایی بگردیدی مگر خوابی دگر دیدی؟
چه خوردی تو که قاروره پر از خلط و رسوب آمد
تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی؟
حکایت میکند رنگت که جاسوس القلوب آمد
صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان
که او خورشید اسرار است و علام الغیوب آمد
چو زرکوب است آن دلبر رخ من سیم کوب آمد
ازو کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد
به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد
هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد؟
بروب از خویش این خانه ببین آن حسن شاهانه
برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد
تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد
هوسها چون ملخها شد نفسها چون حبوب آمد
ز بینایی بگردیدی مگر خوابی دگر دیدی؟
چه خوردی تو که قاروره پر از خلط و رسوب آمد
تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی؟
حکایت میکند رنگت که جاسوس القلوب آمد
صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان
که او خورشید اسرار است و علام الغیوب آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد
اگر تلبیس نو دارد همان است او که پار آمد
ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره
میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد؟
بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم
به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد
اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه مقام توست این سینه
نمیگویی کجا بودی که جان بیتو نزار آمد؟
شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد
مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد
اگر تلبیس نو دارد همان است او که پار آمد
ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره
میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد؟
بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم
به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد
اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه مقام توست این سینه
نمیگویی کجا بودی که جان بیتو نزار آمد؟
شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد
مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چبود؟
چو جان بهر نظر باشد روان بینظر چبود؟
نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید؟
سفر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چبود؟
مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی
کمر بندم چو نی پیشت اگر گویی شکر چبود؟
بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو
که تو ابله شکر بینی و گویی زین بتر چبود؟
ازیرا اصل جسم تو ز زهر قاتل افتادهست
سقر بودهست اصل تو نداند جز سقر چبود؟
جهان و عقل کلی را ز عقل جزو چون بینی؟
در آن دریای خون آشام عقل مختصر چبود؟
دو سه سطرست که میخوانی ز سر تا پا و پا تا سر
دگر کاری نداری تو وگرنه پا و سر چبود؟
چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل
به غیر خانهٔ وسواس جای کور و کر چبود؟
چو جان بهر نظر باشد روان بینظر چبود؟
نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید؟
سفر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چبود؟
مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی
کمر بندم چو نی پیشت اگر گویی شکر چبود؟
بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو
که تو ابله شکر بینی و گویی زین بتر چبود؟
ازیرا اصل جسم تو ز زهر قاتل افتادهست
سقر بودهست اصل تو نداند جز سقر چبود؟
جهان و عقل کلی را ز عقل جزو چون بینی؟
در آن دریای خون آشام عقل مختصر چبود؟
دو سه سطرست که میخوانی ز سر تا پا و پا تا سر
دگر کاری نداری تو وگرنه پا و سر چبود؟
چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل
به غیر خانهٔ وسواس جای کور و کر چبود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
اگر چرخ وجود من ازین گردش فرو ماند
بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند
اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد
به امر شاه لشکرها از آن بالا فرو آید
اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند
شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری
کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند
مترسان دل مترسان دل ز سختیهای این منزل
که آب چشمهٔ حیوان بتا هرگز نمیراند
رأیناکم رأیناکم واخرجنا خفایاکم
فإن لم تنتهوا عنها فإیانا وإیاکم
وان طفتم حوالینا وانتم نور عینانا
فلا تستیسوا منا فان العیش احیاکم
شکسته بسته تازیها برای عشق بازیها
بگویم هرچه من گویم شهی دارم که بستاند
چو من خود را نمییابم سخن را از کجا یابم
همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند
بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند
اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد
به امر شاه لشکرها از آن بالا فرو آید
اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند
شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری
کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند
مترسان دل مترسان دل ز سختیهای این منزل
که آب چشمهٔ حیوان بتا هرگز نمیراند
رأیناکم رأیناکم واخرجنا خفایاکم
فإن لم تنتهوا عنها فإیانا وإیاکم
وان طفتم حوالینا وانتم نور عینانا
فلا تستیسوا منا فان العیش احیاکم
شکسته بسته تازیها برای عشق بازیها
بگویم هرچه من گویم شهی دارم که بستاند
چو من خود را نمییابم سخن را از کجا یابم
همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
برون شو ای غم از سینه که لطف یار میآید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار میآید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتهست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار میآید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمانوار میآید
برو ای شکر کین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار میآید
روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد
علمهاتان نگون گردد که آن بسیار میآید
در و دیوار این سینه همیدرد ز انبوهی
که اندر در نمیگنجد پس از دیوار میآید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار میآید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتهست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار میآید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمانوار میآید
برو ای شکر کین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار میآید
روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد
علمهاتان نگون گردد که آن بسیار میآید
در و دیوار این سینه همیدرد ز انبوهی
که اندر در نمیگنجد پس از دیوار میآید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
آن را که درون دل عشق و طلبی باشد
چون دل نگشاید در آن را سببی باشد
رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد
جانی که جدا گردد جویای خدا گردد
او نادرهیی باشد او بوالعجبی باشد
آن دیده کزین ایوان ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد
آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد
در ساعت جان دادن او را طربی باشد
پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید
جانش چو به لب آید با قندلبی باشد
چون تاج ملوکانش در چشم نمیآید
او بیپدر و مادر عالی نسبی باشد
خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا
در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد
چون دل نگشاید در آن را سببی باشد
رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد
جانی که جدا گردد جویای خدا گردد
او نادرهیی باشد او بوالعجبی باشد
آن دیده کزین ایوان ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد
آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد
در ساعت جان دادن او را طربی باشد
پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید
جانش چو به لب آید با قندلبی باشد
چون تاج ملوکانش در چشم نمیآید
او بیپدر و مادر عالی نسبی باشد
خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا
در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
آن مه که ز پیدایی در چشم نمیآید
جان از مزهٔ عشقش بیگشن همیزاید
عقل از مزهٔ بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همیخندد هم دست همیخاید
هر صبح ز سیرانش میباشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی بننماید
هر چیز که میبینی در بیخبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
واندیشه که این داند او نیز نمیشاید
تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
دو لشکر بیگانه تا هست درین خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید
در زیر درخت او میناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید
جان از مزهٔ عشقش بیگشن همیزاید
عقل از مزهٔ بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همیخندد هم دست همیخاید
هر صبح ز سیرانش میباشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی بننماید
هر چیز که میبینی در بیخبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
واندیشه که این داند او نیز نمیشاید
تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
دو لشکر بیگانه تا هست درین خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید
در زیر درخت او میناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
امشب عجب است ای جان گر خواب رهی یابد
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد؟
ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد
من بندهٔ آن عاشق کو نر بود و صادق
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
در خدمت شه باشد شب هم ره مه باشد
تا از ملاء اعلی چون مه سپهی یابد
بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد
آن اشتر بیچاره نومید شدهست از جو
میگردد در خرمن تا مشت کهی یابد
بالش چو نمییابد از اطلس روی تو
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد
زان نعل تو در آتش کردند درین سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهی زالله ولهی یابد
اندر پی خورشیدش شب رو پی اومیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد؟
ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد
من بندهٔ آن عاشق کو نر بود و صادق
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
در خدمت شه باشد شب هم ره مه باشد
تا از ملاء اعلی چون مه سپهی یابد
بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد
آن اشتر بیچاره نومید شدهست از جو
میگردد در خرمن تا مشت کهی یابد
بالش چو نمییابد از اطلس روی تو
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد
زان نعل تو در آتش کردند درین سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهی زالله ولهی یابد
اندر پی خورشیدش شب رو پی اومیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد؟
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جام است تن خاکی جان است می پاکی
جامی دگرم بخشد کین جام علل دارد
ساقی وفاداری کز مهر کله دارد
ساقی که قبای او از حلم تگل دارد
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
عقلی که برین روزن شد حارس این خانه
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد
شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند؟
کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد؟
از آب حیات او آن کس که کشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بیمثلی صد گونه مثل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد؟
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جام است تن خاکی جان است می پاکی
جامی دگرم بخشد کین جام علل دارد
ساقی وفاداری کز مهر کله دارد
ساقی که قبای او از حلم تگل دارد
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
عقلی که برین روزن شد حارس این خانه
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد
شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند؟
کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد؟
از آب حیات او آن کس که کشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بیمثلی صد گونه مثل دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد
بشنو که چه میگوید بنگر که چه دم دارد
گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد
هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد
گر ماندهیی در گل روی آر به صاحب دل
کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد
ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی
بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد؟
ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته
بازآی به خورشیدی کز سینه کرم دارد
آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه
آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد
این عشق همیگوید کان کس که مرا جوید
شرطیست که همچون زر در کوره قدم دارد
من سیم تنی خواهم من همچو منی خواهم
بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد
القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد
انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد
بشنو که چه میگوید بنگر که چه دم دارد
گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد
هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد
گر ماندهیی در گل روی آر به صاحب دل
کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد
ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی
بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد؟
ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته
بازآی به خورشیدی کز سینه کرم دارد
آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه
آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد
این عشق همیگوید کان کس که مرا جوید
شرطیست که همچون زر در کوره قدم دارد
من سیم تنی خواهم من همچو منی خواهم
بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد
القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد
انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
گویند به بلا ساقون ترکی دو کمان دارد
ورزان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد؟
ای در غم بیهوده از بوده و نابوده
کین کیسهٔ زر دارد وان کاسه و خوان دارد
در شام اگر میری زینی به کسی بخشد
جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد
جز غمزهٔ چشم شه جز غصهٔ خشم شه
والله که نیندیشد هر زنده که جان دارد
دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم
دیوانه من از اصلم ای آن که عیان دارد
چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم
تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان دارد
گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من
آن را که تویی طاعت از خوف امان دارد
ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آن کس کو جوی روان دارد
تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده
من وقف کسی باشم کو جان و جهان دارد
تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را
زیرا که ز جان ما جان تو نشان دارد
شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد
کان چرخ چه چرخ است آن کان جا سیران دارد
ورزان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد؟
ای در غم بیهوده از بوده و نابوده
کین کیسهٔ زر دارد وان کاسه و خوان دارد
در شام اگر میری زینی به کسی بخشد
جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد
جز غمزهٔ چشم شه جز غصهٔ خشم شه
والله که نیندیشد هر زنده که جان دارد
دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم
دیوانه من از اصلم ای آن که عیان دارد
چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم
تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان دارد
گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من
آن را که تویی طاعت از خوف امان دارد
ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آن کس کو جوی روان دارد
تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده
من وقف کسی باشم کو جان و جهان دارد
تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را
زیرا که ز جان ما جان تو نشان دارد
شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد
کان چرخ چه چرخ است آن کان جا سیران دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش
زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد
نفس ارچه که زاهد شد او راست نخواهد شد
گر راستییی خواهی آن سرو چمن دارد
صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید
با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد
از عکس وی است ای جان گر چرخ ضیا دارد
یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد
گر صورت شمع او اندر لگن غیر است
بر سقف زند نورش گر شمع لگن دارد
گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو
ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد
بس مست شدهست این دل وز دست شدهست این دل
گر خرد شدهست این دل زان زلف شکن دارد
شمس الحق تبریزی شاه همه شیران است
در بیشهٔ جان ما آن شیر وطن دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش
زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد
نفس ارچه که زاهد شد او راست نخواهد شد
گر راستییی خواهی آن سرو چمن دارد
صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید
با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد
از عکس وی است ای جان گر چرخ ضیا دارد
یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد
گر صورت شمع او اندر لگن غیر است
بر سقف زند نورش گر شمع لگن دارد
گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو
ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد
بس مست شدهست این دل وز دست شدهست این دل
گر خرد شدهست این دل زان زلف شکن دارد
شمس الحق تبریزی شاه همه شیران است
در بیشهٔ جان ما آن شیر وطن دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
ای دل به غمش ده جان یعنی بنمیارزد
بیسر شو و بیسامان یعنی بنمیارزد
چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و کان یعنی بنمیارزد
در عشق چنان چوگان میباش به سر گردان
چون گوی درین میدان یعنی بنمیارزد
بیپا شد و بیسر شد تا مرد قلندر شد
شاباش زهی ارزان یعنی بنمیارزد
چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی
خاک توام ای سلطان یعنی بنمیارزد
بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من
آن عید بدین قربان یعنی بنمیارزد
چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه
آن وصل بدین هجران یعنی بنمیارزد
تا دل به قمر دادم از گردش او شادم
چون چرخ شدم گردان یعنی بنمیارزد
بیسر شو و بیسامان یعنی بنمیارزد
چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و کان یعنی بنمیارزد
در عشق چنان چوگان میباش به سر گردان
چون گوی درین میدان یعنی بنمیارزد
بیپا شد و بیسر شد تا مرد قلندر شد
شاباش زهی ارزان یعنی بنمیارزد
چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی
خاک توام ای سلطان یعنی بنمیارزد
بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من
آن عید بدین قربان یعنی بنمیارزد
چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه
آن وصل بدین هجران یعنی بنمیارزد
تا دل به قمر دادم از گردش او شادم
چون چرخ شدم گردان یعنی بنمیارزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد؟
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد
آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران
بر آتش تو هر دو مانندهٔ خس باشد
جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد
دل غرقهٔ عمان شد چه جای نفس باشد؟
شب کفر و چراغٰ ایمان خورشید چو شد رخشان
با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد
ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را
وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد؟
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نه پس باشد
شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا
تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد
آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران
بر آتش تو هر دو مانندهٔ خس باشد
جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد
دل غرقهٔ عمان شد چه جای نفس باشد؟
شب کفر و چراغٰ ایمان خورشید چو شد رخشان
با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد
ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را
وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد؟
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نه پس باشد
شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا
تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
در خانهٔ غم بودن از همت دون باشد
وندر دل دون همت اسرار تو چون باشد؟
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد؟
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد؟
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد؟
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد؟
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد
وندر دل دون همت اسرار تو چون باشد؟
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد؟
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد؟
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد؟
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد؟
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آوارهٔ عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد؟
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن قبلهٔ مشتاقان ویران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان سیپاره نخواهد شد
از اشک شود ساقی این دیدهٔ من لیکن
بینرگس مخٰمورش خماره نخواهد شد
بیمار شود عاشق اما بنمی میرد
ماه ارچه که لاغر شد استاره نخواهد شد
خاموش کن و چندین غم خواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
آوارهٔ عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد؟
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن قبلهٔ مشتاقان ویران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان سیپاره نخواهد شد
از اشک شود ساقی این دیدهٔ من لیکن
بینرگس مخٰمورش خماره نخواهد شد
بیمار شود عاشق اما بنمی میرد
ماه ارچه که لاغر شد استاره نخواهد شد
خاموش کن و چندین غم خواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد