عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۲
ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم
مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم
رفت این روز دراز و در حس گشت فراز
زاول روز خماریم به شب زان بتریم
باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقیست
گرچه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم
معدهٔ گاو گرفتهست ره معدهٔ دل
ورنه در مرج بقا صاحب جوع بقریم
نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا
چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم
همه زندان جهان پر ز نگار است و نقوش
همه محبوس نقوش و وثنات صوریم؟
کوزهها دان تو صور را و ز هر شربت فکر
همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و پریم
نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع
نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم
شربت از کوزه نروید بود از جای دگر
همچو کوزه ز اصول مددش بیخبریم
از دهندهی نظر ارچه که نظر محجوب است
زانست محجوب که ما غرق دهندهی نظریم
آنچنان که نتوان دید ز بعد مفرط
سبب قربت مفرط معزول از بصریم
گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم
گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم
اگر این یخ نرود زانست که خورشید رمید
وگر آن مه نرسد زانست که بند اگریم
گرچه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست
متصل با کرم دوست چو آب و جگریم
چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت
با مهندس ز درون هندسهیی برشمریم
چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما
همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم
از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید
قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم
وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا
گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم
زان بهاری که خزانی نبود در پی او
همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم
جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان
واسطهی روز و شب خویش مثال سحریم
من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار
هله منگر سوی ما سست که احدی الکبریم
مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم
رفت این روز دراز و در حس گشت فراز
زاول روز خماریم به شب زان بتریم
باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقیست
گرچه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم
معدهٔ گاو گرفتهست ره معدهٔ دل
ورنه در مرج بقا صاحب جوع بقریم
نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا
چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم
همه زندان جهان پر ز نگار است و نقوش
همه محبوس نقوش و وثنات صوریم؟
کوزهها دان تو صور را و ز هر شربت فکر
همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و پریم
نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع
نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم
شربت از کوزه نروید بود از جای دگر
همچو کوزه ز اصول مددش بیخبریم
از دهندهی نظر ارچه که نظر محجوب است
زانست محجوب که ما غرق دهندهی نظریم
آنچنان که نتوان دید ز بعد مفرط
سبب قربت مفرط معزول از بصریم
گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم
گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم
اگر این یخ نرود زانست که خورشید رمید
وگر آن مه نرسد زانست که بند اگریم
گرچه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست
متصل با کرم دوست چو آب و جگریم
چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت
با مهندس ز درون هندسهیی برشمریم
چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما
همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم
از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید
قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم
وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا
گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم
زان بهاری که خزانی نبود در پی او
همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم
جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان
واسطهی روز و شب خویش مثال سحریم
من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار
هله منگر سوی ما سست که احدی الکبریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
دوش میگفت جانم کی سپهر معظم
بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم
بی گنه بیجنایت گردشی بینهایت
بر تنت در شکایت نیلییی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را میکند چون جهنم؟
در کفش خاک مومی، سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم
او نهانیست یارا این چنین آشکارا
پیش کردهست ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک ازو سبزه زاری، چرخ ازو بیقراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل ازو مستقینی، صبر ازو مستعینی
عشق ازو غیب بینی، خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان، آبها دست شویان
ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم
بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکهها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم
بی گنه بیجنایت گردشی بینهایت
بر تنت در شکایت نیلییی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را میکند چون جهنم؟
در کفش خاک مومی، سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم
او نهانیست یارا این چنین آشکارا
پیش کردهست ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک ازو سبزه زاری، چرخ ازو بیقراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل ازو مستقینی، صبر ازو مستعینی
عشق ازو غیب بینی، خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان، آبها دست شویان
ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم
بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکهها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۶
هم به درد این درد را درمان کنم
هم به صبر این کار را آسان کنم
یا برآرم پای جان زین آب و گل
یا دل و جان وقف دلداران کنم
داغ پروانه ستم از شمع الست
خدمت شمع همان سلطان کنم
عشق مهمان شد بر این سوخته
یک دلی دارم پیاش قربان کنم
نفس اگر چون گربه گوید که میاو
گربه وارش من درین انبان کنم
از ملولی هر که گرداند سری
درکشم در چرخش و گردان کنم
آن ملولی دنبل بیعشقی است
جان او را عاشق ایشان کنم
عاشقی چبود کمال تشنگی
پس بیان چشمهٔ حیوان کنم
من نگویم شرح او خامش کنم
آنچه اندر شرح ناید آن کنم
هم به صبر این کار را آسان کنم
یا برآرم پای جان زین آب و گل
یا دل و جان وقف دلداران کنم
داغ پروانه ستم از شمع الست
خدمت شمع همان سلطان کنم
عشق مهمان شد بر این سوخته
یک دلی دارم پیاش قربان کنم
نفس اگر چون گربه گوید که میاو
گربه وارش من درین انبان کنم
از ملولی هر که گرداند سری
درکشم در چرخش و گردان کنم
آن ملولی دنبل بیعشقی است
جان او را عاشق ایشان کنم
عاشقی چبود کمال تشنگی
پس بیان چشمهٔ حیوان کنم
من نگویم شرح او خامش کنم
آنچه اندر شرح ناید آن کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۸
عاشقم از عاشقان نگریختم
وز مصاف ای پهلوان نگریختم
حمله بردم سوی شیران همچو شیر
همچو روبه از میان نگریختم
قصد بام آسمان میداشتم
از میان نردبان نگریختم
چونکه من دارو بدم هر درد را
از صداع این و آن نگریختم
هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت؟
داروم من همچنان نگریختم
پیرو پیغامبران بودم به جان
من ز تهدید خسان نگریختم
زنده کوشم در شکار زندگی
زنده باشم چون ز جان نگریختم
چشم تیراندازش آن گه یافتم
که ز تیر خرکمان نگریختم
زخم تیغ و تیر من منصور شد
چون که از زخم سنان نگریختم
بحر قندم از ترش باکیم نیست
سودمندم از زیان نگریختم
شمس تبریزی چو آمد آشکار
زاشکارا و نهان نگریختم
وز مصاف ای پهلوان نگریختم
حمله بردم سوی شیران همچو شیر
همچو روبه از میان نگریختم
قصد بام آسمان میداشتم
از میان نردبان نگریختم
چونکه من دارو بدم هر درد را
از صداع این و آن نگریختم
هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت؟
داروم من همچنان نگریختم
پیرو پیغامبران بودم به جان
من ز تهدید خسان نگریختم
زنده کوشم در شکار زندگی
زنده باشم چون ز جان نگریختم
چشم تیراندازش آن گه یافتم
که ز تیر خرکمان نگریختم
زخم تیغ و تیر من منصور شد
چون که از زخم سنان نگریختم
بحر قندم از ترش باکیم نیست
سودمندم از زیان نگریختم
شمس تبریزی چو آمد آشکار
زاشکارا و نهان نگریختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
میشناسد پردهٔ جان آن صنم
چون نداند پرده را صاحب حرم؟
چون ز پرده قصد عقل ما کند
تو فسون بر ما مخوان و برمدم
کس ندارد طاقت ما آن نفس
عاقل از ما میرمد، دیوانه هم
آنچنان کردیم ما مجنون که دوش
ماه میانداخت از غیرت علم
پردههایی مینوازد پرده در
تارهایی میزند بیزیر و بم
عقل و جان آن جا کند رقص الجمل
کو بدرد پردهٔ شادی و غم
این نفس آن پرده را از سر گرفت
ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم
چون نداند پرده را صاحب حرم؟
چون ز پرده قصد عقل ما کند
تو فسون بر ما مخوان و برمدم
کس ندارد طاقت ما آن نفس
عاقل از ما میرمد، دیوانه هم
آنچنان کردیم ما مجنون که دوش
ماه میانداخت از غیرت علم
پردههایی مینوازد پرده در
تارهایی میزند بیزیر و بم
عقل و جان آن جا کند رقص الجمل
کو بدرد پردهٔ شادی و غم
این نفس آن پرده را از سر گرفت
ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۷
من ز وصلت چون به هجران میروم
در بیابان مغیلان میروم
من به خود کی رفتمی او میکشد
تا نپنداری که خواهان میروم
چشم نرگس خیره در من مانده است
کز میان باغ و بستان میروم
عقل هم انگشت خود را میگزد
زان که جان این جاست و بیجان میروم
دست ناپیدا گریبان میکشد
من پی دست و گریبان میروم
این چنین پیدا و پنهان دست کیست؟
تا که من پیدا و پنهان میروم
این همان دست است کاول او مرا
جمع کرد و من پریشان میروم
در تماشای چنین دست عجب
من شدم از دست و حیران میروم
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان میروم
من چو از کان معانی یک جوم
هم چنین جو جو بدان کان میروم
من چو از خورشید کیوان ذره ام
ذره ذره سوی کیوان میروم
این سخن پایان ندارد، لیک من
آمدم زان سر، به پایان میروم
در بیابان مغیلان میروم
من به خود کی رفتمی او میکشد
تا نپنداری که خواهان میروم
چشم نرگس خیره در من مانده است
کز میان باغ و بستان میروم
عقل هم انگشت خود را میگزد
زان که جان این جاست و بیجان میروم
دست ناپیدا گریبان میکشد
من پی دست و گریبان میروم
این چنین پیدا و پنهان دست کیست؟
تا که من پیدا و پنهان میروم
این همان دست است کاول او مرا
جمع کرد و من پریشان میروم
در تماشای چنین دست عجب
من شدم از دست و حیران میروم
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان میروم
من چو از کان معانی یک جوم
هم چنین جو جو بدان کان میروم
من چو از خورشید کیوان ذره ام
ذره ذره سوی کیوان میروم
این سخن پایان ندارد، لیک من
آمدم زان سر، به پایان میروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۰
ما به خرمنگاه جان باز آمدیم
جانب شه همچو شهباز آمدیم
سیر گشتیم از غریبی و فراق
سوی اصل و سوی آغاز آمدیم
وارهیدیم از گدایی و نیاز
پای کوبان جانب ناز آمدیم
در کنار محرمان، جان پروریم
چون که اندر پردهٔ راز آمدیم
او کمند انداخت و ما را برکشید
ما به دست صانع انگاز آمدیم
پیش از آن کین خانه ویران کرد اجل
حمدلله، خانه پرداز آمدیم
نان ما پختهست و بویش میرسد
تا به بوی نان به خباز آمدیم
هین خمش کن تا بگوید ترجمان
کز مذلت سوی اعزاز آمدیم
جانب شه همچو شهباز آمدیم
سیر گشتیم از غریبی و فراق
سوی اصل و سوی آغاز آمدیم
وارهیدیم از گدایی و نیاز
پای کوبان جانب ناز آمدیم
در کنار محرمان، جان پروریم
چون که اندر پردهٔ راز آمدیم
او کمند انداخت و ما را برکشید
ما به دست صانع انگاز آمدیم
پیش از آن کین خانه ویران کرد اجل
حمدلله، خانه پرداز آمدیم
نان ما پختهست و بویش میرسد
تا به بوی نان به خباز آمدیم
هین خمش کن تا بگوید ترجمان
کز مذلت سوی اعزاز آمدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
ما ز بالاییم و بالا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما از آن جا و ازین جا نیستیم
ما ز بیجاییم و بیجا میرویم
لا اله اندر پی الا الله است
همچو لا، ما هم به الا میرویم
قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبهی حق تعالی میرویم
کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بیدست و بیپا میرویم
همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا میرویم
راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته، یکتا میرویم
هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدان که هر دمی ما میرویم
خواندهیی انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها میرویم
اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا میرویم
همت عالیست در سرهای ما
از علی تا رب اعلی میرویم
رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا میرویم
ای سخن خاموش کن، با ما میا
بین که ما از رشک بیما میرویم
ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما از آن جا و ازین جا نیستیم
ما ز بیجاییم و بیجا میرویم
لا اله اندر پی الا الله است
همچو لا، ما هم به الا میرویم
قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبهی حق تعالی میرویم
کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بیدست و بیپا میرویم
همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا میرویم
راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته، یکتا میرویم
هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدان که هر دمی ما میرویم
خواندهیی انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها میرویم
اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا میرویم
همت عالیست در سرهای ما
از علی تا رب اعلی میرویم
رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا میرویم
ای سخن خاموش کن، با ما میا
بین که ما از رشک بیما میرویم
ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا میرویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۳
من پاک باز عشقم تخم غرض نکارم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم
مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم
من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
بر تشنگان خاکی آب حیات بارم
موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان گرچه ز دور نارم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گرچه که بیقرارم در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
اما چو با خود آیم زین هر دو بر کنارم
آن لحظه با خود آیم کز محو بیخود آیم
شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم
جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
بیاختیار گردد در فر اختیارم
آن عقل پر هنر را بادیست در سر او
آن باد او نماند چون بادهیی درآرم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم
مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم
من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
بر تشنگان خاکی آب حیات بارم
موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان گرچه ز دور نارم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گرچه که بیقرارم در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
اما چو با خود آیم زین هر دو بر کنارم
آن لحظه با خود آیم کز محو بیخود آیم
شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم
جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
بیاختیار گردد در فر اختیارم
آن عقل پر هنر را بادیست در سر او
آن باد او نماند چون بادهیی درآرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تختهٔ خیالت آن را نه من نبشتم؟
چون سر دل ندانم کندر میان جانم؟
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی؟
ای ذره چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش میفرستم پریش میستانم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش ویات نشانم
ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر میکشانم
ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از کفر میرهانم
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین که آن نشانهست از لطف بینشانم
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است
وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تختهٔ خیالت آن را نه من نبشتم؟
چون سر دل ندانم کندر میان جانم؟
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی؟
ای ذره چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش میفرستم پریش میستانم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش ویات نشانم
ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر میکشانم
ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از کفر میرهانم
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین که آن نشانهست از لطف بینشانم
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است
وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
عالم گرفت نورم، بنگر به چشمهایم
نامم بها نهادند، گر چه که بیبهایم
زان لقمه کس نخوردهست، یک ذره زان نبردهست
بنگر به عزت من، کان را همیبخایم
گر چرخ و عرش و کرسی، از خلق سخت دور است
بیدار و خفته هر دم، مستانه میبرایم
آن جا جهان نور است، هم حور و هم قصور است
شادی و بزم و سور است، با خود از آن نیایم
جبریل پردهدار است، مردان درون پرده
در حلقهشان نگینم، در حلقه چون درآیم
عیسی حریف موسی، یونس حریف یوسف
احمد نشسته تنها، یعنی که من جدایم
عشق است بحر معنی، هر یک چو ماهی در بحر
احمد گهر به دریا، اینک همینمایم
نامم بها نهادند، گر چه که بیبهایم
زان لقمه کس نخوردهست، یک ذره زان نبردهست
بنگر به عزت من، کان را همیبخایم
گر چرخ و عرش و کرسی، از خلق سخت دور است
بیدار و خفته هر دم، مستانه میبرایم
آن جا جهان نور است، هم حور و هم قصور است
شادی و بزم و سور است، با خود از آن نیایم
جبریل پردهدار است، مردان درون پرده
در حلقهشان نگینم، در حلقه چون درآیم
عیسی حریف موسی، یونس حریف یوسف
احمد نشسته تنها، یعنی که من جدایم
عشق است بحر معنی، هر یک چو ماهی در بحر
احمد گهر به دریا، اینک همینمایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
درده شراب یکسان، تا جمله جمع باشیم
تا نقشهای خود را یک یک فروتراشیم
از خویش خواب گردیم، هم رنگ آب گردیم
ما شاخ یک درختیم، ما جمله خواجه تاشیم
ما طبع عشق داریم، پنهان آشکاریم
در شهر عشق پنهان، در کوی عشق فاشیم
خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم
خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم
هر صورتی که روید بر آینهی دل ما
رنگ قلاش دارد، زیرا که ما قلاشیم
ما جمع ماهیانیم، بر روی آب رانیم
این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم
تا ملک عشق دیدیم، سرخیل مفلسانیم
تا نقد عشق دیدیم، تجار بیقماشیم
تا نقشهای خود را یک یک فروتراشیم
از خویش خواب گردیم، هم رنگ آب گردیم
ما شاخ یک درختیم، ما جمله خواجه تاشیم
ما طبع عشق داریم، پنهان آشکاریم
در شهر عشق پنهان، در کوی عشق فاشیم
خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم
خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم
هر صورتی که روید بر آینهی دل ما
رنگ قلاش دارد، زیرا که ما قلاشیم
ما جمع ماهیانیم، بر روی آب رانیم
این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم
تا ملک عشق دیدیم، سرخیل مفلسانیم
تا نقد عشق دیدیم، تجار بیقماشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۳
من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم
از لطفم آن یگانه میخواند سوی خانه
کردم یکی بهانه، وز راه خشم کردم
گر سر کشد نگارم، ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم، از آه خشم کردم
گاهم فریفت با زر، گاهم به جاه و لشکر
از زر چو زر بجستم، وز جاه خشم کردم
ز آهن ربای اعظم، من آهنم گریزان
وز کهربای عالم، من کاه خشم کردم
ما ذرهایم سرکش، از چار و پنج و از شش
خود پنج و شش که باشد، زالله خشم کردم
این را تو برنتابی، زیرا برون آبی
گر شبه آفتابی، زاشباه خشم کردم
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم
از لطفم آن یگانه میخواند سوی خانه
کردم یکی بهانه، وز راه خشم کردم
گر سر کشد نگارم، ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم، از آه خشم کردم
گاهم فریفت با زر، گاهم به جاه و لشکر
از زر چو زر بجستم، وز جاه خشم کردم
ز آهن ربای اعظم، من آهنم گریزان
وز کهربای عالم، من کاه خشم کردم
ما ذرهایم سرکش، از چار و پنج و از شش
خود پنج و شش که باشد، زالله خشم کردم
این را تو برنتابی، زیرا برون آبی
گر شبه آفتابی، زاشباه خشم کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
اشکم دهل شدهست ازین جام دم به دم
میزن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر میزن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
میریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا میزند به جوش؟
از من شنو که بحریام و بحر اندرم
تنگ آمدهست و میطلبد موضع فراخ
برمیجهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج میزنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنیست
ما راضیایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکندهیی به شهر
خاموشیاش مجوی که دریاست جان عم
میزن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر میزن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
میریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا میزند به جوش؟
از من شنو که بحریام و بحر اندرم
تنگ آمدهست و میطلبد موضع فراخ
برمیجهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج میزنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنیست
ما راضیایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکندهیی به شهر
خاموشیاش مجوی که دریاست جان عم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۹
ما قحطیان تشنه و بسیارخوارهایم
بیچاره نیستیم، که درمان و چارهایم
در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار
در شکر همچو چشمه و در صبر خارهایم
ما پادشاه رشوت باره نبودهایم
بل پاره دوز خرقهٔ دلهای پارهایم
از ما مپوش راز، که در سینهٔ توایم
وز ما مدزد دل، که نه ما دل فشارهایم
ما آب قلزمیم، نهان گشته زیر کاه
یا آفتاب تن زده اندر ستارهایم
ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام
داند کنار بام که ما بیکنارهایم
مهتاب را چه ترس بود از کنار بام
پس ما چه غم خوریم، که بر مه سوارهایم
گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق
بیزحمت جگر تو ببین خون چکارهایم
قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار
هم میچریم در ده و هم بر قنارهایم
ما مهرهایم و هم جهت مهره حقهایم
هنگامه گیردل شده و هم نظارهایم
خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی
همچون مسیح ناطق طفل گوارهایم
در عشق شمس، مفخر تبریز، روز و شب
برچرخ دیوکش، چو شهاب و شرارهایم
بیچاره نیستیم، که درمان و چارهایم
در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار
در شکر همچو چشمه و در صبر خارهایم
ما پادشاه رشوت باره نبودهایم
بل پاره دوز خرقهٔ دلهای پارهایم
از ما مپوش راز، که در سینهٔ توایم
وز ما مدزد دل، که نه ما دل فشارهایم
ما آب قلزمیم، نهان گشته زیر کاه
یا آفتاب تن زده اندر ستارهایم
ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام
داند کنار بام که ما بیکنارهایم
مهتاب را چه ترس بود از کنار بام
پس ما چه غم خوریم، که بر مه سوارهایم
گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق
بیزحمت جگر تو ببین خون چکارهایم
قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار
هم میچریم در ده و هم بر قنارهایم
ما مهرهایم و هم جهت مهره حقهایم
هنگامه گیردل شده و هم نظارهایم
خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی
همچون مسیح ناطق طفل گوارهایم
در عشق شمس، مفخر تبریز، روز و شب
برچرخ دیوکش، چو شهاب و شرارهایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو زباده و خمار فارغیم
خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم
دکان خراب کرده و از کار فارغیم
رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق
از سود و از زیان و ز بازار فارغیم
دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ؟
ما ننگ را خریده و از عار فارغیم
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد؟
دستی بزن که از غم و غمخوار فارغیم
ای روترش که کاله گران است چون خرم؟
بگذر، مخر، که ما زخریدار فارغیم
ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی
کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم
بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم
ما لاف میزنیم و تو انکار میکنی
زاقرار هر دو عالم و زانکار فارغیم
مشتی سگان نگر که به هم درفتادهاند
ما سگ نزادهایم و زمردار فارغیم
اسرار تو خدای همیداند و بس است
ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم
درسی که عشق داد، فراموش کی شود؟
از بحث و از جدال و زتکرار فارغیم
پنهان تو هر چه کاری، پیدا بروید آن
هر تخم را که خواهی، میکار فارغیم
آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف
ور نی درین طریق زگفتار فارغیم
با نور روی مفخر تبریز، شمس دین
از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم
با چشم تو زباده و خمار فارغیم
خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم
دکان خراب کرده و از کار فارغیم
رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق
از سود و از زیان و ز بازار فارغیم
دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ؟
ما ننگ را خریده و از عار فارغیم
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد؟
دستی بزن که از غم و غمخوار فارغیم
ای روترش که کاله گران است چون خرم؟
بگذر، مخر، که ما زخریدار فارغیم
ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی
کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم
بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم
ما لاف میزنیم و تو انکار میکنی
زاقرار هر دو عالم و زانکار فارغیم
مشتی سگان نگر که به هم درفتادهاند
ما سگ نزادهایم و زمردار فارغیم
اسرار تو خدای همیداند و بس است
ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم
درسی که عشق داد، فراموش کی شود؟
از بحث و از جدال و زتکرار فارغیم
پنهان تو هر چه کاری، پیدا بروید آن
هر تخم را که خواهی، میکار فارغیم
آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف
ور نی درین طریق زگفتار فارغیم
با نور روی مفخر تبریز، شمس دین
از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانهیی تو، بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را زعشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق، نخواهیم ایمنی
زیرا زخوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را زشمع تو هر روز مژدهییست
یعنی که مات شو، که همیمات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بی من شویم از خود، وز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیدهایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو، زان سوی گلشنیم
ای آن که سستدل شدهیی در طریق عشق
در ما گریز زود، که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز، شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانهیی تو، بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را زعشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق، نخواهیم ایمنی
زیرا زخوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را زشمع تو هر روز مژدهییست
یعنی که مات شو، که همیمات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بی من شویم از خود، وز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیدهایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو، زان سوی گلشنیم
ای آن که سستدل شدهیی در طریق عشق
در ما گریز زود، که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز، شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲
ما در جهان موافقت کس نمیکنیم
ما خانه زیر گنبد اطلس نمیکنیم
مخمور و مست و تشنه و بسیارخوارهایم
بس کردهاند جمله و ما بس نمیکنیم
این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است
ما ترک موج دل پی هر خس نمیکنیم
ما قصر و چارطاق برین عرصهٔ فنا
چون عاد و چون ثمود مقرنس نمیکنیم
جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود
چون نوح و چون خلیل موسس نمیکنیم
ما را مطار زان سوی قاف است در شکار
ما قصد صید مرده چو کرکس نمیکنیم
دیو سیاه غرچه فریب پلید را
بر جای حور پاک معرس نمیکنیم
ما آن نهاله را که بر و میوهاش جفاست
در تیره خاک حرص مغرس نمیکنیم
از لذتی که هست نظر را ز قدس او
ما خود نظر به جان مقدس نمیکنیم
خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس
از رشک غیر جنس، مجنس نمیکنیم
ما خانه زیر گنبد اطلس نمیکنیم
مخمور و مست و تشنه و بسیارخوارهایم
بس کردهاند جمله و ما بس نمیکنیم
این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است
ما ترک موج دل پی هر خس نمیکنیم
ما قصر و چارطاق برین عرصهٔ فنا
چون عاد و چون ثمود مقرنس نمیکنیم
جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود
چون نوح و چون خلیل موسس نمیکنیم
ما را مطار زان سوی قاف است در شکار
ما قصد صید مرده چو کرکس نمیکنیم
دیو سیاه غرچه فریب پلید را
بر جای حور پاک معرس نمیکنیم
ما آن نهاله را که بر و میوهاش جفاست
در تیره خاک حرص مغرس نمیکنیم
از لذتی که هست نظر را ز قدس او
ما خود نظر به جان مقدس نمیکنیم
خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس
از رشک غیر جنس، مجنس نمیکنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
هر که بمیرد شود دشمن او دوستکام
دشمنم از مرگ من کور شود، والسلام
آن شکرستان مرا میکشد اندر شکر
ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام
در غلط افکنده است، نام و نشان خلق را
عمر شکربسته را، مرگ نهادند نام
از جهت این رسول گفت که الفقر کنز
فقر کند نام گنج، تا غلط افتند عام
وحی در ایشان بود، گنج به ویران بود
تا که زر پخته را، ره نبرد هیچ خام
گفتم ای جان ببین، زین دلم سست تنگ
گفت که زین پس ز جهل وامکش از پس لگام
تا که سرانجام تو گردد بر کام تو
توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام
گر تو بدانی که مرگ، دارد صد باغ و برگ
هست حیات ابد، جوییاش از جان مدام
خامش کن، لب ببند، بیدهنی خای قند
نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام
دشمنم از مرگ من کور شود، والسلام
آن شکرستان مرا میکشد اندر شکر
ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام
در غلط افکنده است، نام و نشان خلق را
عمر شکربسته را، مرگ نهادند نام
از جهت این رسول گفت که الفقر کنز
فقر کند نام گنج، تا غلط افتند عام
وحی در ایشان بود، گنج به ویران بود
تا که زر پخته را، ره نبرد هیچ خام
گفتم ای جان ببین، زین دلم سست تنگ
گفت که زین پس ز جهل وامکش از پس لگام
تا که سرانجام تو گردد بر کام تو
توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام
گر تو بدانی که مرگ، دارد صد باغ و برگ
هست حیات ابد، جوییاش از جان مدام
خامش کن، لب ببند، بیدهنی خای قند
نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷
به غم فرونروم، باز سوی یار روم
دران بهشت و گلستان و سبزهزار روم
ز برگریز خزان فراق سیر شدم
به گلشن ابد و سرو پایدار روم
من از شمار بشر نیستم، وداع، وداع
به نقل و مجلس و سغراق بیشمار روم
نمیشکیبد ماهی ز آب من چه کنم؟
چو آب سجدهکنان سوی جویبار روم
به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد
همان به است که اکنون به اختیار روم
ز داد عشق بود کار و بار سلطانان
به عشق درنروم، در کدام کار روم؟
شنیدهام که امیر بتان به صید شدهست
اگر چه لاغریام، سوی مرغزار روم
چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار
به عشق دل به دهان سگ شکار روم
چو بر براق سعادت کنون سوار شدم
به سوی سنجق سلطان کامیار روم
جهان عشق به زیر لوای سلطانیست
چو از رعیت عشقم، بدان دیار روم
منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان
بدان جهان و بدان جان بیغبار روم
غبار تن نبود، ماه جان بود آن جا
سزد سزد که بران چرخ، برقوار روم
اگر کلیم حلیمم، بدان درخت شوم
وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم
خموش کی هلدم تشنگی این یاران
مگر که از بر یاران به یار غار روم
جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم
دران بهشت و گلستان و سبزهزار روم
ز برگریز خزان فراق سیر شدم
به گلشن ابد و سرو پایدار روم
من از شمار بشر نیستم، وداع، وداع
به نقل و مجلس و سغراق بیشمار روم
نمیشکیبد ماهی ز آب من چه کنم؟
چو آب سجدهکنان سوی جویبار روم
به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد
همان به است که اکنون به اختیار روم
ز داد عشق بود کار و بار سلطانان
به عشق درنروم، در کدام کار روم؟
شنیدهام که امیر بتان به صید شدهست
اگر چه لاغریام، سوی مرغزار روم
چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار
به عشق دل به دهان سگ شکار روم
چو بر براق سعادت کنون سوار شدم
به سوی سنجق سلطان کامیار روم
جهان عشق به زیر لوای سلطانیست
چو از رعیت عشقم، بدان دیار روم
منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان
بدان جهان و بدان جان بیغبار روم
غبار تن نبود، ماه جان بود آن جا
سزد سزد که بران چرخ، برقوار روم
اگر کلیم حلیمم، بدان درخت شوم
وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم
خموش کی هلدم تشنگی این یاران
مگر که از بر یاران به یار غار روم
جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم