عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۱
از حجاب عشق دل از وصل او نومید ماند
روی مه ناشسته در سرچشمه خورشید ماند
عمر کوته می شود از دستگیری پایدار
در بساط زندگانی خضر از آن جاوید ماند
بیقراری خاک را وقت است بردارد زجای
بس که در زیر زمین دلهای پرامید ماند
از اثر دور نکونامان نمی گردد تمام
در جهان از فیض جام آوازه جمشید ماند
ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد
زیر ابر تیره پنهان این هلال عید ماند
حسن نتوانست کردن خط مشکین را علاج
آخر این ابر تنک بر چهره خورشید ماند
صائب از داغ عزیزان خضر روز خوش ندید
وای بر آن کس که در قید جهان جاوید ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
از هجوم اشک دل در چشم خونپالا نماند
در قفس از جوش گل از بهر بلبل جا نماند
شوق دل را از حریم چشم تر بیرون کشید
کشتی ما از سبکباری درین دریا نماند
تا خط بغداد جامم را ز می لبریز کرد
خونبهای توبه ام در گردن مینا نماند
از قماش پیرهن بی جلوه یوسف چه ذوق؟
شیشه خالی بزن بر سنگ چون صهبا نماند
چند ریزد صائب از کلک تو ابیات بلند؟
در بیاض سینه احباب دیگر جا نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۲
برق ما نگذاشت دود از خار و خس گردد بلند
پیش ما چون ناله اهل هوس گردد بلند؟
تا ز دریا سر برون آورد فانی شد حباب
زود می ریزد بنایی کز نفس گردد بلند
صبر چون دندان نومیدی گذارد بر جگر
ناله مظلوم از فریادرس گردد بلند
اضطراب دل به اسباب گرفتاری فزود
از کشاکش صید وحشی را مرس گردد بلند
از سر مستی صراحی گردنی افراخته است
آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند!
می فتد چون میوه های پخته در یکدم به خاک
هایهویی کز شراب نیمرس گردد بلند
آنچنان لبریز افغانم که از هر زخم من
ناله چون چاک گریبان جرس گردد بلند
جذبه بلبل چو دست از آستین بیرون کند
آتش گل صائب از چوب قفس گردد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۵
نور شمع طور کی گردد زهر محفل بلند؟
کی شود این شعله جانسوز از هر دل بلند؟
دوری راه طلب از همت کوتاه ماست
چون بود شبگیر کوته، می شود منزل بلند
دانه امید ما چون سر برون آرد زخاک؟
ابر تردستی نشد زین بحر بی حاصل بلند
ما زبان شکوه را بر یکدگر پیچیده ایم
از رگ ما خون به صد نشتر شود مشکل بلند
مهر بر لب زن که در خاموشی جاوید ماند
چون سپند آن کس که کرده آواز در محفل بلند
خضر را ما سبزه این بوم و بر پنداشتیم
گردبادی هم نشد زین دشت بی حاصل بلند
در زمان کلک صائب رفته رفته پست شد
بود اگر آوازه سحر از چه بابل بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
آسمان تا بود، با ما بر سر بیداد بود
روی ما دایم طرف با سیلی استاد بود
آستین چندان که افشاندیم دست از ما نداشت
در دل ما ریشه غم جوهر فولاد بود
سرو چون شمشیر زهرآلود می آمد به چشم
بس که از سیر گلستان بی تو دل ناشاد بود
زینهار از خرقه آرایان مشو غافل که من
هر خشن پوشی که دیدم خانه صیاد بود
می کنند اهل هنر نام بزرگان را بلند
بیستون آوازه ای گر داشت از فرهاد بود
یاد ایامی که ما را بر سر از آزادگی
سایه بال هما چون سایه جلاد بود
از قبول خلق دل سررشته را گم کرده بود
دست رد بر سینه ما سیلی استاد بود
اختر ما تا فروغ دولت بیدار داشت
بر چراغ بزم ما دست حمایت باد بود
از ندامت سوخت هر کس بر دل ما زخم زد
مرهم این صید از خاکستر صیاد بود
ناله ای کردیم و آتش در نهاد خود زدیم
چون سپند آرام ما موقوف یک فریاد بود
کم بلایی نیست صائب پرسش ارباب رسم
چشم زخم عید ما دایم مبارکباد بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
از قبول نقش، دل دایم پریشان حال بود
گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود
از تهی چشمان گره در کار من امروز نیست
آب کشت من مدام از چشمه غربال بود
از گشاد لب در تشویش واشد بر رخش
در رحم از فکر روزی طفل فارغبال بود
خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات
سد اسکندر همین آیینه اقبال بود
آهوان از تنگ میدانی به من گشتند رام
بس که از شور جنونم دشت مالامال بود
داغ خوش پرگاری من بود خال نوخطان
تا دل سوداییم در حلقه اطفال بود
دل خنک شد تا دهن بستم زحرف نیک و بد
مهر خاموشی تب گفتار را تبخال بود
عمر من شد صرف صائب در تمنای محال
تار و پود هستی من رشته آمال بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
چند دستم شانه زلف پریشانی بود؟
آرزو در سینه من چند زندانی بود؟
می شود ز اشک ندامت دانه امید سبز
سرخ رویی لاله باغ پشیمانی بود
کو جنون تا سر به صحرایم دهد چون گردباد؟
تا به کی کس نقش دیوار تن آسانی بود؟
خار را بر دامن اهل تجرد دست نیست
جامه فتحی که می گویند، عریانی بود
جبهه وا کرده یک گل در گلستانت نهشت
باغبان باغ باید غنچه پیشانی بود
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چون امید سرفرازی با گرانجانی بود؟
از کشاکش صائب ارباب تجرد فارغند
خار را کی دست بر دامان عریانی بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
کی دل غمگین به زور آه و افغان وا شود؟
از گشاد تیر هیهات است پیکان وا شود
ریزش پوشیده می خواهد گدای بی سؤال
عاشقان را دل ز شکرخند پنهان وا شود
از هلال عید دارد دل عبث چشم گشاد
کی گره با ناخن شیر از نیستان وا شود؟
تیره روزانند باغ دلگشای یکدگر
دل چو پیوندد به آن زلف پریشان وا شود
چرخ از بیم فضولی روترش دارد مدام
میزبان سفله کی بر روی مهمان وا شود؟
مانده ای ز آلوده دامانی تو در زندان جسم
ور نه از دیوار در بر ماه کنعان وا شود
کارهای بسته را درمان به جز تسلیم نیست
دیده پوشیده چون گردید حیران وا شود
در دل سنگین، علایق می دواند ریشه سخت
از سلیمانی کجا زنار آسان وا شود؟
بیغمان را نیست ره در خلوت ارباب حال
غنچه خسبان را کجا دل از گلستان وا شود؟
گر چه نگشاید گره از رشته های پر گره
دایم از باران گره از کار مستان وا شود
بحر گوهردار را صائب بود تلخی بجا
چین مناسب نیست از ابروی دربان وا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۸
گر شکر در جام ریزم زهر قاتل می شود
چون صدف گر آب نوشم عقده دل می شود
چون سکندر می خورد آیینه عمرش به سنگ
از خضر یک آب خوردن هر که غافل می شود
جامه برتن کعبه را مجنون ما خواهد درید
کی ز سنگ کودکان دیوانه عاقل می شود؟
زیر هر برگ گلی صد نیش خار آماده است
با تن آسانی مکن عادت که مشکل می شود
قطره اشکم اگر از دل چنین چیند غبار
تا سر مژگان رسیدن مهره گل می شود
جان نخواهد برد صائب آفتاب از آه ما
وای بر شمعی که با صرصر مقابل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
کی به عاشق بوسه آن لعل لب میگون دهد؟
نیست ممکن گوهر شاداب نم بیرون دهد
شکوه از دل کی تراود تا نگردد دل دو نیم؟
چون زبان خامه شق گردد سخن بیرون دهد
هر که آب از چشمه سار بی نیازی خورده است
آب گوهر در مذاقش تلخی افیون دهد
پیش چرخ بی مروت آبروی خود مریز
این سبوی کهنه هیهات است نم بیرون دهد
بر نیارد سرمه دان دریاکشان را از خمار
دیده آهو چه تسکین دل مجنون دهد؟
خلق مجنون را نسازد تنگ، جوش دام و دد
کوه را دیوانگی پیشانی هامون دهد
نیست بوی گل دماغ آشفتگان را سازگار
ما و دامان بیابانی که بوی خون دهد
عالم امکان، کف بحر پر آشوب فناست
پشت بر دیوار آسایش کس اینجا چون دهد؟
هر که دریابد نشاط باده تلخ فنا
بوسه بر لبهای خنجر چون لب میگون دهد
لقمه چرب از برای خاک سامان می کند
هر که را گردون دون، جمعیت قارون دهد
گفتم از زرکار من چون زر شود، غافل که چرخ
چون گل رعنا مرا از کاسه زر خون دهد
حکمت اندوزی که شد گوهرشناس وقت صاف
بوسه ها بر پای خم مانند افلاطون دهد
زان خوشم صائب به نان جو که بر خوان جهان
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۵
دل ز پهلوی جنون داد فراغت می دهد
عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد
گر نهالی را دهم از چشمه آیینه آب
از سیه بختی همان بار کدورت می دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی
خنده گل بلبلان را بال جرأت می دهد
حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد
صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟
تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۱
روز روشن می کند چون لاله می دل را سیاه
در شب تاریک باید باده روشن کشید
بر نیامد از زبردستان کسی با آسمان
گوش تا گوش این کمان را آه گرم من کشید
پیش ازین می ریختم در ریگ روغن را چو آب
این زمان از ریگ می باید مرا روغن کشید
از قناعت بیش شد منت پذیریهای من
باید از هر دانه اکنون ناز صد خرمن کشید
از ملامت ترک نتوان کرد شغل عشق را
پا به زخم خار نتوان صائب از گلشن کشید
تا ازین ویرانه آن خورشید رو دامن کشید
آه میل آتشین در دیده روزن کشید
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه جذب من
بارها آتش زسنگ و آب از آهن کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
زخط پشت لب آن طاق ابرو از نظر افتد
که نقش آخر از نقش نخستین خوبتر افتد
به لعل یار تا پیوست شد جان از فنا ایمن
چکیدن نیست آبی را که در دست گهر افتد
زپیچ و تاب جوهردار گردد تیغ بیجوهر
اگر از سادگی راهش به آن موی کمر افتد
نمی آیی، نمی خوانی، نمی پرسی، نمی جویی
چرا از آشنایان اینقدر کس بیخبر افتد؟
چه سود از صبر و طاقت چون نباشد دل به جای خود؟
که می ریزد سلاح از خویش هر کس بیجگر افتد
مکن اندیشه از طوفان درین دریای بی لنگر
که در آغوش ساحل کشتی از موج خطر افتد
شود زخم زبان در جستجو بال و پر سالک
که خون در جویبار رگ به راه از نیشتر افتد
همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد
که برق بی مروت در نیستان بیشتر افتد
زنعمت خارخار حرص افزون می شود صائب
به تلخی جان دهد موری که در تنگ شکر افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
کسی تا کی به دامان شب و آه سحر پیچد؟
به تحقیق خبر تا چند در هر بیخبر پیچد؟
نسازد مرگ بی شیرازه اوراق وجودش را
خیال غنچه او هر که را بر یکدگر پیچد
حباب از عهده تسخیر دریا برنمی آید
خموشی چون بساط شکوه را بر یکدگر پیچد؟
مگر از گرم رفتاری بسوزد دامن، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که دامن بر کمر پیچد؟
دلیل تنگ طرفیهاست اظهار ملال خود
من و آهی که از دل چون برآید در جگر پیچد
در آن گلشن که از هر خار صد گل می توان چیدن
چرا چون تاک کس هر لحظه بر شاخ دیگر پیچد؟
زپای عقل صائب هیچ کاری بر نمی آید
مگر شوق این ره خوابیده را بر یکدگر پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۲
نمی بندد کمر هر کس کز او زنار برگردد
مباد آن روز کز من روی زلف یار بر گردد
زجان سیرست هر کس می نهد انگشت بر حرفم
به گرد راه گردد بخت چون از مار برگردد
در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
غبارآلود خجلت یوسف از بازار برگردد
مرا بیمارداریهای چشمی ناتوان دارد
مسیحا از سر بالین من بیمار برگردد
بهل از من سپهر نیلگون آزرده دل باشد
چه زین خوشتر که از آیینه ام زنگار برگردد؟
محبت رشته شیرازه است اوراق خوبی را
بریزد گل اگر یک بلبل از گلزار برگردد
نگه چون پرتو خورشید در چشم آب گرداند
چو از نظاره آن آتشین رخسار برگردد
دورویه تیغ زد چندان که مهر عالم افروزش
برات خط نشد زان صفحه رخسار برگردد
اگر گل صائب آب روی خود در پای او ریزد
محال است این که از خاصیت خود خار برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۹
زآب دیده من بید مجنون سبز می گردد
به جای غنچه دلهای پر از خون سبز می گردد
در آن وادی که دود از دانه امید من خیزد
زباران دانه زنجیر مجنون سبز می گردد
به خون خلق زنگ از دل زداید غمزه شوخش
اگرچه سبزه تیغ از نم خون سبز می گردد
چنین گرخاک را سیراب سازد چشم گریانم
به اندک روزگاری تخم قارون سبز می گردد
همان می سوزد از لب تشنگی تخم امید من
اگرچه از سر شکم کوه و هامون سبز می گردد
تری را گر چنین از حد برد ابر سیاه خط
به اندک وقتی آن رخسار گلگون سبز می گردد
نه از بهر برومندی است، راه برق می بیند
مرا گردانه ای از بخت وارون سبز می گردد
مکن با تلخکامان رو ترش تاشکری داری
که از زهر خط آن لبهای میگون سبز می گردد
ازین خجلت که تنها خورد آب زندگانی را
ندانم خضر پیش مردمان چون سبز می گردد؟
برومندی بود از حسن عشق پاک را صائب
زخال سبز لیلی بخت مجنون سبز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۵
کجا دیوانه را دل از ملامت تنگ می گردد؟
که نخل بارور را دل سبک از سنگ می گردد
زدست انداز گردون کوته اندیشی که می نالد
نمی داند که ساز از گوشمال آهنگ می گردد
زبس عالم سیه در چشمم از نادیدنیها شد
مرا آیینه دل صیقلی از زنگ می گردد
به آهی کوه تمکین نکویان را سبک سازم
به من فرهاد سنگین دست کی همسنگ می گردد؟
چرا اندیشم از گرد گنه با رحمت یزدان؟
به دریا سیل چون پیوسته شد یکرنگ می گردد
اگر از زنگ می گردد سیاه آیینه ها را دل
صفای چهره افزون از خط شبرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک طینت شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۷
زخاطر ریشه غم دور ساغر بر نمی آرد
که صیقل از دل آیینه جوهر بر نمی آرد
خموشی پیشه کن تا دامن معنی به دست آری
که بی پاس نفس غواص گوهر بر نمی آرد
که زیر چرخ گردن می فرازد از تهی مغزی؟
که از تیر حوادث چون هدف پر بر نمی آرد
عجب دارم که از مکتوب شوق آمیز من قاصد
چرا از پای خود پر چون کبوتر بر نمی آرد
نفس چون راست سازم در حریم وصل آن بدخو؟
که دود عود آنجا سر زمجمر بر نمی آرد
اسیر شش جهت را نیست جز تسلیم درمانی
که نقش این مهره را از قید ششدر برنمی آرد
به بال کاغذین بیرون شدن من آرزو دارم
از ان آتش که بال و پر سمندر بر نمی آرد
زحرف پوچ خجلت نیست نادان را، که می گوید
که تخم پوچ از مغز زمین سر برنمی آرد؟
ز زلف ماتمی آورد صائب شانه سر بیرون
زکار در هم ما هیچ کس سر بر نمی آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۷
مرا فکر غریب آواره دایم از وطن دارد
که از نازک خیالان اینقدر درد سخن دارد؟
اگر نه روی گرم کارفرما در نظر باشد
که در شبها چراغی پیش دست کوهکن دارد؟
سفر کن تا چو یوسف شمع امیدت شود روشن
که گردد کور هر کس رو به دیوار وطن دارد
کف خاکستری شد خضر از داغ پشیمانی
چه آب خوشگوار است این که آن چاه ذقن دارد
کدامین غنچه لب در صحن این گلزار می خندد؟
که از شرمندگی گل رو به دیوار چمن دارد
تو ظاهر بین کف از بحر و صدف می بینی از گوهر
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
سخن رنگ حقیقت بر گرفت از پرتو صائب
سهیل تازه رو کی اینقدر حق بر یمن دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۳
کجا پروای ما سرگشتگان آن مه جبین دارد؟
که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد
زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل
که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد
چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی
که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد
عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت
نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد
بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو
که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد
اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد
که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد
اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی
که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد
کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟
که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد
ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب
نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد