عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
تا به فکر گوشوار آن سیمبر افتاده است
پیچ و تاب رشت در جان گهر افتاده است
رشته سر در گم جان را به دست آورده است
دیده هر کس بر آن موی کمر افتاده است
هست چون تسبیح در هر رشته اش صددل گره
بس که در زلف تو دل بر یکدگر افتاده است
گر چه پیش افتاده در ظاهر، ولی رو بر قفاست
راه پیمایی که پیش از راهبر افتاده است
پرده خوابش کند در چشم کار بادبان
هر که را بر ساحل از دریا نظر افتاده است
می کشم چون بید مجنون خجلت از بی حاصلی
من که پیش از سایه بر خاکم ثمر افتاده است
کشتی مغرور من از منت خشک کنار
در کمند وحدت از موج خطر افتاده است
گوهر شهوار می آید به غواصی به دست
پا به دامن چون کشم، کارم به سر افتاده است
برق عالمسوز باشد لازم ابر سیاه
آتشم در خرمن از دامان تر افتاده است
همچنان غافل ز مرگم، گرچه از موی سفید
در رگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است
گر چه باشد در ضمیر خاک صائب مسکنش
از قناعت مور در تنگ شکر افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۶
ساقی ما از می گلگون به دور افتاده است
همچو ساغر آن لب میگون به دور افتاده است
در دل شب عاشقان را حلقه بر در می زند
گرد رویش تا خط شبگون به دور افتاده است
شمع در پیراهن فانوس گردیده است آب
تا ز رقص آن قامت موزون به دور افتاده است
می کشد خط بر زمین از شرمساری گردباد
در بیابانی که این مجنون به دور افتاده است
تا که دیگر در خمار افتاده، کز هر لاله ای
هر طرف پیمانه ای پر خون به دور افتاده است
می نشیند گردباد از پا به اندک جلوه ای
تا غبار کیست در هامون به دور افتاده است؟
جای حیرت نیست گر من پایکوبان گشته ام
خم به زور باده چون گردون به دور افتاده است
تا به آب غیب، ایمان تازه سازی هر نفس
بنگر این نه آسیا را چون به دور افتاده است
صائب از وحدت نیفتد نوبهار از جوش گل
در هزاران لفظ یک مضمون به دور افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
دل به دست آن نگار شوخ و شنگ افتاده است
طفل بازیگوش را آتش به چنگ افتاده است
یک جهان کام از دهان نوخطی دارم طمع
وقت من در عاشقی بسیار تنگ افتاده است
جامه در نیل مصیبت زن که آن چشم کبود
چون بلای آسمان، فیروز جنگ افتاده است
در میان دارد دل تنگ مرا آسودگی
این شرر در ساعت سنگین به سنگ افتاده است
حال دل در حلقه آن زلف می داند که چیست
هر مسلمانی که در قید فرنگ افتاده است
از حضور دل مرا در دامن صحرا مپرس
دامن معشوق عاشق را به چنگ افتاده است
در صدف دارد خبر از اضطراب گوهرم
بحرپیمایی که در کام نهنگ افتاده است
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشید
راست سازد مار را راهی که تنگ افتاده است
جبهه واکرده زنهار از تهیدستان مجو
سفره دارد از بغل، دستی که تنگ افتاده است
خانه آرایی نگردد سنگ راه اهل دل
سیل در قطع منازل بی درنگ افتاده است
در ته یک پیرهن محشور باشد با پلنگ
هر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
داغ می گلگل به طرف دامنم افتاده است
همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
چون پلاس شکوه بر گردن نیندازم ز بخت؟
گل به چشم از نکهت پیراهنم افتاده است
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانه ام
از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است
گر چه خاکستر شدم، ایمن نیم از سوختن
شعله سنگین دلی در خرمنم افتاده است
در حصار آهنین دارد تن و جان مرا
شکر زنجیر جنون بر گردنم افتاده است
طفل اشک شوخ چشم از بس در او آویخته است
چاکها چون گل به طرف دامنم افتاده است
صائب از تکلیف سیر بوستانم در گذر
صحبت گرمی به کنج گلخنم افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
تاب در ناف غزالان ختن افتاده است
زان گره کز زلف او در کار من افتاده است
هر که دارد فکر یوسف، گر چه در کنعان بود
مست در آغوش بوی پیرهن افتاده است
دست گستاخی ندارد خار شرم آلود من
گل مکرر مست در آغوش من افتاده است
از نوای بلبلان امروز آتش می چکد
چشم گستاخ که بر روی چمن افتاده است؟
آب می گردد به چشم حلقه بیرون در
زان فروغی کز رخش در انجمن افتاده است
غیرت آن لعل میگون و عقیق آبدار
همچو اخگر در گریبان یمن افتاده است
زیر تیغش جای باشد چون ز بند آزاد شد
چون قلم هر کس که او عاشق سخن افتاده است
از نواهای غریب صائب آتش نفس
می توان دانست در فکر وطن افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰
دست ما در بند چین آستین افتاده است
ورنه آن زلف از رسایی بر زمین افتاده است
تکمه پیراهن خورشید تابان می شود
همچو شبنم چشم هر کس پاک بین افتاده است
می زند بر آتش لب تشنگان آب حیات
گر چه در ظاهر عقیقش آتشین افتاده است
در گرانجانی گناهی نیست درد و داغ را
گوشه ویرانه من دلنشین افتاده است
عقده آن زلف می خواهد دل مشکل پسند
ورنه چندین نافه در صحرای چین افتاده است
می شمارد صورت چین را کم از موج سراب
دیده هر کس بر آن چین جبین افتاده است
دستگاه حسن او دارد مرا بی دست و پا
رعشه از خرمن به دست خوشه چین افتاده است
از دل آتش زیر پا دارد سویدا چون سپند
بس که خال دلربایش دلنشین افتاده است
چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم
تا ز چشمم اشک لعلی بر زمین افتاده است
نیست امروز از لب او قسمت ما حرف تلخ
نقش ما چپ از ازل با این نگین افتاده است
می توان خواند از جبین خاک احوال مرا
بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است
سحر را در طبع آن جادوزبان تأثیر نیست
ورنه صائب کلک ما سحرآفرین افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
روزگارم تیره و بختم سیاه افتاده است
گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است
صبح محشر سر زد و تخم امیدم سر نزد
در چه ساعت یارب این یوسف به چاه افتاده است؟
فرصت خاریدن سر نیست مژگان مرا
تا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده است
از خط الماسی آن چهره لعلی مپرس
برق در جانم ازین زرین گیاه افتاده است
در شکست بال و پر معذور می دارد مرا
دیده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است
آگه است از بی قراری های ما در دور خط
کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است
هر سر موی حواس من به راهی می رود
تا به آن زلف پریشانم نگاه افتاده است
دزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن است
دل عبث دنبال آن زلف سیاه افتاده است
تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود
گریه ای از هر سر مویم به راه افتاده است
نیست جام باده را در گردش خود اختیار
چشم او در بردن دل بیگناه افتاده است
در پناه دست دارم زنده شمع آه را
چون کنم، ویرانه دل بی پناه افتاده است
از زنخدان تو دل را نیست امید نجات
دلو ما در ساعت سنگین به چاه افتاده است
نیست صائب خاکیان را ظرف جرم بیکران
ورنه عفو ایزدی عاشق گناه افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
از ته دل هر که روی خود به دنیا کرده است
پشت از کوتاه بینی ها به عقبی کرده است
رزق ما بی دست و پایان بی طلب خواهد رساند
در رحم آن کس که روزی را مهیا کرده است
می خلد چون خار در چشمش تماشای بهشت
هر که سیر گلشن حسنش سراپا کرده است
مردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گران
خال او تا در دلم جا چون سویدا کرده است
از رمیدنها خیال چشم آن وحشی غزال
سینه تنگ مرا دامان صحرا کرده است
در دل او ره ندارم، ورنه نخل موم من
ریشه محکم بارها در سنگ خارا کرده است
بی زبان احوال ما را می تواند عرض کرد
بی سخن چشم ترا آن کس که گویا کرده است
در شکرخندش خدا داند چه کیفیت بود
آن که زهر چشم او کار مسیحا کرده است
چرخ کم فرصت همان از خاکمالم نگذرد
با زمین هر چند هموارم مدارا کرده است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق صائب پر ازین مستور رسوا کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
سر گران با عقل آن طرف کلاهم کرده است
پاکباز از هوش آن چشم سیاهم کرده است
جای حرف از لب، عرق از جبهه می ریزم به خاک
شرمساری فارغ از عذر گناهم کرده است
می توانم در سواد زلف، کار شانه کرد
رخنه در دل بس که آن مژگان سیاهم کرده است
می خورم از حسرت دیدار خون در عین وصل
بس که حیرت خشک چون مژگان، نگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است
چون زبان مار گردیده است هر مژگان من
بس که زهر چشم در کار نگاهم کرده است
نگلسد چون بیدمجنون سجده شکرم ز هم
تا دل از ابروی جانان قبله گاهم کرده است
صبحی از شبهای تار من فلک کرده است کم
خنده ای هر کس که بر روز سیاهم کرده است
استخوانم مغز گردیده است و مغزم استخوان
بس که غمهای گرانجان تکیه گاهم کرده است
می کنم پهلو تهی از سایه خود همچو شیر
بس که وحشی از خود آن وحشی نگاهم کرده است
خار خار دوربینی نیست در پیراهنم
ساده لوحی ها ز مخمل دستگاهم کرده است
من که بودم از شراب وصل دایم بی خبر
فال گوش امروز صائب خاک راهم کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
خلق، دشوار جهان را بر من آسان کرده است
تازه رویی بر من آتش را گلستان کرده است
جمع اگر از بستن لب شد دل من، دور نیست
خامشی بسیار ازین سی پاره قرآن کرده است
لنگر تسلیم پیدا کن که بحر حق شناس
بارها موج خطر را مد احسان کرده است
جبهه واکرده ما از ملامت فارغ است
خنده ها بر تیغ این زخم نمایان کرده است
فکر آب و دانه من بی تردد می کند
آن که زیر بال را بر من گلستان کرده است
سنبل فردوس در چشمش بود موی زیاد
خواب هر کس را خیال او پریشان کرده است
بر خط تسلیم سر نه، کاین ره تاریک را
نقش پای گرم رفتاران چراغان کرده است
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را
مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است
حرف سخت عاقلان دیوانه را بر هم شکست
تا کجا پهلو تهی از سنگ طفلان کرده است؟
گردد از دست نوازش پایه معنی بلند
مور را شیرین سخن دست سلیمان کرده است
پاکی دامان مریم شهپر عیسی شده است
همدم خورشید، شبنم را گلستان کرده است
کعبه را چون محمل لیلی مکرر شوق او
همسفر با گردباد برق جولان کرده است
پسته را هر چند مردم در شکر پنهان کنند
آن لب نوخط، شکر در پسته پنهان کرده است
پیش آن چشم سیه دل می گذارد پشت دست
گر چه خط بسیار ازین کافر مسلمان کرده است
دیده قربانیان چشم سخنگو گشته است
بس که مردم را تماشای تو حیران کرده است
گرد تهمت پاک خواهد کرد صائب از رخش
دامن پاکی که یوسف را به زندان کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
تا که را قسمت شهید سنگ طفلان کرده است؟
بید مجنون گیسوی ماتم پریشان کرده است
گردن ما در کمند جوهر آیینه نیست
ساده لوحی طوطی ما را سخندان کرده است
می تواند کوکب ما را خرید از سوختن
آن که بر خال تو آتش را گلستان کرده است
حسن دارد شیوه های دلفریب از عشق یاد
چشم مجنون، چشم آهو را سخندان کرده است
می کشد هر دم برون زور جنون از خانه ا
عشق در پیری مرا همسنگ طفلان کرده است
خامه صائب ز بس شیرین زبانی پیشه کرد
سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۱
جلوه هر جا یار با پای نگارین کرده است
نقش پایش خاک را دامان گلچین کرده است
رشته سبحه است هر تاری ز زلف کافرش
بس که تاراج دل آن غارتگر دین کرده است
کرده است از سادگی محضر به خون خود درست
بال خود را هر که چون طاوس رنگین کرده است
قاف را در دیده ها کرده است بی وزن و سبک
پله ناز ترا آن کس که سنگین کرده است
هر که آگاه است از تردستی پیر مغان
چون سبو از دست خشک خویش بالین کرده است
کرده ام انگور شیرین را شراب تلخ من
خون خود را مشک اگر آهوی مشکین کرده است
صبح برخیزد صبوحی کرده از خواب گران
هر که وقت خواب، مینا شمع بالین کرده است
غفلت ما را سبک عمر سبک جولان شده است
خواب ما را این صدای آب سنگین کرده است
ما ازان حلم گرانسنگیم در عصیان دلیر
کبک ما را هرزه خند آن کوه تمکین کرده است
هر که صائب دارد از دنیا طمع آسودگی
فکر خواب عافیت در خانه زین کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
بوسه از لعلت قدح در چشمه کوثر زده است
خنده از تنگ دهانت غوطه در شکر زده است
می توان کردن به نرمی راه در دلهای سخت
رشته از همواری خود غوطه در گوهر زده است
در دبستان ریاضت، فرد باطل نیستیم
صفحه پهلوی ما را بوریا مسطر زده است
چین ابرو را چه در آزار ما سر داده ای؟
غیر آه بی اثر دیگر چه از ما سر زده است؟
آسمان در شور چشمی بیگناه افتاده است
اشک شور من نمک در دیده اختر زده است
صد خیابان سرو، پا انداز نخل سرکشت!
با تن تنها مکرر بر صف محشر زده است
جوش غیرت می زند خون شفق از رشک من
برق را مژگان آتشدست من خنجر زده است
چون ننوشد کاسه کاسه زهر صائب مدعی؟
کلک از شیرین زبانی نیش بر شکر زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
از عرق تا چهره گلرنگ جانان تر شده است
دامن گلهابه شبنم آتشین بستر شده است
نقد می سازد قیامت را به عاشق شور عشق
دامن صحرا به مجنون دامن محشر شده است
نیست در زندان آهن بی قراران را قرار
سینه سنگ از شرار شوخ من مجمر شده است
چون توانم همسفر شد با سبکپایان شوق؟
من که دامن پیش پایم سد اسکندر شده است
در قیامت شسته رو برخیزد از آغوش خاک
چهره هر کس که از اشک ندامت تر شده است
مانع پرواز من کوتاهی بال و پرست
بادبان بر کشتی بی طالعم لنگر شده است
می شود طومار عمرش طی به اندک فرصتی
چون قلم هر کس ز بی مغزی زبان آور شده است
علم رسمی تیره دارد سینه صاف مرا
بی صفا آیینه ام از کثرت جوهر شده است
چون توانم داشت پنهان فقر را از چشم خلق؟
خرقه صد پاره بر بی برگیم محضر شده است
خورده ام چون موی آتش دیده چندین پیچ و تاب
تا رگ ابرم ز دریا رشته گوهر شده است
می کند بی دست و پایی دشمنان را مهربان
شعله بر خاشاک من بسیار بال و پر شده است
تا چه خواهد کرد صائب با دل مومین من
آتشین رویی کز او آیینه خاکستر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
از خط شبرنگ حسن یار صد چندان شده است
کز ته هر حلقه خورشید دگر تابان شده است
می مکد چون شمع تا روز جزا انگشت خویش
هر که بر خوان وصال او شبی مهمان شده است
آسمان از کهکشان در حلقه زنار اوست
ناخدا ترسی که ما را رهزن ایمان شده است
از دو عام می برد نظارگی را دیدنش
حسن بالا دست این یوسف چه باسامان شده است
دیده بد دور ازین یوسف که دور آسمان
در زمان حسن او یک دیده حیران شده است
دل ز شوخی در تن خاکی نمی گیرد قرار
این شرر در سینه خارا سبک جولان شده است
پنجه فولاد را از چرب نرمی می بریم
از رگ ما نیشتر بسیار رو گردان شده است
خنده شادی خطر بسیار دارد در کمین
پسته زیر پوست از چشم بدان پنهان شده است
یاد ما کردن چه سود اکنون که آن کنج دهن
از غبار خط مشکین گوشه نسیان شده است
از ملاقات گرانجانان درین وحشت سرا
سود ما این بس که ترک زندگی آسان شده است
من به این سرگشتگی صائب به منزل چون رسم؟
در بیابانی که چندین خضر سرگردان شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
از شکوه عشق، میدان تنگ بر هامون شده است
دامن صحرا ز یک دیوانه پر مجنون شده است
می کنم چون موج در آغوش دریا پا دراز
تا عنان اختیار از دست من بیرون شده است
سرکشی از بس که زین وحشی نگاهان دیده ام
باورم ناید که آهو رام با مجنون شده است
شانه شمشاد را دست نگارین می کند
بس که در زلف گرهگیر تو دلها خون شده است
نیست در روی زمین از بی غمی آثار درد
چهره زرین نهان در خاک چون قارون شده است
ز انقطاع فیض، کوتاه است ایام خزان
دولت فصل بهار از فیض روز افزون شده است
جلوه همکار می بندد زبان لاف را
در زمان قامت او سرو ناموزون شده است
همچو داغ لاله چسبیده است صائب بر جگر
آه ما از بس که نومید از در گردون شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
آسمان از شور دلهای کباب آسوده است
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
صبح محشر بی سبب ما را به دیوان می کشد
خود حساب از پرسش روز حساب آسوده است
دل نسوزد عشق را بر گریه های آتشین
آتش از اشک جگر سوز کباب آسوده است
عشق را پروای چشم عیبجوی نقل نیست
از گزند چشم خفاش، آفتاب آسوده است
با تهی چشمان ندارد اضطراب عشق کار
از پریدن حلقه چشم رکاب آسوده است
از خیال آسوده گردد دیده ارباب فکر
دیده اصحاب غفلت گر ز خواب آسوده است
کهنه اوراق دل ما قابل ترتیب نیست
از غم شیرازه کردن این کتاب آسوده است
هر که ما را ایمن از بیداد گردون دید، گفت
این هوا را بین که در قصر حباب آسوده است
در شبستانی که من محو تجلی گشته ام
نبض سیمابش ز موج اضطراب آسوده است
کار خار پا کند زر در کف دریا دلان
چون ندارد گوهری در کف سحاب آسوده است
نیست حاجت حسن ذاتی را به خال عارضی
این غزل صائب ز داغ انتخاب آسوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
از کواکب آسمان روی حجاب آلوده است
از شفق آفاق لبهای شراب آلوده است
باده ممزوج می باید دل بیمار را
سازگار عاشقان لطف عتاب آلوده است
گل که دامان خود از شبنم نمازی کرده است
در حریم شرم، دامان شراب آلوده است
می زند از شادمانی، جوش می خون در دلم
تا که دست و لب به خون این کباب آلوده است؟
در خطرگاهی که ما کشتی در آب افکنده ایم
تیغ هر موجی به خون صد حباب آلوده است
هیچ صافی در جهان آب و گل بی درد نیست
از یتیمی، آب در گوهر تراب آلوده است
در ره خوابیده مطلب، که بیداری است خواب
هر سر مو بر تنم مژگان خواب آلوده است
دود خط در پرده فانوس گردد جلوه گر
بس که شمع عالم افروزش حجاب آلوده است
دستگاه غفلت هر کس به قدر جاه اوست
دولت بیدار، اینجا پای خواب آلوده است
مستی فردای ما، امروز می بخشد خمار
برق تیغ انتقام از بس شتاب آلوده است
خنده مهر شبنم از لب برگ گل را بر نداشت
مست شد یار و همان حرفش حجاب آلوده است
هر شب عیدش به صبح ماتمی آبستن است
عیش روپوش جهان، موی خضاب آلوده است
می رسد سامان اشک و آه ما صائب ز غیب
آتش رخسار ساقی تا به آب آلوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۸
عطر آن گل پیرهن تا در هوا پیچیده است
بوی گل دودی است در مغز صبا پیچیده است
سرو سیمین تو تا یکتای پیراهن شده است
برگ گل از غنچه خود در قبا پیچیده است
از عرق هر حلقه چشم گریه آلودی شده است
تا سر زلفش دگر دست که را پیچیده است؟
بر لب آب بقا از تشنگی جان می دهد
دست هر کس را که حیرت بر قفا پیچیده است
در غبار خاطر ما، ناله های خونچکان
همچو بوی خون به خاک کربلا پیچیده است
می شمارد پرده بیگانگی گلزار را
هر که از گل در نسیم آشنا پیچیده است
با تو ظالم در نمی گیرد فسون عجز ما
ورنه گوش آسمان را آه ما پیچیده است
پنجه مومین ما سرپنجه فولاد را
بارها از راه تسلیم و رضا پیچیده است
احتیاج استخوان بر یکدگر خواهد شکست
نخوتی کز سایه در مغز هما پیچیده است
نیست صائب دامن افلاک رنگین از شفق
خون ما افلاک را بر دست و پا پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۹
هر که چون جوهر ز تیغ یار سر پیچیده است
تاروپود عمر را بر یکدگر پیچیده است
از نفس چون چشم می گردد دهان سرمه دار
بس که دود تلخ آهم در جگر پیچیده است
کیست در دامن کشد پای اقامت زیر چرخ؟
کوه در جایی که دامن بر کمر پیچیده است
رشته آه مرا در پرده شبهای تار
فکر زلفش چون گره بر یکدگر پیچیده است
ناله من در دل سنگین آن بیدادگر
خنده کبکی است در کوه و کمر پیچیده است
پرتو آن شمع از استغنا نمی افتد به خاک
از کجا این شعله ام بر بال وپر پیچیده است؟
رفت از سختی ز کف سر رشته تدبیر من
راههای راست در کوه و کمر پیچیده است
می فزاید در غریبی قدر ارباب کمال
پا به دامان صدف بیجا گهر پیچیده است
از ضعیفی گر چه صائب در نمی آید به چشم
عالمی را دست آن موی کمر پیچیده است