عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد
بنگر به سوی روزن بگشای در توبه
پرداخته کن خانه هین نوبت ما آمد
از جرم و جفاجویی چون دست نمی‌شویی؟
بر روی بزن آبی میقات صلا آمد
زین قبله به یاد آری چون رو به لحد آری
سودت نکند حسرت آن گه که قضا آمد
زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد
آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبهٔ شایسته بر سنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمی‌زد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
ای خواجهٔ بازرگان از مصر شکر آمد
وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد
روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد
ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد
آن میوهٔ یعقوبی وان چشمهٔ ایوبی
از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد
خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد
نک زهره غزل گویان در برج قمر آمد
آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی
گردون به نثار او با دامن زر آمد
موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد
جان همچو عصا آمد تن همچو حجر آمد
زین مردم کارافزا زین خانهٔ پرغوغا
عیسی نخورد حلوا کین آخر خر آمد
چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم
در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد
آن کو مثل هدهد بی‌تاج نبد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد
در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ
کز کرسی و از عرشش منشور ظفر آمد
باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو
زو پرس خبرها را کو کان خبر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
آن بندهٔ آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان
در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد
ورزان که ببندی در بر حکم تو بنهد سر
بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد
هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
کان را که گداز آمد او محرم راز آمد
زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می
پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد
آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد؟
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد؟
من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد
ای دل چو درین جویی پس آب چه می‌جویی
تا چند صلا گویی هنگام نماز آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند؟
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانهٔ آن جا را گردون بنگرداند
گر چشم سرش خسپد بی‌سر همه چشم است او
کز دیدهٔ جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند؟
شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگرسان است او حاملهٔ جان است
چشمش چو به جانان است حملش نه بدو ماند؟
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند؟
جز پادشه بی‌چون قدر تو کجا داند؟
عالم ز تو پر نور است ای دلبر دور از تو
حق تو زمین داند یا چرخ سما داند
این پردهٔ نیلی را بادی‌ست که جنباند
این باد هوایی نی بادی که خدا داند
خرقه‌ی غم و شادی را دانی که که می‌دوزد؟
وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند
اندر دل آیینه دانی که چه می‌تابد؟
داند چه خیال است آن آن کس که صفا داند
شقه‌ی علم عالم هر چند که می‌رقصد
چشم تو علم بیند جان تو هوا داند
وان کس که هوا را هم داند که چه بیچاره‌ست
جز حضرت الاالله باقی همه لا داند
شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد
بی‌مهرهٔ تو جانم کی نرد دغا داند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
آن صبح سعادت‌ها چون نورفشان آید
آن‌گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید
مسکین دل آواره آن گم شده یک باره
چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید
جان به قدم رفته در کتم عدم رفته
با قد به خم رفته در حین به میان آید
دل مریم آبستن یک شیوه کند با من
عیسی دو روزه‌ی تن درگفت زبان آید
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد
این رقص کنان باشد آن دست زنان آید
شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم
آن جا و مکان در دم بی‌جان و مکان آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
از سرو مرا بوی بالای تو می‌آید
وز ماه مرا رنگ و سیمای تو می‌آید
هر نی کمر خدمت در پیش تو می‌بندد
شکر به غلامی حلوای تو می‌آید
هر نور که آید او از نور تو زاید او
می‌مژده دهد یعنی فردای تو می‌آید
گل خواجهٔ سوسن شد آرایش گلٰشن شد
زیرا که از آن خنده‌ی رعنای تو می‌آید
هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم
اندر سرم از شش سو سودای تو می‌آید
چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی
در گوش من آن جا هم هیهای تو می‌آید
اندر دل آوازی پر شورش و غمازی
آن ناله چنین دانم کز نای تو می‌آید
روز است شبم از تو خشک است لبم از تو
غم نیست اگر خشک است دریای تو می‌آید
زیر فلک اطلس هشیار نماند کس
زیرا که ز پیش و پس می‌های تو می‌آید
از جور تو اندیشم جور آید در پیشم
بینم که چنان تلخی از رای تو می‌آید
شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش
جان تازه کند زیرا صحرای تو می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
در تابش خورشیدش رقصم به چه می‌باید؟
تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید
شد حامله هر ذره از تابش روی او
هر ذره از آن لذت صد ذره همی‌زاید
در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی
تا ذره شود خود را می‌کوبد و می‌ساید
گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا
زیرا که درین حضرت جز ذره نمی‌شاید
در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن
کز دست گران‌جانی انگشت همی‌خاید
چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی
چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید
ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی
عمری برود در خون موییش نیالاید
جز تا به چه بابل او را نبود منزل
تا جان نشود جادو جایی بنیاساید
تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین
هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
جان پیش تو هر ساعت می‌ریزد و می‌روید
از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید؟
هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر
وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید؟
روزی که بپرد جان از لذت بوی تو
جان داند و جان داند کز دوست چه می‌بوید
یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر
صد نوحه برآرد سر هر موی همی‌موید
من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم
می‌کاهم تا عشقت افزاید و افزوید
جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی
بی‌پای چو کشتی‌ها در بحر ‌همی‌پوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
عاشق شده‌یی ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن‌جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو بر خوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده‌یی کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینهٔ بی‌کینه غوغات مبارک باد
این دیدهٔ دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
هر ذره که بر بالا می نوشد و پا کوبد
خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد
آن را که بخنداند خوش دست برافشاند
وان را که بترساند دندان به دعا کوبد
مست است از آن باده با قامت خم داده
این چرخ برین بالا ناقوس صلا کوبد
این عشق که مست آمد در باغ الست آمد
کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد
گر عشق نه مستستی یا باده پرستستی
در باغ چرا آید انگور چرا کوبد؟
تو پای همی‌کوبی وانگور نمی‌بینی
کین صوفی جان تو در معصره‌ها کوبد
گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم
چون باغ تو را باشد انگور که را کوبد؟
هم خرقهٔ ایوبی زان پای همی‌کوبی
هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد
از زمزمهٔ یوسف یعقوب به رقص آمد
وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد
ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن خوبید
باشد که سعادت پا در پای شما کوبد
این عشق چو باران است ما برگ و گیا ای جان
باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد
پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی
تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد
پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی
با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد
خاموش کن و بی‌لب خوش طال بقا می‌زن
می‌ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
هر کاتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسین استش جامی چو حسن دارد
نفس ارچه که زاهد شد او راست نخواهد شد
ور راستی‌یی خواهی آن سرو چمن دارد
جانی‌ست تو را ساده نقش تو از آن زاده
در سادهٔ جان بنگر کان ساده چه تن دارد
آیینهٔ جان را بین هم ساده و هم نقشین
هر دم بت نو سازد گویی که شمن دارد
گه جانب دل باشد گه در غم گل باشد
مانندهٔ آن مردی کز حرص دو زن دارد
کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه؟
کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد؟
می‌خاید چون اشتر یعنی که دهانم پر
خاییدن بی‌لقمه تصدیع ذقن دارد
مردانه تو مجنون شو وندر لگن خون شو
گه ماده و گه نر نی کان شیوه زغن دارد
چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش
تا یار نعم گوید گر گفتن لن دارد
چون مست نعم گشتی بی‌غصه و غم گشتی
پس مست کجا داند کین چرخ سخن دارد؟
گر چشمه بود دلکش دارد دهنت را خوش
لیکن همه گوهرها دریای عدن دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
عاشق به سوی عاشق زنجیر همی‌درد
دیوانه همی‌گردد تدبیر همی‌درد
تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق؟
کز آتش عشق او تقصیر همی‌درد
تا حال جوان چبود کان آتش بی‌علت
دراعهٔ تقوی را بر پیر همی‌درد
صد پردهٔ در پرده گر باشد در چشمی
ابروی کمان شکلش از تیر همی‌درد
مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید
از چنگل تعجیلش تأخیر همی‌درد
این عالم چون قیر است پای همه بگرفته
چون آتش عشق آید این قیر همی‌درد
شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میر است
پیراهن هر صبری زان میر همی‌درد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
عاشق چو منی باید می‌سوزد و می‌سازد
ورنی مثل کودک تا کعب همی‌بازد
مه رو چو تویی باید ای ماه غلام تو
تا بر همه مه رویان می‌چربد و می‌نازد
عاشق چو منی باید کز مستی و بی‌خویشی
با خلق نپیوندد با خویش نپردازد
فارس چو تویی باید ای شاه سوار من
کز وهم و گمان زان سو می‌راند و می‌تازد
عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن
ای شاه که او خود را در عشق دراندازد
چون شاخ رز است این جان می‌کش به خودش می‌دان
چندان که کشش بیند سوی تو همی‌یازد
باری دل و جان من مست است در آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد
چون چنگ شوی از غم خم داده وآن گه او
در بر کشدت شیرین بی‌واسطه بنوازد
آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش
آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد
شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی
باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
گر دیو و پری حارس با تیغ و سپر باشد
چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد
بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت
بر شکل عصا آید وان مار دو سر باشد
وان غصه که می‌گویی آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد
خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا
اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد
آن چاره همی‌کردم آن مات نمی‌آمد
آن چارهٔ لنگت را آخر چه اثر باشد؟
از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو
تا او تو شوی تو او این حصن و مفر باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد
وان سیم برم آمد وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد
آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد
امروز به از دینه ای مونس دیرینه
دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد
آن کس که همی‌جستم دی من به چراغ او را
امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد
دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر
زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد
آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد
از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد
وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد
امروز سلیمانم کانگشتری‌ام دادی
وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد
وقت است که می نوشم تا برق زند هوشم
وقت است که برپرم چون بال و پرم آمد
وقت است که درتابم چون صبح درین عالم
وقت است که برغرم چون شیر نرم آمد
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور بی‌ادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
تا روزی و بی‌روزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدح‌ها را
تا منکر این عشرت بی‌باده طرب بیند
سغراق معانی را بر معدهٔ خالی زن
معشوقهٔ خلوت را هم چشم عزب بیند
با غرهٔ دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
مستان می ما را هم ساقی ما باید
با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید
با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه
والله که کلاه از شه بستاند و برباید
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و می‌میرم کین چرخ چه می‌زاید
فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
تا باد نپیماید تا باده بپیماید
صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید
چون شمع بسوزاند پروانهٔ مسکین را
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید
پروانه چو بی‌جان شد جانیش دهد تشنه
وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید
رطلی ز می باقی کز غایت راواقی
هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندان که بیفزایی این باده بیفزاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
بمیرید بمیرید درین عشق بمیرید
درین عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفرهٔ زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است این که ز خاموش نفیرید