عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۱
دلبستگی خلق به عمر گذران چیست؟
استادگی عکس درین آب روان چیست؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
آسودگی خلق ز مرگ دگران چیست؟
آسوده شود سیل چو پیوست به دریا
از بیم اجل این همه فریاد و فغان چیست؟
جز خواهش الوان که کشیده است به خونت
دیگر ثمر نعمت الوان جهان چیست؟
تخمی بفشان، توشه راهی به کف آور
حاصل ز دل و دیده خونابه فشان چیست؟
چون دیده ارباب هوس، روز قیامت
در پله اعمال تو جز خواب گران چیست؟
ای سرو که عمری به رعونت گذراندی
جز دست تهی، حاصلت از باغ جهان چیست؟
مردم همه مهمان لب کشته خویشند
از گردش چرخ این همه فریاد و فغان چیست؟
حق رزق تو بر سفره افلاک نوشته است
ای سست یقین این همه اندیشه نان چیست؟
تا چند به گرد سخن خلق برآیی؟
جز ذکر خدا صیقل شمشیر زبان چیست؟
صائب قدم از دایره چرخ برون نه
جز نیش درین کارگه شیشه گران چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۳
گر دل نکشد دست ز زلف تو عجب نیست
گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست
آرامش سیماب بر آیینه محال است
گر چر ترا روی دهد جای طرب نیست
خاری که نسازی ترش از دیدن آن، روی
در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست
شمعی که به منت دل بیمار نسوزد
در عالم ایجاد به جز گرمی تب نیست
در خاطر عاشق نبود را تردد
در دیده حیرت زده وسواس طلب نیست
با دامن خلق است ترا دست بدآموز
ورنه چه مرادست که در دامن شب نیست؟
هر چند که زندان فرنگ است جگرخوار
اما به جگرخواری زندان ادب نیست
خون جگرست آنچه به ابرام ستانی
رزق تو همان است که موقوف طلب نیست
در کار بود سلسله، زندانی تن را
از خویش برون آمده در بند نسب نیست
مردم ز تکلف همه در قید فرنگند
هر جا که تکلف نبود هیچ تعب نیست
صائب اگر ازگوشه پرستان جهانی
چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۶
آن را که بود تیغ زبان بی لب نان نیست
روزی ز دل خود بود آن را که دهان نیست
محتاج به دریا نبود گوهر سیراب
در ملک قناعت دل و چشم نگران نیست
بر درد کشان ظلمت ایام بود صاف
بر خاطر ما ابر شب جمعه گران نیست
این پخته نمایان همه خامند سراسر
یک داغ جگرسوز درین لاله ستان نیست
دل را تهی از شکوه به گفتار توان کرد
بسیار بود حرف کسی را که زبان نیست
از قرب کجان، راست برآرد به ستم دست
از تیرچه اندیشه، چو در بحر کمان نیست؟
امید خراج از عدم آباد، فضولی است
ما را طمع بوسه ازان غنچه دهان نیست
نگذاشت نفس رات کنم عمر سبکسیر
آرام درین قافله چون ریگ روان نیست
کوتاه نظر عاقبت اندیش نباشد
تیری که هوایی است مقید به نشان نیست
یکرنگ بود سال و مه کوی خرابات
اینجا شب آدینه و روز رمضان نیست
کفاره تقصیر بود خواب پریشان
ما را گله ای صائب از اوضاع جهان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۷
لب بسته ما بیخبر از راز جهان نیست
بسیار بود حرف کسی را که زبان نیست
از شرم در بسته روزی نگشاید
روزی ز دل خود بود آن را که دهان نیست
جانها همه از شوق عدم جامه درانند
آرام درین قافله ریگ روان نیست
عاشق خبر از کعبه و بتخانه ندارد
این تیر سبکسیر مقید به نشان نیست
از بستر نرم است گرانخوابی مخمل
بالین اگر از سنگ بود خواب گران نیست
از سنگ سبکبار شود نخل برومند
بر خاک نشینان سخن سخت گران نیست
با اینهمه نعمت که بر این سفره مهیاست
صائب لب بی شکوه به غیر از لب نان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۵
در وطن جوهر سخن خوارست
در نگین نام رو به دیوارست
در غریبی کند سخن شهرست
گل نمایان به طرف دستارست
نیست از جذب کهربا نومید
کاه هر چند زیر دیوارست
بر ندارد کسی که بار از دل
دیدنش بر دل جهان بارست
پاس رخسار گلعذاران را
عرق شرم، چشم بیدارست
بیکسان را غمی نمی باشد
غم عالم به قدر غمخوارست
دل عاشق کجا و کعبه و دیر؟
کودک شوخ، خانه بیزارست
هر بلندی که آخرش پستی است
پیش صاحب بصیرتان دارست
مور تلخی نمی کشد صائب
خاک بر قانعان شکرزارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
دولت روزگار درگذرست
پرتو آفتاب دربدرست
شمع بالین این گرانخوابان
بی بقا چون ستاره سحرست
گر چه دل می برد جدا هر یک
می و مهتاب، شیر با شکرست
روی خوش، لفظ و بوی خوش معنی است
معنی از لفظ دلپذیرترست
جام بی باده مرغ پرکنده است
بط می را شراب بال و پرست
قرب سیمین بران گدازنده است
رنج باریک رشته از گهرست
چشم بی اشک، ابر بی باران
دست بی جود، شاخ بی ثمرست
نخورد غم ز دوری منزل
رهروی را که توشه بر کمرست
دلش از می سیاهتر گردد
هر که چون لاله آتشین جگرست
بد درونند ظاهرآرایان
ابره ها پرده دار آسترست
هنر دیگران ندیدن، عیب
دیدن عیب خویشتن هنرست
کند آتش عیار زر روشن
محک خلق آدمی سفرست
تشنه آفت است مال بخیل
خون فاسد هلاک نیشترست
می کند ترک رنگ و بو صائب
همچو شبنم کسی که دیده ورست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
سر زهاد خشک بی شورست
لب دلمردگان لب گورست
سر بی شور، جام بی باده
دل بی عشق زنده در گورست
دل پر داغ، لاله زار بهشت
سر پر شور، قصر پر حورست
در شکستن بود حلاوت دل
شهد در کسر شان زنبورست
چون هما رزقش استخوان سازند
به سعادت کسی که مغرورست
زخم در تیغ می شود ناسور
بس که آفاق پر شر و شورست
چه کنم تن به عاجزی ندهم؟
که زمین سخت و آسمان دورست
ره مده حرص و آز را در دل
که پر و بال دشمن مورست
تلخ شیرین لبان گوارنده است
باده صائب ز آب انگورست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۲
ظلم فریادی از ضعیفان است
ناله برق در نیستان است
تیغ بیدادگر دو سر دارد
از هدف بیش تیر نالان است
سفره خاک و خوان گردون را
سر پر شور من نمکدان است
قفس من سواد شهر بود
بال من پره بیابان است
ناله عجز پیش سنگدلان
بانگ اسلام و کافرستان است
جز در حق به هر دری که روی
مد انعام، چوب دربان است
نپذیرد ز هیچ کس احسان
هر که از بندگی گریزان است
رشته عمر مسند آرایان
به درازی مد احسان است
تلخی عیش در قناعت نیست
خاک بر مور شکرستان است
هر کجا بی تکلفی باشد
زندگانی و مرگ آسان است
زندگی صرف خوبرویان کن
به زر قلب یوسف ارزان است
از حیا حسن جاودان ماند
عرق شرم آب حیوان است
گل بی خار این چمن صائب
در گریبان غنچه خسبان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۵
صدق، روشنگر ضمیر من است
صبح روشن ضمیر، پیر من است
موری از من نمی شود پامال
کف دست دعا سریر من است
نیستم امت تن آرایان
خلق خوش جامه حریر من است
دولت افتاده است در قدمم
پر و بال هما حصیر من است
به گریبان اگر نپردازم
کاوش سینه دستگیر من است
رم آهو به آن سبکپایی
داغ طبع کناره گیر من است
بلبل خوش نوای نیشابور
خجل از طبع بی نظیر من است
آفتاب شکفته رو صائب
گلی از گلشن ضمیر من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۲
در خون کشد نظر را حسنی که بی حجاب است
تیغ برهنه باشد رویی که بی نقاب است
می در جبین پاکان از شرم آب گردد
رخسار شرمگین را خط پرده حجاب است
با بد گهر میامیز تا بد گهر نگردی
حکم شراب دارد آبی که در شراب است
تاج سر بزرگی است دلجویی ضعیفان
دریای پاک گوهر همکاسه حباب است
ما شکوه ای نداریم از تنگدستی، اما
در ماه ناتمامی نقصان آفتاب است
از بیقراری ماست این خاکدان برونق
شیرازه بیابان از موجه سراب است
از سینه های روشن در مغز پی توان برد
در بند پوست باشد علمی که در کتاب است
در جای خویش دارد بد آبروی نیکان
شیرین ترست از جان تلخی چو در شراب است
مکتوب خشک صائب سوهان روح باشد
چون نیست چرب نرمی خط آیه عذاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۳
از خودگذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بی کنارست
دنیا طلب محال است در خاک و خون نغلطد
موج سراب این دشت شمشیر آبدارست
ته جرعه خزان است رنگ شکسته من
رنگ شکفته تو سرجوش نوبهارست
دلجویی حریفان بالاترست از برد
از باختن شود شاد رندی که خوش قمارست
از درد و داغ عاشق بر خویشتن نلرزد
آتش بود گلستان بر زر چو خوش عیارست
چون شعله سرکش افتاد محتاج خار و خس نیست
سودا چو گشت کامل مستغنی از بهارست
گر اعتبار ناقص باشد کمال مردم
بی اعتباری ما موقوف اعتبارست
مجبور حق نگردد آلوده معاصی
بد کردن خلایق برهان اختیارست
از آفتاب پرتو صائب جدا نباشد
واصل بود به جانان جانی که بیقرارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۴
از خود گذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند رندی که خوش قمارست؟
با ناز برنیایند اهل نیاز هرگز
گل گر پیاده باشد در بلبلان سوارست
دیوانه را ملامت اسباب خنده گردد
بر کبک مست سختی دامان کوهسارست
عاشق ز خاکساری بی بهره است از وصل
دیوار بوستان را از گل نصیب، خارست
تا دل برید ازان زلف از سر نهاد شوخی
چشم به خواب رفته است دامی که بی شکارست
از خون مرده صائب سنگین ترست خوابت
جایی که هر رگ سنگ چون نبض بیقرارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۲
تن پرور از شهادت گر سر کشد عجب نیست
کی قدر آب داند هر کس که تشنه لب نیست
بی لب گشودن از ابر گوهر صدف نیابد
اظهار تنگدستی هر چند از ادب نیست
نادان بود مسلم از گوشمال دوران
آسوده از شکست است فردی که منتخب نیست
هر چند آن پریرو وحشی تر از غزال است
این صید را کمندی چون آه نیمشب نیست
همت صلای عام است نسبت به هر که باشد
در خانه کریمان مهمان بی طلب نیست
با ما شبی به روز آر، روزی به ما به شب کن
یک روز نیست صد روز، یک شب هزار نیست
از استخوان بی مغز پوچ است لاف، صائب
حرف از نسب مگویید در هر کجا حسب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۰
به چشم من فلک یک چشمخانه است
که انسان مردمک، نور آن یگانه است
نباشد چون سبکرو توسن عمر؟
که هر موج نفس چون تازیانه است
بود در زیر لب، جان عاشقان را
که جای رفتنی بر آستانه است
گناهان را ز خردی سهل مشمار
که خرمنهای عالم دانه دانه است
چنان غفلت ترا مدهوش کرده است
که خواب مرگ در گوشت فسانه است
به غیر از آه، مکتوبی ندارم
چو آتش ترجمان من زبانه است
مکن بر عشق، آه بوالهوس حمل
که چون تیر هوایی بی نشانه است
ازان خورشید شد صائب جهانگیر
که از رخسار زرینش خزانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۱
نه هر تن لایق تشریف شاهی است
شهادت آل تمغای الهی است
سر آزاده تاج زرنگارست
دل آسوده تخت پادشاهی است
بود آزادگی در ترک دنیا
در اینجا فلس ماهی دام ماهی است
سواد فقر را در دیده جاده
که جای آب حیوان در سیاهی است
به هر محفل که دمسردی در او هست
دل روشن چراغ صبحگاهی است
برون آرد نکویان را خط از شرم
خط مشکین برات خوش نگاهی است
گناهی را که در دیوان رحمت
نمی بخشند صائب بیگناهی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۲
در خودآرایی خطرها مضمرست
حلقه فتراک طاوس از پرست
بی سبکروحی و تمکین آدمی
کشتی بی بادبان و لنگرست
قرب خوبان رنج باریک آورد
رشته را کاهش نصیب از گوهرست
عشق می بخشد تمامی حسن را
شمع بی پروانه تیر بی سرپرست
خلق نیکو عیب را سازد هنر
خامی عنبر کمال عنبرست
بی طلب سیراب می گردد ز می
چون سبو دستی که در زیر سرست
پرتو منت کند دل را سیاه
زنگ این آیینه از روشنگرست
در سخن لعلش قیامت می کند
این نمکدان پر ز شور محشرست
بر عذار لیلی آن خال کبود
چشمه خورشید را نیلوفرست
آتش درویشانه خود ای پسر
از طعام میهمانی بهترست
شیر بیگانه است آش دیگران
شوربای خویش شیر مادرست
صائب از شیرینی گفتار خود
طوطی ما بی نیاز از شکرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۵
حلقه آه مرا سپهر نگین است
گریه من روشناس روی زمین است
تا تو به چشم رکاب پای نهادی
عشرت روی زمین به خانه زین است
رزق من از شاهراه گوش درآید
روزی من چون صدف ز در ثمین است
هر چه بکاری، همان نصیب تو گردد
دانه خود پاک کن که خاک امین است
همت سرشار، سرو عالم بالاست
وسعت مشرب بهشت روی زمین است
خاطر خرم دگر کسی ز که جوید؟
صبح در ایام ما گرفته جبین است
مقصد کوته نظر، بلند نباشد
منزل دور رکاب، خانه زین است
بیهده صائب مکن ز بخت شکایت
چشمه حیوان سیاه خانه نشین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۱
غباری بجا از زمین مانده است
بخاری ز چرخ برین مانده است
ز گل خار مانده است و از می خمار
چه ها از که ها بر زمین مانده است
پریده است عقل از سر مردمان
نگین خانه ها بی نگین مانده است
به این تنگدستان ز ارباب حال
لباس فراخ آستین مانده است
همین ریش و دستار و عرض شکم
بجا از بزرگان دین مانده است
ز ازرق لباسان خورشید روی
همین یک سپهر برین مانده است
منم صائب امروز بر لوح خاک
اگر یک سخن آفرین مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۵
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را
هر سبک مغزی که بر سر می نهد دستار کج
زلف کج بر چهره خوبان قیامت می کند
در مقام خود بود از راست به، بسیار کج
راستی در سرو و خم در شاخ گل زیبنده است
قد خوبان راست باید، زلف عنبر بار کج
نیست جز بیرون در جای اقامت حلقه را
راه در دلها نیابد چون بود گفتار کج
فقر سازد نفس را عاجز، که چون شد تنگ راه
راست سازد خویش را هر چند باشد مار کج
قامت خم بر نیاورد از خسیسی نفس را
بیش آویزد به دامن ها چو گردد خار کج
هست چون بر نقطه فرمان مدار کاینات
عیب نتوان کرد اگر باشد خط پرگار کج
در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست
زیر گردون هر که باشد، می شود ناچار کج
می تراود از سراپای دل آزاران کجی
باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج
از تواضع کم نگردد رتبه گردنکشان
نیست عیبی گر بود شمشیر جوهردار کج
وسعت مشرب، عنان عقل می پیچد ز راه
موج را بر صفحه دریا بود رفتار کج
گریه مستانه خواهد سرخ رویش ساختن
از درختان تاک را باشد اگر رفتار کج
راست شو صائب نخواهی کج اگر آثار خویش
سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۶
نیست روی عرق آلود به گوهر محتاج
نبود حسن خداداد به زیور محتاج
پرده پوشی چه ضرورست نکونامان را؟
نیست پیراهن یوسف به رفوگر احتیاج
خوان خورشیدی به سرپوش چه حاجت دارد؟
سرآزاده ما نیست به افسر محتاج
رهبری نیست به از صدق طلب رهرو را
نیست از راست روی خامه به مسطر محتاج
نیست از چاشنی خاک قناعت خبرش
مور تا هست به شیرینی شکر محتاج
سلطنت چاره لبی تشنگی حرص نکرد
که به یک جرعه آب است سکندر محتاج
هر فقیری که شود از در دل رو گردان
می شود زود به دریوزه صد در محتاج
نیست با مهد زمین مردم کامل را کار
طفل تا شیر خورد، هست به مادر محتاج
نبود حاجت افسانه گرانخوابان را
نیست این کشتی پر بار به لنگر محتاج
کند از رحم سبکدوش، گرانباران را
ورنه درویش نباشد به توانگر محتاج
نیست در خاطر آزاده تردد را راه
سرو چون آب نباشد به سراسر محتاج
صائب از قحط سخندان چه به من می گذرد
به سخن کش نشود هیچ سخنور محتاج!