عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
همه شب هم سفر باد سحرگاه شدم
کز مه خرگهی خویشتن آگاه شدم
تو نسیم سحری آگهیت هست زمن
که من سوخته ات شمع سحرگاه شدم
گفتم از آه من این خیمه نیلی برپاست
ماه میگفت منش قبه خرگاه شدم
تا مگر راه برم در خم آنزلف سیاه
خود زسر تا بقدم همروش آه شدم
شیخ شد هم سفر و برد سوی صومعه ام
دو قدم همره او رفتم و گمراه شدم
رنج کرمان دهدم صحبت اغیار بدل
همچو ایوب زدرد غمت آگاه شدم
پاسبان کرد گمانم که سگ کوی ویم
بس که من در سر کویش گه و بیگاه شدم
تا کجا خیمه زدی کت نبود نام و نشان
که زماهی بطلب بر زبر ماه شدم
دین و دل داده پی عشق بتان آشفته
من چرا مشتری این غم جانکاه شدم
سگ اصحاب رقیم ارچه بخود میبالد
فمر من این که علی را سگ درگاه شدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
بر آن سرم که بگرد وفا و مهر نگردم
که همچو ذره زمهر تو بر هوا شده گردم
طبیب عشق که گفت آخر الدواء الکی
نشد علاج و شد این داغ درد بر سر دردم
نمانده باده بکاسه نه زر بکیسه خدا را
برفت سرخی و مانده بجای چهره زردم
منه تو دیگ تمنا چو کشتی آتش سودا
که دیگ عشق نیاید بجوش زآتش سردم
بغیر دردسر و صدمه خمار ندیدم
که بود ساقی و این باده از کجاست که خوردم
بیا و پرده بگردان دمی تو مطرب مجلس
که زخم تازه کند زخمهای تار تو هر دم
هوا گرفته دل آشفته را بسان کبوتر
پرم زبام حرم تا که کشتنی گردم
خیال جستن از دام نفس و قید هوا را
کنم بهمت مردان که خود نه آن مردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
گمان مدار که من از گزند مار بنالم
مگر زعقرب جرار زلف یار بنالم
مرا که افعی زلفت به پیچ وتاب فکند
عجب مدار که گاهی ززخم مار بنالم
خمار مستیم افزوده شد زنرگس ساقی
که می کشم همه شب باده و زخمار بنالم
بتار زلف ببند و بکش بتیر نگاهم
نیم مبارز عشق ار زکار زار بنالم
مرا بهار و خزان جمله بی تو صرف فغان شد
نیم چو بلبل کز گل بهر بهار بنالم
بناله شب همه شب همدمم بمرغ شب آهنگ
اگر بحلقه آن زلف تابدار بنالم
هر آنکه دور بود از دیار خویش بنالد
خلاف من که غریبانه در دیار بنالم
خبز زخنجر مژگان نداری و خم زلفش
تو را گمان که از آن طفل نی سوار بنالم
اگر که اشتری آشفته از مهار بنالد
بیا به بین که چو بگسستیم مهار بنالم
بلا چه پنجه قوی کرد و نیست قوه دفعش
زدست او ببر دست کردگار بنالم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
مدد ای عشق که از عقل در آزارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
دلم بهرزه بسودای خام افتاده
زحرص دانه کبوتر بدام افتاده
چگونه طبل نهانی زنم بزیر گلیم
مرا که طشت حریفان زبام افتاده
تو را که کام زحلوای وصل شیرینست
چه غم که دلشده ای تلخ کام افتاده
رمیده گشت زمن دل چو آهوی وحشی
غزال وحشی من با که رام افتاده
کناره میکنم از کوی میکشان گوئی
مرا بسر هوس ننگ و نام افتاده
گرفته محتسب و شیخ گرد عاشق مست
فغان که صحبت خاصان بعام افتاده
اگر چه آه پیام دلم دهد جان گفت
زچیست کار تو را با پیام افتاده
مریز خون دلم زابروان کج ای ترک
که ذوالفقار پی انتقام افتاده
به پیش سنگ دلت ای صنم دلم به نیاز
چو بت پرست به پیش رخام افتاده
بیار ساقی مستان شراب زنگ زدا
مرا که آینه اندر ظلام افتاده
عبث بزلف تو منزل نکرد آشفته
نصیب خیل غریبان بشام افتاده
حذر نمیکنی ای ترک دلشکن هشدار
که داوریت به پیش امام افتاده
ولی و حجت حق صاحب زمان مهدی
که دهر را بکف او زمام افتاده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عشق دیگر در فغان آورده ناقوس مرا
غنچه ی گلبرگ آتش کرده فانوس مرا
کاشکی اندیشه ای از باطن عصمت کند
عشق بر گردن نگیرد خون ناموس مرا
در حریم آستانش، چند منع پاسبان
همچو تبخاله گره سازد به لب بوس مرا؟
خامه ام را کار با معنی خود باشد، که هست
در گلستان پر خود جلوه طاووس مرا
شد نظاره روشناس گلرخان، ترسم سلیم
در دیار حسن بشناسند جاسوس مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
در دوزخ و بهشت نیاسوده ایم ما
هر جا که بوده ایم چنین بوده ایم ما
ما را به مدعای غمت آفریده اند
عشق ترا چو جامه ی فرموده ایم ما
از خصم انتقام به نرمی توان گرفت
بر داغ مدعی نمک سوده ایم ما
از گفتگوی ناصح بیگانه سود نیست
پند پدر به عشق چو نشنوده ایم ما
ما را همین ز قاتل ما بس بود سلیم
کو اضطراب دارد و آسوده ایم ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دیدم آخر به دست، جام طرب
عجب ای دور روزگار، عجب
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هما! نصیب تو از من چنان که خواهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
گرمی گریه به سودای تو دامانم سوخت
همچو صبح از اثر داغ، گریبانم سوخت
هیچ جایی اثری نیست ز خاکستر من
آتش عشق تو از بس که پریشانم سوخت
کیست این شعله ی بی باک ندانم، کآمد
آنچنان در نظرم گرم که مژگانم سوخت
از سموم چمن عشق چو شاخ سنبل
استخوان ها همه در پیکر عریانم سوخت
کم ز پروانه نیم، لیک ندیدم هرگز
آن قدر گرمی ازان شمع که بتوانم سوخت
قاتلم را نشناسند درین بزم، که عشق
همچو پروانه به شب های چراغانم سوخت
سبزه ی دامن جویم، ولی از شوق سلیم
حسرت تشنگی ریگ بیابانم سوخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
همه تن خون دل من همچو دهان زخم است
همه اندام من از درد، مکان زخم است
چاره ی درد دلم کاوش مژگان تو کرد
این غلط بوده که الماس زیان زخم است
زخم از بس به سر زخم بود بر دل من
تا جگر تیر تو آنجا به میان زخم است
باورم نیست که تا روز قیامت برود
حسرت روی تو در دل چو نشان زخم است
مرهم از زخم دلم می کشد آزار سلیم
بی سبب نیست اگر دشمن جان زخم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
می گریزد خوابم از جایی که مخمل می برند
دردسر می گیردم تا نام صندل می برند
از خراش ناخن غم سینه ام دارد صفا
آینه چون زنگ می گیرد به صیقل می برند
آتش سودا ز بس در مغز من جا کرده است
از سرم در پیش پیش عقل، مشعل می برند
هیچ لذت چون مکرر دیدن معشوق نیست
رشک یک بینان او بر چشم احول می برند!
عیب پوشی چشم نتوان داشت از اهل جهان
بیشتر دستار اینجا از سر کل می برند
طرفه صحرایی ست این کز حسن بی پروا سلیم
ناخن شیر آهوانش بهر هیکل می برند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
چون گل ز پاره ی دلم اسباب داده اند
چون لاله ز آتش جگرم آب داده اند
خواهد بهانه از پی خون ریختن، مگر
تیغ ترا ز دیده ی من آب داده اند؟
زحمت مکش که کس نتواند به جور کشت
ما را که سخت جانی سیماب داده اند
قطع نظر ز طاعت حق، سجده کردنی ست
این طاق ابرویی که به محراب داده اند
خال تو همچو حلقه ی زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ی دام آب داده اند
بیهوده نیست روی به صحرا اگر نهند
دیوانگان که خانه به سیلاب داده اند
ساحل غبار بود ز خاطر سلیم رفت
تا راه ما به حلقه ی گرداب داده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
سری دارم چو مغزش در میان درد
ولی همچون گره بسته در آن درد
هما دارد، شنیدم، استخوان درد
من رنجور هم دارم همان درد
کنم دریوزه ی درد از دل خویش
ندارم بر کسی دیگر گمان درد
چرا نالد کسی کو با طبیبان
تواند گفت من دارم فلان درد
به بیدردی تو خو کردی، وگرنه
فتاده از زمین تا آسمان درد
اگر یک عقده از کارم گشاید
نخواهد کرد دست آسمان درد
به عشق از بس سر من خورد بر سنگ
کند دایم چو پای رهروان درد
ز تأثیر هوای نفس، هرگز
هما فارغ نشد از استخوان درد
سلیم از مصر، یوسف سوی کنعان
فرستد کاروان در کاروان درد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
مردم و زخم از دم شمشیر می آید هنوز
استخوانم خاک گشت و تیر می آید هنوز
از جنونم سال ها رفت و دل دیوانه را
بیخودی از ناله ی زنجیر می آید هنوز
باده نوشیدم، غمی از خاطرم بیرون نبرد
بوی ویرانی ازین تعمیر می آید هنوز
صد چو من فرهاد دارد هر طرف شیرین من
از دهانش گرچه بوی شیر می آید هنوز
سرگران کی می تواند از سر خاکم گذشت
کاری از این دست دامنگیر می آید هنوز
صد گلستان گل به دامن می برد هرکس سلیم
بلبل ما از چمن دلگیر می آید هنوز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
از سرم کی می رود هرگز برون سودای داغ
همچو لاله در دلم گرم است دایم جای داغ
همچو آن منعم که او زر بر سر زر می نهد
در محبت می گذارم داغ بر بالای داغ
سبزه ای هرگز ز خاک عاشقان سر برنزد
مو نمی روید ازان عضوی که باشد جای داغ
بر سر هرکس گلی دیدم در ایام بهار
در سر شوریده ی من تازه شد سودای داغ
در کمال من ندارد هیچ کس حرفی سلیم
معجز عشق است در دستم ید بیضای داغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
عشق کو تا مژه در خون جگر غوطه دهم
دل خود را کشم از خون و دگر غوطه دهم
سخن من به مذاق تو بود تلخ اگر
چون لبت هر سخنی را به شکر غوطه دهم
تشنه را گر به بساط سخنم راه افتد
دست او گیرم و در آب گهر غوطه دهم
رنگ تأثیر به خود هیچ نگیرد، افسوس
ناله را چند به خوناب جگر غوطه دهم؟
ای خوش آن دم که چو پروانه سلیم از سر ذوق
در دل شعله زنم بالی و پر غوطه دهم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
هزار خانه خرابی به شهر و ده دارم
هوای وادی مجنون به دل گره دارم
به صیدگاه دعا، کو غزال مقصودی؟
که تیر بر سر دست و کمان به زه دارم
جنون به سلسله آراست بس که اعضایم
گمان برند که در تن مگر زره دارم
تمام عمر ز بیم خزان درین گلشن
چو غنچه برگ گلی چند در گره دارم
بلاست طالع شهرت سلیم، ورنه به عشق
هزار داغ من از داغ لاله به دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
عاشقم، از ناله نتوانم زمانی تن زنم
گر کنند از ناله منعم، بر در شیون زنم
در ره این دوستان، صد خار در پایم شکست
نیست در دستم گلی تا بر سر دشمن زنم
داغ دست خود نمایم، داغ سازم لاله را
آستینی بشکنم، بر آتشی دامن زنم
تا بداند باغبان کز باغ او چون رفته ام
پنجه ی خونین خود را بر در گلشن زنم
جوهر روح از شراب کهنه ماند با صفا
تا نگیرد زنگ، این آیینه را روغن زنم
تیره بختان را رسد از روی دل تسکین سلیم
آب چون آیینه بر خاکستر گلخن زنم