عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
برانید برانید که تا باز نمانید
بدانید بدانید که در عین عیانید
بتازید بتازید که چالاک سوارید
بنازید بنازید که خوبان جهانید
چه دارید چه دارید که آن یار ندارد؟
بیارید بیارید درین گوش بخوانید
پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد؟
بگویید بگویید اگر مست شبانید
شرابی‌ست شرابی‌ست خدا را پنهانی
که دنیا و شما نیز ز یک جرعهٔ آنید
دوم بار دوم بار چو یک جرعه بریزد
ز دنیا و ز عقبی و ز خود فرد بمانید
گشاده‌ست گشاده‌ست سر خابیه امروز
کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید
صلا گفت صلا گفت کنون فالق اصباح
سبک روح کند راح اگر سست و گرانید
رسیدند رسیدند رسولان نهانی
درآرید درآرید برونشان منشانید
دریغا و دریغا که درین خانه نگنجند
که ایشان همه کانند و شما بند مکانید
مبادا و مبادا که سر خویش بگیرید
که ایشان همه جانند و شما سخرهٔ نانید
بکوشید بکوشید که تا جان شود این تن
نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید
زهی عشق و زهی عشق که بس سخته کمان است
در آن دست و در آن شست و شما تیر و کمانید
سماعی‌ست سماعی‌ست از آن سوی که سو نیست
عروسی همه آن جاست شما طبل زنانید
خموشید خموشید خموشانه بنوشید
بپوشید بپوشید شما گنج نهانید
به دیدار نهانید به آثار عیانید
پدید و نه پدیدیت که چون جوهر جانید
چو عقلید و چو عقلید هزاران و یکی چیز
پراکنده به هر خانه چو خورشید روانید
درین بحر درین بحر همه چیز بگنجد
مترسید مترسید گریبان مدرانید
دهان بست دهان بست ازین شرح دل من
که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
ملولان همه رفتند در خانه ببندید
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید
به معراج برآیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
چو او ماه شکافید شما ابر چرایید؟
چو او چست و ظریف است شما چون هلپندید؟
ملولان به چه رفتید که مردانه درین راه
چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید
چو مه روی نباشید ز مه روی متابید
چو رنجور نباشید سر خویش مبندید
چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
مدانید که چونید مدانید که چندید
چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید؟
چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید؟
چو در کان نباتید ترش روی چرایید؟
چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید؟
چنین برمستیزید ز دولت مگریزید
چه امکان گریز است که در دام کمندید
گرفتار کمندید کزو هیچ امان نیست
مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید
چو پروانهٔ جانباز بسایید برین شمع
چه موقوف رفیقید چه وابستهٔ بندید
ازین شمع بسوزید دل و جان بفروزید
تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید
ز روباه چه ترسید شما شیر نژادید؟
خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید؟
همان یار بیاید در دولت بگشاید
که آن یار کلید است شما جمله کلندید
خموشید که گفتار فرو خورد شما را
خریدار چو طوطی‌ست شما شکر و قندید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد
امسال درین خرقهٔ زنگار برآمد
آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
آن است که امسال عرب وار برآمد
آن یار همان است اگر جامه دگر شد
آن جامه به در کرد و دگربار برآمد
آن باده همان است اگر شیشه بدل شد
بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد
ای قوم گمان برده که آن مشعله‌ها مرد
آن مشعله زین روزن اسرار برآمد
این نیست تناسخ سخن وحدت محض است
کز جوشش آن قلزم زخار برآمد
یک قطره از آن بحر جدا شد که جدا نیست
کادم ز تک صلصل فخار برآمد
رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید
امروز درین لشکر جرار برآمد
گر شمس فرو شد به غروب او نه فنا شد
از برج دگر آن مه انوار برآمد
گفتار رها کن بنگر آینهٔ عین
کان شبهه و اشکال ز گفتار برآمد
شمس الحق تبریز رسیده‌ست مگویید
کز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
در حلقهٔ عشاق به ناگه خبر افتاد
کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد
چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن
تا قصهٔ خوبان که بنامند برافتاد
بس چشمهٔ حیوان که از آن حسن بجوشید
بس باده کزان نادره در چشم و سر افتاد
مه با سپر و تیغ شبی حملهٔ او دید
بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد
ما بندهٔ آن شب که به لشکرگه وصلش
در غارت شکر همه ما را حشر افتاد
خونی بک هجران به هزیمت علم انداخت
بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد
گفتند ز شمس الحق تبریز چه دیدیت؟
گفتیم که زان نور به ما این نظر افتاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
در خانه نشسته بت عیار که دارد؟
معشوق قمرروی شکربار که دارد؟
بی‌زحمت دیده رخ خورشید که بیند؟
بی پرده عیان طاقت دیدار که دارد؟
گفتی به خرابات دگر کار ندارم
خود کار تو داری و دگر کار که دارد؟
رندان صبوحی همه مخمور خمارند
ای زهره کلید در خمار که دارد؟
ما طوطی غیبیم شکرخواره و عاشق
آن کان شکرهای به قنطار که دارد؟
یک غمزهٔ دیدار به از دامن دینار
دیدار چو باشد غم دینار که دارد؟
جان‌ها چو از آن شیر ره صید بدیدند
اکنون چو سگان میل به مردار که دارد؟
چون عین عیان است ز اقرار که لافد؟
اقرار چو کاسد شود انکار که دارد؟
ای در رخ تو زلزلهٔ روز قیامت
در جنت حسن تو غم نار که دارد؟
با غمزهٔ غمازهٔ آن یار وفادار
اندیشهٔ این عالم غدار که دارد؟
گفتی که ز احوال عزیزان خبری ده
با مخبر خوبت سر اخبار که دارد؟
ای مطرب خوش لهجهٔ شیرین دم عارف
یاری ده و برگو که چنین یار که دارد؟
بازار بتان از تو خراب است و کساد است
بازار چه باشد دل بازار که دارد؟
امروز ز سودای تو کس را سر سر نیست
دستار که دارد سر دستار که دارد؟
شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا
از پار که گوید غم پیرار که دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد
من در پی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
ناگاه یک آهو بد و صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد
آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت
بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد
آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی
فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد
آن‌ها که بگفتند که ما کامل و فردیم
سرگشته و سودایی و رسوای جهان کرد
سلطان عرفناک بدش محرم اسرار
تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد
شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق
جبریل امین را ز پی خویش دوان کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند؟
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی بنداند
گامی دو چنان آید کو راست نهاده‌ست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کین مملکتت از ملک الموت رهاند
شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند
خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری
کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار ازین خانه برین بام برآیید
آن خانه لطیف است نشان‌هاش بگفتید
از خواجهٔ آن خانه نشانی بنمایید
یک دستهٔ گل کو اگر آن باغ بدیدیت؟
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید؟
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد
امسال درین خرقهٔ زنگار برآمد
آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
آن است که امسال عرب وار برآمد
آن یار همان است اگر جامه دگر شد
آن جامه بدل کرد و دگربار برآمد
آن باده همان است اگر شیشه بدل شد
بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد
شب رفت حریفان صبوحی بکجایید؟
کان مشعله از روزن اسرار برآمد
رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید
امروز درین لشکر جرار برآمد
شمس الحق تبریز رسیده‌ست بگویید
کز چرخ صفا آن مه انوار برآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیله بکند لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کو راست نهاده‌ست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کین مملکتت از ملک الموت رهاند
باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر
کین کام تو را زود به ناکام رساند
اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند
چون باز شهی رو به سوی طبلهٔ بازش
کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند
از شاه وفادارتر امروز کسی نیست
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند
زندانی مرگند همه خلق یقین دان
محبوس تو را از تک زندان نرهاند
دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست؟
تا هر که مخنث بود آنش برماند
حاشا ز سواری که بود عاشق این راه
که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید
بر چهرهٔ ما خاک چو گلگونه نماید
خواهم که ز زنار دو صد خرقه نمایم
ترسابچه گوید که بپوشان که نشاید
اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار
چون نه مهه گشته‌ست ندانی که بزاید؟
شاهی‌ست دل اندر تن مانندهٔ گاوی
وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید
وان دانه که افتاد درین هاون عشاق
هر سوی جهد لیک به ناچار بساید
از خانهٔ عشق آن که بپرد چو کبوتر
هر جا که رود عاقبت کار بیاید
آیینه که شمس الحق تبریز بسازد
زنگار کجا گیرد و صیقل به چه باید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
از بهر خدا عشق دگر یار مدارید
در مجلس جان فکر دگر کار مدارید
یار دگر و کار دگر کفر و محال است
در مجلس دین مذهب کفار مدارید
در مجلس جان فکر چنان است که گفتار
پنهان چو نمی‌ماند اضمار مدارید
گر بانگ نیاید ز فسا بوی بیاید
در دل نظر فاحشه آثار مدارید
آن حارس دل مشرف جان سخت غیور است
با غیرت او رو سوی اغیار مدارید
هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید
هر گم شده را سرور و سالار مدارید
یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد
خود را گرو نفس علف خوار مدارید
الغزة لله جمیعا چو شنیدیت
خاطر به سوی سبلت و دستار مدارید
چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه
خود را تبع گردش پرگار مدارید
در مشهد اعظم به تشهد بنشینید
هش را به سوی گنبد دوار مدارید
انکار بسوزد چو شهادت بفروزد
با شاهد حق نکرت انکار مدارید
یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار
هین چشم چو کرکس سوی مردار مدارید
آن نفس فریبنده که غره‌ست و غرور است
هین عشق بر آن غرهٔ غرار مدارید
گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید
گلگونهٔ او را به جز از خار مدارید
او یار وفا نبود و از یار ببرد
آن ده دله را محرم اسرار مدارید
او باده بریزد عوضش سرکه فروشد
آن حامضه را ساقی و خمار مدارید
ما حلقهٔ مستان خوش ساقی خویشیم
ما را سقط و بارد و هشیار مدارید
گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک
آن ناف ورا نافهٔ تاتار مدارید
چون روح برآمد به سر منبر تذکیر
خود را سپس پردهٔ گفتار مدارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
مرغان که کنون از قفص خویش جدایید
رخ باز نمایید و بگویید کجایید؟
کشتی شما ماند برین آب شکسته
ماهی صفتان یک دم ازین آب برآیید
یا قالب بشکست و بدان دوست رسیده‌ست
یا دام بشد از کف و از صید جدایید؟
امروز شما هیزم آن آتش خویشید؟
یا آتشتان مرد شما نور خدایید؟
آن باد وبا گشت شما را فسرانید؟
یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید؟
در هر سخن از جان شما هست جوابی
هر چند دهان را به جوابی نگشایید
در هاون ایام چه درها که شکستید
آن سرمهٔ دیده‌ست بسایید بسایید
ای آن که بزادیت چو در مرگ رسیدید
این زادن ثانی‌ست بزایید بزایید
گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار
پیدا شود آن روز که روبند گشایید
ورزان که سزیدیت به شمس الحق تبریز
والله که شما خاصبک روز سزایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
گر یک سر موی از رخ تو روی نماید
بر روی زمین خرقه و زنار نماند
آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم
آن سوخته را جز غم تو کار نماند
گر برفکنی پرده از آن چهرهٔ زیبا
از چهرهٔ خورشید و مه آثار نماند
در خواب کنی سوختگان را ز می عشق
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
دلم امروز خوی یار دارد
هوای روی چون گلنار دارد
که طاووس آن طرف پر می‌فشاند
که بلبل آن طرف تکرار دارد
صدای نای آن جا نکته گوید
نوای چنگ بس اسرار دارد
بگه برخیز فردا سوی او رو
که او عاشق چو من بسیار دارد
چو بگشاید رخان تو دل نگه دار
که بس آتش در آن رخسار دارد
ولیکن عقل کو آن لحظه دل را؟
که دل‌ها را لبش خمار دارد
ز ما کاری مجو چون داده‌یی می
که می مر مرد را بی‌کار دارد
دلم افتان و خیزان دوش آمد
که می مستی او اظهار دارد
دویدم پیش و گفتم باده خوردی؟
نمی ترسی که عقل انکار دارد؟
چو بو کردم دهانش را بدیدم
که بوی آن پری دیدار دارد
خداوندی شمس الدین تبریز
که بوی خالق جبار دارد
ز بو تا بوی فرقی بس عظیم است
و او بی‌حد و بی‌مقدار دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
نشرنا فی ربیع الوصل بالورد
جنائننا فنعم الزوج و الفرد
ز رویت باغ و عبهر می‌توان کرد
ز زلفت مشک و عنبر می‌توان کرد
ز روی زرد همچون زعفرانم
جهانی را مزعفر می‌توان کرد
به یک دانه ز خرمنگاه ماهت
فلک‌ها را مسخر می‌توان کرد
تو آن خضری که از آب حیاتت
گدایان را سکندر می‌توان کرد
در آن حالی که حالم بازجویی
محالی را میسر می‌توان کرد
نخاف العین ترمینا بسوء
فیا داود قدر حلقة السرد
به خود واگرد ای دل زان که از دل
ره پنهان به دلبر می‌توان کرد
جهان شش جهت را گر دری نیست
چو در دل آمدی در می‌توان کرد
درآ در دل که منظرگاه حق است
وگر هم نیست منظر می‌توان کرد
چو دردی ماند جان ما درین زیر
اگر زیر است از بر می‌توان کرد
ز گولی در جوال نفس رفتی
وگر نی ترک این خر می‌توان کرد
الا یا ساقیا هات الحمیا
لتکفینا عناء الحر و البرد
دل سنگین عشق ار نرم گردد
دل ار سنگ است جوهر می‌توان کرد
بیار آن بادهٔ حمرا و درده
کز احمر عالم اخضر می‌توان کرد
از آن باده که پر و بال عیش است
ز هر جزوم کبوتر می‌توان کرد
از آن جرعه که از دریای فضل است
بهشت و حور و کوثر می‌توان کرد
چو تیرانداز گردد باده در خم
ز تیر باده اسپر می‌توان کرد
و اسکرنا بکاسات عظام
فإن السکر دفع الهم و الحرد
چو باده در من آتش زد بدیدم
که از هر آب آذر می‌توان کرد
بیا ای مادر عشرت به خانه
که جان را فرش مادر می‌توان کرد
وگر در راه تو نامحرمانند
تو را از جام چادر می‌توان کرد
چو گشتی شیرگیر و شیرآشام
سزای شیر صفدر می‌توان کرد
بزن گردن امل‌ها را به باده
کزان هر قطره خنجر می‌توان کرد
سقاهم ربهم برخوان و می‌نوش
که هر دم عیش دیگر می‌توان کرد
وگر ساغر نداری می بیاور
دهان را همچو ساغر می‌توان کرد
و اعتقنا بخمر من هموم
و جاز همنا بالدفع و الطرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بی‌کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد؟
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگرچه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
تویی نقشی که جان‌ها برنتابد
که قند تو دهان‌ها برنتابد
جهان گرچه که صد رو در تو دارد
جمالت را جهان‌ها برنتابد
روان گشتند جان‌ها سوی عشقت
که با عشقت روان‌ها برنتابد
درون دل نهان نقشی‌ست از تو
که لطفش را نهان‌ها برنتابد
چو خلوتگاه جان آیی خمش کن
که آن خلوت زبان‌ها برنتابد
بد و نیک ار ببینی نیک نبود
از آن بگذر کزان‌ها برنتابد
بگو تو نام شمس الدین تبریز
که نامش را نشان‌ها برنتابد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
خنک جانی که او یاری پسندد
کزو دوریش خود صورت نبندد
تو باشی خنده و یار تو شادی
که بی‌شادی دهان کس نخندد
تو باشی سجده و یار تو تعظیم
که بی‌تعظیم هرگز سر نخنبد
تو باشی چون صدا و یار غارت
چو آوازی به نزد کوه و گنبد
تو آدینه بوی او وقت خطبه
نه زادینه جدا چون روز شنبد
نگر آخر دمی در نحن اقرب
نظر را تا نجنباند نجنبد
خیالی خوش دهد دل زان بنازد
خیالی زشت آرد دل بتندد
بر او مسخره آمد دل و جان
گه از صله گه از سیلیش رندد
مزن سیلی چنان که گیج گردم
ز گیجی دور افتم زاصل و مسند
خمش تا درس گوید آن زبانی
که لا باشد به پیشش صد مهند
اگر گویی تو نی را هی خمش کن
بگوید با لبش گو ای مؤید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
چمن جز عشق تو کاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
چه بی‌ذوق است آن کش عشق نبود
چه مرده‌ست آن که او یاری ندارد
به غیر قوت تن قوتی ننوشد
به جز دنیا سمن زاری ندارد
هر آن که ترک خر گوید ز مستی
غم پالان و افساری ندارد
ز خر رست و روان شد پا برهنه
به گلزاری که آن خاری ندارد
چه غم دارد که خر رفت و رسن برد؟
بر او خر چو مقداری ندارد
مشو غره به ازرق پوش گردون
که اندر زیر ایزاری ندارد
درافکن فتنهٔ دیگر درین شهر
که دور عشق هنجاری ندارد
بدران پرده‌ها را زان که عاشق
ز بی‌شرمی غم و عاری ندارد
بزن آتش درین گفت و در آن کس
که در گفت تو اقراری ندارد