عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۷
می خورد با دیگران مستانه بر ما بگذرد
در فرنگ این ظلم و این بیداد حاشا بگذرد!
در دل هر نقطه خالش سواد اعظمی است
کیست بر مجموعه حسنش سراپا بگذرد؟
آب می پیچد زحیرانی به دست و پای سرو
از گلستانی که آن شمشاد بالا بگذرد
وحشیان را دست و تیغش چشم قربانی کند
چون به عزم صید بر دامان صحرا بگذرد
سنبل و ریحان توان از دود آهش دسته بست
در دل هر کس که آن زلف چلیپا بگذرد
سرو بالایی که من زنجیری اویم چو آب
الامان خیزد ز رفتارش به هر جا بگذرد
لیلی از اندیشه مجنون به خود لرزد چوبید
گر نسیمی تند بر دامان صحرا بگذرد
تا قیامت بوی خون آید زدیوار و درش
کوچه ای کز وی دل صد پاره ما بگذرد
می تواند کرد سیر سینه پر داغ من
هر که از دریای آتش بی محابا بگذرد
شور صدزنجیر فیل مست می آید به گوش
هر کجا مجنون ما زنجیر در پا بگذرد
کوه و صحرا در سفر بر یکدگر سبقت کنند
گر نسیم شوق او بر کوه و صحرا بگذرد
می شود از عقل و هوش و دین و دانش پاکباز
هر که را از پیش چشم آن پاک سیما بگذرد
باعث رقت شود آزار ما نازکدلان
سنگ با چشم پر آب از شیشه ما بگذرد
نشأه می با جوانی آب یک سرچشمه است
از جوانی بگذرد هر کس زصهبا بگذرد
در خراباتی که آید سینه گرمم به جوش
از سرخم جوش می یک نیزه بالا بگذرد
ترک فانی بهر باقی در شمار زهد نیست
اوست زاهد کز سر دنیا و عقبی بگذرد
نقش پای رفتگان آیینه دار عبرت است
وای بر آن کس که غافل زین تماشا بگذرد
کشتی غافل خطرها دارد از موج سراب
تر نگردد پای عارف گر زدریا بگذرد
چون تو اند دیده صائب گذشت از روی خوب؟
از سر خورشید نتوانست عیسی بگذرد
در فرنگ این ظلم و این بیداد حاشا بگذرد!
در دل هر نقطه خالش سواد اعظمی است
کیست بر مجموعه حسنش سراپا بگذرد؟
آب می پیچد زحیرانی به دست و پای سرو
از گلستانی که آن شمشاد بالا بگذرد
وحشیان را دست و تیغش چشم قربانی کند
چون به عزم صید بر دامان صحرا بگذرد
سنبل و ریحان توان از دود آهش دسته بست
در دل هر کس که آن زلف چلیپا بگذرد
سرو بالایی که من زنجیری اویم چو آب
الامان خیزد ز رفتارش به هر جا بگذرد
لیلی از اندیشه مجنون به خود لرزد چوبید
گر نسیمی تند بر دامان صحرا بگذرد
تا قیامت بوی خون آید زدیوار و درش
کوچه ای کز وی دل صد پاره ما بگذرد
می تواند کرد سیر سینه پر داغ من
هر که از دریای آتش بی محابا بگذرد
شور صدزنجیر فیل مست می آید به گوش
هر کجا مجنون ما زنجیر در پا بگذرد
کوه و صحرا در سفر بر یکدگر سبقت کنند
گر نسیم شوق او بر کوه و صحرا بگذرد
می شود از عقل و هوش و دین و دانش پاکباز
هر که را از پیش چشم آن پاک سیما بگذرد
باعث رقت شود آزار ما نازکدلان
سنگ با چشم پر آب از شیشه ما بگذرد
نشأه می با جوانی آب یک سرچشمه است
از جوانی بگذرد هر کس زصهبا بگذرد
در خراباتی که آید سینه گرمم به جوش
از سرخم جوش می یک نیزه بالا بگذرد
ترک فانی بهر باقی در شمار زهد نیست
اوست زاهد کز سر دنیا و عقبی بگذرد
نقش پای رفتگان آیینه دار عبرت است
وای بر آن کس که غافل زین تماشا بگذرد
کشتی غافل خطرها دارد از موج سراب
تر نگردد پای عارف گر زدریا بگذرد
چون تو اند دیده صائب گذشت از روی خوب؟
از سر خورشید نتوانست عیسی بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۰
بوسه چون محروم از آن لبهای خندان بگذرد؟
مور ما چون تلخکام از شکرستان بگذرد؟
می رساند رشته نسبت به آن زلف دراز
چشم من چون از سر خواب پریشان بگذرد؟
طوق هستی بر گرفت از گردنم داغ جنون
مهر چون طالع شود صبح از گریبان بگذرد
خاک می مالد به لب تیغش زننگ خون من
آه اگر این حرف در بزم شهیدان بگذرد
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
کاروان شبنم از ریگ بیابان بگذرد
ما سبکروحان حریف ناز مرهم نیستیم
دوست می داریم زخمی را که از جان بگذرد
دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
شیر ره وا می کند چون از نیستان بگذرد
چشمه زمزم نمک در دیده خود ریخته است
تا مبادا غافل آن سرو خرامان بگذرد
اصفهان چشم جهان گر نیست صائب از چه رو
سرمه نتوانست از خاک صفاهان بگذرد؟
مور ما چون تلخکام از شکرستان بگذرد؟
می رساند رشته نسبت به آن زلف دراز
چشم من چون از سر خواب پریشان بگذرد؟
طوق هستی بر گرفت از گردنم داغ جنون
مهر چون طالع شود صبح از گریبان بگذرد
خاک می مالد به لب تیغش زننگ خون من
آه اگر این حرف در بزم شهیدان بگذرد
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
کاروان شبنم از ریگ بیابان بگذرد
ما سبکروحان حریف ناز مرهم نیستیم
دوست می داریم زخمی را که از جان بگذرد
دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
شیر ره وا می کند چون از نیستان بگذرد
چشمه زمزم نمک در دیده خود ریخته است
تا مبادا غافل آن سرو خرامان بگذرد
اصفهان چشم جهان گر نیست صائب از چه رو
سرمه نتوانست از خاک صفاهان بگذرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۱
سر گردان چند از من آن سرو خرامان بگذرد
از غبار هستی من دامن افشان بگذرد
دل زمن می گیرد و روی دلش با دیگری است
اینچنین ظلمی مگر در کافرستان بگذرد
مرکز پرگار گردون گردد از آسودگی
هر سر آزاده ای کز فکر سامان بگذرد
سر بر آرد از گریبان حیات جاودان
هر که زیر تیغ جانان از سر جان بگذرد
با دو صد امید خاک راه او گردیده ام
آه اگر از خاک من برچیده دامان بگذرد
چون من حیران توانم از تماشایش گذشت؟
آب نتوانست از آن سرو خرامان بگذرد
در حریم وصل از نومیدی من آگه است
با دهان خشک هر کس زآب حیوان بگذرد
در برون باغ بوی گل مرا دیوانه کرد
تا چها بر بلبل از قرب گلستان بگذرد
در زمین پاک صائب قطره گوهر می شود
از صدف ظلم است خشک آن ابر نیسان بگذرد
از غبار هستی من دامن افشان بگذرد
دل زمن می گیرد و روی دلش با دیگری است
اینچنین ظلمی مگر در کافرستان بگذرد
مرکز پرگار گردون گردد از آسودگی
هر سر آزاده ای کز فکر سامان بگذرد
سر بر آرد از گریبان حیات جاودان
هر که زیر تیغ جانان از سر جان بگذرد
با دو صد امید خاک راه او گردیده ام
آه اگر از خاک من برچیده دامان بگذرد
چون من حیران توانم از تماشایش گذشت؟
آب نتوانست از آن سرو خرامان بگذرد
در حریم وصل از نومیدی من آگه است
با دهان خشک هر کس زآب حیوان بگذرد
در برون باغ بوی گل مرا دیوانه کرد
تا چها بر بلبل از قرب گلستان بگذرد
در زمین پاک صائب قطره گوهر می شود
از صدف ظلم است خشک آن ابر نیسان بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۲
جان مشتاقان زکوی دلستان چون بگذرد؟
کاروان شبنم از ریگ روان چون بگذرد؟
نقطه ها طوطی شوند و حرفها تنگ شکر
بر زبان خامه نام آن دهان چون بگذرد
خار در راه نسیم بی ادب نگذاشته است
غیرت بلبل زخون باغبان چون بگذرد؟
پر زند تا روز محشر در فضای لامکان
تیر آهم از ترنج آسمان چون بگذرد
چون صدف تبخاله ای هر گوشه لب وا کرده است
از لب من گریه آتش عنان چون بگذرد؟
بگسل از کج بحث تا از صد کشاکش وارهی
بر نشان یابد ظفر تیر از کمان چون بگذرد
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت
آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد
چشم را با سرمه پیوندی است از روز ازل
صائب از گلگشت سیر اصفهان چون بگذرد؟
کاروان شبنم از ریگ روان چون بگذرد؟
نقطه ها طوطی شوند و حرفها تنگ شکر
بر زبان خامه نام آن دهان چون بگذرد
خار در راه نسیم بی ادب نگذاشته است
غیرت بلبل زخون باغبان چون بگذرد؟
پر زند تا روز محشر در فضای لامکان
تیر آهم از ترنج آسمان چون بگذرد
چون صدف تبخاله ای هر گوشه لب وا کرده است
از لب من گریه آتش عنان چون بگذرد؟
بگسل از کج بحث تا از صد کشاکش وارهی
بر نشان یابد ظفر تیر از کمان چون بگذرد
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت
آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد
چشم را با سرمه پیوندی است از روز ازل
صائب از گلگشت سیر اصفهان چون بگذرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۳
لاله شبنم فریبت برگ گل را آب کرد
در مذاق لعل، آب و رنگ را خوناب کرد
از نگاه گرم من حسن تو عالمسوز شد
طاعت من طاق ابروی ترا محراب کرد
در زمین پاک من ریگ روان حرص نیست
می تواند شبنمی کشت مرا سیراب کرد
هر که چون شبنم به خون دل شبی را روز کرد
دست در آغوش با خورشید عالمتاب کرد
می تواند کرد با دل تیغ او را سینه صاف
آن که موج بحر را روشنگر سیلاب کرد
خون زغیرت در وجودم پوست بر تن می درد
تا لب زخم که را تیغش دگر سیراب کرد؟
نعل وارون در طریق بندگی خضر ره است
کعبه را دید آن که اینجا پشت بر محراب کرد
کعبه مقصود از ما اینقدر دوری نداشت
راه ما را اینچنین خوابیده شکر خواب کرد
این جواب مصرع نوعی که خاکش سبز باد!
سایه ابر بهاری کشت را سیراب کرد
در مذاق لعل، آب و رنگ را خوناب کرد
از نگاه گرم من حسن تو عالمسوز شد
طاعت من طاق ابروی ترا محراب کرد
در زمین پاک من ریگ روان حرص نیست
می تواند شبنمی کشت مرا سیراب کرد
هر که چون شبنم به خون دل شبی را روز کرد
دست در آغوش با خورشید عالمتاب کرد
می تواند کرد با دل تیغ او را سینه صاف
آن که موج بحر را روشنگر سیلاب کرد
خون زغیرت در وجودم پوست بر تن می درد
تا لب زخم که را تیغش دگر سیراب کرد؟
نعل وارون در طریق بندگی خضر ره است
کعبه را دید آن که اینجا پشت بر محراب کرد
کعبه مقصود از ما اینقدر دوری نداشت
راه ما را اینچنین خوابیده شکر خواب کرد
این جواب مصرع نوعی که خاکش سبز باد!
سایه ابر بهاری کشت را سیراب کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۴
خط لب لعل ترا بی آب نتوانست کرد
نقش، کم آب از عقیق ناب نتوانست کرد
سوخت خط هر چند در افسانه پردازی نفس
فتنه چشم ترا در خواب نتوانست کرد
بیقراری می شود در گوهر افزون آب را
وصل درمان دل بیتاب نتوانست کرد
دل نیاسود از تپیدن یک نفس در سینه ام
جای خود را گرم این سیماب نتوانست کرد
پرده خوابش زبیداری فزونتر می شود
هر که ترک عالم اسباب نتوانست کرد
زیر گردون عمر ما بگذشت در سرگشتگی
موج لنگر در دل گرداب نتوانست کرد
بر لب آب حیات از تشنگی جان می دهد
گرم رفتاری که دل را آب نتوانست کرد
چون به آب زندگی نسبت کنم می را، که او
تشنه ای را بیشتر سیراب نتوانست کرد
روی گرمی از فلک هر گز نصیب ما نشد
پشت ما را گرم این سنجاب نتوانست کرد
از اجل پروا نمی باشد دل بیدار را
چشم انجم را کسی در خواب نتوانست کرد
چاره داغ دل پروانه جانباز را
مرهم کافوری مهتاب نتواست کرد
آه ما از پستی این خاکدان در دل شکست
شمع قامت راست در محراب نتوانست کرد
تا دل دریای وحدت صائب از بیطاقتی
هیچ جا آرام چون سیلاب نتوانست کرد
نقش، کم آب از عقیق ناب نتوانست کرد
سوخت خط هر چند در افسانه پردازی نفس
فتنه چشم ترا در خواب نتوانست کرد
بیقراری می شود در گوهر افزون آب را
وصل درمان دل بیتاب نتوانست کرد
دل نیاسود از تپیدن یک نفس در سینه ام
جای خود را گرم این سیماب نتوانست کرد
پرده خوابش زبیداری فزونتر می شود
هر که ترک عالم اسباب نتوانست کرد
زیر گردون عمر ما بگذشت در سرگشتگی
موج لنگر در دل گرداب نتوانست کرد
بر لب آب حیات از تشنگی جان می دهد
گرم رفتاری که دل را آب نتوانست کرد
چون به آب زندگی نسبت کنم می را، که او
تشنه ای را بیشتر سیراب نتوانست کرد
روی گرمی از فلک هر گز نصیب ما نشد
پشت ما را گرم این سنجاب نتوانست کرد
از اجل پروا نمی باشد دل بیدار را
چشم انجم را کسی در خواب نتوانست کرد
چاره داغ دل پروانه جانباز را
مرهم کافوری مهتاب نتواست کرد
آه ما از پستی این خاکدان در دل شکست
شمع قامت راست در محراب نتوانست کرد
تا دل دریای وحدت صائب از بیطاقتی
هیچ جا آرام چون سیلاب نتوانست کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷
در غبار خط همان زلفش بود جویای دل
خاک سیر از صید چشم دام نتوانست کرد
بس که دلها را غم آغاز پرتشویش داشت
هیچ کس اندیشه انجام نتوانست کرد
شنبه و آدینه را با هم که خواهد صلح داد؟
می علاج خصمی ایام نتوانست کرد
زهر چشم یار کم از خنده شیرین نشد
قند تلخی دور از بادام نتوانست کرد
در سیاهی می زند چون آب حیوان غوطه ها
چون عقیق آن کس که ترک نام نتوانست کرد
تنگنای خاک بر ما زندگی را تلخ ساخت
طفل بازی بر کنار بام نتوانست کرد
طفل بدخو را نسازد نعمت دنیا خموش
وصل درمان دل خودکام نتوانست کرد
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
دفع سودا روغن بادام نتوانست کرد
با فراغ بال، خود را چون تواند جمع ساخت؟
مرغ خود را جمع چون در دام نتوانست کرد؟
پنبه ای برداشت حلاج از سر مینا و رفت
هیچ کس این باده را در جام نتوانست کرد
گرچه از حد برد صائب سرد مهری را فلک
فکر عالمسوز ما را خام نتوانست کرد
صبح رخسار ترا خط شام نتوانست کرد
شعله سرکش بود دود آرام نتوانست کرد
گرچه شد دامان مجنون خوابگاه وحشیان
لیلی صحرانشین را رام نتوانست کرد
زود دل را می زند چون باده لب شیرین فتاد
بوسه کار تلخی دشنام نتوانست کرد
تا به سیر کوچه باغ زلف خوبان راه برد
یک نفس در سینه دل آرام نتوانست کرد
خاک سیر از صید چشم دام نتوانست کرد
بس که دلها را غم آغاز پرتشویش داشت
هیچ کس اندیشه انجام نتوانست کرد
شنبه و آدینه را با هم که خواهد صلح داد؟
می علاج خصمی ایام نتوانست کرد
زهر چشم یار کم از خنده شیرین نشد
قند تلخی دور از بادام نتوانست کرد
در سیاهی می زند چون آب حیوان غوطه ها
چون عقیق آن کس که ترک نام نتوانست کرد
تنگنای خاک بر ما زندگی را تلخ ساخت
طفل بازی بر کنار بام نتوانست کرد
طفل بدخو را نسازد نعمت دنیا خموش
وصل درمان دل خودکام نتوانست کرد
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
دفع سودا روغن بادام نتوانست کرد
با فراغ بال، خود را چون تواند جمع ساخت؟
مرغ خود را جمع چون در دام نتوانست کرد؟
پنبه ای برداشت حلاج از سر مینا و رفت
هیچ کس این باده را در جام نتوانست کرد
گرچه از حد برد صائب سرد مهری را فلک
فکر عالمسوز ما را خام نتوانست کرد
صبح رخسار ترا خط شام نتوانست کرد
شعله سرکش بود دود آرام نتوانست کرد
گرچه شد دامان مجنون خوابگاه وحشیان
لیلی صحرانشین را رام نتوانست کرد
زود دل را می زند چون باده لب شیرین فتاد
بوسه کار تلخی دشنام نتوانست کرد
تا به سیر کوچه باغ زلف خوبان راه برد
یک نفس در سینه دل آرام نتوانست کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۳
کاوش مژگان او دل را قیامت زار کرد
خون گرم این مست خواب آلود را بیدار کرد
صفحه آیینه از زنگ کدورت ساده بود
عکس طوطی این افق را مشرق زنگار کرد
چون زنم مژگان به یکدیگر، که مژگان مرا
حیرت گلزار او خار سر دیوار کرد
می شود پیراهن تن یوسف گم کرده را
هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد
در زبان هیچ کس زخم زبان نگذاشتم
جلوه مجنون من این دشت را بی خار کرد
چند باشی در شکست کارم ای گردون، بس است
استخوانم را هجوم زخم جوهردار کرد
سخت طفلانه است جوی شیر آوردن زسنگ
کوهکن بیهوده جان را در سر این کار کرد
(من که باشم تا نمایم صورت احوال خود؟
حیرت رخسار او آیینه را ستار کرد)
من که صائب در وطن حال غریبان داشتم
چون تواند درد غربت در دل من کار کرد؟
خون گرم این مست خواب آلود را بیدار کرد
صفحه آیینه از زنگ کدورت ساده بود
عکس طوطی این افق را مشرق زنگار کرد
چون زنم مژگان به یکدیگر، که مژگان مرا
حیرت گلزار او خار سر دیوار کرد
می شود پیراهن تن یوسف گم کرده را
هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد
در زبان هیچ کس زخم زبان نگذاشتم
جلوه مجنون من این دشت را بی خار کرد
چند باشی در شکست کارم ای گردون، بس است
استخوانم را هجوم زخم جوهردار کرد
سخت طفلانه است جوی شیر آوردن زسنگ
کوهکن بیهوده جان را در سر این کار کرد
(من که باشم تا نمایم صورت احوال خود؟
حیرت رخسار او آیینه را ستار کرد)
من که صائب در وطن حال غریبان داشتم
چون تواند درد غربت در دل من کار کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۴
صبح از رشک بنا گوشت گریبان چاک کرد
روی گرمت مهر را داغ دل افلاک کرد
سهل باشد گر لب از خمیازه نتوانیم بست
از خمار می لب ساغر گریبان چاک کرد
تا گل صبح قیامت خار خار من بجاست
خار در پیراهنم مژگان آن بیباک کرد
با چنین پیشانیی زآیینه گل صافتر
دیده ما را چرا گردون پر از خاشاک کرد؟
با چنین نظمی که بر آیینه دل صیقل است
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
تن به خواری ده که خورشید جهان افروز را
اینچنین با خاک یکسان شعله ادراک کرد
اشک را بنگر چه با رخسار زردم می کند
روز اول روی دادن طفل را بیباک کرد
تا توانی دست از فتراک همت برمدار
جذبه همت مرا سرحلقه فتراک کرد
پیش مردم، کشتن آتش به آتش رسم نیست
آتشم را سرد چون آن روی آتشناک کرد؟
از برای رقعه هر کس کاغذی خوش می کند
صائب ما رقعه خود را ز برگ تاک کرد
روی گرمت مهر را داغ دل افلاک کرد
سهل باشد گر لب از خمیازه نتوانیم بست
از خمار می لب ساغر گریبان چاک کرد
تا گل صبح قیامت خار خار من بجاست
خار در پیراهنم مژگان آن بیباک کرد
با چنین پیشانیی زآیینه گل صافتر
دیده ما را چرا گردون پر از خاشاک کرد؟
با چنین نظمی که بر آیینه دل صیقل است
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
تن به خواری ده که خورشید جهان افروز را
اینچنین با خاک یکسان شعله ادراک کرد
اشک را بنگر چه با رخسار زردم می کند
روز اول روی دادن طفل را بیباک کرد
تا توانی دست از فتراک همت برمدار
جذبه همت مرا سرحلقه فتراک کرد
پیش مردم، کشتن آتش به آتش رسم نیست
آتشم را سرد چون آن روی آتشناک کرد؟
از برای رقعه هر کس کاغذی خوش می کند
صائب ما رقعه خود را ز برگ تاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
سیل اشک من بساط سبزه را پامال کرد
گوشمال ناله من بلبلان را لال کرد
التفاتی هست با نازک خیالان حسن را
ساغر خود را هلال از مهر مالامال کرد
عندلیب ما زقید بیضه تا آزاد شد
در دبستان قفس مشق شکست بال کرد
در حریم کعبه فانوس، دیگر ره نیافت
تا صبا خاکستر پروانه را پامال کرد
شکوه بیطاقتان یاقوت را سازد کباب
لعلش از آتش زبانیهای ما تبخال کرد
خنده ات مهر خموشی بر لب پیمانه زد
چشم شوخت شیشه آتش زبان را لال کرد
صائب از چشم و دلم افتاد ماه و آفتاب
تا به صید من نگاه گرم او اقبال کرد
گوشمال ناله من بلبلان را لال کرد
التفاتی هست با نازک خیالان حسن را
ساغر خود را هلال از مهر مالامال کرد
عندلیب ما زقید بیضه تا آزاد شد
در دبستان قفس مشق شکست بال کرد
در حریم کعبه فانوس، دیگر ره نیافت
تا صبا خاکستر پروانه را پامال کرد
شکوه بیطاقتان یاقوت را سازد کباب
لعلش از آتش زبانیهای ما تبخال کرد
خنده ات مهر خموشی بر لب پیمانه زد
چشم شوخت شیشه آتش زبان را لال کرد
صائب از چشم و دلم افتاد ماه و آفتاب
تا به صید من نگاه گرم او اقبال کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۰
دین و دل در کار آن زلف دو تا خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
چشم ما چون شبنم گل لایق دیدار نیست
صلح از آن گلشن به بوی آشنا خواهیم کرد
شبنم گل تکمه پیراهن خورشید شد
ما نمی دانیم کی نشو و نما خواهیم کرد
رعشه بر بازوی موج افتاد در دریای عشق
ما به این بی دست و پایی چون شنا خواهیم کرد؟
آنچه از آب و گل مازندران بر ما گذشت
گرد و خاک اصفهان را توتیا خواهیم کرد!
هر نمازی کز صراحی در صفاهان فوت شد
بی هوای ابر در اشرف قضا خواهیم کرد
تا در اقلیم قناعت سایه دیوار هست
اجتناب از سایه بال هما خواهیم کرد
کیمیای صبر صائب خون آهو مشک ساخت
نفس رهزن را به فرصت رهنما خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
چشم ما چون شبنم گل لایق دیدار نیست
صلح از آن گلشن به بوی آشنا خواهیم کرد
شبنم گل تکمه پیراهن خورشید شد
ما نمی دانیم کی نشو و نما خواهیم کرد
رعشه بر بازوی موج افتاد در دریای عشق
ما به این بی دست و پایی چون شنا خواهیم کرد؟
آنچه از آب و گل مازندران بر ما گذشت
گرد و خاک اصفهان را توتیا خواهیم کرد!
هر نمازی کز صراحی در صفاهان فوت شد
بی هوای ابر در اشرف قضا خواهیم کرد
تا در اقلیم قناعت سایه دیوار هست
اجتناب از سایه بال هما خواهیم کرد
کیمیای صبر صائب خون آهو مشک ساخت
نفس رهزن را به فرصت رهنما خواهیم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۴
هر که چون آب روان آیینه خود ساده کرد
سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کرد
کی به گرد من رسد مجنون، که کوه و دشت را
دور باش وحشت من از غزالان ساده کرد
نغمه رنگین نبرد از جای خود زهاد را
گرچه خم را پایکوبان نشأه این باده کرد
شد به چشمم توتیا گرد یتیمی تا محیط
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
از ملاحت مستی آن لعل میگون کم نشد
کار صد بیهوشدارو این نمک با باده کرد
پاک کرد از آرزوها عشق صادق سینه را
صبح از نقش پریشان آسمان را ساده کرد
تا شود بر پیروان آسان ره دیوانگی
دشت را مجنون صحراگرد من پر جاده کرد
عاشقان پیش تو بیقدرند، ورنه شمع را
انتظار صحبت پروانه ها استاده کرد
کم نشد چون غنچه صائب برگ عیش از خلوتش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کرد
کی به گرد من رسد مجنون، که کوه و دشت را
دور باش وحشت من از غزالان ساده کرد
نغمه رنگین نبرد از جای خود زهاد را
گرچه خم را پایکوبان نشأه این باده کرد
شد به چشمم توتیا گرد یتیمی تا محیط
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
از ملاحت مستی آن لعل میگون کم نشد
کار صد بیهوشدارو این نمک با باده کرد
پاک کرد از آرزوها عشق صادق سینه را
صبح از نقش پریشان آسمان را ساده کرد
تا شود بر پیروان آسان ره دیوانگی
دشت را مجنون صحراگرد من پر جاده کرد
عاشقان پیش تو بیقدرند، ورنه شمع را
انتظار صحبت پروانه ها استاده کرد
کم نشد چون غنچه صائب برگ عیش از خلوتش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۵
تا عبیر افشانی زلف ترا نظاره کرد
نکهت پیراهن یوسف گریبان پاره کرد
نو نیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستیم
طفل ما مشق جنون بر تخته گهواره کرد
زخم من چون ماه نو تا گوشه ابرو نمود
تیغ چون دیوانگان زنجیر جوهر پاره کرد
همچو شبنم غوطه در سرچشمه خورشید زد
در عرق هر کس گل روی ترا نظاره کرد
کار ما اکنون به لطف بی گمانت بسته است
کآنچه می بایست کردن، سعی ما یکباره کرد
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
چاره جوییهای دل صائب مرا بیچاره کرد
نکهت پیراهن یوسف گریبان پاره کرد
نو نیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستیم
طفل ما مشق جنون بر تخته گهواره کرد
زخم من چون ماه نو تا گوشه ابرو نمود
تیغ چون دیوانگان زنجیر جوهر پاره کرد
همچو شبنم غوطه در سرچشمه خورشید زد
در عرق هر کس گل روی ترا نظاره کرد
کار ما اکنون به لطف بی گمانت بسته است
کآنچه می بایست کردن، سعی ما یکباره کرد
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
چاره جوییهای دل صائب مرا بیچاره کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
ناله نی بند بندم را زهم بیگانه کرد
این صفیر آتشین جان مرا پروانه کرد
تا قیامت جوهر تیغ زبانها می شود
عشق چون فرهاد و مجنون هر که را افسانه کرد
پیش آن لبها که نی در ناخن شکر شکست
بهر جوی شیر نتوان گریه طفلانه کرد
عشق تا برد از سرم بیرون غرور عقل را
جبهه ام را سنگ صندل سای هر بتخانه کرد
تا زخواب ناز مژگان تو قامت راست کرد
سینه آیینه را زخم نمایان شانه کرد
هر که دنبال من آید مست گردد در دو گام
نقش پارا مستی رفتار من پیمانه کرد
نیست آسان زیر کوه درد قد افراشتن
چون کمان در سینه من ناوک او خانه کرد
هر که را بر خاک بنشانی به خاکت می کشد
شمع آخر تکیه بر خاکستر پروانه کرد
روی گرم عشق دل را کرد صائب بی ادب
میهمان را این چنین گستاخ صاحبخانه کرد
می تواند دست زد در دامن منزل چو راه
هر که صائب چون خیال خود سفر در خانه کرد
این صفیر آتشین جان مرا پروانه کرد
تا قیامت جوهر تیغ زبانها می شود
عشق چون فرهاد و مجنون هر که را افسانه کرد
پیش آن لبها که نی در ناخن شکر شکست
بهر جوی شیر نتوان گریه طفلانه کرد
عشق تا برد از سرم بیرون غرور عقل را
جبهه ام را سنگ صندل سای هر بتخانه کرد
تا زخواب ناز مژگان تو قامت راست کرد
سینه آیینه را زخم نمایان شانه کرد
هر که دنبال من آید مست گردد در دو گام
نقش پارا مستی رفتار من پیمانه کرد
نیست آسان زیر کوه درد قد افراشتن
چون کمان در سینه من ناوک او خانه کرد
هر که را بر خاک بنشانی به خاکت می کشد
شمع آخر تکیه بر خاکستر پروانه کرد
روی گرم عشق دل را کرد صائب بی ادب
میهمان را این چنین گستاخ صاحبخانه کرد
می تواند دست زد در دامن منزل چو راه
هر که صائب چون خیال خود سفر در خانه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۸
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
چاره سودای ما پند نصیحتگر نکرد
تلخی دریا علاج خامی عنبر نکرد
حیرت رویش به مژگان فرصت جنبش نداد
موج دست و پا درین بحر گران لنگر نکرد
تا نزد مهر خموشی بر دهن با صد زبان
بوستان پیرا دهان غنچه را پر زد نکرد
گرچه چشم انتظار ما ید بیضا نمود
بوی پیراهن سر از جیب مروت بر نکرد
گرچه عمری خویش را هموار کرد از پیچ و تاب
رشته ما را کسی شیرازه گوهر نکرد
همت ما پست ماند از پستی سقف فلک
شعله ما راست قد خود درین محمر نکرد
ریخت اشک آتشین در ماتم پروانه شمع
عالمی را سوخت آن بیرحم و چشمی تر نکرد
عالم پرشور گلزاری است بر روشندلان
تلخی دریا اثر در طینت گوهر نکرد
دل فراموش کرد در زلف سیاه او مرا
خضر در روز سیه پروای اسکندر نکرد
تا غبارم سرمه چشم تماشایی نشد
درد سنگین مرا آن سنگدل باور نکرد
تنگی گردون پر و بال مرا درهم شکست
بیضه فولاد این بیداد بر جوهر نکرد
صائب از تعجیل ایام بهاران غافل است
هر که صاف و درد را چون لاله یک ساغر نکرد
تلخی دریا علاج خامی عنبر نکرد
حیرت رویش به مژگان فرصت جنبش نداد
موج دست و پا درین بحر گران لنگر نکرد
تا نزد مهر خموشی بر دهن با صد زبان
بوستان پیرا دهان غنچه را پر زد نکرد
گرچه چشم انتظار ما ید بیضا نمود
بوی پیراهن سر از جیب مروت بر نکرد
گرچه عمری خویش را هموار کرد از پیچ و تاب
رشته ما را کسی شیرازه گوهر نکرد
همت ما پست ماند از پستی سقف فلک
شعله ما راست قد خود درین محمر نکرد
ریخت اشک آتشین در ماتم پروانه شمع
عالمی را سوخت آن بیرحم و چشمی تر نکرد
عالم پرشور گلزاری است بر روشندلان
تلخی دریا اثر در طینت گوهر نکرد
دل فراموش کرد در زلف سیاه او مرا
خضر در روز سیه پروای اسکندر نکرد
تا غبارم سرمه چشم تماشایی نشد
درد سنگین مرا آن سنگدل باور نکرد
تنگی گردون پر و بال مرا درهم شکست
بیضه فولاد این بیداد بر جوهر نکرد
صائب از تعجیل ایام بهاران غافل است
هر که صاف و درد را چون لاله یک ساغر نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سر به زیر انداختن بار آورد
عشق دل را از تمنا پاک نتوانست کرد
این کباب خام آتش را به زنهار آورد
لذت دیدار می بخشد نقاب روی یار
پشت این آیینه طوطی را به گفتار آورد
چون نشیند، فتنه آخر زمان ساکن شود
چون زجا خیزد، قیامت را به رفتار آورد
برنگردد در قیامت جان مشتاقان به جسم
کیست این سیلاب را دیگر به کهسار آورد؟
دیده بی شرم فیض از روی نیکو می برد
طفل جیب و دامن پرگل زگلزار آورد
دانه ای کز روی آگاهی نیفشانی به خاک
خوشه اشک ندامت عاقبت بار آورد
خود مگر از روی لطف آیینه دار خود شود
ورنه مسکن نیست موسی تاب دیدار آورد
سنگباران کرد مالک را زلیخا از گهر
این سزای آن که یوسف را به بازار آورد!
می شمارد خار پیراهن رگ جان را تنش
چون میان نازک او تاب زنار آورد؟
از دهان مار صائب می رباید مهره را
هر که دل بیرون از آن زلف سیه کار آورد
غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سر به زیر انداختن بار آورد
عشق دل را از تمنا پاک نتوانست کرد
این کباب خام آتش را به زنهار آورد
لذت دیدار می بخشد نقاب روی یار
پشت این آیینه طوطی را به گفتار آورد
چون نشیند، فتنه آخر زمان ساکن شود
چون زجا خیزد، قیامت را به رفتار آورد
برنگردد در قیامت جان مشتاقان به جسم
کیست این سیلاب را دیگر به کهسار آورد؟
دیده بی شرم فیض از روی نیکو می برد
طفل جیب و دامن پرگل زگلزار آورد
دانه ای کز روی آگاهی نیفشانی به خاک
خوشه اشک ندامت عاقبت بار آورد
خود مگر از روی لطف آیینه دار خود شود
ورنه مسکن نیست موسی تاب دیدار آورد
سنگباران کرد مالک را زلیخا از گهر
این سزای آن که یوسف را به بازار آورد!
می شمارد خار پیراهن رگ جان را تنش
چون میان نازک او تاب زنار آورد؟
از دهان مار صائب می رباید مهره را
هر که دل بیرون از آن زلف سیه کار آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۷
زخمی عشق تو چون رو در بیابان آورد
لاله خونگرم خاکستر به دامان آورد
آسمان سست پی مرد شکوه عشق نیست
رخش می باید که رستم را به میدان آورد
سخت می ترسم که آخر نارساییهای شرم
تشنه ام بیرون از آن چاه زنخدان آورد
بسر سر بالین من هر شب خیال زلف او
دسته دسته سنبل خواب پریشان آورد
بوی پیراهن غباری از دل ما بر نداشت
جذبه ای خواهم که یوسف را به کنعان آورد
گریه ها در پرده دارد عیشهای بی گمان
خنده بی اختیار برق، باران آورد
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید
میزبان اول نمکدان بر سر خوان آورد
اینقدر گوهر زدریای معانی برکنار
صائب از عشق سخن سنجان کاشان آورد
لاله خونگرم خاکستر به دامان آورد
آسمان سست پی مرد شکوه عشق نیست
رخش می باید که رستم را به میدان آورد
سخت می ترسم که آخر نارساییهای شرم
تشنه ام بیرون از آن چاه زنخدان آورد
بسر سر بالین من هر شب خیال زلف او
دسته دسته سنبل خواب پریشان آورد
بوی پیراهن غباری از دل ما بر نداشت
جذبه ای خواهم که یوسف را به کنعان آورد
گریه ها در پرده دارد عیشهای بی گمان
خنده بی اختیار برق، باران آورد
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید
میزبان اول نمکدان بر سر خوان آورد
اینقدر گوهر زدریای معانی برکنار
صائب از عشق سخن سنجان کاشان آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
می برون زان چهره شاداب گل می آورد
از زمین پاک بیرون آب گل می آورد
چون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلب
بهر جیب و دامنم مهتاب گل می آورد
باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمی
هر قدر باید شراب ناب گل می آورد
می شود روشن چراغ خاکساران عاقبت
بر مزار بیکسان مهتاب گل می آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن در حلقه احباب گل می آورد
نیست دربار من خونین جگر جز لخت دل
در کنار از کشتیم گرداب گل می آورد
هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح
در کنار از مهر عالمتاب گل می آورد
نیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتی
رشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورد
اشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمن
باد بوی گل برون و آب گل می آورد
زاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظر
در زمستان صائب از محراب گل می آورد
از زمین پاک بیرون آب گل می آورد
چون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلب
بهر جیب و دامنم مهتاب گل می آورد
باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمی
هر قدر باید شراب ناب گل می آورد
می شود روشن چراغ خاکساران عاقبت
بر مزار بیکسان مهتاب گل می آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن در حلقه احباب گل می آورد
نیست دربار من خونین جگر جز لخت دل
در کنار از کشتیم گرداب گل می آورد
هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح
در کنار از مهر عالمتاب گل می آورد
نیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتی
رشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورد
اشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمن
باد بوی گل برون و آب گل می آورد
زاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظر
در زمستان صائب از محراب گل می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
چون ز باد آن زلف چون زنجیر بر هم می خورد
عشق را سر رشته تدبیر بر هم می خورد
چشم او چون ناخن مژگان به یکدیگر زند
مجلس آسوده تصویر بر هم می خورد
رسم آمیزش نمی باشد درین وحشت سرا
از شکر اینجا مزاج شیر بر هم می خورد
گر چنین خواهد دواندن ریشه در دلها نفاق
التیام جوهر (و) شمشیر بر هم می خورد
بیقراریهای زلف از بیقراریهای ماست
دام از بیتابی نخجیر بر هم می خورد
چون غرض در آشنایی نیست، می دارد بقا
صحبت یاران خالص دیر بر هم می خورد
تا به کی عیب شراب کهنه گوید محتسب؟
اختلاط ما و این بی پیر بر هم می خورد
محرم زلفش نشد تا شانه پا از سر نکرد
این ره خوابیده از شبگیر بر هم می خورد
بند و زندان را برای عاقلان آماده اند
ورنه از زور جنون زنجیر بر هم می خورد
ز انتظار حشر، ارباب نظر در آتشند
شمع می سوزد چو صحبت دیر بر هم می خورد
تا قیامت صحبت زاهد نخواهد ماند گرم
زود این هنگامه تزویر بر هم می خورد
چشم شیر و دیده نخجیر می افتد به هم
هر کجا تدبیر با تقدیر بر هم می خورد
راست کیشان را سرانجام سفر باشد یکی
در حوالی هدف صد تیر بر هم می خورد
تلخ دارد یاد محشر زندگانی را به ما
خواب ما از دهشت تعبیر بر هم می خورد
جلوه ای از قامتش صائب جهانی را بس است
عالمی نخجیر از یک تیر بر هم می خورد
عشق را سر رشته تدبیر بر هم می خورد
چشم او چون ناخن مژگان به یکدیگر زند
مجلس آسوده تصویر بر هم می خورد
رسم آمیزش نمی باشد درین وحشت سرا
از شکر اینجا مزاج شیر بر هم می خورد
گر چنین خواهد دواندن ریشه در دلها نفاق
التیام جوهر (و) شمشیر بر هم می خورد
بیقراریهای زلف از بیقراریهای ماست
دام از بیتابی نخجیر بر هم می خورد
چون غرض در آشنایی نیست، می دارد بقا
صحبت یاران خالص دیر بر هم می خورد
تا به کی عیب شراب کهنه گوید محتسب؟
اختلاط ما و این بی پیر بر هم می خورد
محرم زلفش نشد تا شانه پا از سر نکرد
این ره خوابیده از شبگیر بر هم می خورد
بند و زندان را برای عاقلان آماده اند
ورنه از زور جنون زنجیر بر هم می خورد
ز انتظار حشر، ارباب نظر در آتشند
شمع می سوزد چو صحبت دیر بر هم می خورد
تا قیامت صحبت زاهد نخواهد ماند گرم
زود این هنگامه تزویر بر هم می خورد
چشم شیر و دیده نخجیر می افتد به هم
هر کجا تدبیر با تقدیر بر هم می خورد
راست کیشان را سرانجام سفر باشد یکی
در حوالی هدف صد تیر بر هم می خورد
تلخ دارد یاد محشر زندگانی را به ما
خواب ما از دهشت تعبیر بر هم می خورد
جلوه ای از قامتش صائب جهانی را بس است
عالمی نخجیر از یک تیر بر هم می خورد