عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۵
آه ازان روزی که عاشق شکوه را سروا کند
مهر بردارد زلب دیوان محشر وا کند
گل درین گلزار می ریزد زاستغنا به خاک
نامه ما را که از بال کبوتر وا کند؟
می توان زیر فلک آهی به کام دل کشید
بال اگر در بیضه فولاد، جوهر وا کند
بر شکوه دل فلک در غنچه خسبی تنگ بود
آه ازان روزی که این سیمرغ شهپر وا کند
فرد شب را گرچه از مشق گنه کردم سیاه
مد آهی می کشم چون صبح دفتر وا کند
گوهر دل تا بود در قید تن ناسفته است
از صدف بیرون چو آید چشم گوهر وا کند
من گرفتم بحر سر تا پا شود ناخن زموج
نیست ممکن عقده ای از کار گوهر وا کند
کاروان شوق هیهات است از هم بگسلد
موج در هر جنبشی آغوش دیگر وا کند
هر طرف موری کمند جذبه ای چین کرده است
در نیستان چون میان خویش شکر وا کند؟
دستگاه شکوه ما نیست این غمخانه را
دل مگر این بار در صحرای محشر وا کند
زین جهان نگشود کار دل، مگر این عقده را
ناخن ماه نو و دندان اختر وا کند
شد زخط سبز، لعل یار صاحب دستگاه
بال پروازی مگر از اوج، شهپر وا کند
شوق عالم گرد در جایی نمی گیرد قرار
ابر هر دم بال در صحرای دیگر وا کند
حسن عالم سوز را دود سپندی لازم است
چشم هیهات است در بزم تو مجمر وا کند
شکوه دل را به آه سرد صائب می برم
غنچه در پیش نسیم صبح دفتر وا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۴
خط مگر با آن لب میگون مرا همدم کند
زور این می را مگر بیهوشدارو کم کند
گرچه دارد حجت ناطق زعیسی در کنار
گفتگوی منکران خون در دل مریم کند
گر بود طوطی، که زنگ خاطر من می شود
هر که را با خویش آن آیینه رو محرم کند
سبزه خاکش برآید سرمه آلود از زمین
عشق هر کس را به اسرار نهان محرم کند
خون کند کفران نعمت باده را در ساغرش
هر که با جام سفالین یاد جام جم کند
اشک بلبل را به دامن رهنمایی کند
گل ز روی لطف اگر دلجویی شبنم کند
هر که صائب نرگس خندان او را دیده است
چشم آهو را خیال حلقه ماتم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۹
صحبت روشن ضمیران جسمها را جان کند
کوه را برق تجلی آتشین جولان کند
حیرت روشندلان را نقشبند دیگرست
نقش هیهات است این آیینه را حیران کند
فیض مردان در زمان بیخودی افزونترست
تیغ چون گردید عریان بیشتر طوفان کند
می شود خار ملامت شهپر پرواز او
گردبادی را که شور عشق سر گردان کند
عشق سیل گوهر رازست در هر جا که هست
شمع نتوانست اشک خویش را پنهان کند
چون زند جوش زبردستی محیط اشک من
پنجه خورشید را سرپنجه مرجان کند
دامن شادی چو غم آسان نمی آید به دست
پسته را دل می شود خون تالبی خندان کند
برنتابد قهرمان عشق استغنای حسن
ماه کنعان را به جرم ناز در زندان کند
باد دستان را به احسان دستگیری کن که بحر
در سخای ابر با روی زمین احسان کند
غیرت پروانه چون صائب بر آید از لباس
شمع را از جامه فانوس در زندان کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۰
دیده پرخون من گر این چنین طوفان کند
پنجه خورشید را سرپنجه مرجان کند
در تن خاکی چه بال و پر گشاید جان پاک؟
در سفال تشنه چون نشو و نما ریحان کند؟
می شود مطلق عنان نفس از وفور مال و جاه
عرض میدان اسب سرکش را سبک جولان کند
ز اشتیاق آن لب شکرفشان شد دل دو نیم
پسته را در پوست امید شکر خندان کند
جامه فانوس را بر پیکر سیمین شمع
دور باش غیرت پروانه ناچسبان کند
آبداری می کند شمشیر را خونریزتر
در لباس شرم خوبی بیشتر طوفان کند
زاهد از داغ محبت بی نصیب افتاده است
این تنور سرد هیهات است حفظ نازل کند
شعله را صائب به آسانی توان خس پوش کرد
نیست ممکن عشق سرکش را کسی پنهان کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۲
چون کسی در دل خیال آن کمر پنهان کند؟
نیست ممکن رشته را کس در گهر پنهان کند
می نماید تلخی بادام آخر خویش را
گرچه شیرین کار او را در شکر پنهان کند
نیست ایمن هیچ سرسبزی چشم شور خلق
روی خود چون خضر از مردم مگر پنهان کند
از خم چوگان گردون گوی بیرون برده است
در گریبان تأمل هر که سر پنهان کند
صبر و طاقت برنمی آید به کوه درد و غم
قاف را عنقا چسان در زیر پر پنهان کند؟
خودنمایی لازم افتاده است درد عشق را
لاله نتوانست داغی در جگر پنهان کند
حال ما دردی کشان بر هیچ کس پوشیده نیست
بحر چون از دیده ها دامان تر پنهان کند؟
خرده راز محبت پرده سوز افتاده است
سنگ نتوانست در دل این شرر پنهان کند
می تراود گریه از رخسار اهل درد را
آب هیهات است خود را در گهر پنهان کند
می شود روشن زآتش بوی هر هیزم که هست
نیست ممکن عیب خود کس در سفر پنهان کند
از فریب خال او ایمن مشو صائب که حسن
در دل هر دانه ای دام دگر پنهان کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
ترک یاران کرده ای ای بیوفا، یار این کند؟
دل زپیمان برگرفتی، هیچ دلدار این کند؟
ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان
شرم بادت زین عملها، یار با یار این کند؟
جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیست
آزمودم عشق را صدبار، هر بار این کند
طالب عشق رخ خوب تو بودم سالها
خود ندانستم که با من آخر کار این کند
نرگست در عین بیماری کند قصد دلم
کس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۸
گرنه دل را زلف مشکینش نگهداری کند
کیست این بیمار را یک شب پرستاری کند؟
حسن را از دیده بد، شرم می دارد نگاه
مهر تابان را همان پرتو سپرداری کند
می تراود بوسه زان لبهای نو خط بی طلب
میوه چون شد پخته، ممکن نیست خودداری کند
چون هدف در پیش ابروی تو اندازد سپر
ماه نو صد سال اگر مشق کمانداری کند
ایمنی خواهی، سبک کن کشتی خود را که کف
پنجه با دریای خونخوار از سبکباری کند
نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
آستین چون گریه ما را عنانداری کند؟
جان کند در تن زآب خضر خون مرده را
چشم پر خون آنچه از شب صرف بیداری کند
سرگرانی با فرودستان زنقص گوهرست
گوهر غلطان میسر نیست خودداری کند
می تواند ساخت از دست سلیمان پایتخت
مور ما صائب اگر بخت سخن یاری کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۱
با خیال دوست هر کس مجلس آرایی کند
گرچه با معشوق باشد یاد تنهایی کند
تخته مشق حوادث می شود هر پاره اش
کشتی آن را که شور عشق دریایی کند
پنبه داغش بود ناف غزالان ختن
هر که را زنجیر زلف یار سودایی کند
رقعت الحبیب کلیم الله با مردم نکرد
آنچه رخسار تو با چشم تماشایی کند
شیشه خالی نمی گردد نفس را سنگ راه
ناله من تا چه با گردون مینایی کند
قبله ذرات عالم می شود چون آفتاب
پیش خاک تیره هر کس جبهه فرسایی کند
خاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آورد
عشق دریا دل چو عزم باده پیمایی کند
می شود از سنگ طفلان استخوانم توتیا
تا دل دیوانه من خو به رسوایی کند
می گذارد داغ محرومی به دل آیینه را
سیر حسن خود گر از چشم تماشایی کند
عشق بر هم می زند هنگامه تدبیر عقل
پیش صرصر، پشه چون عزم صف آرایی کند؟
قمریان از شهپر خود اره بر پایش نهند
سرو اگر پیش قدش اظهار رعنایی کند
عندلیبان خرده گل را بر آتش افکنند
کلک صائب هر کجا هنگامه آرایی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۳
سیل اشکم گوهر راز آشکار می کند
آنچه پنهان کرده ام سیما هویدا می کند
لعل نوشین خنده ات کار مسیحا می کند
یعنی از عیسی بمیرد باز احیا می کند
نیست زور بازوی دولت درین ره دستگیر
می خورد خضر آنچه اسکندر تمنا می کند
گر به ظاهر گریه بلبل ندارد اعتبار
دامن خود را به این امید، گل وا می کند
صد بهشت از عشق در هر گوشه ای آماده است
زاهد کوته نظر جنت تمنا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
هر که آن لبهای میگون را تماشا می کند
چشم می پوشد زحیرانی دهن وا می کند
از نگاهی می دهد جان چشم او عشاق را
نرگس بیمار اینجا کار عیسی می کند
روی آتشناک خون بوسه می آرد به جوش
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
بی حجابی آرزو را می کند مطلق عنان
خنده گل دست گلچین را به خود وا می کند
اینقدر تعجیل در دلسوزی عاشق چرا؟
بیش ازین با چوب خشک آتش مدارا می کند
چون گل از خمیازه آغوش می ریزد زهم
هر که آن سرو خرامان را تماشا می کند
از صراحی گرد نان دارد کسی را در نظر
شاخ گل دستی که در گلزار بالا می کند
آن که رو در خلوت آیینه تنها کرده است
کاش می دانست تنهایی چه با ما می کند
کوه غم بر سینه من ابر رحمت می شود
در دل من داغ کار چشم بینا می کند
هر سرخاری چو مجنون گردنی افراخته است
ناقه لیلی مگر آهنگ صحرا می کند؟
صائب این حسن بسامانی که من دیدم ازو
دیده آیینه را سیر از تماشا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
دل در آن زلف زره سان جای خود وا می کند
شست چون صاف است پیکان جانی خود وا می کند
موشکافان زود در دلها تصرف می کنند
شانه در زلف پریشان جای خود وا می کند
طوطی از شیرین زبانی محرم آیینه شد
در دل آهن سخندان جای خود وا می کند
شد خراباتی گل از روی گشاد خویشتن
بوسه در لبهای خندان جای خود وا می کند
روی شرم آلود در گلزار جنت محرم است
گل در آن چاک گریبان جای خود وا می کند
ناخن جوهر شود در بیضه فولاد بند
در دل آن خط چو ریحان جای خود وا می کند
از هوا گیرند چشم پاک را سیمین بران
شبنم ما در گلستان جای خود وا می کند
حرف روشن گوهران هرگز نیفتد بر زمین
در صدفها اشک نیسان جای خود وا می کند
از سخن آخر به دولت می رسند اهل سخن
مور در دست سلیمان جای خود وا می کند
دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
برق صائب در نیستان جای خود وا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
گرچنین آن چشم جادو رخنه در دل می کند
از دلم هر رخنه ای را چاه بابل می کند
بس که می آید به ناز از چشم او بیرون نگاه
چند جا تا خانه آیینه منزل می کند!
چون تواند دل به پایان برد راه زلف را؟
کاین ره پرپیچ و خم کار سلاسل می کند
چون کشم آه از جگر، کز بیم خوی نازکش
شمع دود خود گره چون لاله در دل می کند
می دهد از حسن عالمگیر مجنون را خبر
این که لیلی هر نفس تغییر محمل می کند
دیدن آیینه را بر طاق نسیان می نهی
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
حفظ آب روی خواهش کن که گردون خسیس
نان خود را تر به آب روی سایل می کند
سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است
سیل را این خاکهای مرده کاهل می کند
می کند عمر مؤبد هستی ده روزه را
هر که جان صائب نثار تیغ قاتل می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۹
عمر را کوته نفسهای پریشان می کند
ختم قرآن را ورق گردانی آسان می کند
خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
شمع بیجا گریه بر خاک شهیدان می کند
عاشقان را اختیاری نیست در افشای راز
عشق در دل کار اخگر در گریبان می کند
سینه را دل چاک می سازد به امید وصال
پسته را شوق شکر در پوست خندان می کند
باده را از بیخودان دست تعدی کوته است
سیل در معموره چون افتاد طوفان می کند
می شود از جلوه محشر دو بالا حیرتش
هر که را آن سرو خوش رفتار حیران می کند
سینه های گرم می گردد خنک از آه سرد
این سفال تشنه را سیراب، ریحان می کند
کجروی از مار راه تنگ بیرون می برد
تنگدستی نفس کافر را مسلمان می کند
از زلیخای جهان بگریز کاین بی آبرو
مصر را بر یوسف بی جرم، زندان می کند
از تن آسانی شود هر کس که صائب خرقه پوش
پای خواب آلود پنهان زیر دامان می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۸
شرم حسن شوخ را کی پرده سازی می کند؟
برق در ابر بهاران تیغ بازی می کند
حسن را روشنگری چون دیده های پاک نیست
اشک شبنم دامن گل را نمازی می کند
نگذرد چون از سرشک تلخ من دامن فشان؟
آن که با آهم چو زلف خویش بازی می کند
تا سگ لیلی به مجنون آشنا گردیده است
بر غزالان حرم گردن فرازی می کند
ساده کن از نقش لوح سینه خود را که صبح
دست در آغوش مهر از پاکبازی می کند
قدر منزل را بیابانگرد می داند که چیست
کعبه کی این جلوه در چشم حجازی می کند؟
روی گرم دولت آن کس را که از جا می برد
چون سپندی دان کز آتش سرفرازی می کند
حسن غافل نیست از دلجویی افتادگان
سرو من با سایه خود عشقبازی می کند
می برم غیرت به ماه نو که بر خوان سپهر
خویش را فربه برای جانگدازی می کند
مهر خاموشی زبان شکوه ما را نبست
کی گره این رشته را منع از درازی می کند؟
پرده فانوس اگر پروانه را مانع شود
شمع من از اشک خود پروانه سازی می کند
پیش دریا چشم آب از چشمه پل می دهد
عمر هر کس صرف در عشق مجازی می کند
نیست درد عشق را صائب به درمان احتیاج
ساده لوح آن کس که ما را چاره سازی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
تا خدنگ غمزه بال و پر فشانی می کند
خون ما افسردگان رقص روانی می کند
از تپیدن نیست فارغ، دل درون سینه ام
این شرر در سنگ مشق جانفشانی می کند
ذوق عریانی مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پیراهن یوسف گرانی می کند
گر به ظاهر لیلی از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو دیده بانی می کند
ابر نیسان می کشد سر در گریبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشانی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۵
سایه تا بر گلستان آن قامت رعنا فکند
شاخ گل را رعشه از کف ساغر صهبا فکند
آنچنان کز خط کشیدن صفحه باطل می شود
جلوه او یک خیابان سرو را از پافکند
چون سپند آید سویدا در دل عاشق به رقص
پرده تا از روی خود آن آتشین سیما فکند
با وجود مغز، لایق نیست پیچیدن به پوست
حق پرستی هر دو عالم را زچشم مافکند
شد ره خوابیده هم پرواز با موج سراب
تا غزال وحشی من سایه بر صحرافکند
هر که پشت پا نزد بر خواب در راه طلب
کی به منزل می تواند پا به روی پافکند
من به آهی کوه غم از پیش دل برداشتم
رخنه ها فرهاد اگر از تیشه در خار افکند
سوزنی صائب بود در عالم تجرید بار
در میاه راه بار خود ازان عیسی فکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۹
گریه من آب در جوی سحر می افکند
ناله من شعله در جان اثر می افکند
آن لب حرف آفرین چون می شود گرم عتاب
آتش یاقوت پنداری شرر می افکند
گر تبسم این چنین بر لعل او زور آورد
لرزه بر آب زمین گیر گهر می افکند
رشته بیتابانه از شرم میان لاغرش
خویش را در کوچه تنگ گهر می افکند
گر نخواهی کام خود را تلخ، خوش گفتار باش
پسته را شیرین زبانی در شکر می افکند
هر چه با ما می کند عقل سبکسر می کند
کشتی ما را معلم در خطر می افکند
من کیم تا دفتر دعوی گشاید بال من؟
در بیابان طلب سیمرغ پر می افکند
بنده باد بهارانم که از شرم کرم
غنچه را در آستین پوشیده زر می افکند
هر که رد خلق می گردد قبول خالق است
وقت آن کس خوش که ما را از نظر می افکند
پای بر سر می گذارد سرکشان خاک را
هر که چون گل پیش خار و خس سپر می افکند
شد سر منصور آخر گوی چو گان فنا
میوه چون شد پخته خود را از شجر می افکند
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند
هر که چون صائب دل از گرد تعلق پاک کرد
از دهن همچون صدف دایم گهر می افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۰
محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند
روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند
چشم ارباب کرم در جستجوی سایل است
ز انتظار جام باشد گردن مینا بلند
حرف سهلی پوچ مغزان را به فریاد آورد
کز نسیمی در نیستان می شود غوغا بلند
غافلان را رهنمایی می کند، از عجز نیست
در محیط عشق اگر گردید دست ما بلند
برق عالمسوز گردد تا به کشت ما رسد
بعد عمری گر شود ابری ازین دریا بلند
خشت خم خواهد شکستن شیشه افلاک را
گر به این دستور گردد جوش این صهبا بلند
کوچه ها در رود نیل آسمان پیدا شود
دست چون سازد به عزم رقص آن رعنا بلند
بر امید محمل لیلی بیابانی شدیم
گردبادی هم نشد زین دامن صحرا بلند
پایه هر کس به ارباب بصیرت روشن است
با عصا گر دست کوری گردد از بینا بلند
دل زبیتابی درین محفل به یک آتش نساخت
شد صدای این سپند شوخ از صد جا بلند
رهنوردی بر گرانباران منت مشکل است
ابر می گردد بلنگر از سر دریا بلند
عندلیبان از خجالت سر به زیر پر کشند
هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۴
حرف آن زلف از دل دیوانه ما شد بلند
این شب کوتاه از افسانه ما شد بلند
حلقه ها در گوش مرغان حرم خواهد کشید
بانگ ناقوسی که از بتخانه ما شد بلند
نغمه شوخی که زد بر کاسه منصور سنگ
دور اول از لب پیمانه ما شد بلند
آسمان سنگدل را چشم اشک آلود ساخت
دود آهی کز مصیبت خانه ما شد بلند
کرد شهری هر کجا دیوانه ای در دشت بود
شورشی کز بازی طفلانه ما شد بلند
خون دل را پیش ازین می داشتند از هم دریغ
این صلا از گوشه میخانه ما شد بلند
خاکساری بود چون اکسیر مستور از نظر
این غبار از آستان خانه ما شد بلند
خودستایی نیست کار عشق، ورنه دست شمع
بهر دامنگیری پروانه ما شد بلند
گردن آهونگاهان اینقدر رعنا نبود
از تماشای دل دیوانه ما شد بلند
ناله جانسوز، صائب در غبار سرمه بود
این ترنم چون سپند از دانه ما شد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۹
با کمند زلف، خوبان بر صف دل می زنند
آه ازین دزدان که ره را با سلاسل می زنند
رهروان کعبه دل بی مروت نیستند
کاروان را می کنند آگاه و غافل می زنند
نقش حق چون موج آب زندگانی در نظر
ساده لوحان بر دل خود نقش باطل می زنند
می نهند آنان که دندان خموشی بر جگر
بخیه آسودگی بر رخنه دل می زنند
از تنور لاله طوفان خزان سر می کشد
عندلیبان رخنه دیوار را گل می زنند
غنچه خسبانی که سر در جیب فکرت برده اند
باده گلرنگ را در پرده دل می زنند
صائب آن جمعی که زخم زندگانی خورده اند
بی تأمل سینه بر شمشیر قاتل می زنند