عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
آه نومیدم کجا تأثیر من پیدا شود
خاکگردم تا نشان تیر من پیدا شود
صدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم
تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شود
رنگها گم کردهام در خامهٔ نقاش عجز
خارپایی گر کشی تصویر من پیدا شود
چون حیا شوخی ندارد جوهر ایجاد من
بر عرق زن تا گل تعمیر من پیدا شود
نیست جز قطع تعلق حسرت عریانیام
جوهری میخواهم از شمشیر من پیدا شود
در کتاب اعتبارم یکقلم حرف مگوست
گر نفس دزدد کسی تقریر من پیدا شود
میگذارد بر دماغ یک جهان معنی قدم
لغزشی کز خامهٔ تحریر من پیدا شود
صفحهٔ کاغذ ندارد تاب جولان شرار
آه از آن دشتیکزو نخجیر من پیدا شود
بوتهٔ دیگر نمیخواهدگداز وهم و ظن
می به ساغر ریز تا اکسیر من پیدا شود
در خیال او بهار افسانهای سر کردهام
باش تا خواب گل از تعبیر من پیدا شود
عمرها شد بیدل احرام صبوحی بستهام
کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شود
خاکگردم تا نشان تیر من پیدا شود
صدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم
تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شود
رنگها گم کردهام در خامهٔ نقاش عجز
خارپایی گر کشی تصویر من پیدا شود
چون حیا شوخی ندارد جوهر ایجاد من
بر عرق زن تا گل تعمیر من پیدا شود
نیست جز قطع تعلق حسرت عریانیام
جوهری میخواهم از شمشیر من پیدا شود
در کتاب اعتبارم یکقلم حرف مگوست
گر نفس دزدد کسی تقریر من پیدا شود
میگذارد بر دماغ یک جهان معنی قدم
لغزشی کز خامهٔ تحریر من پیدا شود
صفحهٔ کاغذ ندارد تاب جولان شرار
آه از آن دشتیکزو نخجیر من پیدا شود
بوتهٔ دیگر نمیخواهدگداز وهم و ظن
می به ساغر ریز تا اکسیر من پیدا شود
در خیال او بهار افسانهای سر کردهام
باش تا خواب گل از تعبیر من پیدا شود
عمرها شد بیدل احرام صبوحی بستهام
کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
خواهش از ضبط نفس گر قدمی پیش شود
ساغر همت جم کاسهٔ درویش شود
هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک
پایمال قدم هرزهدو خویش شود
میکشد خون امید از دل حسرتکش ما
سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شود
لذت وصل تو از کام تمنا نرود
هر سر مو به تنم گر به مثل نیش شود
نیست دور از اثر غیرت ابرویکجت
جوهرآینه درتیغ ستمکیش شود
چشم ما حلقه به گوش است به نقش قدمی
که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود
فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ، مباد
حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شود
آب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود
اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود
راحتاندیش مباشید که در وادی عشق
وحشت آرام شود آهو اگر میش شود
گفتگو کم کن اگر عافیتت منظور است
بحر هم میرود از خود چو هوا بیششود
نکشی پای ز دامان تغافل که شرار
رفته باشد ز نظر تا قدماندیش شود
رشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل
گرنه مضراب قبولش لب درویش شود
ساغر همت جم کاسهٔ درویش شود
هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک
پایمال قدم هرزهدو خویش شود
میکشد خون امید از دل حسرتکش ما
سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شود
لذت وصل تو از کام تمنا نرود
هر سر مو به تنم گر به مثل نیش شود
نیست دور از اثر غیرت ابرویکجت
جوهرآینه درتیغ ستمکیش شود
چشم ما حلقه به گوش است به نقش قدمی
که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود
فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ، مباد
حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شود
آب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود
اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود
راحتاندیش مباشید که در وادی عشق
وحشت آرام شود آهو اگر میش شود
گفتگو کم کن اگر عافیتت منظور است
بحر هم میرود از خود چو هوا بیششود
نکشی پای ز دامان تغافل که شرار
رفته باشد ز نظر تا قدماندیش شود
رشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل
گرنه مضراب قبولش لب درویش شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
نشاط این بهارم بیگل روبت چهکار آید
توگرآیی طرب آید بهشت آید بهارآید
ز استقبال نازتگر چمن را رخصتی باشد
به صد طاووس بندد نخل ویک آیینهوار آید
پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت
جنونتازیکه صید لاغر ما هم بهکار آید
به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن
خرامی، ناز هرگام تو مضرابی به تار آید
شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت
تبسم گر به لب دزدی چمنها در فشار آید
ندارد موج بیوصلگهر امید جمعیت
هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید
به برق انتظارم میگدازد شوق دیداری
تحیر میدهم آب ای خدا دیدن به بار آید
فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را
سحر گل چیند از جیبم دمی کان شهسوار آید
چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان
کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید
شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران
خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید
هزار آیینه از دست دو عالم میبرد صیقل
که یارب آن پریرو بر من بیدل دچار آید
توگرآیی طرب آید بهشت آید بهارآید
ز استقبال نازتگر چمن را رخصتی باشد
به صد طاووس بندد نخل ویک آیینهوار آید
پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت
جنونتازیکه صید لاغر ما هم بهکار آید
به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن
خرامی، ناز هرگام تو مضرابی به تار آید
شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت
تبسم گر به لب دزدی چمنها در فشار آید
ندارد موج بیوصلگهر امید جمعیت
هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید
به برق انتظارم میگدازد شوق دیداری
تحیر میدهم آب ای خدا دیدن به بار آید
فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را
سحر گل چیند از جیبم دمی کان شهسوار آید
چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان
کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید
شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران
خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید
هزار آیینه از دست دو عالم میبرد صیقل
که یارب آن پریرو بر من بیدل دچار آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
پیری آمدگشت چشمازگریهامکمکم سپید
صبح عجز آماده دندانکرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کمکنند آنکهنه بنیادیکهگردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکلگرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چونعلمکردمنگون، دیدمکه شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی میکند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه میبینی درین صحرا سیاهی کرده است
دور و نزدیکی نمیگردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق
کرد گندم جادههای لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید
پیشخورشید قیامت سایه معدوماست و بس
عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترکمطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید
صبح عجز آماده دندانکرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کمکنند آنکهنه بنیادیکهگردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکلگرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چونعلمکردمنگون، دیدمکه شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی میکند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه میبینی درین صحرا سیاهی کرده است
دور و نزدیکی نمیگردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق
کرد گندم جادههای لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید
پیشخورشید قیامت سایه معدوماست و بس
عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترکمطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
چه شدکه قاصد امید لنگ برگردید
زمان وصل قریب است رنگ برگردید
به عرصهای که نشان یقین بود منظور
نشاید از سرکیش خدنگ برگرذید
به پاس غیرت مردی اگر نظر باشد
به فتح هم نتوان بعد جنگ برگردید
به قتل من چقدر سعی داشت مژگانش
که آخر این دم تیغ فرنگ برگردید
نگاهش ازکجک سرمه بس{جنونی نیست
زه عزم فتنه دم این پلنگ برگردید
حذر ز عبرت کار جهان که خلق آنجا
به باغ رفت و زکام نهنگ برگردید
کمین تیغ اجل فرصتی نمیخواهد
محرف است زمانی که رنگ برگردید
تنزه از هوس جسم باکدورت ساخت
عنان جهد صفاها به زنگ برگردید
وداع الفت این باغکنکه رنگ بهار
ز بس فضای طرب دید تنگ برگردید
گذشتهام به شتابی ز خود که نتوانم
به صد هزار قیامت درنگ برگردید
به خواب راحتکهسار پا زدی بیدل
که از صدای تو پهلوی سنگ برگردید
زمان وصل قریب است رنگ برگردید
به عرصهای که نشان یقین بود منظور
نشاید از سرکیش خدنگ برگرذید
به پاس غیرت مردی اگر نظر باشد
به فتح هم نتوان بعد جنگ برگردید
به قتل من چقدر سعی داشت مژگانش
که آخر این دم تیغ فرنگ برگردید
نگاهش ازکجک سرمه بس{جنونی نیست
زه عزم فتنه دم این پلنگ برگردید
حذر ز عبرت کار جهان که خلق آنجا
به باغ رفت و زکام نهنگ برگردید
کمین تیغ اجل فرصتی نمیخواهد
محرف است زمانی که رنگ برگردید
تنزه از هوس جسم باکدورت ساخت
عنان جهد صفاها به زنگ برگردید
وداع الفت این باغکنکه رنگ بهار
ز بس فضای طرب دید تنگ برگردید
گذشتهام به شتابی ز خود که نتوانم
به صد هزار قیامت درنگ برگردید
به خواب راحتکهسار پا زدی بیدل
که از صدای تو پهلوی سنگ برگردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چو شمع بر سرت اقبال و جاه میگرید
به اوج قدر نخندیکلاه میگرید
در آن بساط که انجام کار نومیدی ست
اگرگداست وگر پادشاه میگرید
به عیش، خاصیت شیشههای می داریم
که خنده بر لب ما قاه قاه میگرید
به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است
ز شرم دعوی باطلگواه میگرید
گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ
همیشه دیدهٔ بخت سیاه میگرید
چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زدهایم
شکست آبله در خاک راه میگرید
به نا امیدی دلکیست چشم بازکند
بس است اگر مژهای گاهگاه میگرید
ز شمعکشته شنیدمکه صبحدم میگفت:
دگر چه دیده گشایم نگاه میگرید
ترحمکرمتوست بروضیع وشریف
که ابر بر گل و خار و گیاه میگرید
کراست یادکه در بارگاه رحمت عام
صواب خنده کند یا گناه میگرید
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
چه عبرتم که به حال من آه میگرید
به اوج قدر نخندیکلاه میگرید
در آن بساط که انجام کار نومیدی ست
اگرگداست وگر پادشاه میگرید
به عیش، خاصیت شیشههای می داریم
که خنده بر لب ما قاه قاه میگرید
به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است
ز شرم دعوی باطلگواه میگرید
گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ
همیشه دیدهٔ بخت سیاه میگرید
چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زدهایم
شکست آبله در خاک راه میگرید
به نا امیدی دلکیست چشم بازکند
بس است اگر مژهای گاهگاه میگرید
ز شمعکشته شنیدمکه صبحدم میگفت:
دگر چه دیده گشایم نگاه میگرید
ترحمکرمتوست بروضیع وشریف
که ابر بر گل و خار و گیاه میگرید
کراست یادکه در بارگاه رحمت عام
صواب خنده کند یا گناه میگرید
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
چه عبرتم که به حال من آه میگرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۸
نقشم از ضعف به اندیشهٔ دیدن نرسید
نامم ازگمشدگیها به شنیدن نرسید
زین خمستان هوس نشئهٔ وهمی داریم
که به تر، طیب دماغم نرسیدن نرسید
طبع آزاد مرا ز آفت دوران غم نیست
پیکر سرو ز پیری به خمیدن نرسید
بال معنی نکشد کوشش هر بیسر و پا
اشک را منصب بینش به دویدن نرسید
غیر نومیدی از این باغ چه گل خواهم چید
رنگ افسردهٔ من گر به پریدن نرسید
بسمل ناز تو گر بال کشد وحشت کو
جوهر آینه هرگز به تپیدن نرسید
تار و پود نفس صبح همان باب فناست
خرقهٔ هستی ما جز به دریدن نرسید
غنچهسان، قطرهٔ اشک مژهٔ شاخ گلیم
سعی ما خون شود اما به چکیدن نرسید
هر کجا پای نهی خاک به زیر قدم است
ما نرفتیم به جاییکه رسیدن نرسید
چشم روزن مگر از بینگهی دریابد
ورنه این ذره که ماییم به دیدن نرسید
چه کنم با دو جهان بار ندامت بیدل
قوت من که به یک ناله کشیدن نرسید
نامم ازگمشدگیها به شنیدن نرسید
زین خمستان هوس نشئهٔ وهمی داریم
که به تر، طیب دماغم نرسیدن نرسید
طبع آزاد مرا ز آفت دوران غم نیست
پیکر سرو ز پیری به خمیدن نرسید
بال معنی نکشد کوشش هر بیسر و پا
اشک را منصب بینش به دویدن نرسید
غیر نومیدی از این باغ چه گل خواهم چید
رنگ افسردهٔ من گر به پریدن نرسید
بسمل ناز تو گر بال کشد وحشت کو
جوهر آینه هرگز به تپیدن نرسید
تار و پود نفس صبح همان باب فناست
خرقهٔ هستی ما جز به دریدن نرسید
غنچهسان، قطرهٔ اشک مژهٔ شاخ گلیم
سعی ما خون شود اما به چکیدن نرسید
هر کجا پای نهی خاک به زیر قدم است
ما نرفتیم به جاییکه رسیدن نرسید
چشم روزن مگر از بینگهی دریابد
ورنه این ذره که ماییم به دیدن نرسید
چه کنم با دو جهان بار ندامت بیدل
قوت من که به یک ناله کشیدن نرسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۱
بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید
خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنید
کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند
ای سیران قفس خدمت صیادکنید
ما هم از گلشن دیدار گلی میچیدیم
هرکجا آینه بینید ز ما یادکنید
یار را باید از آغوش نفس کرد سراغ
آنقدر دور متازید که فریاد کنید
گرد آرام درین دشت تپشخیز کجاست
تا به پایی برسید آبله بنیادکنید
وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد
کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنید
موجم از مشق تپش رفت به توفانگداز
یکگهر معنی افسردنم ارشادکنید
عمرها شد عرقآلود تلاش سخنم
به نسیم نفس سوختهام یاد کنید
بوی گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم
نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنید
صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من
به تکلف اگرم خامه ی بهزاد کنید
نرگس یار به حالم چه نظرهاکه نداشت
معنی منتخبم برسرمن صادکنید
من بیدل سبق مدرسهٔ نسیانم
هرچه کردید فراموش مرا یاد کنید
خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنید
کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند
ای سیران قفس خدمت صیادکنید
ما هم از گلشن دیدار گلی میچیدیم
هرکجا آینه بینید ز ما یادکنید
یار را باید از آغوش نفس کرد سراغ
آنقدر دور متازید که فریاد کنید
گرد آرام درین دشت تپشخیز کجاست
تا به پایی برسید آبله بنیادکنید
وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد
کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنید
موجم از مشق تپش رفت به توفانگداز
یکگهر معنی افسردنم ارشادکنید
عمرها شد عرقآلود تلاش سخنم
به نسیم نفس سوختهام یاد کنید
بوی گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم
نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنید
صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من
به تکلف اگرم خامه ی بهزاد کنید
نرگس یار به حالم چه نظرهاکه نداشت
معنی منتخبم برسرمن صادکنید
من بیدل سبق مدرسهٔ نسیانم
هرچه کردید فراموش مرا یاد کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
یاران در این بیابان از ما اثر مجویید
گمگشتگی سراغیم ما را دگر مجویید
رنگی کزین چمن جست،با هیچکس نپیوست
گرد خرام فرصت از هر گذر مجویید
خفّت زکفهٔ ما معراج بی وقاریست
خود سنج انفعالیم سنگ از شرر مجویید
در پیری از سر حرص مشکل بود گذشتن
زین تیغ زنگ فرسود آب اینقدر مجویید
پا را جدا ز دامن تمکین چه احتمال است
در خانه آنچه گم شد بیرون در مجویید
رنگ پریدهای هست فرصت کمین وحشت
پرواز مقصد ما زین بال و پر مجویید
بی دستگاه تحقیق پوچ است ناز فطرت
گر مغز معنیی نیست جز مو به سر مجویید
عقل و دلایل علم پامال برق عشقند
شب را به شمع و مشعل پیش سحر مجویید
چون شمع، شرم مقصد بر خاک دوخت مژگان
سر رفته رفته باشد زین بیشتر مجویید
هرجا نفس فروماند بر دل فتاد بارش
گمگشتن پی موج جز در گهر مجویید
جاییکه یأس بیدل نالد ز بینوایی
نم از مژه مخواهید آه از جگر مجویید
گمگشتگی سراغیم ما را دگر مجویید
رنگی کزین چمن جست،با هیچکس نپیوست
گرد خرام فرصت از هر گذر مجویید
خفّت زکفهٔ ما معراج بی وقاریست
خود سنج انفعالیم سنگ از شرر مجویید
در پیری از سر حرص مشکل بود گذشتن
زین تیغ زنگ فرسود آب اینقدر مجویید
پا را جدا ز دامن تمکین چه احتمال است
در خانه آنچه گم شد بیرون در مجویید
رنگ پریدهای هست فرصت کمین وحشت
پرواز مقصد ما زین بال و پر مجویید
بی دستگاه تحقیق پوچ است ناز فطرت
گر مغز معنیی نیست جز مو به سر مجویید
عقل و دلایل علم پامال برق عشقند
شب را به شمع و مشعل پیش سحر مجویید
چون شمع، شرم مقصد بر خاک دوخت مژگان
سر رفته رفته باشد زین بیشتر مجویید
هرجا نفس فروماند بر دل فتاد بارش
گمگشتن پی موج جز در گهر مجویید
جاییکه یأس بیدل نالد ز بینوایی
نم از مژه مخواهید آه از جگر مجویید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۷
بر خیالی چیدهایم از دیده تا دل انتظار
لیلی این انجمن وهم است و محمل انتظار
تا دل از امید غافل بود تشویشی نبود
ساز استغنای ما را کرد باطل انتظار
هرکه را دیدیم فکری آنسوی تحقیق داشت
بیکرانی رفت از این دریای ساحل انتظار
از هوس جز ناامیدی با چه پردازدکسی
جستوجو آواره است و پای در گل انتظار
نقش پا هر گامت آغوش دگر وامیکند
ای طلب شرمی که دارد چشم منزل انتظار
قطرهات دریاست گر از وهم گوهر بگذری
عالمی را کرده است از وصل غافل انتظار
چشم واکردیم اما فرصت دیدار کو
بر شرارکاغذ ما بست محمل انتظار
عمرها شد از توقع آبیار عبرتیم
ریشهٔ کشت امل خاک است و حاصل انتظار
بر شبستان خیال وهم و ظن آتش زنید
شمع خاموش است و میسوزد به محفل انتظار
وعدهٔ احسان به معنی ازگدایی نیست کم
از کرم ظلم است اگر خواهد ز سایل انتظار
مردهایم اما همان صبح قیامت در نظر
اینکفن میپرورد در چشم بسمل انتظار
در محبت آرزو را اعتبار دیگر است
این حریفان وصل میخواهند و بیدل انتظار
لیلی این انجمن وهم است و محمل انتظار
تا دل از امید غافل بود تشویشی نبود
ساز استغنای ما را کرد باطل انتظار
هرکه را دیدیم فکری آنسوی تحقیق داشت
بیکرانی رفت از این دریای ساحل انتظار
از هوس جز ناامیدی با چه پردازدکسی
جستوجو آواره است و پای در گل انتظار
نقش پا هر گامت آغوش دگر وامیکند
ای طلب شرمی که دارد چشم منزل انتظار
قطرهات دریاست گر از وهم گوهر بگذری
عالمی را کرده است از وصل غافل انتظار
چشم واکردیم اما فرصت دیدار کو
بر شرارکاغذ ما بست محمل انتظار
عمرها شد از توقع آبیار عبرتیم
ریشهٔ کشت امل خاک است و حاصل انتظار
بر شبستان خیال وهم و ظن آتش زنید
شمع خاموش است و میسوزد به محفل انتظار
وعدهٔ احسان به معنی ازگدایی نیست کم
از کرم ظلم است اگر خواهد ز سایل انتظار
مردهایم اما همان صبح قیامت در نظر
اینکفن میپرورد در چشم بسمل انتظار
در محبت آرزو را اعتبار دیگر است
این حریفان وصل میخواهند و بیدل انتظار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۷
دام ز سیر گلشن اسباب در نظر
رنگی که شعله میزندم آب در نظر
خون شد دل ازتکلف اسباب زندگی
یک لفظ پوچ و آن همه اعراب در نظر
مخمل نهایم ولیک ز غفلت نصیب ماست
بیدارییکه نیست به جز خواب در نظر
در وادی طلب که سراب است چشمهاش
اشکی مگر نشان دهدم آب در نظر
همواری از طبیعت روشن نمیرود
تار نگاه را نبود تاب در نظر
گلها چوشبنمت به سروچشم جا دهند
گر باشدت رعایت آداب در نظر
بر خویش هم در حسدت باز میشود
گرگل کند حقیقت احباب در نظر
یارب صداع غفلت ما را علاج چیست
مخموری خیال و می ناب در نظر
موهومی حقیقت ما را نمودهاند
چون نقطهٔ دهان تو نایاب در نظر
دیگر ز سایهٔ دم تیغتکجا رویم
سرها سجود مایل محراب در نظر
غافل مشو که انجمن اعتبارها
ویرانهایست وحشت سیلاب در نظر
آسودهایم درکف خاکستر امید
بیدلکراست بستر سنجاب در نظر
رنگی که شعله میزندم آب در نظر
خون شد دل ازتکلف اسباب زندگی
یک لفظ پوچ و آن همه اعراب در نظر
مخمل نهایم ولیک ز غفلت نصیب ماست
بیدارییکه نیست به جز خواب در نظر
در وادی طلب که سراب است چشمهاش
اشکی مگر نشان دهدم آب در نظر
همواری از طبیعت روشن نمیرود
تار نگاه را نبود تاب در نظر
گلها چوشبنمت به سروچشم جا دهند
گر باشدت رعایت آداب در نظر
بر خویش هم در حسدت باز میشود
گرگل کند حقیقت احباب در نظر
یارب صداع غفلت ما را علاج چیست
مخموری خیال و می ناب در نظر
موهومی حقیقت ما را نمودهاند
چون نقطهٔ دهان تو نایاب در نظر
دیگر ز سایهٔ دم تیغتکجا رویم
سرها سجود مایل محراب در نظر
غافل مشو که انجمن اعتبارها
ویرانهایست وحشت سیلاب در نظر
آسودهایم درکف خاکستر امید
بیدلکراست بستر سنجاب در نظر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۶
رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز
چشم بر خاکستر بال است پروازم هنوز
بیتو پیش از اشک شبنم زین گلستان رفتهام
می دهد گل از شکست رنگ آوازم هنوز
پیکرم چون اشک در ضبط نفس گردید آب
می شمارد عشق چون آیینه غمازم هنوز
زین چمن عمریست گلچین تماشای توام
دور از آغوش خیالت یک گل اندازم هنوز
زندگی وصل است اما کو سر و برگ تمیز
چول نفس صیدم به فتراک است میتازم هنوز
عشق حیرانم، غبارم را کجا خواهد شکست
یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز
مژدهای از وصل دارم خانه خالی میکنم
ای نفس ضبطی که من آیینه پردازم هنوز
رفتهام عمریست زین محفل، نوای فرصتم
سادهلوحان رشته میبندند بر سازم هنوز
مردهام اما همان رقص غبارم تازه است
خاک راه کیستم یا رب که مینازم هنوز
یک قفس قمریست از شور جنون خاکسترم
چون نگه در سرمه هم میبالد آوازم هنوز
سوختن از شعلهٔ من خامی حسرت نبرد
دیدهام انجامکار و داغ آغازم هنوز
کی برم چون صبح کام از عشرت جان باختن
منکه چونگل از ضعیفی رنگ میبازم هنوز
مشت خاکم تا کجا چرخم به پستی افکند
نقش پا گر افسرم سازد سرافرازم هنوز
شبنم رمطینتم بیدلگر افسردم چه باک
میرسد بر یک جهان بیطاقتی نازم هنوز
چشم بر خاکستر بال است پروازم هنوز
بیتو پیش از اشک شبنم زین گلستان رفتهام
می دهد گل از شکست رنگ آوازم هنوز
پیکرم چون اشک در ضبط نفس گردید آب
می شمارد عشق چون آیینه غمازم هنوز
زین چمن عمریست گلچین تماشای توام
دور از آغوش خیالت یک گل اندازم هنوز
زندگی وصل است اما کو سر و برگ تمیز
چول نفس صیدم به فتراک است میتازم هنوز
عشق حیرانم، غبارم را کجا خواهد شکست
یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز
مژدهای از وصل دارم خانه خالی میکنم
ای نفس ضبطی که من آیینه پردازم هنوز
رفتهام عمریست زین محفل، نوای فرصتم
سادهلوحان رشته میبندند بر سازم هنوز
مردهام اما همان رقص غبارم تازه است
خاک راه کیستم یا رب که مینازم هنوز
یک قفس قمریست از شور جنون خاکسترم
چون نگه در سرمه هم میبالد آوازم هنوز
سوختن از شعلهٔ من خامی حسرت نبرد
دیدهام انجامکار و داغ آغازم هنوز
کی برم چون صبح کام از عشرت جان باختن
منکه چونگل از ضعیفی رنگ میبازم هنوز
مشت خاکم تا کجا چرخم به پستی افکند
نقش پا گر افسرم سازد سرافرازم هنوز
شبنم رمطینتم بیدلگر افسردم چه باک
میرسد بر یک جهان بیطاقتی نازم هنوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
غم نهتنها بر دلم نالید و بس
عیش هم بر فرصتم خندید و بس
گر طواف کعبهٔ درد آرزوست
میتوان گرد دلم گردید و بس
چون گلم زین باغ عبرت دادهاند
آنقدر دامن که باید چید و بس
جاده چون طی شد حضور منزل است
رشته میباید به پا پیچید و بس
علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ
اینقدر میبایدت فهمید و بس
صحبت دل با نفس معکوس بود
سبحه اینجا رشته گردانید و بس
دل حرم تا دیر در خون میتپید
خانه راه خانه میپرسید و بس
چون شرر در راه کس گردی نبود
شرم فرصت چشم ما پوشید و بس
بر بهار عیش مینازد غنا
بیخبرکاینگل قناعت چید و بس
بیقرارم داشت درد احتیاج
نالهای کردم که کس نشنید و بس
منزل مقصود پرسیدم ز اشک
گفت باید یک مژه لغزید و بس
بیدل اسباب جهان چیزی نبود
زندگی خواب پریشان دید و بس
عیش هم بر فرصتم خندید و بس
گر طواف کعبهٔ درد آرزوست
میتوان گرد دلم گردید و بس
چون گلم زین باغ عبرت دادهاند
آنقدر دامن که باید چید و بس
جاده چون طی شد حضور منزل است
رشته میباید به پا پیچید و بس
علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ
اینقدر میبایدت فهمید و بس
صحبت دل با نفس معکوس بود
سبحه اینجا رشته گردانید و بس
دل حرم تا دیر در خون میتپید
خانه راه خانه میپرسید و بس
چون شرر در راه کس گردی نبود
شرم فرصت چشم ما پوشید و بس
بر بهار عیش مینازد غنا
بیخبرکاینگل قناعت چید و بس
بیقرارم داشت درد احتیاج
نالهای کردم که کس نشنید و بس
منزل مقصود پرسیدم ز اشک
گفت باید یک مژه لغزید و بس
بیدل اسباب جهان چیزی نبود
زندگی خواب پریشان دید و بس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
چند نشینی به کلفت دل مأیوس
همچو دویدن به طبع آبله محبوس
ای نفس از دل برآر رخت توهم
خانهٔ آیینه نیست عالم ناموس
ریخت ندامت به دامنم دل پر خون
آبلهای بود حاصل کف افسوس
سرکشی از طینتم گمان نتوان برد
نقش قدم کس ندید جز به زمینبوس
دامن شب تا به کی بود کفن صبح
به که برآیی ز گرد کلفت ناموس
ناله در اشک زد ز عجز رسایی
آب شد این شعله از ترقی معکوس
صد چمن امید لیک داغ فسردن
نامهٔ رنگم که بست بر پر طاووس؟
آتش دیر از هوای عشق بلند است
گبر نفس غرهٔ دمیدن ناقوس
چیست مجاز انفعال رمز حقیقت
جلوه عرق کرد گشت آینه محبوس
بیدل، اگر دست ما ز جام تهی شد
پای طلب کی شود ز آبله مأیوس
همچو دویدن به طبع آبله محبوس
ای نفس از دل برآر رخت توهم
خانهٔ آیینه نیست عالم ناموس
ریخت ندامت به دامنم دل پر خون
آبلهای بود حاصل کف افسوس
سرکشی از طینتم گمان نتوان برد
نقش قدم کس ندید جز به زمینبوس
دامن شب تا به کی بود کفن صبح
به که برآیی ز گرد کلفت ناموس
ناله در اشک زد ز عجز رسایی
آب شد این شعله از ترقی معکوس
صد چمن امید لیک داغ فسردن
نامهٔ رنگم که بست بر پر طاووس؟
آتش دیر از هوای عشق بلند است
گبر نفس غرهٔ دمیدن ناقوس
چیست مجاز انفعال رمز حقیقت
جلوه عرق کرد گشت آینه محبوس
بیدل، اگر دست ما ز جام تهی شد
پای طلب کی شود ز آبله مأیوس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۲
فریاد جهان سوخت نفس سعی کمندش
تا سرمه رسانید به مژگان بلندش
از حیرت راه طلبش انجم و افلاک
گم کرد صدا قافلهٔ زنگله بندش
ننمود سحر نیز درین معرض ناموس
بیش از دو نفس رشته به صد چاک پرندش
هر گرد که برخاست ازین دشت پری بود
یارب به چه رفتار جنون کرد سمندش
صد مصر شکر آب شد از شرم حلاوت
پیش دو لب او که مکرر شده قندش
کو تحفهٔ دیگر که بیرزد به قبولی
دل پیشکشی بود که در خاک فکندش
جز در چمن شرم جمالش نتوان دید
ای آیینهسازان عرق افتاد پسندش
تسلیم به غارتکدهٔ یأس ندارد
جز سجده که ترسم ز جبینم ببرندش
چون من ز دل خاک کمربسته جهانی
تا زور چه همتگسلد اینهمه بندش
تشویش دل کس نتوان سهل شمردن
زان شیشه حذر کن که به راهت شکنندش
دل فتنهٔ شورافکن هنگامهٔ هستی است
نُه مجمر گردون و یک آواز سپندش
بیدل به که گویم غم بیداد محبت
این تیر نه آهیست که از دل شکنندش
تا سرمه رسانید به مژگان بلندش
از حیرت راه طلبش انجم و افلاک
گم کرد صدا قافلهٔ زنگله بندش
ننمود سحر نیز درین معرض ناموس
بیش از دو نفس رشته به صد چاک پرندش
هر گرد که برخاست ازین دشت پری بود
یارب به چه رفتار جنون کرد سمندش
صد مصر شکر آب شد از شرم حلاوت
پیش دو لب او که مکرر شده قندش
کو تحفهٔ دیگر که بیرزد به قبولی
دل پیشکشی بود که در خاک فکندش
جز در چمن شرم جمالش نتوان دید
ای آیینهسازان عرق افتاد پسندش
تسلیم به غارتکدهٔ یأس ندارد
جز سجده که ترسم ز جبینم ببرندش
چون من ز دل خاک کمربسته جهانی
تا زور چه همتگسلد اینهمه بندش
تشویش دل کس نتوان سهل شمردن
زان شیشه حذر کن که به راهت شکنندش
دل فتنهٔ شورافکن هنگامهٔ هستی است
نُه مجمر گردون و یک آواز سپندش
بیدل به که گویم غم بیداد محبت
این تیر نه آهیست که از دل شکنندش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش
قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش
محیطعشقبرمحرومیآنقطرهمیگرید
که دهر از تنگ چشمی در صدف وامیکند جایش
درین گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان
که عنقا هم غم بیآشیانیکرد عنقایش
اگرکام امیدی بر نگرداند می هستی
توان پیمانه پرکرد از شکست رنگ مینایش
حضور آفتاب از سایهگرد عجز میچیند
زپستی تا برون آیی نگاهیکن به بالایش
فزودنها نقاب وحشت است اجزای امکان را
نیابی جز شرر سنگیکه بشکافی معمایش
برون از عرض نقصانم کمالش عالمی دارد
نمودم قطرهواری موج سر دادم به دریایش
زیارتگاه احوال شهید کیست این گلشن
که در خون میتپد نظاره از رنگ تماشایش
به زندان داشت عمری جرأت جولان غبارم را
به دامن پاکشیدن داد آخر سر به صحرایش
ترحمکن برآن بیدلکه از افسون نومیدی
به مطلب میفشاند دست و برخود میرسد پایش
قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش
محیطعشقبرمحرومیآنقطرهمیگرید
که دهر از تنگ چشمی در صدف وامیکند جایش
درین گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان
که عنقا هم غم بیآشیانیکرد عنقایش
اگرکام امیدی بر نگرداند می هستی
توان پیمانه پرکرد از شکست رنگ مینایش
حضور آفتاب از سایهگرد عجز میچیند
زپستی تا برون آیی نگاهیکن به بالایش
فزودنها نقاب وحشت است اجزای امکان را
نیابی جز شرر سنگیکه بشکافی معمایش
برون از عرض نقصانم کمالش عالمی دارد
نمودم قطرهواری موج سر دادم به دریایش
زیارتگاه احوال شهید کیست این گلشن
که در خون میتپد نظاره از رنگ تماشایش
به زندان داشت عمری جرأت جولان غبارم را
به دامن پاکشیدن داد آخر سر به صحرایش
ترحمکن برآن بیدلکه از افسون نومیدی
به مطلب میفشاند دست و برخود میرسد پایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۴
طرب خواهی درین محفل برون آ گامی آن سویش
بنالد موج از دریا، تهی ناکرده پهلویش
گلستانی که حرص احرام عشرت بسته است آنجا
به جای سبزه میروید دم تیغ از لب جویش
چراغ مطلب نایاب ما روشن نمیگردد
نفس تا چند باید سوخت در وهم تک و پویش
به آهی میتوانم ساز تسخیر جهان کردن
به دست آوردهام سر رشتهای از تار گیسویش
غبار یک جهان دل میکند توفان نومیدی
مبادا سر بر آرد جوهر از آیینهای رویش
به تاراج نگاه ناتوانش دادهام طاقت
هنوزم در کمین قامت پیریست ابرویش
صبا تا گردی از خاک سر راه تو میآرد
چمن در کاسهٔ گل میکند در یوزهٔ بویش
درین محفل ندارد سایه هم امید آسودن
مگر در خانهٔ خورشید گردد گرم پهلویش
جنون را تهمت عجز است بیسرمایگیهایت
گریبانی نداری تا ببینی زور بازویش
هوای گل نمیدانم دماغ مل نمیفهمم
سری دارم که سامان نیست جز تسلیم زانویش
به زلفی بستهام دل از مضامینم چه میپرسی
دو عالم معنی باریک قربان سر مویش
کرا تاب عتاب اوست بیدل کاتش سوزان
به خاکستر نفس می دزدد از اندیشه ی خویش
بنالد موج از دریا، تهی ناکرده پهلویش
گلستانی که حرص احرام عشرت بسته است آنجا
به جای سبزه میروید دم تیغ از لب جویش
چراغ مطلب نایاب ما روشن نمیگردد
نفس تا چند باید سوخت در وهم تک و پویش
به آهی میتوانم ساز تسخیر جهان کردن
به دست آوردهام سر رشتهای از تار گیسویش
غبار یک جهان دل میکند توفان نومیدی
مبادا سر بر آرد جوهر از آیینهای رویش
به تاراج نگاه ناتوانش دادهام طاقت
هنوزم در کمین قامت پیریست ابرویش
صبا تا گردی از خاک سر راه تو میآرد
چمن در کاسهٔ گل میکند در یوزهٔ بویش
درین محفل ندارد سایه هم امید آسودن
مگر در خانهٔ خورشید گردد گرم پهلویش
جنون را تهمت عجز است بیسرمایگیهایت
گریبانی نداری تا ببینی زور بازویش
هوای گل نمیدانم دماغ مل نمیفهمم
سری دارم که سامان نیست جز تسلیم زانویش
به زلفی بستهام دل از مضامینم چه میپرسی
دو عالم معنی باریک قربان سر مویش
کرا تاب عتاب اوست بیدل کاتش سوزان
به خاکستر نفس می دزدد از اندیشه ی خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خلقی است شمعوار در این قحط جای فیض
قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض
بیهوده بر ترانهٔ وهم و گمان مپیچ
قانون این بساط ندارد نوای فیض
از صبح این چمن نکشی ساغر فریب
خمیازه موج میزند از خندههای فیض
نام کرم اگر شنوی در جهان بس است
اینجا گذشته است ز عنقا همای فیض
حشر هوس ز شور کرم گرد میکند
امن است هرکجا بهمیان نیست پایفیض
اقبال ظلم پایه بهاوجی رسانده است
کانجا نمیرسد ز ضعیفی دعای فیض
چشمت ز خواب باز نگردیده صبح رفت
ترسم زگریه وانکشی خونبهای فیض
گرد حقیقتی به نظر عرضه میدهند
تا چشم کیست قابل این توتیای فیض
از دود آه منصب داغ جنون بلند
گلزار غیر ابر ندارد لوای فیض
عمریست درکمینگه ساز خموشیام
چین کرده است ناله کمند رسای فیض
آخر بهخواب مرگ کشد صبح پیریت
افسون لغزش مژه دارد صفای فیض
آغوش صبح میکند اینجا وداع شب
بیدل بقدر نفی تو خالیست جای فیض
قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض
بیهوده بر ترانهٔ وهم و گمان مپیچ
قانون این بساط ندارد نوای فیض
از صبح این چمن نکشی ساغر فریب
خمیازه موج میزند از خندههای فیض
نام کرم اگر شنوی در جهان بس است
اینجا گذشته است ز عنقا همای فیض
حشر هوس ز شور کرم گرد میکند
امن است هرکجا بهمیان نیست پایفیض
اقبال ظلم پایه بهاوجی رسانده است
کانجا نمیرسد ز ضعیفی دعای فیض
چشمت ز خواب باز نگردیده صبح رفت
ترسم زگریه وانکشی خونبهای فیض
گرد حقیقتی به نظر عرضه میدهند
تا چشم کیست قابل این توتیای فیض
از دود آه منصب داغ جنون بلند
گلزار غیر ابر ندارد لوای فیض
عمریست درکمینگه ساز خموشیام
چین کرده است ناله کمند رسای فیض
آخر بهخواب مرگ کشد صبح پیریت
افسون لغزش مژه دارد صفای فیض
آغوش صبح میکند اینجا وداع شب
بیدل بقدر نفی تو خالیست جای فیض
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
عالم همه داغست و ندارد اثر داغ
در لالهستان نیستکسی را خبر داغ
دل قابلگلکردن اسرار جنون نیست
در زبر سیاهی است هنوزم سحر داغ
نقش پی خورشید همان ظلمت شام است
از شعله سراغی ندهد جز اثر داغ
محوکف خاکستر خویشمکه تب عشق
اخگر صفتم پنبه دماند از جگر داغ
عالم همه در دیدهٔ عشاق سیاه است
بر دود تنیده است هجوم نظر داغ
کس ساغرتحقیق زتقلید نگیرد
تا دل بود از لاله نپرسی خبر داغ
رنگی دگر از گلشن رازم نتوان چید
نخلی است جنون شعله بهار ثمر داغ
عمریست بهحیرتکدهٔ عجز مقیمم
در نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ
فریادکه شد عمر ز نومیدی مطلب
خاکی نفشاندیم جز آتش به سر داغ
از هیچگلی بوی وفایی نشنیدیم
دل داغ شد و حلقه زد آخر به در داغ
در زنگ خوش است آینهٔ سوخته جانان
بیدل نکشی جامهٔ ماتم ز بر داغ
در لالهستان نیستکسی را خبر داغ
دل قابلگلکردن اسرار جنون نیست
در زبر سیاهی است هنوزم سحر داغ
نقش پی خورشید همان ظلمت شام است
از شعله سراغی ندهد جز اثر داغ
محوکف خاکستر خویشمکه تب عشق
اخگر صفتم پنبه دماند از جگر داغ
عالم همه در دیدهٔ عشاق سیاه است
بر دود تنیده است هجوم نظر داغ
کس ساغرتحقیق زتقلید نگیرد
تا دل بود از لاله نپرسی خبر داغ
رنگی دگر از گلشن رازم نتوان چید
نخلی است جنون شعله بهار ثمر داغ
عمریست بهحیرتکدهٔ عجز مقیمم
در نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ
فریادکه شد عمر ز نومیدی مطلب
خاکی نفشاندیم جز آتش به سر داغ
از هیچگلی بوی وفایی نشنیدیم
دل داغ شد و حلقه زد آخر به در داغ
در زنگ خوش است آینهٔ سوخته جانان
بیدل نکشی جامهٔ ماتم ز بر داغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک
با صدف بود لبی در جگر دریا خشک
اشکگو دردسر تربیت ما نکشد
از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد
آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نیست
تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک
پی رشحکرم آب رخ امید مریز
ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک
سعی مژگان چقدر نمیشد از دیدهٔ ما
کوشش ابر محالستکند دربا خشک
ای خوش آن بحر سرشتی که بود در طلبش
سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم به جواب ناصح
همچو برگی که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست
چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک
عشق بی رنگ از این وسوسهها مستغنی است
دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک
بگذر از حاصل امکان که درین مزرع وهم
سبزهها ریخته تا بال و پر عنقا خشک
هم چو نظاره که از دیدهٔ تر میگذرد
درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما
پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
بیدل از دیده حیران غم اشکی خونکرد
خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک
با صدف بود لبی در جگر دریا خشک
اشکگو دردسر تربیت ما نکشد
از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد
آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نیست
تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک
پی رشحکرم آب رخ امید مریز
ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک
سعی مژگان چقدر نمیشد از دیدهٔ ما
کوشش ابر محالستکند دربا خشک
ای خوش آن بحر سرشتی که بود در طلبش
سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم به جواب ناصح
همچو برگی که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست
چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک
عشق بی رنگ از این وسوسهها مستغنی است
دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک
بگذر از حاصل امکان که درین مزرع وهم
سبزهها ریخته تا بال و پر عنقا خشک
هم چو نظاره که از دیدهٔ تر میگذرد
درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما
پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
بیدل از دیده حیران غم اشکی خونکرد
خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک