عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
با کسی کی می کنم در عشقبازی همرهی
من که دایم از دل خود می کنم پهلو تهی
از ضعیفی برنمی آید ز لب فریاد من
ناله هم آخر به عشقت کرد با من کوتهی
شغل عشقم کرد از سامان عالم بی نیاز
بیستون فرهاد را بس مسند شاهنشهی
پا به دامن کش چو کوه و رسم تمکین پیشه کن
همچو دریا چند بتوان جوش زد از بی تهی
می گریزم، رهبری هرجا که می بینم سلیم
خضر این وادی ز بس کرده ست با من بیرهی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در تهنیت وزارت یافتن اسلام خان
ای سواد هند از کلکت نگارستان چین
کار و بار ملک هرگز این سر و سامان نداشت
نامه ی اقبال پیش از کلک دولت پرورت
داشت گرچه رونقی، اما به این عنوان نداشت
رشک بر شاه جهان آید سکندر را که او
چون تو دستوری خرداندیش و حکمت دان نداشت
از خطت فرمان شه شد چون نگارستان چین
این قدر خیل پری، جمشید در فرمان نداشت
پادشاهی آنچنان را این چنین باید وزیر
آنچه می بایست، شد، زین خوبتر امکان نداشت
کار دولت شد قوی از کلک محکم کار تو
خوب شد، آری ستونی این بلندایوان نداشت
از دواتت عافیت را ساز شد سامان کار
کز برای سینه های ریش، مرهمدان نداشت
چون تو دستوری ندارد هفت اقلیم جهان
این گمان هرگز به بخت خویش، هندستان نداشت
با شجاعت جمع در عهد تو شد دانشوری
در زمان هیچ کس تیر قلم پیکان نداشت
مصرع شمشیر از کلک تو شد بیتی تمام
هیچ دیوانی دو مصرع این چنین چسبان نداشت
پشت شمشیر تو از دلگرمی کلکت قوی ست
قطره ی آبی وگرنه این همه طوفان نداشت
کرد او را خامه ات از وادی حیرت خلاص
رهنمایی خضر سوی چشمه ی حیوان نداشت
نامت از سرچشمه ی خورشید آبش می دهد
آبرویی کاین زمان دارد نگین در کان نداشت
شد کف دست تو دل ها را مقام عافیت
گوهر این آسودگی در مخزن عمان نداشت
تا صلای عام، دست گوهرافشانت نداد
جامه همچون پوست بر تن خلق را دامان نداشت
مهر جودت بر برات رزق اشیا تا نبود
موج دریا بی دهن بود و صدف دندان نداشت
صاحبا! عزم سفر میمون و فرخ فال باد
بی تو خیل شاه را فتح و ظفر امکان نداشت
کرده بیماری مرا نوعی ضعیف و ناتوان
کاین تن رنجور، پنداری که هرگز جان نداشت
غربت و بیماری ام پامال حیرت کرده است
هیچ کس را همچو من، دور جهان حیران نداشت
چند روزی رخصتم ده تا کنم درمان خود
گرچه هرگز درد بیماران دل، درمان نداشت
مختصر کردم حدیث حال خود در خدمتت
ورنه چون اوصاف تو، درددلم پایان نداشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ساخت درد تازه محو از خاطرم آزارها
می کند سوزن تهی پارا علاج خارها
پرنیان شعله می بافم زتار و پود آه
می توان دریافت حالم از قماش کارها
گرد کلفت بسکه آید با سرشک از دل به چشم
پرده های دیده در ما و تو شد دیوارها
هر قدر طول امل، آزار مردم بیشتر
هست درخورد درازی پیچ و تاب مارها
نشتر مضراب چون بر رگ زنی طنبور را
خون به جای نغمه می آید برون از تارها
با بزرگانست جویا نشئهٔ کوچک دلی
همزبان گردند با هر کودکی کهسارها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بیا از قید بیدردی دمی آزاد کن ما را
ز درد ساغر غم ای محبت شاد کن ما را
نوشتم در وصیت نامهٔ طومار آه خود
که صیدی را به خون غلطان چو بینی یاد کن ما را
خمارم رهبر دشت فنا گردید ای ساقی
کرم فرما و از ته جرعه ای ایجاد کن ما را
خراب رنجش بیجا شده معمورهٔ طاقت
بیفشان گرد کلفت از دل و آباد کن ما را
خماره باده غفلت فراوان درد سر دارد
زسر جوش ندامت ساغری امداد کن ما را
سراغ ما نمی یابی مگر در وادی عنقا
زخود رفتن به هر جا می رسی فریاد کن ما را!‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
در عشق دل چو مخزن اسرار شد مرا
آئینه تجلی دیدار شد مرا
از بس نهان ز درد تو در گرد کلفتم
رنگ شکسته رخنهٔ دیوار شد مرا
برباد پای شوق و برون تاختم زخویش
پست و بلند مرحله هموار شد مرا
باشد مدام گرم پرافشانی از طپش
دل عندلیب آن گل رخسار شد مرا
تنگی دل فزود به کتمان راز عشق
قفل در خزینهٔ اسرار شد مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
می کنند احباب بی معنی مکدر سینه را
عکس طوطی سبزهٔ زنگار بس آیینه را
دیدنت از غم بپردازد دل بی کینه را
روی خندانت کند صیقل گری آیینه را
طاقت یکدم خمارم نیست یا پیر مغان
از قطار هفته بیرون کن شب آدینه را
هرزه خرج گوهر رنگین معنی نیستم
از خموشی قفل بر در می نهم گنجینه را
رخنه ها افکند درد ناله اش همچون جرس
گرچه کردم آهنین از سخت جانی سینه را
یاد پیچ و تاب زلفش کی رود از خاطرم
جوهر آیینه گردیداین دل بی کینه را
با چنین ضعفی که شد پیراهن تن بار او
چون توان برداشت جویا خرقهٔ پشمینه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دارد همیشه عشق سخن ناتوان مرا
در تاب و تب چو شمع فکنده زبان مرا
در تنگنای جسم ز ضبط فغان شکافت
منقاروار هر قلم استخوان مرا
از خارخار ناوک مژگان او نماند
جز استخوان و پوست به تن چون کمان مرا
مصنونم از گداز محبت که افکند
بر پای سرو یار چو آب روان مرا
تا کی ز آشنایی سنگین دلان زند
صراف عشق بر محک امتحان مرا
اندیشه کردنی است سراپای او ولی
برده خیال موی کمر از میان مرا
لخت دل برشته و مشت سرشک تلخ
در راه جستجوی تو بس آب و نان مرا
جویا بطرز آن غزل صائب است این
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
همتم تا دست پر زور هوس پیچیده است
در دل تنگم حباب آسا نفس پیچیده است
می چکد خون نیاز عاشق از بال و پرت
ای کبوتر نامه را دست چه کس پیچیده است
از زمین تا آسمان آوازهٔ بیداد اوست
ناله ام در تنگنای این قفس پیچیده است
تا دل صد چاک ر ا دردت به شور آورده است
در فضای سینه آواز جرس پیچیده است
شب، شراری در دل از گرمی خوی او فتاد
بر سراپا آتشم مانند خس پیچیده است
بادهٔ غفلت ز هوشش برد تا صبح نشور
بر تو بیجا اینقدر جویا عسس پیچیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
از لقای مه تسلی دیدهٔ مهجور نیست
الفتی این زخم را با مرهم کافور نیست
هر چه در هر جا نباشد تحفه بودن را سزاست
در جناب کبریا جز عجوز ما منظور نیست
بادهٔ پرزور نتواند زجا بردار دم
چون کنم کز ضعف رفتن از خودم مقدور نیست
از شکفتن در بهار زندگی بی بهره است
هر کرا زخم دلش مانند گل ناسور نیست
هر قدر بیگانه تر معنی به دل نزدیک تر
یار اگر دوری گزیند از بر ما دور نیست
شعلهٔ آواز چون دل را بر آتش می کشد
حسن شوخی در پس این پرده گر مستور نیست
پیش آن کو یافت جویا نشئهٔ بیداد عشق
فرقی از خون جگر تا بادهٔ انگور نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
شکوه عشق به پا سقف آسمان دارد
به سرو آه من این قمری آشیان دارد
تنی چو شمع بود در حساب سوختگان
که مهر داغ به طومار استخوان دارد
توان به حسن ادب پاس آشنایی داشت
زحفظ مرتبه این گنج پاسبان دارد
زحلقه حلقهٔ جوهر چو محشر سیماب
شکوه حسن تو آیینه را تپان دارد
زحرف کس نشنیدیم بوی یکرنگی
به رنگ غنچه گر از لخت دل زبان دارد
همیشه قطع کلامم کنی به تیغ زبان
چنین دو نیم سخن را مزن که جا ن دارد
هر آن حریف که چیزی به خویش نسپرده است
فراغت عجبی از نگاهبان دارد
زسوز عشق کسی را که تن به سختی داد
چو نای پوست به تن حکم استخوان دارد
من و شکایت افلاک؟ کافرم جویا!‏
اگر دلم سر سودای این دکان دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
از سوز دلم دیدهٔ مهجور شود خشک
هر قطرهٔ خون در تن رنجور شود خشک
ای مغبچهٔ مگشا سر خم محتسب آمد
این چشمه مباد از نظر شور شود خشک
هر سر که در او زمزمهٔ عشق نباشد
امید که چون کاسهٔ طنبور شود خشک
هرگز نبرد نام می از مرده دلی ها
یارب لب زاهد چو لب گور شود خشک
آن زخم که لب تشنهٔ آب دم تیغ است
مپسند که همچون لب مخمور شود خشک
جویا ز تف آتش دل سیل سرشکم
چون آینه در دیدهٔ مهجور شود خشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
از غرور توبه غرق معصیت تا گردنم
تر شد از اشک پشیمانی همانا دامنم
سر ز بار منت احسان نیارم راست کرد
لطف یاران طوق سنگینی شده بر گردنم
بسکه کاهیدم ز درد عشق چون گرد عبیر
کرده پنهان ضعف تن در پردهٔ پیراهنم
در خیال آن سر مژگان ز بس بگداختم
همچو ماهی استخوان خارییست پنهان در تنم
دامنی بر آتشم جویا زند هر برگ گل
سوز عشق او یکی صد شد ز سیر گلشنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
در چمن با درد عشقت گر دمی منزل کنم
برگ برگ غنچه ها را لخت لخت دل کنم
نیست آسان در غمش سامان درد اندوختن
نقد داغ دل به صد خون جگر حاصل کنم
یاد معشوق ز خاطر رفته ذوق دیگر است
در تلاشم کز تو خود را لحظه ای غافل کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
خود را به تو بی راحله رفتم برسانم
چون گرد پی قافله رفتم برسانم
چون دیدهٔ گریان به زبانی که ندارم
از دل به تو حرف گله رفتم برسانم
خود را ز ره شوق به سر منزل تحقیق
از خویش دو صد مرحله رفتم برسانم
در تاب و تب امشب جگر از تشنگیم سوخت
جامی به لب از آبله رفتم برسانم
گنجایش درد تو ازین بیش ندارد
از صبر به دل حوصله رفتم برسانم
روشن دل جویا ز فروغ است که فرمود
زاد رهی از آبله رفتم برسانم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
زین بیش جور با دل خونین ما مکن
با ما جفا مکن، مکن ای بیوفا مکن
سهل است جور، ترک محبت ز ما مکن
خون می چکد ز قطع تعلق بیا مکن
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا بلند پی مدعا مکن
رنگ حیا ز شوخی می بر رخت شکست
لبریز باده شیشهٔ ناموس را مکن
ناصح خدا به دل شکنی کی بود رضا؟
منعم ز می برای رضای خدا مکن
ساقی به قدر ظرف به پیمانه ریز می
دل را از این زیاده به خود مبتلا مکن
دامان ناز را به میان بیش از این مزن
پیراهن تحمل جویا قبا مکن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
آه که امشب چها با دل ما کرده ای
بر در مستی زده باز چها کرده ای
دوخته بودم به صبر چاک دل خویش را
پیرهن طاقتم باز قبا کرده ای
هر چه دلت رو به اوست قبلهٔ آمال اوست
شیشهٔ دل را چنین قبله نما کرده ای
پنبه ز آتش ندید، سنگ به مینا نکرد
آنچه تو بی رحم با اهل وفا کرده ای
بر جگرم از نگه سونش الماس ریز
زخمی خود را اگر فکر دوا کرده ای
غم مخور از روز حشر پرتو جویا علی است
بندگی سرور هر دو سرا کرده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
ای دل از فیض محبت چه بسامان شده ای
عشقت آن مایه نیفشرد که عمان شده ای
خواب آسایشی از خویش دگر چشم مدار
کز خیال لبش ای دیده نمکدان شده ای
نگذری تا ز رعونت نچشی لذت درد
همچو گل گر همه تن چاک گریبان شده ای
جان ز نزدیکی ات ای جسم به تنگ آمده است
یوسفی را ز چه رو بیهده زندان شده ای؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
نبود از عاشقی بیم ملامت سینه ریشان را
مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را
بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند
حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را
منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت
چو زلف خود مزن برهم دل جمعی پریشان را
زلعل می پرستان را خبر نبود
چه ذوق از شربت کوثر مذاق کفر کیشان را
زدرد درد آن ساقی دل اهلی است آسوده
جز این مرهم نمی سازد درون سینه ریشان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا
مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم
در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
سخن اینست که می نوش و دگر هیچ مپرس
مرشد عشق همین یکسخن آموخت مرا
بنده ساقیم ای خواجه زغم آزادم
دردسر چند دهی کس بتو نفروخت مرا
اهلی از برق غمش حاصل عمرت همه سوخت
آه از آن خرمن حسرت که دل اندوخت مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
یامن ناصبور را سوی خود از وفا طلب
یاتو که پاکدامنی صبر من از خدا طلب
روزشکار چون خورد بر دل صید تیر تو
گر طلبی خدنگ خود از دل ریش ما طلب
درد تو می کشد مرایا به کرم دوا کنش
یا قدری فزون ازین تا نکنم دوا طلب
آه چه پوشم این سخن وه که بکام غیر شد
آنچه دل من از خدا کرد بصد دعا طلب
خواب و خیال می برد در پی وصل تو مرا
فکر محال می کند مفلس کیمیا طلب
ای دلم آشنای تو همدم غیر من مشو
غیر کی آشنا شود، هم دل آشنا طلب
همنفسان دوست را مستی وصل بس بود
ساقی اگر کرم کنی اهلی بی نوا طلب