عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۱
جمعی که جان به لب گویا سپرده اند
سر رشته نفس به مسیحا سپرده اند
هر تنگ ظرف قابل اسرار عشق نیست
راز گهر به سینه دریا سپرده اند
این لقمه بزرگ نگنجد به هر دهان
اسرار کوه قاف به عنقا سپرده اند
جام دهن دریده ندارد نگاه حرف
این راز سر به مهر به مینا سپرده اند
آهسته رو چو ریگ روان مانده کی شود
مردان عنان به دست مدارا سپرده اند
آیند بی شعور به دیوان رستخیز
جمعی که هوش خویش به دنیا سپرده اند
زنهار ازین سیاه دلان روشنی مجو
کاین فیض را به دامن شبها سپرده اند
چون موج در سراب غرورند مبتلا
بی حاصلان که دل به تمنا سپرده اند
عبرت پذیر باش که طفلان ناقصند
آنان که دل به سیروتماشا سپرده اند
سودا سیاه خانه لیلی است عاشقان
زان اختیارخویش به سودا سپرده اند
در زیر خاک نیز نبینند روی خواب
نقد امانتی که به دلها سپرده اند
چون شبنم گداخته صائب سبکروان
راه فلک به آبله پاسپرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۲
آنان که دل ز کینه سبکبار کرده اند
بالین و بستر از گل بی خار کرده اند
از سایه اش سپهر زمین گیر می شود
کوه غمی که بر دل من بار کرده اند
جمعی که چون حباب هوای جوی گشته اند
خود را به هیچ وپوچ گرفتار کرده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کند
آن دیده را که تشنه دیدار کرده اند
با خواب امن صلح فقیران دوربین
از دار وگیر دولت بیدار کرده اند
یکسان به خوب وزشت جهان می کند نظر
آن راکه همچو آینه هموارکرده اند
بسیار غافلان خود آرا بسان شمع
سر در سر علاقه زر تار کرده اند
چون گل فریب خنده شادی نمی خورند
آنان که دل ز گریه سبکبار کرده اند
مگشا به خنده لب که نهال ترا چو شمع
سبز از برای گریه بسیار کرده اند
جمعی که بسته اند نظر صائب از جهان
از خارزار روی به گلزار کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۴
خال ترا ز دیده تر سبز کرده اند
این دانه را به خون جگر سبز کرده اند
ریحان به خط پشت لب او کجا رسد
کاین سبزه رابه آب گهرسبزکرده اند
سنگین دلی تو ورنه اسیران به آب چشم
در مغز سنگ تخم شرر سبز کرده اند
مانند طوطیان پروبال مرا به زهر
در آرزوی تنگ شکر سبز کرده اند
بسیار تخم سوخته را درزمین شور
صاحبدلان ز فیض نظر سبز کرده اند
چون بس کنم ز گریه که نخل مرا چو شمع
از بهر اشک پاک گهر سبز کرده اند
خشکی مکن که نخل ترا با دو صد امید
خونین دلان برای ثمر سبز کرده اند
ایمن نیم ز سرزنش پای رهروان
کشت مرا به راهگذر سبز کرده اند
دل در جهان مبند که این نونهال را
از بهر سرزمین دگر سبز کرده اند
هرگز نمی شود علف تیغ حادثات
کشتی که از دو دیده تر سبز کرده اند
صائب هزار کاسه پر زهر خورده اند
تا نام خویش اهل هنر سبز کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۱
مردان اگر نفس به فراغت کشیده اند
در زیر آب تیغ شهادت کشیده اند
آنها که در بلندی فطرت یگانه اند
در شهر خویش تلخی غربت کشیده اند
مردانه می روندچو مجنون به کام شیر
جمعی که چارموجه کثرت کشیده اند
از بار کوه قاف ندزدند دوش خویش
تا سایلان گرانی منت کشیده اند
از زهر مرگ تلخ نسازند روی خویش
آنها که جام تلخ نصیحت کشیده اند
از تاب عارض تو سلامت گزیدگان
خود را به آفتاب قیامت کشیده اند
صائب بهشت نسیه خود نقد کرده اند
جمعی که پا به دامن عزلت کشیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۲
عشاق سر به جیب نه آسان کشیده اند
جان داده اند و سر به گریبان کشیده اند
بهر خدا ز خلق شکایت نکرده اند
در راه کعبه ناز مغیلان کشیده اند
در حلقه نظارگیان با کمال قرب
خط بر زمین ز سایه مژگان کشیده اند
چون بوریا شکسته دلان حریم عشق
مشق شکستگی به دبستان کشیده اند
در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
هر جا سری است در خم چوگان کشیده اند
آنها که کار را به درستی بنا کنند
پا را شکسته اند و به دامان کشیده اند
از نقطه یک کتاب سخن اخذ کرده اند
مضمون نامه از لب عنوان کشیده اند
اهل نظر به دیده مردم چو مردمک
در گردشند و پای به دامان کشیده اند
ای حشر خلق را به شکر خواب نیستی
بگذار یک دو روز که طوفان کشیده اند
از تاب آفتاب رخ یار فتنه ها
خود را به زیر سایه مژگان کشیده اند
صائب جواب آن غزل سید ست این
کاین نقش بین که برورق جان کشیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۵
جمعی که زیر خاک دل پاک می برند
با خود بهشت را به ته خاک می برند
روحی که شد لطیف چو شبنم در این چمن
با صد کمند مهر به افلاک می برند
در حشر سر ز روزن جنت بر آورند
آنان که سر به حلقه فتراک می برند
جمعی که همچو غنچه کله کج نهاده اند
چون گل ز باغ سینه صد چاک می برند
نتوان به نور شرم به جز پیش پای دید
از حسن فیض مردم بیباک می برند
هر مال شبهه ای که بود چون حرامیان
دست و دهن به آب کشان پاک می برند
صائب مکن ز چرخ شکایت که عارفان
از سیر گلخن آینه پاک می برند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۰
زیر سپهر دست دعا موج می زند
در خانه کریم گدا موج می زند
غفلت نگر که پشت به محراب کرده ایم
در کشوری که قبله نما موج می زند
آفاق را تردد خاطر گرفته است
هر قطره زین محیط جدا موج می زند
زنهار در حمایت عریان تنی گریز
کز خرقه های صوف بلا موج می زند
بردار می تپد سر منصور و تن به خاک
دریا کجا سفینه کجا موج می زند
چشم هوس چه نقش تواند بر آب زد
آنجا که آبروی حیا موج می زند
درحیرتم که آن گل بی خارچون گذشت
از سینه ای که خار جفا موج می زند
تا خورد استخوان من دلشکسته را
جوهر ز استخوان هما موج می زند
کوه از تجلی توچنان آب گشته است
کز جنبش نسیم صبا موج می زند
تیغ برهنه تو ز جوهر منزه است
این بحر از کشاکش ما موج می زند
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کآرام در مقام رضا موج می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۶
آرام را خرام تو آتش عنان کند
آیینه را حجاب تو آب روان کند
بی درد بلبلی که در ایام جوش گل
اوقات صرف خاروخس آشیان کند
چون لاله سرخ روی برآید ز زیر خاک
هر کس به خون قناعت ازین سبز خوان کند
برگشتنی است پرتو خورشید بی زوال
صد سال اگر قرار درین خاکدان کند
نقصان نمی رسد به خریدار احتیاط
حاشا که این متاع گرامی زیان کند
در صدر آستانه نشینم که صدر را
اکسیر خاکساری من آستان کند
از سیم وزر مگو که سزاوار خنده است
زندانیی که فخر به بند گران کند
صائب شود عزیز جهان همچو ماه مصر
یک چند هر که بندگی کاروان کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۲
نازش کسی که بر پدر خویش می کند
سلب نجابت از گهرخویش می کند
از مستی غرور نبیند به پیش پا
طاوس تا نظر به پر خویش می کند
گوهر که هست مردمک دیده صدف
خاک از غبار دل به سر خویش می کند
از دیگری است هر چه گره می زنی برآن
کی تر صدف لب از گهر خویش می کند
در بر گریز بلبل رنگین خیال ما
سیر چمن به زیر پر خویش می کند
بر باد می رود ز سبکدستی خزان
چون غنچه هرکه جمع زر خویش می کند
ایمن ز زخم خار شود هر که همچوگل
روی گشاده را سپر خویش می کند
دست از هوس بشوی که شبنم ز برگ گل
بسترز پاکی نظر خویش می کند
از عاجزان بترس که از زخم پشه فیل
خاک سیه به فرق سر خویش می کند
ایمن بود هنروری از چشم شور خلق
کز عیب پرده هنر خویش می کند
دندانه می کند دم شمشیر برق را
خاری که دست را سپر خویش می کند
دنبال چشم هر که زند قطره چون حباب
سر در سر هوای سر خویش می کند
دستش اکر به دامن پیر مغان رسد
صائب علاج دردسر خویش می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۴
با مردم آنچه شعله ادراک می کند
کی برق خانه سوز به خاشاک می کند
ای عشق غافلی که جدا از حضور تو
آسودگی چه با من غمناک می کند
کی می رسد به اهل جنون عمر اهل عقل
مجنون هزار سلسله درخاک می کند
هر کس گره کند به دل ازدوست شکوه را
تخم عداوتی است که در خاک می کند
کرده است از ثمر به وصال شکوفه صلح
از خیر هر که سیم وزر امساک می کند
هر چند پا ز کوی خرابات می کشم
دستی بلند در طلبم تاک می کند
از سر گذشته تو چو قمری ز طوق خود
در بیضه فکر حلقه فتراک می کند
خواهد به سعی پنجه مرجان کند سفید
آن کس که اشک از مژه ام پاک می کند
واعظ ز خبث خلق دهن را نکرده پاک
دندان خود سفید به مسواک می کند
من چون ز می شکفته نباشم درین چمن
کز گریه عذر خواهی من تاک می کند
چون صبح سر زند ز گریبانش آفتاب
هرکس به صدق پیرهنی چاک می کند
امروز غیر طبع سخن آفرین تو
صائب که رتبه سخن ادراک می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۶
با خاطر گرفته کدورت چه می کند
با کوه درد سنگ ملامت چه می کند
در خشکسال آب گهر کم نمی شود
بخل فلک به اهل قناعت چه می کند
باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه می کند
خال ترا به یاری خط احتیاج نیست
این دزد خیره پرده ظلمت چه می کند
سیلاب صاف شد ز هم آغوشی محیط
با سینه گشاده کدورت چه می کند
وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است
از خود رمیده گوشه عزلت چه می کند
تعمیر خانه شاهد ویرانی دل است
آن را که دل بجاست عمارت چه می کند
از پشت زرنگار خود آیینه فارغ است
محو تو سیر گلشن جنت چه می کند
صائب مرا به درد دل خویش واگذار
بیمار بی دماغ عیادت چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۲
ریزش چو شیشه هرکه به آوازه می کند
در هرپیاله زخم مرا تازه می کند
از صحبت آن که خاطر جمع است مطلبش
سی پاره را به تفرقه شیرازه می کند
رخسار چون بهشت تو در هر نظاره ای
ایمان من به خلد برین تازه می کند
امشب کراست عزم تماشای ماهتاب
کز هاله مه تهیه خمیازه می کند
آن روی چون گل است ز گلگونه بی نیاز
مشاطه خون عبث به دل غازه می کند
مستان برون ز عالم اندازه رفته اند
ساقی همان رعایت اندازه می کند
چون ابر حاصلش ز کرم شهرت است وبس
صائب کسی که جود به آوازه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۷
عاشق حذر ز دیده اختر نمی کند
از آتش احتراز سمندر نمی کند
عارف ز شاهدان مجازست بی نیاز
دریاکش التفات به ساغر نمی کند
نتوان فریفت تشنه دیدار را به آب
عاشق نظر به چشمه کوثر نمی کند
داغی که هست در جگر قدردان عشق
با آفتاب وماه برابر نمی کند
نقصان کمال می شود از کیمیای خلق
خامی خلل به قیمت عنبرنمی کند
چون تیرگی نمی رود از داغ لاله زار
دل را سیاه اگر می احمر نمی کند
آن را که همچو برق بود تیغ آتشین
اندیشه از سیاهی لشکر نمی کند
با یک دل این فغان که من زار می کنم
با صد دل شکسته صنوبر نمی کند
در کندن بنای گرانسنگ ظالمان
سیلاب کار یک مژه تر نمی کند
بر سنگ آبگینه خود تا نمی زند
لب تر ز آب خضر سکندر نمی کند
از آه روشنایی دل بیش می شود
اندیشه این چراغ ز صرصر نمی کند
سخت است پاک ساختن دل ز آرزو
صیقل علاج ریشه جوهر نمی کند
صائب به روی هر که در دل گشوده شد
چشم امید حلقه هر در نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۹
آفت ز خودپسند جدایی نمی کند
خلوت علاج زهد ریایی نمی کند
مانع نمی شود ز سفر سیل را حباب
سالک حذر ز آبله پایی نمی کند
هر کس که دید داغ کلف بر جبین ماه
از آفتاب نور گدایی نمی کند
آزادگان ز شکر و شکایت منزهند
عاشق ز درد چهره حنایی نمی کند
بارست همچو ناخنه بر چشم اهل دید
هر ناخنی که عقده گشایی نمی کند
قارون به زیر خاک همان در ترددست
حرص زر از بخیل جدایی نمی کند
گوش سخن پذیر طلب کن که عندلیب
در برگریز نغمه سرایی نمی کند
بر مرغ پر شکسته قفس باغ دلگشاست
جان از بدن ز عجز جدایی نمی کند
صد رخنه در حصار تن افتاد چون قفس
غافل هنوز فکر رهایی نمی کند
هر چند نسبت تو به طوبی است نارسا
زین بیشتر خیال رسایی نمی کند
مزدور کارخانه ابلیس می شود
بی حاصلی که کار خدایی نمی کند
با صد دلیل مرکز پرگار حیرت است
آن را که شوق راهنمایی نمی کند
از آفت است کوتهی بال و پر حصار
شهباز قصد مرغ سرایی نمی کند
تا پنبه اش به لب نگذارند چون جرس
بی مغز ترک هرزه درایی نمی کند
شد بوته گداز تمامی هلال را
الماس کار نان گدایی نمی کند
نور کلام صدق جهانگیر می شود
در پرده صبح چهره گشایی نمی کند
صائب اگر چه در قفس آهنین فتد
از خود گسسته فکر رهایی نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۲
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند
از هر دوکون همت والای ما گذشت
تا گرد این خدنگ شود از کجا بلند
معراج اعتبار به قدر فتادگی است
از سایه است رتبه بال هما بلند
تختش بود چو کشتی نوح ایمن از خطر
شد پایه شهی که ز دست دعا بلند
همواره می شود به نظر باز کردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچ کس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
رعناترست یک سر وگردن ز آفتاب
هر سر که شد ز سجده آن خاک پابلند
سنگین نمی شود اینهمه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دلها صدابلند
درویش هم شکایت از ایام می کند
از خاک نرم اگر شود آواز پابلند
امیدها به عاقبت عمر داشتم
غافل که دست حرص شود از عصا بلند
از دود شد به دیده آتش جهان سیاه
اینش سزا که کرد سر ناسزا بلند
دلهای گرم سلسله جنبان گفتگوست
بی آتش از سپند نگردد صدا بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد می کند سخنان بلندما
آوازه ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
بیرون روم ز خود چو شد آواز پابلند
احسان بی سوال زبان بند خواهش است
از دست کوته است زبان گدا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۴
شد چون هدف سر که درین خاکدان بلند
کز شش جهت نگشت صدای کمان بلند
افکند دور ناله ز آتش سپند را
زنهار چون سپند نسازی فغان بلند
همت بلند دار که آسیب کم رسد
آن را که چون عقاب بود آشیان بلند
زان پیشتر که کعبه شود بوسه گاه خلق
گلبانگ بوسه بود ازان آستان بلند
ابرو کشیده ومژه شوخ ونگه رسا
ناوک بلند ودست بلندوکمان بلند
یکباره بستن در انصاف خوب نیست
دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند
لاف کرم نتیجه پستی همت است
از دست کوته است که باشد زبان بلند
امروز نیست داغ جنون پرده سوز عقل
پیوسته بود آتش این کاروان بلند
چون لاله داغدار شد پرده های گوش
هر جا شود ز خامه صائب فغان بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۶
آنها که در چمن قدح مل نمی زنند
دست نشاط در کمر گل نمی زنند
رسم است گل به سقف زدن موسم بهار
طفلان چرا به سقف قفس گل نمی زنند
هستند چرب ونرم به هنگام اخذ وجر
تا تیغ می زنند تغافل نمی زنند
در روزگار زلف پریشان نواز او
سبزان باغ شانه به کاکل نمی زنند
بر فرق سرو جای دهند آشیان زاغ
بر سنگ غیر بیضه بلبل نمی زنند
خونش به جوش آمده از روی گرم گل
از خار گل چرا رگ بلبل نمی زنند
زندان بود به طول امل پیشگان حرص
آنجا که حرف عرض تجمل نمی زنند
تیغی کشیده از پی دشمن فتاده ای
آزادگان به خصم تغافل نمی زنند
بی مشورت مباش که سرکردگان راه
یک گام بی صلاح توکل نمی زنند
صائب غنیمت است که این طفل مشربان
آتش به آشیانه بلبل نمی زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۸
حاشا که خلق کار برای خدا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۰
جمعی که قطع راه به مژگان تر کنند
چون رشته دست در کمر صد گهر کنند
بحری است بحر عشق که موج وحباب را
دریادلان تصور تیغ وسپر کنند
خرطوم پشه را کجک فیل کرده اند
تا اقویا ز آه ضعیفان حذر کنند
عشاق را به راهنما احتیاج نیست
چون کوهکن به تیشه خود راه سر کنند
چون رشته از خیال دهان تو عاشقان
وقت است سر ز چشمه سوزن بدرکنند
در بحر نیلگون فلک پاک گوهران
شرط است در غبار یتیمی بسر کنند
جمعی که در مقام توکل ستاده اند
در برگریز شکوه ز جوش ثمر کنند
زنهار لب به حرف طمع آشنا مکن
گر چون صدف دهان ترا پر گهر کنند
آنها که زخمی از سگ خاموش خورده اند
از نفس آرمیده حذر بیشتر کنند
در هر دلی که شور محبت زیاده است
شکر لبان به خنده نمک بیشترکنند
در دور خط سبز مگر صائب این گروه
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۲
روزی که زخم کاهکشان را رفوکنند
بر روی چاک سینه ما در فروکنند
آنان که آستین به دو عالم فشانده اند
بالین ز دست کوته خود چون سبو کنند
دردی کشان ز آینه خشت دیده اند
رازی که در حقیقت آن گفتگو کنند
از دل غبار غم به گریستن نمی رود
این خانه را به سیل مگر رفت ورو کنند
دایم به عزتند کسانی که چون گهر
از چشمه سار آب رخ خود وضو کنند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
آبی که قطره قطره به حلق سبو کنند
آتش سزای دیده بی شرم ما نداد
ما را مگر به نامه ما روبرو کنند
صائب گهر به چشم صدف مردمک شود
در بحر اگر گلیم مرا شستشو کنند