عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
این قافله بار ما ندارد
از آتش یار ما ندارد
هر چند درخت‌های سبزند
بویی ز بهار ما ندارد
جان تو چو گلشن است لیکن
دل خسته به خار ما ندارد
بحری‌ست دل تو در حقایق
کو جوش کنار ما ندارد
هر چند که کوه برقراراست
والله که قرار ما ندارد
جانی که به هر صبوح مست است
بویی ز خمار ما ندارد
آن مطرب آسمان که زهره‌ست
هم طاقت کار ما ندارد
از شیر خدای پرس ما را
هر شیر فقار ما ندارد
منمای تو نقد شمس تبریز
آن را که عیار ما ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
آن کس که ز تو نشان ندارد
گر خورشید است آن ندارد
ما بر در و بام عشق حیران
آن بام که نردبان ندارد
دل چون چنگ است و عشق زخمه
پس دل به چه دل فغان ندارد؟
امروز فغان عاشقان را
بشنو که تو را زیان ندارد
هر ذره پر از فغان و ناله‌ست
اما چه کند زیان ندارد
رقص است زبان ذره زیرا
جز رقص دگر بیان ندارد
هر سو نگران توست دل‌ها
وان سو که تویی گمان ندارد
این عالم را کرانه‌یی هست
عشق من و تو کران ندارد
مانند خیال تو ندیدم
بوسه دهد و دهان ندارد
مانندهٔ غمزه‌ات ندیدم
تیر اندازد کمان ندارد
دادی کمری که بر میان بند
طفل دل من میان ندارد
گفتی که به سوی ما روان شو
بی لطف تو جان روان ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
بیچاره کسی که می ندارد
غوره به سلف همی‌فشارد
بیچاره زمین که شوره باشد
وین ابر کرم برو نبارد
باری دل من صبوح مست است
وام شب دوش می‌گزارد
گفتم به صبوح خفتگان را
پامزد وی‌ام که سر برآرد
امروز گریخت شرم از من
او بر کف مست کی نگارد؟
ساقی‌ست گرفته گوشم امروز
یک لحظه مرا نمی‌گذارد
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل می‌گمارد
خاموش و ببین که خم مستان
چون جام شریف می‌سپارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
آن خواجهٔ خوش لقا چه دارد؟
آیینه‌اش از صفا چه دارد؟
هان تا نروی تو در جوالش
رختش بطلب که تا چه دارد؟
اندر سخنش کشان و بو گیر
کز بوی می بقا چه دارد؟
در گلشن ذوق او فرو رو
کز نرگس و لاله‌ها چه دارد؟
هر چند کز انبیا بلافید
از گوهر انبیا چه دارد؟
گرچه صلوات می‌فرستند
از صفوت مصطفی چه دارد؟
یا سایهٔ خود برو مینداز
کو خود چه کس است یا چه دارد؟
در ساقی خویش چنگ درزن
مندیش که آن سه تا چه دارد
عمری پی زید و عمرو بردی
زین پس بنگر خدا چه دارد
از سرمجموع اصل مگذر
کین اصل جدا جدا چه دارد
این کاه سخن دگر مپیما
بندیش که کهربا چه دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
آن خواجهٔ خوش لقا چه دارد؟
بازار مرا بها چه دارد؟
او عشوه دهد ازو تو مشنو
رختش بطلب که تا چه دارد؟
نقدش برکش ببین که چند است
در نقد دگر دغا چه دارد؟
گر دست و ترازویی نداری
تا برکشی کز صفا چه دارد
اندر سخنش کشان و بو گیر
کز بوی می بقا چه دارد؟
شاد آن که بجست جان خود را
کز حالت مرتضا چه دارد؟
در خویش ز اولیا چه بیند؟
وز لذت انبیا چه دارد؟
گفتم به قلندری که بنگر
کان چرخ که شد دوتا چه دارد
گفتا که فراغتی‌ست ما را
کو خود چه کس است یا چه دارد؟
مستم ز خدا و سخت مستم
سبحان الله خدا چه دارد
از رحمت شمس دین تبریز
هر سینه جدا جدا چه دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
آن کس که ز جان خود نترسد
از کشتن نیک و بد نترسد
وان کس که بدید حسن یوسف
از حاسد و از حسد نترسد
آن کس که هوای شاه دارد
از لشکر بی‌عدد نترسد
آخر حیوان ز ذوق صحبت
از جفته و از لگد نترسد
آن کس که سعادت ازل دید
از عاقبت ابد نترسد
چون کوه احد دلی بباید
تا او ز جز احد نترسد
مرغی که ز دام نفس خود رست
هر جای که برپرد نترسد
هر جای که هست گنج گنج است
کشته‌ی احد از لحد نترسد
هر جانوری کز اصل آب است
گر غرقه شود عمد نترسد
هر تن که سرشتهٔ بهشت است
بر دوزخ برزند نترسد
وان را که مدد از اندرون است
زین عالم بی‌مدد نترسد
از ابلهی است نی شجاعت
گر جاهل از خرد نترسد
خودسر نبده‌ست آن خسی را
کز عشق تو پا کشد نترسد
این مایهٔ لعنت است کابله
دل‌های شهان خلد نترسد
هم پردهٔ خویش می‌درد کو
پرده‌ی من و تو درد نترسد
پازهر چو نیستش چرا او
زهر دنیا خورد نترسد؟
در حضرت آن چنان رقیبی
در شاهد بنگرد نترسد
زنهار به سر برو بدان ره
کان جا دلت از رصد نترسد
صراف کمین در است و آن دزد
از کیسه درم برد نترسد
آن جا گرگان همه شبانند
آن جا مردی ز صد نترسد
آن جا من و تو و او نباشد
چون وام ز خود ستد نترسد
هرگز دل تو ز تو نرنجد
هرگز ذقنت ز خد نترسد
گلشن ز بهار و باغ سوسن
وز سرو لطیف قد نترسد
چون گل بشکفت و روی خود دید
زان پس ز قبول و رد نترسد
بس کن هر چند تا قیامت
این بحر گهر دهد نترسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
ای کز تو همه جفا وفا شد
آن عهد و وفای تو کجا شد؟
با روی تو سور شد عزاها
بی روی تو سورها عزا شد
شد بی‌قدمت سرا خرابه
باز از تو خرابه‌ها سرا شد
از دعوت تو فنا شود هست
وز هجر تو هست‌ها فنا شد
ای کشته مرا به جرم آن که
از من راضی به جان چرا شد
آن تخم عطای توست در جان
کو را کف دست باسخا شد
اغنات مهیج است جان را
ور نی زچه روی جان گدا شد؟
گر عاشق داد نیست جودت
پس جان زچه عاشق دعا شد؟
زد پرتو ساقییت بر ابر
کز عکس تو ابرها سقا شد
زد عکس صبوری تو بر کوه
تسکین زمین و متکا شد
زد عکس بلندی تو بر چرخ
معنی تو صورت سما شد
از حسن تو خاک هم خبر یافت
شد یوسف خوب و دلربا شد
از گفت بدار چنگ کز وی
بی گفت تو فهم بانوا شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
روزم به عیادت شب آمد
جانم به زیارت لب آمد
از بس که شنید یاربم چرخ
از یارب من به یارب آمد
یار آمد و جام باده بر کف
زان می که خلاف مذهب آمد
هر بار ز جرعه مست بودم
این بار قدح لبالب آمد
عالم به خمار اوست معجب
پس وی چه عجب که معجب آمد؟
بر هر فلکی که ماه او تافت
خورشید کمینه کوکب آمد
گویی مه نو سواره دیدش
کز عشق چو نعل مرکب آمد
این بس نبود شرف جهان را
کو روح و جهان چو قالب آمد؟
شاد آن دل روشنی که بیند
دل را که چه سان مقرب آمد
از پرتو دل جهان پر گل
زیبا و خوش و مؤدب آمد
هر میوه به وقت خویش سر کرد
هر فصل چه سان مرتب آمد
بس کن که به پیش ناطق کل
گویای خمش مهذب آمد
بس کن که عروس جان ز جلوه
با نامحرم معذب آمد
من بس نکنم که بی‌دلان را
این گلبشکر مجرب آمد
من بس نکنم به کوری آنک
اندر ره دین مذبذب آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
آن یوسف خوش عذار آمد
وان عیسی روزگار آمد
وان سنجق صد هزار نصرت
بر موکب نوبهار آمد
ای کار تو مرده زنده کردن
برخیز که روز کار آمد
شیری که به صید شیر گیرد
سرمست به مرغزار آمد
دی رفت و پریر نقد بستان
کان نقدهٔ خوش عیار آمد
این شهر امروز چون بهشت است
می‌گوید شهریار آمد
می‌زن دهلی که روز عید است
می‌کن طربی که یار آمد
ماهی از غیب سر برون کرد
کین مه بر او غبار آمد
از خوبی آن قرار جان‌ها
عالم همه بی‌قرار آمد
هین دامن عشق برگشایید
کز چرخ نهم نثار آمد
ای مرغ غریب پربریده
بر جای دو پر چهار آمد
هان ای دل بسته سینه بگشا
کان گم شده در کنار آمد
ای پای بیا و پای می‌کوب
کان سرده نامدار آمد
از پیر مگو که او جوان شد
وز پار مگو که پار آمد
گفتی با شه چه عذر گویم؟
خود شاه به اعتذار آمد
گفتی که کجا رهم ز دستش؟
دستش همه دستیار آمد
ناری دیدی و نور آمد
خونی دیدی عقار آمد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار آمد
خامش کن و لطف‌هاش مشمر
لطفی‌ست که بی‌شمار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
برخیز که ساقی اندر آمد
وان جان هزار دلبر آمد
آمد می ناب وز پی نقل
بادام و نبات و شکر آمد
آن جان و جهان رسید و از وی
صد جان جهان مصور آمد
مشک آمد پیش طرهٔ او
کان طره ز حسن بر سر آمد
زد حلقهٔ مشک فام و می‌گفت
بگشای که بنده عنبر آمد
از تابش لعل او چه گویم؟
کز لعل و عقیق برتر آمد
زان سنبل ابروش حیاتم
با برگ و لطیف و اخضر آمد
درده می خام و بین که ما را
در مجلس خام دیگر آمد
آن رایت سرخ کز نهیبش
اسپاه فرج مظفر آمد
هر کار که بسته گشت و مشکل
آن کار بدو میسر آمد
می ده که سر سخن ندارم
زیرا که سخن چو لنگر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
جان از سفر دراز آمد
بر خاک در تو باز آمد
در نقد وجود هر چه زر بود
از گنج عدم به گاز آمد
بی مهر تو هر که آسمان رفت
درهای فلک فرازآمد
بی آبی خویش جمله دیدند
هرک از تو نه سرفراز آمد
جان رفت که بی‌تو کار سازد
سوزیدو نه کارساز آمد
اندر سفرش بشد حقیقت
کو بی‌تو همه مجاز آمد
از گرد ره آمده‌ست امروز
رحم آر که پر نیاز آمد
سر را ز دریچه‌یی برون کن
تا بیند کان طراز آمد
تا نعرهٔ عاشقان برآید
کان قبلهٔ هر نماز آمد
از پیش تو رفت باز جانم
طبل تو شنید و باز آمد
ای اهل رباط وارهیدیت
کز خط خوشش جواز آمد
آن چنگ طرب که بی‌نوا بود
رقصی که کنون به ساز آمد
از سلسلهٔ نیاز رستید
کان بند هزار ناز آمد
ترک خر کالبد بگویید
کان شاه براق تاز آمد
نور رخ شمس حق تبریز
عالم بگرفت و راز آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
آن شعلهٔ نور می‌خرامد
وان فتنهٔ حور می‌خرامد
شب جامه سپید کرد زیرا
کان ماه ز دور می‌خرامد
مستان شبانه را بشارت
ساقی به سحور می‌خرامد
جان را به مثال عود سوزیم
کان کان بلور می‌خرامد
آن فتنه نگر که بار دیگر
با صد شر و شور می‌خرامد
آن دشمن صبرهای عاشق
در خون صبور می‌خرامد
جانم به فدای آن سلیمان
کو جانب مور می‌خرامد
جز چهرهٔ عاشقان مبینید
کان شاه غیور می‌خرامد
در قالب خلق شمس تبریز
چون نفخهٔ صور می‌خرامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هردم شکر ستاند
شکر از شکر است آستین پر
تا بر سر شاکران فشاند
تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخی‌یی نماند
گویی که چگونه‌ام خوشم من؟
گویم ترشم دلت بماند
گوید که نهان مکن ولیکن
در گوشم گو که کس نداند
در گوش تو حلقهٔ وفا نیست
گوش تو به گوش‌‌ها رساند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
ساقی زان می که می‌چریدند
بفزای که یارکان رسیدند
مهمان بفزود می بیفزا
زان خنب که اولیا چشیدند
زان می که زبوش جمله ابدال
در خلق پدید و ناپدیدند
ای ساقی خوب شکرلله
کان روی نکوت را بدیدند
ای آتش رخت سوز عشاق
در عشق تو رخت‌‌ها کشیدند
ای پرده فروکشیده بنگر
کز عشق چه پرده‌‌ها دریدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
اول نظر ارچه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود
گر عشق وبال و کافری بود
آخر نه به روی آن پری بود؟
آن جام شراب ارغوانی
وان آب حیات و زندگانی
وان دیدهٔ بخت جاودانی
آخر نه به روی آن پری بود؟
جمعیت جان‌های خرم
در سایهٔ آن دو زلف درهم
در مجلس و بزم شاه اعظم
آخر نه به روی آن پری بود؟
از رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ
زان سوی جهان هزار فرسنگ
آن دم که بماند جان ما دنگ
آخر نه به روی آن پری بود؟
در عشق پدید شد سپاهی
در سایهٔ چتر پادشاهی
افتاده دلم میان راهی
آخر نه به روی آن پری بود؟
همچون مه نو ز غم خمیدن
چون سایه به رو و سر دویدن
از عالم دل ندا شنیدن
آخر نه به روی آن پری بود؟
آن مه که بسوخت مشتری را
بشکست بتان آزری را
گر دل بگزید کافری را
آخر نه به روی آن پری بود؟
گر هجده هزار عالم ای جان
پر گشت ز قیل و قالم ای جان
وان شعلهٔ نور حالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود؟
گر داد طریق عشق دادیم
ورزان مه و آفتاب شادیم
ور دیدهٔ نو درو گشادیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
آن دم که ز ننگ خویش رستیم
وان می که زبوش بود مستیم
وان ساغرها که درشکستیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
باغی که حیات گشت وصلش
خوش‌تر ز بهار چار فصلش
شمس تبریز اصل اصلش
آخر نه به روی آن پری بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
اول نظر ارچه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود
گر عشق وبال و کافری بود
آخر نه به روی آن پری بود؟
زان رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ
زان سوی خرد هزار فرسنگ
گر روم گزید جان اگر زنگ
آخر نه به روی آن پری بود؟
رو کرده به چتر پادشاهی
وزنور مشارقش سپاهی
گر یاوه شد او ز شاه راهی
آخر نه به روی آن پری بود؟
همچون مه بی‌پری پریدن
چون سایه به رو و سر دویدن
چون سرو ز بادها خمیدن
آخر نه به روی آن پری بود؟
زان مه که نواخت مشتری را
جان داد بتان آزری را
گر سهو فتاد سامری را
آخر نه به روی آن پری بود؟
گر هجده هزار عالم ای جان
پر گشت زقال و قالم ای جان
گر حالم وگر محالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود؟
چون ماه نزار گشته شادیم
کندر پی آفتاب رادیم
ورهم به خسوف درفتادیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
ناموس شکسته ایم و مستیم
صد توبه و عهد را شکستیم
وردست و ترنج را بخستیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
زان جام شراب ارغوانی
زان چشمهٔ آب زندگانی
گر داد فضولی‌یی نشانی
آخر نه به روی آن پری بود؟
فصلی به جز این چهار فصلش
نی فصل ربیع و اصل اصلش
گر لاف زدیم ما ز وصلش
آخر نه به روی آن پری بود؟
خاموش که گفتنی نتان گفت
رازش باید ز راه جان گفت
ورمست شد این دل و نشان گفت
آخر نه به روی آن پری بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
آخر گهر وفا ببارید
آخر سر عاشقان بخارید
ما خاک شما شدیم در خاک
تخم ستم و جفا مکارید
بر مظلومان راه هجران
این ظلم دگر روا مدارید
ای زهره ییان به بام این مه
بر پردهٔ زیر و بم بزارید
یا نیز شما ز درد دوری
همچون من خسته دل فکارید
محروم نماند کس ازین در
ما را به کسی نمی‌شمارید؟
آن درد که کوه ازو چو ذره‌ست
بر ذره گکی چه می‌گمارید؟
ای قوم که شیرگیر بودیت
آن آهو را کنون شکارید
زان نرگس مست شیرگیرش
بی خمر وصال در خمارید
زان دلبر گل عذار اکنون
بس بی‌دل و زعفران عذارید
با این همه گنج نیست بی‌رنج
بر صبر و وفا قدم فشارید
مردانه و مردرنگ باشید
گر در ره عشق مرد کارید
چون عاشق را هزار جان است
بی‌صرفه و ترس جان سپارید
جان کم ناید ز جان مترسید
کندر پی جان کامکارید
عشق است حریف حیله آموز
گرد از دغل و حیل برآرید
در عشق حلال گشت حیله
در عشق رهین صد قمارید
حق است اگر ز عشق آن سرو
با جملهٔ گل رخان چو خارید
حق است اگر ز عشق موسی
بر فرعونان نفس مارید
جان را سپر بلاش سازید
کندر کف عشق ذوالفقارید
در صبر و ثبات کوه قافید
چون کوه حلیم و باوقارید
چون بحر نهان به مظهر آید
مانندهٔ موج بی‌قرارید
هنگام نثار و درفشانی
چون ابر به وقت نوبهارید
در تیر شهیت اگر شهیدیت
در پیش مهیت اگر غبارید
پاینده و تازه همچو سروید
چون شاخ بلند میوه دارید
زآسیب درخت او چو سیبید
چون سیب درخت سنگسارید
گر سنگ دلان زنندتان سنگ
با گوهر خویش یار غارید
چون دامن در پی‌اش دوانید
گر همچو سجاف بر کنارید
چون هم سفرید با مه خویش
پیوسته چو چرخ در دوارید
هم عشق شما و هم شما عشق
با اشتر عشق هم مهارید
گر نقب زن است نفس و دزد است
آخر نه درین حصین حصارید؟
از عشق خورید باده و نقل
گر مقبل و گر حلال خوارید
دیدیت که تان همی‌نگارد
دیگر چه خیال می‌نگارید؟
اوتان به خود اختیار کرده‌ست
چه در پی جبر و اختیارید؟
محکوم یک اختیار باشید
گر عاشق و اهل اعتبارید
خاموش کنم اگر چه با من
در نطق و سکوت سازوارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
ای اهل صبوح در چه کارید؟
شب می‌گذرد روا مدارید
مانندهٔ آفتاب رخشان
از جام صبوح سر برآرید
ای شب شمران اگر شمار است
باری شب زلف او شمارید
زخمی که زده‌ست وانمایید
گر پنجهٔ شیر را شکارید
در خواب شوید ای ملولان
وین خلوت را به ما سپارید
می‌آید آن نگار امشب
چون منتظران آن نگارید
زان روی که شمس دین تبریز
داند که شما در انتظارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ما مست شدیم و دل جدا شد‌
از ما بگریخت تا کجا شد
چون دید که بند عقل بگسست‌
در حال دلم گریزپا شد
او جای دگر نرفته باشد‌
او جانب خلوت خدا شد
در خانه مجو که او هوایی‌ست‌
او مرغ هواست و در هوا شد
او باز سپید پادشاه است‌
پرید به سوی پادشا شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
گرمابهٔ دهر جان فزا بود‌
زیرا که درو پری ما بود
مر پریان را ز حیرت او‌
هر گوشه مقال و ماجرا بود
عقل است چراغ ماجراها‌
آن جا هش و عقل از کجا بود؟
در صرصر عشق عقل پشه‌ست‌
آن جا چه مجال عقل‌ها بود؟
از احمد پا کشید جبریل‌
از سدره سفر چو ماورا بود
گفتا که بسوزم ار بیایم‌
کان سو همه عشق بد ولا بود
تعظیم و مواصلت دو ضدند‌
در فسحت وصل آن هبا بود
آن جا لیلی شده‌ست مجنون‌
زیرا که جنون هزار تا بود
آن جا حسنی نقاب بگشود‌
پیراهن حسن‌ها قبا بود
یوسف در عشق بد زلیخا‌
نی زهره و چنگ و نی نوا بود
وان نافخ صور مانده بی‌روح‌
کان جا جز روح دوست لا بود
در بحر گریخت این مقالات‌
زیرا هنگام آشنا بود