عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
بر جمال دوست ما را وجد و حالی دیگرست
عاشقان را چشم باطن بر جمالی دیگرست
بی زبان و حرفشان باشد به جان با جان سخن
در میان این جماعت قیل و قالی دیگرست
روح را با روح راح عشق از مبدای کون
هر نفس با یکدگر زان اتصالی دیگرست
تا به اکمال حقیقی کان مقام اولیاست
آن کمال نفس را در سر کمالی دیگرست
بر بهشت و حور موهوم این همه تکرار چیست
این هم ار انصاف میخواهی خیالی دیگرست
مستی ما کس نداند کز کدامین خمکدهست
در قدح مستان فطرت را زلالی دیگرست
تو چه دانی بر سماوات حقایق چون روند
مرغ این معراج را پرّی و بالی دیگرست
تو مبین خود را، همه او بین که او را در نقاب
جز به چشم معرفت دیدن خیالی دیگرست
تا نپنداری که او را انتقالی هست، نیست
ور چنان بینی چنان دان کانتقالی دیگرست
نازکان را طاقت بار گران عشق نیست
بختیان بارکش را احتمالی دیگرست
مردمان بر شیوهٔ طرز نزاری منکرند
آری آری بیزبانان را مقالی دیگرست
با کسی آخر چه میگویند کو را در حیات
از وجود خویشتن هر دم ملالی دیگرست
در مراتب نیز اگر دانی ز راه خاصیت
جام جم در جنب جام او سفالی دیگرست
عاشقان را چشم باطن بر جمالی دیگرست
بی زبان و حرفشان باشد به جان با جان سخن
در میان این جماعت قیل و قالی دیگرست
روح را با روح راح عشق از مبدای کون
هر نفس با یکدگر زان اتصالی دیگرست
تا به اکمال حقیقی کان مقام اولیاست
آن کمال نفس را در سر کمالی دیگرست
بر بهشت و حور موهوم این همه تکرار چیست
این هم ار انصاف میخواهی خیالی دیگرست
مستی ما کس نداند کز کدامین خمکدهست
در قدح مستان فطرت را زلالی دیگرست
تو چه دانی بر سماوات حقایق چون روند
مرغ این معراج را پرّی و بالی دیگرست
تو مبین خود را، همه او بین که او را در نقاب
جز به چشم معرفت دیدن خیالی دیگرست
تا نپنداری که او را انتقالی هست، نیست
ور چنان بینی چنان دان کانتقالی دیگرست
نازکان را طاقت بار گران عشق نیست
بختیان بارکش را احتمالی دیگرست
مردمان بر شیوهٔ طرز نزاری منکرند
آری آری بیزبانان را مقالی دیگرست
با کسی آخر چه میگویند کو را در حیات
از وجود خویشتن هر دم ملالی دیگرست
در مراتب نیز اگر دانی ز راه خاصیت
جام جم در جنب جام او سفالی دیگرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
سرِ آن دارم و در خاطرم این رغبت هست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست
نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
خود همین است و همین خاصیتِ جامِ الست
خردۀ عشق برون است ز ادراکِ خرد
میوه بر شاخِ بلندست و مرا قامت پست
عشق در مکتبِ تسلیم ز مبدایِ وجود
به من آموخت و زان جا به وقوفم پیوست
با کسی باش که محتاج نباشد به کسی
توبه خود هیچ نِی غیر خودی چیزی هست
جا نمانَد من و ما را چو درون آید دوست
بنده را باید برخاست چو سلطان بنشست
او درآید به همه حال برون باید شد
هم به خود از خودیِ خود که تواند وارست
ترکِ عزی نکند بی خبر از عّزِ عزیز
لاجرم الّا بالا نبود لات پرست
ای نزاری چو کمان گوشه گرفتن تا کی
تیرِ قدّت چو به هفتاد رساندی از شست
هم اگر چند نزاری شده قربان اولا
توز شد رویت و پشتِ چو کمانت بشکست
رخت بر کنگرۀ منظر شست آوردی
آخر از رخنۀ هفتاد کجا خواهی جست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست
نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
خود همین است و همین خاصیتِ جامِ الست
خردۀ عشق برون است ز ادراکِ خرد
میوه بر شاخِ بلندست و مرا قامت پست
عشق در مکتبِ تسلیم ز مبدایِ وجود
به من آموخت و زان جا به وقوفم پیوست
با کسی باش که محتاج نباشد به کسی
توبه خود هیچ نِی غیر خودی چیزی هست
جا نمانَد من و ما را چو درون آید دوست
بنده را باید برخاست چو سلطان بنشست
او درآید به همه حال برون باید شد
هم به خود از خودیِ خود که تواند وارست
ترکِ عزی نکند بی خبر از عّزِ عزیز
لاجرم الّا بالا نبود لات پرست
ای نزاری چو کمان گوشه گرفتن تا کی
تیرِ قدّت چو به هفتاد رساندی از شست
هم اگر چند نزاری شده قربان اولا
توز شد رویت و پشتِ چو کمانت بشکست
رخت بر کنگرۀ منظر شست آوردی
آخر از رخنۀ هفتاد کجا خواهی جست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
ما را ز تو یک نفس به سر نیست
الا در تو دری دگر نیست
از منزل تو گذر ندارم
گر هست برون شوی وگر نیست
از تو چه نشان دهد به وجهی
آن را که ز خویشتن خبر نیست
در بی خبری به وجه دیگر
سرّی است عجب که هست ور نیست
با بی خبرانِ با خبر باش
تعلیمی از این شریف تر نیست
بشتاب که سالک محقق
موقوف ولایت بشر نیست
در معرکه ی سپاه اشواق
جز تیغ نیاز کارگر نیست
بر خیل خیال نازک دوست
جز سوزن فکر را گذر نیست
خفاش و شعاع نور خورشید
این مرتبه حد بی بصر نیست
جر محو شدن دگر چه تدبیر
آنجا که مجال یک نظر نیست
با دوست مضایقت به جانی
از جانب ما بدین قدر نیست
نی نی کششی بود از آنجا
وین بیّنه زان دگر بتر نیست
بی پرتو آفتاب نوری
در صورت مظلم قمر نیست
از گلبُن امتحان نصیبت
جز خار نزاریا مگر نیست
خوش باش که برفکندگان را
میلی به جهان مختصر نیست
در پیش خدنگ غمزه ی دوست
جز سینه ی بی دلان سپر نیست
الا در تو دری دگر نیست
از منزل تو گذر ندارم
گر هست برون شوی وگر نیست
از تو چه نشان دهد به وجهی
آن را که ز خویشتن خبر نیست
در بی خبری به وجه دیگر
سرّی است عجب که هست ور نیست
با بی خبرانِ با خبر باش
تعلیمی از این شریف تر نیست
بشتاب که سالک محقق
موقوف ولایت بشر نیست
در معرکه ی سپاه اشواق
جز تیغ نیاز کارگر نیست
بر خیل خیال نازک دوست
جز سوزن فکر را گذر نیست
خفاش و شعاع نور خورشید
این مرتبه حد بی بصر نیست
جر محو شدن دگر چه تدبیر
آنجا که مجال یک نظر نیست
با دوست مضایقت به جانی
از جانب ما بدین قدر نیست
نی نی کششی بود از آنجا
وین بیّنه زان دگر بتر نیست
بی پرتو آفتاب نوری
در صورت مظلم قمر نیست
از گلبُن امتحان نصیبت
جز خار نزاریا مگر نیست
خوش باش که برفکندگان را
میلی به جهان مختصر نیست
در پیش خدنگ غمزه ی دوست
جز سینه ی بی دلان سپر نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
تا نیستی در آمد و هستیِ ما ستد
هم صبر در حجاب شد از ما و هم خرد
ما عاشقانِ کویِ خرابات دم زنیم
کز زاهدانِ صومعه بویِ وفا نزد
از حرص و آز تن به عنا در نداده ایم
هم چون درختِ توت لگد خورده از قفد
دیوانگانِ ملکِ خداییم و خلق را
در ما ز راهِ عقل تصرّف نمی رسد
ما را به رنگ و بوی تفاوت نمی کند
گر اطلس است پوشش و گر پارۀ نمد
محرابِ دینِ ما خمِ ابرویِ او بس است
یک وجه اگر دو قبله کند کی روا بود
چون دوست در نظر بود از حور فارغیم
با نور آفتاب کجا شمع در خورد
الّا رضایِ دوست نجویم ز خیر و شر
الّا برایِ دوست نگویم به نیک و بد
در عشق واجب است دلیلی نزاریا
هرگز به منتها نرسد هیچ کس به خود
هم صبر در حجاب شد از ما و هم خرد
ما عاشقانِ کویِ خرابات دم زنیم
کز زاهدانِ صومعه بویِ وفا نزد
از حرص و آز تن به عنا در نداده ایم
هم چون درختِ توت لگد خورده از قفد
دیوانگانِ ملکِ خداییم و خلق را
در ما ز راهِ عقل تصرّف نمی رسد
ما را به رنگ و بوی تفاوت نمی کند
گر اطلس است پوشش و گر پارۀ نمد
محرابِ دینِ ما خمِ ابرویِ او بس است
یک وجه اگر دو قبله کند کی روا بود
چون دوست در نظر بود از حور فارغیم
با نور آفتاب کجا شمع در خورد
الّا رضایِ دوست نجویم ز خیر و شر
الّا برایِ دوست نگویم به نیک و بد
در عشق واجب است دلیلی نزاریا
هرگز به منتها نرسد هیچ کس به خود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نه آن مرغی ست معشوقم که در هر آشیان گنجد
کدامین آشیان کاندر زمین و آسمان گنجد
نه در عقل و نظر آید نه در جای و جهت باشد
نه در وهم و خیال افتد نه در کون و مکان گنجد
خیال است آن که می خواهی که در سمع و بصر آید
محال است آن که می گویی که در نطق و بیان گنجد
نه ذاتش منکسر باشد نه وجهش منعکس گردد
نه وصفش در صفات آید نه نامش در زبان گنجد
تو گردانی چنان دانی که او در عقلِ حسّ آید
تو گر بینی چنان بینی که او در جسم و جان گنجد
به علمِ او شوی عالم به نورِ او شوی بینا
وگرنه دانش و بینش کجا در بی نشان گنجد
میانِ جان و جان این جا حجابی هست می دانم
وگرنه مبدعِ جان ها کجا در این و آن گنجد
وگر در عین معیونی نمی گنجد چنین باشد
درین معنی چه شک باری عیان اندر عیان گنجد
نزاری تا کی از خامی چه سودا می پزی والله
اگر یک ذرّه زان خورشید در هر دو جهان گنجد
ازین ها هر چه برگفتی که گنجد یا نگنجد چه
مگر هم او بود هم او که با او در میان گنجد
کدامین آشیان کاندر زمین و آسمان گنجد
نه در عقل و نظر آید نه در جای و جهت باشد
نه در وهم و خیال افتد نه در کون و مکان گنجد
خیال است آن که می خواهی که در سمع و بصر آید
محال است آن که می گویی که در نطق و بیان گنجد
نه ذاتش منکسر باشد نه وجهش منعکس گردد
نه وصفش در صفات آید نه نامش در زبان گنجد
تو گردانی چنان دانی که او در عقلِ حسّ آید
تو گر بینی چنان بینی که او در جسم و جان گنجد
به علمِ او شوی عالم به نورِ او شوی بینا
وگرنه دانش و بینش کجا در بی نشان گنجد
میانِ جان و جان این جا حجابی هست می دانم
وگرنه مبدعِ جان ها کجا در این و آن گنجد
وگر در عین معیونی نمی گنجد چنین باشد
درین معنی چه شک باری عیان اندر عیان گنجد
نزاری تا کی از خامی چه سودا می پزی والله
اگر یک ذرّه زان خورشید در هر دو جهان گنجد
ازین ها هر چه برگفتی که گنجد یا نگنجد چه
مگر هم او بود هم او که با او در میان گنجد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
مجاوران صوامع مگر نمی دانند
که ساکنان خرابات عشق مردانند
قلم به حرف خطا می کشند در قومی
که بر جریده محصول حاصل ایشانند
بهشت و دوزخ ایشان حضور و غیبت اوست
اگر نه غافل از اینند و فارغ از آنند
رحیق و کوثر و حور و قصور و طوبی را
به یک نظر بدهند و غنیمتی دانند
چه حاجت آتش دوزخ که خویشتن از دوست
به اختیار بسوزند اگر جدا مانند
مجاهدان مترصد نشسته اند که جان
فدای دوست چو فرمان دهد برافشانند
فغان ز قصه زرّاقیان زهد فروش
جهود باشم ار آن کافران مسلمانند
برون نه از حد هستی و از وجود قدم
که بازماندگان خویشتن پرستانند
نزاریا بده انصاف خود چه می دانی
که گر تو خود بدهی ورنه از تو بستانند
که ساکنان خرابات عشق مردانند
قلم به حرف خطا می کشند در قومی
که بر جریده محصول حاصل ایشانند
بهشت و دوزخ ایشان حضور و غیبت اوست
اگر نه غافل از اینند و فارغ از آنند
رحیق و کوثر و حور و قصور و طوبی را
به یک نظر بدهند و غنیمتی دانند
چه حاجت آتش دوزخ که خویشتن از دوست
به اختیار بسوزند اگر جدا مانند
مجاهدان مترصد نشسته اند که جان
فدای دوست چو فرمان دهد برافشانند
فغان ز قصه زرّاقیان زهد فروش
جهود باشم ار آن کافران مسلمانند
برون نه از حد هستی و از وجود قدم
که بازماندگان خویشتن پرستانند
نزاریا بده انصاف خود چه می دانی
که گر تو خود بدهی ورنه از تو بستانند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
که دیده ست چشمی که دریا بود
همه گرد دریا ثریا بود
که دیده ست بحری که پیرامنش
مزین به لولوی لالا بود
محیطی که قعرش نباشد پدید
در او مردم دیده پیدا بود
گرین است پیدا بیا گو ببین
که نبود محیطی چنین یا بود
منم آن که پیوسته از آب چشم
چنین فتح بابم مهیا بود
به چشمی چنین جز به دیدار دوست
میسر نباشد که بینا بود
دلی دارم از آب زر ناشکیب
ولیکن در آتش شکیبا بود
که دیده ست آخر نشانی چنین
که هم آب و آتش به یک جا بود
کسی را که بر شمع رخسار دوست
زده در سر آتش ز صهبا بود
اگر ملک رومش مسلم شود
چو پروانه فارغ ز پروا بود
چو پروانه بشکفت اگر پر بسوخت
برین شمع پروانه عنقا بود
که شمع فلک در شبستان عشق
سرآسیمه پروانه آسا بود
ز ما هیچ ناید بلی هیچ کم
مگر خاطر دوست با ما بود
مرا نیست با بود و نابود کار
نزاری طفیل تولا بود
بگویید تا سر اسرار من
رموز محقق معما بود
همه گرد دریا ثریا بود
که دیده ست بحری که پیرامنش
مزین به لولوی لالا بود
محیطی که قعرش نباشد پدید
در او مردم دیده پیدا بود
گرین است پیدا بیا گو ببین
که نبود محیطی چنین یا بود
منم آن که پیوسته از آب چشم
چنین فتح بابم مهیا بود
به چشمی چنین جز به دیدار دوست
میسر نباشد که بینا بود
دلی دارم از آب زر ناشکیب
ولیکن در آتش شکیبا بود
که دیده ست آخر نشانی چنین
که هم آب و آتش به یک جا بود
کسی را که بر شمع رخسار دوست
زده در سر آتش ز صهبا بود
اگر ملک رومش مسلم شود
چو پروانه فارغ ز پروا بود
چو پروانه بشکفت اگر پر بسوخت
برین شمع پروانه عنقا بود
که شمع فلک در شبستان عشق
سرآسیمه پروانه آسا بود
ز ما هیچ ناید بلی هیچ کم
مگر خاطر دوست با ما بود
مرا نیست با بود و نابود کار
نزاری طفیل تولا بود
بگویید تا سر اسرار من
رموز محقق معما بود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
هر که نباشد چو من پس رو ارباب عشق
خامی و افسرده ایست بی خبر از باب عشق
مدعیان کرده اند پشت بر احکام عقل
معتقدان کرده اند روی به محراب عشق
ترک خور خواب کن برگ مشقت بساز
نیست به آسودگی رخصت اصحاب عشق
ای که بهشت آرزو می کنی و غافلی
روضه ی ما کوی دوست رضوان بوّاب عشق
گردن عشاق بین قید به زنجیر شوق
بر در مشتاق بین جذب به قلاب عشق
هر چه مشوش شود جوف دماغ خرد
گو به من آی و بخور شربت جلاب عشق
برق نفاقش بزد سوخته خرمن بماند
هر که به رغبت نداد خانه به سیلاب عشق
نقد نبهره نزد عشق چو قلاب عقل
گشت روان لاجرم سکه ی ضراب عشق
کشتی تدبیر ما کی به درآید ز موج
عشق محیط است و عقل غرقه به گرداب عشق
سوز و نیازی رسید قسم نزاری و بیش
کلکی و فکری نداشت از همه اسباب عشق
خامی و افسرده ایست بی خبر از باب عشق
مدعیان کرده اند پشت بر احکام عقل
معتقدان کرده اند روی به محراب عشق
ترک خور خواب کن برگ مشقت بساز
نیست به آسودگی رخصت اصحاب عشق
ای که بهشت آرزو می کنی و غافلی
روضه ی ما کوی دوست رضوان بوّاب عشق
گردن عشاق بین قید به زنجیر شوق
بر در مشتاق بین جذب به قلاب عشق
هر چه مشوش شود جوف دماغ خرد
گو به من آی و بخور شربت جلاب عشق
برق نفاقش بزد سوخته خرمن بماند
هر که به رغبت نداد خانه به سیلاب عشق
نقد نبهره نزد عشق چو قلاب عقل
گشت روان لاجرم سکه ی ضراب عشق
کشتی تدبیر ما کی به درآید ز موج
عشق محیط است و عقل غرقه به گرداب عشق
سوز و نیازی رسید قسم نزاری و بیش
کلکی و فکری نداشت از همه اسباب عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
عجب مدار خراباتیی چنین که منم
اگر به کوی خراباتیان بود وطنم
کنشت و کعبه به فرمان روم خدا مکناد
که در ضمیر من آید که من به خویشتنم
خودی خود چو براندازم آن چه ماند اوست
که دوست هم چو وجودست و من چو پیرهنم
ز پیر خرقه فرو مانده ام عجب که مرا
به هرزه توبه چرا می دهد چو می شکنم
تفاوتی نکند دشمن ار به دفع نظر
دو دیده برکندم دل ز دوست برنکنم
اگر به دست خودم می کشد به هر مویی
سری برآورد از ذوق تیغ دوست تنم
و گر به خاک فرو گویدم نزاری کو
هزار نعره برآرد که اینک از کفنم
اگر به کوی خراباتیان بود وطنم
کنشت و کعبه به فرمان روم خدا مکناد
که در ضمیر من آید که من به خویشتنم
خودی خود چو براندازم آن چه ماند اوست
که دوست هم چو وجودست و من چو پیرهنم
ز پیر خرقه فرو مانده ام عجب که مرا
به هرزه توبه چرا می دهد چو می شکنم
تفاوتی نکند دشمن ار به دفع نظر
دو دیده برکندم دل ز دوست برنکنم
اگر به دست خودم می کشد به هر مویی
سری برآورد از ذوق تیغ دوست تنم
و گر به خاک فرو گویدم نزاری کو
هزار نعره برآرد که اینک از کفنم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
ما چو از بدو ازل باده پرست آمده ایم
پس یقین است که مستان ز الست آمده ایم
قول تحیون و تموتون نه نبی فرموده ست
مست خواهیم شدن باز که مست آمده ایم
مستی ما نه ز خمرست بیا تا بینی
نیستانیم که در عالم هست آمده ایم
عاقبت صحبت خورشید ندارد خفاش
ما روانیم نه از بهر نشست آمده ایم
طاق ابروی بتان قبله گه اهل دل است
لاجرم از پی بت لات پرست آمده ایم
چون نزاری نزار از هوس مهرویان
ماهیانیم که در شست به شست آمده ایم
پس یقین است که مستان ز الست آمده ایم
قول تحیون و تموتون نه نبی فرموده ست
مست خواهیم شدن باز که مست آمده ایم
مستی ما نه ز خمرست بیا تا بینی
نیستانیم که در عالم هست آمده ایم
عاقبت صحبت خورشید ندارد خفاش
ما روانیم نه از بهر نشست آمده ایم
طاق ابروی بتان قبله گه اهل دل است
لاجرم از پی بت لات پرست آمده ایم
چون نزاری نزار از هوس مهرویان
ماهیانیم که در شست به شست آمده ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
تا دُردیِ درد او چشیدیم
دامن ز دو کون در گرفتیم
با هم نفسان درد عشقش
در کنج فنا بیارمیدیم
بر بوک یقین که بوک بینیم
زهری به گمان دل چشیدیم
گه در هوسش ز دست رفتیم
گه در طلبش به سر دویدیم
در عالم عشق او عجایب
آوازه ی او بسی شنیدیم
درمان چه کنیم درد او را
کین درد به جان و دل خریدیم
عشقش چو به ما نمود خود را
صد پرده به یک زمان دریدیم
نور رخ او چو شعله ای زد
خود را زفروغ او بدیدیم
می دان تو که ما ز آب و خاکیم
زین هر دو برون رهی گزیدیم
چه آب و چه خاک زآن چه ماییم
در پرده ی غیب ما بدیدیم
چون پرده ز روی کار برخاست
از خود نه ازاو بدو رسیدیم
پیوستگیی چویافت نزاری
از ننگ خود از خودی بریدیم
دامن ز دو کون در گرفتیم
با هم نفسان درد عشقش
در کنج فنا بیارمیدیم
بر بوک یقین که بوک بینیم
زهری به گمان دل چشیدیم
گه در هوسش ز دست رفتیم
گه در طلبش به سر دویدیم
در عالم عشق او عجایب
آوازه ی او بسی شنیدیم
درمان چه کنیم درد او را
کین درد به جان و دل خریدیم
عشقش چو به ما نمود خود را
صد پرده به یک زمان دریدیم
نور رخ او چو شعله ای زد
خود را زفروغ او بدیدیم
می دان تو که ما ز آب و خاکیم
زین هر دو برون رهی گزیدیم
چه آب و چه خاک زآن چه ماییم
در پرده ی غیب ما بدیدیم
چون پرده ز روی کار برخاست
از خود نه ازاو بدو رسیدیم
پیوستگیی چویافت نزاری
از ننگ خود از خودی بریدیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
یار با ما هر چه گوید آن کنیم
هر چه فرماید به جان فرمان کنیم
عقل و نفس و جان و جسم و دین و دل
بر هوایِ کیشِ او قربان کنیم
خویش را در کشتیِ نوح افکنیم
خویشتن را ایمن از طوفان کنیم
از مرادِ خویش بیرون آمدن
گرچه دشوارست ما آسان کنیم
گاه صورِ حسنِ جانان دردمیم
گاه بر نامحرمان تاوان کنیم
در جوابِ سایلان چون عاجزیم
هم به خاموشی بیانِ آن کنیم
چون یکاندازان خدنگی بفکنیم
پس چو استادان کمان پنهان کنیم
بر نمیآید به سعی و جهدِ ما
چارهای کاین درد را درمان کنیم
منّتی نتوان نهادن گر هزار
جانِ شیرین در سرِ جانان کنیم
گر میّسر نیست کز اسرارِ حق
پیش هر کس شمّهای برهان کنیم
چون نزاری گفت باید در جواب
من نمیدانم همین میزان کنیم
هر چه فرماید به جان فرمان کنیم
عقل و نفس و جان و جسم و دین و دل
بر هوایِ کیشِ او قربان کنیم
خویش را در کشتیِ نوح افکنیم
خویشتن را ایمن از طوفان کنیم
از مرادِ خویش بیرون آمدن
گرچه دشوارست ما آسان کنیم
گاه صورِ حسنِ جانان دردمیم
گاه بر نامحرمان تاوان کنیم
در جوابِ سایلان چون عاجزیم
هم به خاموشی بیانِ آن کنیم
چون یکاندازان خدنگی بفکنیم
پس چو استادان کمان پنهان کنیم
بر نمیآید به سعی و جهدِ ما
چارهای کاین درد را درمان کنیم
منّتی نتوان نهادن گر هزار
جانِ شیرین در سرِ جانان کنیم
گر میّسر نیست کز اسرارِ حق
پیش هر کس شمّهای برهان کنیم
چون نزاری گفت باید در جواب
من نمیدانم همین میزان کنیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
گر هیچ عشقت از در ناگه در آید ای جان
وز من مرا به یک ره اندر باید ای جان
دست مراد بردم خود با عدم سپردم
رفتن به راه وحدت با خود نشاید ای جان
گه گه چه باشد آخر گر صیقلی به رحمت
زآیینه ی وجودم زنگی زداید ای جان
بنواز جان ما را یک ره به لطف شیرین
ور نیز تلخ گویی جان می فزاید ای جان
با ما رقیب کویت صد گونه کینه دارد
نبود عجب ز عقرب گر می گزاید ای جان
چشمت به یک کرشمه گر بایدش هم این جا
باب بهشت سرمد بر ما گشاید ای جان
در گل ستان عشقت چون بلبلان نزاری
بر شاخسار شوقت خوش می سراید ای جان
وردش همین که آخر هم تو تمام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نباید ای جان
وز من مرا به یک ره اندر باید ای جان
دست مراد بردم خود با عدم سپردم
رفتن به راه وحدت با خود نشاید ای جان
گه گه چه باشد آخر گر صیقلی به رحمت
زآیینه ی وجودم زنگی زداید ای جان
بنواز جان ما را یک ره به لطف شیرین
ور نیز تلخ گویی جان می فزاید ای جان
با ما رقیب کویت صد گونه کینه دارد
نبود عجب ز عقرب گر می گزاید ای جان
چشمت به یک کرشمه گر بایدش هم این جا
باب بهشت سرمد بر ما گشاید ای جان
در گل ستان عشقت چون بلبلان نزاری
بر شاخسار شوقت خوش می سراید ای جان
وردش همین که آخر هم تو تمام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نباید ای جان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
ای عشق میتوانی بر کلّ و جزوِ ما زن
حاجاتِ ما روا کن فالی برین دعا زن
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
پس چون تمام کردی بر بدوِ انتها زن
ساقی ز پای منشین جامی به دستِ ما ده
ز آبِ حیات آتش در کلّههایِ ما زن
چون باده در قنینه یعنی در آبگینه
از ما ببر غمِ دل با ما دمِ صفا زن
رطلی گران به ما ده دوری سبک بگردان
تا چرخ کج نگردد بانگی بر استوا زن
باری هوایِ ما کن ما را ز ما جدا کن
وآنگه به کینِ کینه بر بُن گهِ هوا زن
دعویِ استقامت با نفس منقطع کن
مسمارِ صلح از آن پس بر نعل ماجرا زن
از شش جهات بگذر با کاینات منگر
بر چاسویِ وحدت لبّیکِ بیریا زن
از صدمهی زلازل بر هم فکن جهان را
مغزِ زمین برآور بر تارکِ سما زن
جامِ وصال خواهی میکش خمارِ هجران
دست از مراد بگسل در دامنِ وفا زن
گر بایدت نزاری کز خود خلاص یابی
ناقوسبینوایی بر بامِ انزوا زن
حاجاتِ ما روا کن فالی برین دعا زن
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
پس چون تمام کردی بر بدوِ انتها زن
ساقی ز پای منشین جامی به دستِ ما ده
ز آبِ حیات آتش در کلّههایِ ما زن
چون باده در قنینه یعنی در آبگینه
از ما ببر غمِ دل با ما دمِ صفا زن
رطلی گران به ما ده دوری سبک بگردان
تا چرخ کج نگردد بانگی بر استوا زن
باری هوایِ ما کن ما را ز ما جدا کن
وآنگه به کینِ کینه بر بُن گهِ هوا زن
دعویِ استقامت با نفس منقطع کن
مسمارِ صلح از آن پس بر نعل ماجرا زن
از شش جهات بگذر با کاینات منگر
بر چاسویِ وحدت لبّیکِ بیریا زن
از صدمهی زلازل بر هم فکن جهان را
مغزِ زمین برآور بر تارکِ سما زن
جامِ وصال خواهی میکش خمارِ هجران
دست از مراد بگسل در دامنِ وفا زن
گر بایدت نزاری کز خود خلاص یابی
ناقوسبینوایی بر بامِ انزوا زن
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - سرمست صبغت الله
وقت مستی بلبلان آمد
گوئیا گل به بوستان آمد
بلبل آنجا خموش و حاضر باش
بشنو این سِر که در میان آمد
مجلسِ عاشقانِ مستِ خدا
سرخوش آنجا نمی توان آمد
عاشق رنگ و بوئی ای بلبل
پای گل جای تو از آن آمد
ما که سرمست صبغت اللّهیم
جای ما باغ لامکان آمد
چشم تو برگل جهان و مرا
دیده بر خالق جهان آمد
رو بازاری و به آزاری
جای بازاریان دکان آمد
باش تا من بنالم ای بلبل
کاین همه خلق درفغان آمد
دم مزن پیش ما که ناله تواست
ناله ای گر سر زبان آمد
ناله ما شنو که بر در دوست
کو بسوز از میان جان آمد
عاشقان در جهان نمی گنجند
این قفس چون ترا مکان آمد
عشق با تو گل است روزی چند
عشق ما عشق جاودان آمد
خانه آب و گل به خود زاری
این روش راه نازکان آمد
محیی آثار قدرت حق دید
چون بهار آمدو خزان آمد
گوئیا گل به بوستان آمد
بلبل آنجا خموش و حاضر باش
بشنو این سِر که در میان آمد
مجلسِ عاشقانِ مستِ خدا
سرخوش آنجا نمی توان آمد
عاشق رنگ و بوئی ای بلبل
پای گل جای تو از آن آمد
ما که سرمست صبغت اللّهیم
جای ما باغ لامکان آمد
چشم تو برگل جهان و مرا
دیده بر خالق جهان آمد
رو بازاری و به آزاری
جای بازاریان دکان آمد
باش تا من بنالم ای بلبل
کاین همه خلق درفغان آمد
دم مزن پیش ما که ناله تواست
ناله ای گر سر زبان آمد
ناله ما شنو که بر در دوست
کو بسوز از میان جان آمد
عاشقان در جهان نمی گنجند
این قفس چون ترا مکان آمد
عشق با تو گل است روزی چند
عشق ما عشق جاودان آمد
خانه آب و گل به خود زاری
این روش راه نازکان آمد
محیی آثار قدرت حق دید
چون بهار آمدو خزان آمد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - عشق حق
هرکه درپیش توبرخاک بمالد رخسار
ملک کونین مسخّر بودش لیل و نهار
دگران گربه قدم برسرکوی تو روند
من به سر برسرکوی تو روم مجنون وار
سلطنت غیرتو کس را نسزد زانکه به لطف
هیچ دیّار ننالد زتودر هیچ دیار
هرکه شد عاشق دیدارتو او بشناسد
دوزخ از جنّت و شادی زغم و مِی ز خمار
دیده بگشای که محبوب کریم افتاده است
می نماید به تو هردم زکمین او دیدار
عاشق آنست که سوزند و دهندش بر باد
بس که خاکستر او جوش کند دریا بار
شمّه ای گوی تو از لطف خدا بر در دیر
تا که کافر بگشاید زمیانش زنّار
گوش تو کر شده ای خواجه وگرنه به خدای
میکند بت به خدائیّ خداوند اقرار
جوش می می زد و می گفت که چون مست شوم
هیچ هم صحبت خود را نگذارم هشیار
عشق حق می رود اندر دل هر عاشقِ زار
باده اندر رگ و پِی پیش ندارد رفتار
در همه مذهب و ملت مِیِ عشق است حلال
زانکه بی او نتوان کرد خدا را دیدار
همدم ما مشو ای محیی که در آخر کار
بی گنه کشتن و آویختن است بر سرِ دار
ملک کونین مسخّر بودش لیل و نهار
دگران گربه قدم برسرکوی تو روند
من به سر برسرکوی تو روم مجنون وار
سلطنت غیرتو کس را نسزد زانکه به لطف
هیچ دیّار ننالد زتودر هیچ دیار
هرکه شد عاشق دیدارتو او بشناسد
دوزخ از جنّت و شادی زغم و مِی ز خمار
دیده بگشای که محبوب کریم افتاده است
می نماید به تو هردم زکمین او دیدار
عاشق آنست که سوزند و دهندش بر باد
بس که خاکستر او جوش کند دریا بار
شمّه ای گوی تو از لطف خدا بر در دیر
تا که کافر بگشاید زمیانش زنّار
گوش تو کر شده ای خواجه وگرنه به خدای
میکند بت به خدائیّ خداوند اقرار
جوش می می زد و می گفت که چون مست شوم
هیچ هم صحبت خود را نگذارم هشیار
عشق حق می رود اندر دل هر عاشقِ زار
باده اندر رگ و پِی پیش ندارد رفتار
در همه مذهب و ملت مِیِ عشق است حلال
زانکه بی او نتوان کرد خدا را دیدار
همدم ما مشو ای محیی که در آخر کار
بی گنه کشتن و آویختن است بر سرِ دار
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰ - تجلّی جمال
گرنخواهدبود اندر صدرجنّت وصل یار
قعر دوزخ عاشقان خواهند کردن اختیار
حورعین هر چند می دارد جمال با کمال
تو برابر با تجلّی جمال حق مدار
عابدان نظّاره نتوان کرد یک حور بهشت
گر ندارد عاشقان مست را در انتظار
جامِ مالامال در ده ای خدا خمرِ طهور
اندرونی لغو باشد نی صداع و نیِ خمار
گر بیفتد در جهنم یک تجلّی جمال
بشکفد گل های رنگارنگ در وی صدهزار
روی زرد عاشقان رنگین کند در روز حشر
تخت زرّین بهشت و خانهای زرنگار
سایه طوبی وجنتّ حوض کوثر راکجاست
از حلاوتها که باشد در وصال کردگار
اندرآن خلوت که آنجا ره نیابد جبرئیل
میرود از فارس سلمان و بلال از زنگبار
تن به نعمتهای جنّت میشود پرورده لیک
جان بباید پرورش از دیدن پروردگار
گر برانگیزی ز خاک گور بنمائی جمال
خلق مسکین را زگریه دیده ها گردد غبار
وعده دیدار گر در قعر دوزخ می کنی
می کشد در چشم،آتش را، خلائق سرمه وار
محیی گر دیدار رحمت بایدت از عزّوجل
دامن مردان بگیر و صبر کن تا روز بار
قعر دوزخ عاشقان خواهند کردن اختیار
حورعین هر چند می دارد جمال با کمال
تو برابر با تجلّی جمال حق مدار
عابدان نظّاره نتوان کرد یک حور بهشت
گر ندارد عاشقان مست را در انتظار
جامِ مالامال در ده ای خدا خمرِ طهور
اندرونی لغو باشد نی صداع و نیِ خمار
گر بیفتد در جهنم یک تجلّی جمال
بشکفد گل های رنگارنگ در وی صدهزار
روی زرد عاشقان رنگین کند در روز حشر
تخت زرّین بهشت و خانهای زرنگار
سایه طوبی وجنتّ حوض کوثر راکجاست
از حلاوتها که باشد در وصال کردگار
اندرآن خلوت که آنجا ره نیابد جبرئیل
میرود از فارس سلمان و بلال از زنگبار
تن به نعمتهای جنّت میشود پرورده لیک
جان بباید پرورش از دیدن پروردگار
گر برانگیزی ز خاک گور بنمائی جمال
خلق مسکین را زگریه دیده ها گردد غبار
وعده دیدار گر در قعر دوزخ می کنی
می کشد در چشم،آتش را، خلائق سرمه وار
محیی گر دیدار رحمت بایدت از عزّوجل
دامن مردان بگیر و صبر کن تا روز بار
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲ - قلندرخانه عشق
ما به جنّت از برای کاردیگر می رویم
نه تفرّج کردن طوبی و کوثر می رویم
مقصد ما حسن یوسف باش اندر شهر مصر
ما در مصر از برای قند وشکّر می رویم
اندر آن خلوت که در وی ره نیابد جبرئیل
بی سروپا ما به پیش دوست اکثر می رویم
میگریزند زاهدان خشک از تردامنی
ما بر خورشید خود با دامن تر می رویم
پارسا گوید بکوی ما بیا شو نام نیک
ما در آن کوچه خدا داناست کمتر می رویم
ما ز دنیا کو قلندر خانه عشق خداست
سوی عقبی عاشق و مست و قلندر می رویم
شیخ ما عشق است ما پی در پی او تا ابد
بی عصا و خرقه و کجکول و لنگر می رویم
زَهره ما را مبر از قهرها با نیکوئی
ما اگر نیکیم و گر بد هم بدان در می رویم
برکفن ما را تو ای غسّال بوی خوش مسا
ما به گور از بهر آن دلبر،معطّر می رویم
دولت دیدار می خواهیم در جنّات عدن
ما نه آنجا از برای زیور و زر می رویم
محیی ما را همچو کوه افسرده میبینی ولی
ما به سر چون ابر خوش بی پا و بی سر می رویم
نه تفرّج کردن طوبی و کوثر می رویم
مقصد ما حسن یوسف باش اندر شهر مصر
ما در مصر از برای قند وشکّر می رویم
اندر آن خلوت که در وی ره نیابد جبرئیل
بی سروپا ما به پیش دوست اکثر می رویم
میگریزند زاهدان خشک از تردامنی
ما بر خورشید خود با دامن تر می رویم
پارسا گوید بکوی ما بیا شو نام نیک
ما در آن کوچه خدا داناست کمتر می رویم
ما ز دنیا کو قلندر خانه عشق خداست
سوی عقبی عاشق و مست و قلندر می رویم
شیخ ما عشق است ما پی در پی او تا ابد
بی عصا و خرقه و کجکول و لنگر می رویم
زَهره ما را مبر از قهرها با نیکوئی
ما اگر نیکیم و گر بد هم بدان در می رویم
برکفن ما را تو ای غسّال بوی خوش مسا
ما به گور از بهر آن دلبر،معطّر می رویم
دولت دیدار می خواهیم در جنّات عدن
ما نه آنجا از برای زیور و زر می رویم
محیی ما را همچو کوه افسرده میبینی ولی
ما به سر چون ابر خوش بی پا و بی سر می رویم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
صحبت اهل دلی و جاه من و جان من
گوشه ی ویرانه ای ملک سلیمان من
پای خم و دردیی کوثر و طوبای من
عافیت و گلخنی باغ و گلستان من
ساغر جمشید وقت پاشنه ی کفش من
خم چه ی نمرود عهد کوزه ی برخوان من
چند شوی در جوال بس که شنیدی محال
خیز بیا گو ببین معجز و برهان من
هم چو سلیمان شدم حاکم دیو و پری
نفس مسلط چو شد تابع فرمان من
پیش نزاری شدم عشق بیاموختم
تا به هزیمت برفت عقل خطادان من
گوشه ی ویرانه ای ملک سلیمان من
پای خم و دردیی کوثر و طوبای من
عافیت و گلخنی باغ و گلستان من
ساغر جمشید وقت پاشنه ی کفش من
خم چه ی نمرود عهد کوزه ی برخوان من
چند شوی در جوال بس که شنیدی محال
خیز بیا گو ببین معجز و برهان من
هم چو سلیمان شدم حاکم دیو و پری
نفس مسلط چو شد تابع فرمان من
پیش نزاری شدم عشق بیاموختم
تا به هزیمت برفت عقل خطادان من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
غلام ساقیِ خویشم که از شرابِ شبانه
ز بامداد کند چشمة حیات روانه
به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد
چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه
حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش
به زور موی کشانش برون برند ز خانه
اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس
یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه
وگرنه زندهدل از یرتِ صبحگاه به تعجیل
به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه
غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده
نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه
چو باد میگذراند زمانه کشتی عمرت
وزین محیط به یک حمله میبرد به کرانه
میان قلزم دنیا بماندهای متحیر
بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه
دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع
هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه
ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید
دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه
مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت
فسونِ عشق ز خود دفع میکنی به فسانه
مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا
قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه
چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را
به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه
ز بامداد کند چشمة حیات روانه
به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد
چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه
حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش
به زور موی کشانش برون برند ز خانه
اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس
یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه
وگرنه زندهدل از یرتِ صبحگاه به تعجیل
به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه
غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده
نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه
چو باد میگذراند زمانه کشتی عمرت
وزین محیط به یک حمله میبرد به کرانه
میان قلزم دنیا بماندهای متحیر
بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه
دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع
هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه
ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید
دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه
مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت
فسونِ عشق ز خود دفع میکنی به فسانه
مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا
قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه
چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را
به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه