عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۴
این ناکسان که فخر به اجداد می کنند
از رو به پشت نامه دلی شاد می کنند
بخل از کرم به است که بی حاصلان بخل
در هر جواب بنده ای آزاد می کنند
گل بسته است راه به سر گوشی نسیم
این بلبلان خام چه فریاد می کنند
آینده را قیاس کن از حال خود ببین
کز رفتگان به خیر که را یاد می کنند
در مکتبی که عشق ادیب است کودکان
مشق ستم به خامه فولاد می کنند
عشق مجاز ابجد عشق حقیقت است
در عالمی که اهل دل ارشاد می کنند
صائب جماعتی که سوارند بر سخن
در کوه قاف صید پریزاد می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۶
یوسف رخان ز شوق سراغ تومی کنند
از پیرهن فتیله داغ تومی کنند
چون آفتاب اگر چه جهان را گرفته ای
ذرات کاینات سراغ تومی کنند
گردنکشان که باج زعالم گرفته اند
چون شیشه سجده پیش ایاغ تومی کنند
جمعی که چشم بسته گذشتند از بهشت
دریوزه نسیم ز باغ تومی کنند
کج نه کله که لاله عذاران این چمن
دل خوش به عنبرینه داغ تومی کنند
می نوش وشاد باش که گلهای این چمن
کسب شکفتگی ز دماغ تومی کنند
من کیستم که پردگیان حریم قدس
پروانه وار طوف چراغ تومی کنند
صائب چه بلبلی تو که گلهای این چمن
از دیده خون روان به سراغ تومی کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۸
مردان نظر سیاه به دنیا نمیکنند
روز سفید خود شب یلدا نمی کنند
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
از کار ما هنوز گره وا نمی کنند
خوبان که همچو سیل عنان ریز می روند
اندیشه از خرابی دلها نمی کنند
دارد حذر ز سایه خود عقل شیشه دل
دیوانگان ز سنگ محابا نمی کنند
در عالمی که حشر مکافات قایم است
از تیشه رخنه در دل خارا نمی کنند
آنها که کرده اند چو کف بار خود سبک
اندیشه از تلاطم دریا نمی کنند
در راه چون پیاده حج خرج می شوند
جمعی که فکر توشه عقبی نمی کنند
سستی مکن که راهنوردان کوی عشق
در خواب مرگ نیز کمر وانمی کنند
صائب تمام عمر به زندان وحشتند
جمعی که زندگی به مدارا نمی کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۱
کی دلبران زصحبت دل سیر می شوند
خوبان کجا ز آینه دلگیر می شوند
در خانمان خرابی دل سعی می کنند
این غافلان که در پی تعمیر می شوند
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
روشندلان به یک دو نفس پیر می شوند
غیر از گرسنگی که نگردند سیر ازو
هر نعمتی که هست ازو سیر می شوند
آنان که قد کنند دوتا پیش چون خودی
در خانه کمان هدف تیر می شوند
بی جذبه آن کسان که درین ره قدم نهند
گر بر فلک روند زمین گیر می شوند
جمعی که پا به صدق درین راه می نهند
در یک نفس چو صبح جهانگیر می شوند
جمعی که از حسب به نسب می کنند صلح
قانع به استخوان ز طباشیر می شوند
صائب ز زخم شیر مکافات غافلند
صید افکنان که در پی نخجیر می شوند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۲
چشم طمع ندوخته حرصم به مال هند
پایم به گل فرو شده از برشکال هند
چون موج می پرد دلم از بهر زنده رود
آبی نمی خورد دلم از بر شکال هند
ای خاک سرمه خیز به فریاد من برس
شد سرمه استخوان من از خاکمال هند
بوی ستاره سوختگی بر مشام خورد
روزی که دود کرد به مغزم خیال هند
سرمایه قناعت من لخت دل بس است
چشم طمع سیاه نسازم به مال هند
روزی که من برون روم از هند برشکال
با صدهزار چشم بگرید به خال هند
صائب به غیر خامه شکرفشان تو
امروز کیست طوطی شکر مقال هند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۴
از عیب پاک شو که هنرها همی دهند
دست از خزف بشو که گهرها همی دهند
راضی مشو به قلب که نقد جهان زتوست
بفشان شکوفه را که ثمرها همی دهند
در راه او نثار کن این خرده حیات
وان گه نظاره کن که چه زرها همی دهند
زین زهرهای قند نما آستین فشان
زان تنگ لب ببین چه شکرها همی دهند
پنهان مکن چو بیجگران روی در سپر
از حفظ حق ببین چه سپرها همی دهند
بگذر درین سر از سر بی مغز چون حباب
زان سر نظاره کن که چه سرها همی دهند
طاوس وار پیش پر خویش عاشقی
از غیب غافلی که چه پرها همی دهند
برگ است سنگ راه تو ای نخل خوش ثمر
بی برگ شو ببین چه ثمرها همی دهند
در پایتخت عشق که تاج است بی سری
بیرون رو از میان که کمرها همی دهند
زان ملک بی نشان که خبرها دراو گم است
یک بار نشنوی چه خبرها همی دهند
گشتی تمام عمر درین خاکدان بس است
بیرون ز خود نشان سفرها همی دهند
یک بار رو چرا به در دل نمی کنند
این ناکسان که زحمت درها همی دهند
در پیری از گرانی غفلت مباش امن
خواب گران به وقت سحرها همی دهند
این آن غزل که مولوی روم گفته است
امسال بلبلان چه خبرها همی دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۶
دولت ز دستگیری مردم بپابود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
چون غنچه هست اگر دل جمعی درین چمن
در گلشن همیشه بهار رضا بود
دستی که شد بریده ز دامان اختیار
دایم چو بهله در کمر مدعا بود
از بیقراری تو جهان است بیقرار
شوریده نیست عالم اگر دل بجا بود
از راست کردن نفسی می رود به باد
هر سر که چون حباب اسیر هوا بود
انصاف نیست بار شدن بر شکستگان
پهلوی خشک خویش مرا بوریا بود
هر دل که نیست یاد خدا در حریم او
سرگشته تر ز کشتی بی ناخدابود
تیغ کج است پیش سیه دل حدیث راست
فرعون را به چشم عصااژدها بود
صائب بود ز سایه سریع الزوال تر
پرواز دولتی که به بال هما بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۹
آن را که در جگر نفس آتشین بود
خورشید آسمان وچراغ زمین بود
چون ماه حسن ساخته بیش ازدوهفته نیست
مارا نظر به حسن خدا آفرین بود
معلوم شد زخواب گران گذشتگان
کآسودگی نهفته به زیر زمین بود
روزی به آبروی نیابند خاکیان
رزق تنور از قفس آتشین بود
چون آفتاب هر که ننازد به اعتبار
گر بر فلک رود نظرش بر زمین بود
آن خرمن گلی که نظر نیست محرمش
مپسند بی حجاب در آغوش زین بود
چون برق و باد دولت دنیا سبکروست
در دست دیو یک دو سه روزی نگین بود
گویند سنت است که در وقت احتضار
ذکر بلند ورد زبان حزین بود
چون ذکر را بلند نگوییم روز وشب
ماراکه هرنفس نفس واپسین بود
جان تازه شد ز روی عرقناک او مرا
باران نرم روزی مغز زمین بود
صائب صبور باش که تا یار خوشدل است
عاشق همیشه خسته و زار و حزین بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۳
بیرون ز خود کسی که پی مدعا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
از محفلی که آینه رو بر قفا رود
چشم و دل ندیده عشق کجا رود
عاشق ز مومیایی تدبیر فارغ است
در سوختن شکستگی از بوریا رود
هر کس کند نماز برای قبول خلق
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
حیرت بهم نمی خورد از نقش خوب وزشت
آیینه رو گشاده بود هر کجا رود
شبنم به آفتاب رسانید خویش را
دلهای آب گشته ما تا کجا رود
عام است فیض صحبت دلهای پاکباز
ز آیینه خانه هر که رود با صفا رود
دارد کسی که سر به ته بال خویشتن
هر کجا رود به سایه بال هما رود
سختی پذیر باش که گرددسفیدروی
هر دانه ای که در دهن آسیا رود
می نیست جوهری که نریزند زر بر او
قارون اگر به میکده آید گدا رود
دل چون ز جای رفت نیاید به جای خویش
این عضو رفته نیست که دیگر به جارود
در وادیی که رو به قفا قطع ره کنند
بینا کسی بود که در او با عصارود
صائب سخنوری که خیالش غریب شد
زیر فلک غریب بود هر کجا رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۴
هر کس که در نماز به روی و ریا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
بر عشق رهروی که کند عقل اختیار
از خضر بگسلد ز پی نقش پا رود
تا باز می کنند نظر بسته می شود
از هر دری که اهل طلب بینوا رود
این قفل وا شود به کلید شکستگی
هردانه ای که نرم شد از آسیا رود
بینا کسی بود که نهد پا به احتیاط
در وادیی که کوردر او بی عصا رود
خواب غرور لازم ارباب دولت است
کی تیرگی ز سایه بال هما رود
بیرون نرفت سرمه به شستن ز چشم یار
دود از سیاه خانه لیلی کجا رود
نادان شود ز اهل بصیرت به خاکمال
کوتاه دیدگی اگر از توتیا رود
بی مغز را ز جای برد گفتگوی پوچ
کاه سبک عنان ز پی کهربا رود
هر کس هرآنچه یافته زین خاک یافته است
از آستان میکده صائب کجارود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۵
طغیان نفس بیش به وقت غنا شود
مار ضعیف بر سر گنج اژدها شود
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
از دست هر که دامن فرصت رها شود
چون تیر راست، گرد هدف می کند طواف
از بار درد قامت هر کس دو تا شود
ساز سیاه، دیدن همکار سینه را
آیینه چون به آب رسد بی صفا شود
از شبنم غریب اقامت مدار چشم
در گلشنی که بوی گل از گل جدا شود
آن غنچه ای که بود بر او تنگ لامکان
در تنگنای چرخ چه مقدار وا شود
صائب گره گشاده نمی گردد از گره
محتاج را چه عقده ز محتاج وا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۷
در گلشنی که بند قبای تو وا شود
چندین هزار پیرهن گل قبا شود
ریزند اگر به دیده من بیغمان نمک
در چشم قدردانی من توتیا شود
بخت سیه نبرد روانی ز طبع من
از سنگ سرمه آب کجا بی صدا شود
می بایدش به تیغ سر خود به طرح داد
هر کس که چون قلم به سخن آشنا شود
طغیان نفس بیش شود در توانگری
این مار چون به گنج رسد اژدها شود
احسان چرخ سفله نباشد به جای خویش
نعمت نصیب مردم بی اشتها شود
گردد به چار موجه کثرت کجا حریف
آیینه ای کز آب گهر بی صفا شود
دیوانگی به سنگ ملامت شود تمام
خوش وقت دانه ای که به این آسیا شود
صائب گزیده می شود از میوه بهشت
دستی که با ترنج ذقن آشنا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۹
آلوده دردمند به درمان چرا شود
منت کش علاج طبیبان چرا شود
بر روی عارفی که در دل گشاده شد
چون بیغمان به سیر گلستان چرا شود
موری که پای او ز قناعت به گنج رفت
قانع به روی دست سلیمان چرا شود
گندم بغل گشا ز دل خاک می دمد
آدم به فکر رزق پریشان چرا شود
چون رزق میهمان طفیلی است سوختن
پروانه بی طلب به شبستان چرا شود
در خامشی نهفته بود عیب جاهلان
پای به خواب رفته خرامان چرا شود
تا بر سخن سوار نباشی ز خود ملاف
آن را که اسب نیست به میدان چرا شود
در غنچه برگ گل بود ایمن ز زخم خار
دلگیر ماه مصر ز زندان چرا شود
تابوت بهر مرده دلان مهد راحت است
زاهد ز زهد خشک پشیمان چرا شود
کوتاه کن به حلم ز خود دست خشم را
کس با پلنگ دست وگریبان چرا شود
آن را که هست چون نفس خود محرکی
غافل ز ذکر حضرت یزدان چرا شود
تا متحد به بحر توان گشت بی حجاب
در بحر، قطره گوهر غلطان چرا شود
چشمی ازان عذار عرقناک آب ده
لب تشنه کس ز چشمه حیوان چرا شود
صائب چو هیچ کس به سخن دل نمی دهد
در شوره زار کس گهر افشان چرا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۶
گفتار صدق، مایه آزار می شود
چون حرف حق بلند شود دار می شود
پای به خواب رفته شمارد دلیل را
آن را که شوق قافله سالار می شود
چون عقل نیست نقد جنون قلب و ناروا
دیوانه خرج کوچه وبازار می شود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
از سایه تو خاک گرانبار می شود
دلهای آب کرده نماند درین بساط
شبنم کجا مقیمی گلزار می شود
در محفلی که روی تو گردد عرق فشان
از خواب حیرت آینه بیدار می شود
در چشم بلبلی که کشد سر به زیر بال
عالم تمام یک گل بی خار می شود
عقلی که می گشود ز کار جهان گره
امروز صرف بستن دستار می شود
از حرص، کار نفس به طول امل کشد
این مور از امتداد زمان مار می شود
بر چین بساط شید که طاعات ظاهری
در چشم نفس پرده پندار می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر شهوار می شود
نتوان ز شرم در رخ آن گلعذار دید
شبنم حجاب چهره گلزار می شود
صائب زنند مهر به لب جمله طوطیان
هر جا که خامه تو شکربار می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۷
دل روشن از ریاضت بسیار می شود
آهن ز صیقل آینه رخسار می شود
از حسن اتفاق ضعیفان قوی شوند
پیوسته شد چو مور به هم مار می شود
سیم وزر خسیس به کوری شود تلف
نقد ستاره خرج شب تار می شود
با تشنگی بساز که در تیغ آبدار
جوهر تمام ریشه زنگار می شود
از خرج ابر کم نشود دخل بحر را
کی دل مرا ز گریه سبکبار می شود
صد شکوه بجاست گره زیر لب مرا
شرم حضور مانع اظهار می شود
شبنم به آفتاب رسانیده خویش را
دولت نصیب دیده بیدار می شود
دوری ز برگ بود به دل بار پیش ازین
امروز برگ بر دل من بار می شود
نقش قدم ز پیشروان می برد سبق
آنجا که شوق قافله سالار می شود
زان روی آتشین دل هر کس که آب شد
صائب مرا دو دیده گهربارمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۹
جان از وداع سبکتاز می شود
لوح مزار، شهپر پرواز می شود
در کام کش زبان که زبان نفس دراز
چون شمع روزی دهن گاز می شود
از صحبت خسیس حذر کن که چشم را
یک برگ کاه مانع پرواز می شود
نتوان به زخم تیغ لبش را ز هم گشود
هر دل که مخزن گهر راز می شود
قطع نظر ز خواب بهارست لازمش
با عندلیب هر که هم آواز می شود
باشد عیار همت افتادگان بلند
شبنم به آفتاب نظرباز می شود
رعناترست سرو ز اشجار میوه دار
آزاد هر که گشت سرفراز می شود
افغان که در گرفتن دامان سعی من
خار شکسته چنگل شهباز می شود
صائب ز آه سرد دل تنگ وا شود
گر غنچه از نسیم سحر باز می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۲
رخسار او ز می چو عرقناک می شود
هر سینه ای که هست ز دل پاک می شود
افزود آب ورنگ لبش از غبار خط
آن خون کجا نهفته به این خاک می شود
زان سان که موم می شود از شعله نور پاک
دل چون گداخت شعله ادراک می شود
از زهد خشک سرکشی نفس شد زیاد
آتش بلند از خس وخاشاک می شود
آدم ز خلق خوش به مقام ملک رسد
خونی که مشک ناب شود پاک می شود
بر هر که تیغ می کشد آن آفتاب روی
صائب چو صبح سینه من چاک می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۶
از خط نگاه پردگی دیده می شود
مژگان شوخ، سبزه خوابیده می شود
نتوان به پای سعی به کنه جهان رسید
در خویش هر که گشت جهان دیده می شود
تا راست می کنی نفس خود، بساط عمر
چون گردباد چیده وبرچیده می شود
در پله کسی که نبیند به چشم کم
سنگ سفال، گوهر سنجیده می شود
چشم بدست لازم آرایش جهان
طاوس خرج مردم نادیده می شود
هر کس شود ز سنگ ملامت حریربیز
چون سرمه روشنایی هر دیده می شود
صائب جهان خاک مقام قرار نیست
منشین برآن بساط که برچیده می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۲
دل ساده در قلمرو صورت نمی شود
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
یوسف شد از گواه لباسی عزیزتر
تهمت حریف دامن عصمت نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
در دل نهفته داغ محبت نمی شود
افسردگی ز هرکه به داغ جنون نرفت
سرگرم از آفتاب قیامت نمی شود
با چشم روشن آینه زنگ بسته ای است
تا آدمی ز اهل بصیرت نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد سیل نوبهار
چشم حریص سیر ز نعمت نمی شود
آه ندامتی است که خون می چکد ازو
از عمر آنچه صرف عبادت نمی شود
گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
دل خالی از غبار کدورت نمی شود
هر کس که چون گهر ز صدف گوشه ای گرفت
خاشاک چارموجه کسرت نمی شود
صائب نمی رود به فسون کجروی ز مار
هموار بد گهر به نصیحت نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۶
آزاده رو مقید عالم نمی شود
عیسی شکار رشته مریم نمی شود
در سجده خداست تنومندی بقا
تا حلقه است زور کمان کم نمی شود
لب بسته در محیط، صدف کرد زندگی
قانع رهین منت حاتم نمی شود
ز آمیزش کجان نشود طبع راست کج
از اتصال حرف، الف خم نمی شود
از قصر اعتبار تویک خشت تا بجاست
هرگز بنای عشق تو محکم نمی شود
برخیز تا به چشمه خورشید رو کنیم
کز گل گشاد عقده شبنم نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
پوشیده داغ عشق به مرهم نمی شود
عذر گناه بی ادبان جرم دیگرست
زخم درون به بخیه فراهم نمی شود
خاتم برون ز دست سلیمان وقت کرد
دیو هوا مسخر آدم نمی شود
صائب سزای پنجه خونین تهمت است
هر کس به رنگ مردم عالم نمی شود