عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۳
شوقم از نامه به وصل تو فزونتر گردید
نامه بر آتش من دامن دیگر گردید
از بهار چمن افروز بود برگ گلی
آنچه از حسن تو در دیده مصور گردید
می شود روزنه اش ناف غزالان ختن
خانه هرکه ازان زلف معطر گردید
خیره از دیدن خورشید قیامت نشود
دیده هرکه ز روی تو منور گردید
عشق روشندل اگر نیست ز اولاد خلیل
از چه آتش گل و ریحان به سمندر گردید؟
در شب وصل ز محرومی من آگاه است
تشنه هرکس ز لب آب بقا بر گردید
همچو آیینه شدم دیده حیران همه تن
تا مرا دولت دیدار میسر گردید
آن کس از کوردلان است که از خودرایی
نتواند ز غلط کرده خود بر گردید
هست دلچسب تر از قند مکرر صائب
سخن طوطی ما گرچه مکرر گردید
نامه بر آتش من دامن دیگر گردید
از بهار چمن افروز بود برگ گلی
آنچه از حسن تو در دیده مصور گردید
می شود روزنه اش ناف غزالان ختن
خانه هرکه ازان زلف معطر گردید
خیره از دیدن خورشید قیامت نشود
دیده هرکه ز روی تو منور گردید
عشق روشندل اگر نیست ز اولاد خلیل
از چه آتش گل و ریحان به سمندر گردید؟
در شب وصل ز محرومی من آگاه است
تشنه هرکس ز لب آب بقا بر گردید
همچو آیینه شدم دیده حیران همه تن
تا مرا دولت دیدار میسر گردید
آن کس از کوردلان است که از خودرایی
نتواند ز غلط کرده خود بر گردید
هست دلچسب تر از قند مکرر صائب
سخن طوطی ما گرچه مکرر گردید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۴
نه همین دل ز سر زلف تو مفتون گردید
هرکه پیوست به این سلسله مجنون گردید
حسن از تربیت عشق زبان آور شد
سرو در زیر پر فاخته موزون گردید
شب مهتاب بود روز سیه در نظرش
دل هرکس که در آن طره شبگون گردید
بخل آن روز دوانید رگ و ریشه به خاک
که زمین پرده مستوری قارون گردید
هرکه مفتون سر زلف سخن شد، داند
که دل صائب از اندیشه چرا خون گردید
هرکه پیوست به این سلسله مجنون گردید
حسن از تربیت عشق زبان آور شد
سرو در زیر پر فاخته موزون گردید
شب مهتاب بود روز سیه در نظرش
دل هرکس که در آن طره شبگون گردید
بخل آن روز دوانید رگ و ریشه به خاک
که زمین پرده مستوری قارون گردید
هرکه مفتون سر زلف سخن شد، داند
که دل صائب از اندیشه چرا خون گردید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۶
لاله از رشک رخت خون جگر می گرید
آتش از گرمی خوی تو شرر می گرید
حلقه زد تا خط شبرنگ به گرد رخ او
هاله چون حلقه ماتم به قمر می گرید
سنگ را گریه به جان سختی فرهاد آید
آن نه چشمه است که در کوه و کمر می گرید
بر تهیدستی خود پیش در سیرابش
سر به دامان صدف مانده گهر می گرید
نیستم شمع که یکرنگ بود گریه من
هر سر مو به تنم رنگ دگر می گرید
دیده گریه شناسی اگرت در سر هست
شمع بسیار به درد و به اثر می گرید
بنمایید به جز آینه و آب، کسی
که به دنبال سرم روز سفر می گرید
بر سر سوختگان گریه گرمی سر کن
شمع در ماتم پروانه شرر می گرید
شرمت آید که بری ابر بهاری را نام
گر ببینی تو که صائب چه قدر می گرید
آتش از گرمی خوی تو شرر می گرید
حلقه زد تا خط شبرنگ به گرد رخ او
هاله چون حلقه ماتم به قمر می گرید
سنگ را گریه به جان سختی فرهاد آید
آن نه چشمه است که در کوه و کمر می گرید
بر تهیدستی خود پیش در سیرابش
سر به دامان صدف مانده گهر می گرید
نیستم شمع که یکرنگ بود گریه من
هر سر مو به تنم رنگ دگر می گرید
دیده گریه شناسی اگرت در سر هست
شمع بسیار به درد و به اثر می گرید
بنمایید به جز آینه و آب، کسی
که به دنبال سرم روز سفر می گرید
بر سر سوختگان گریه گرمی سر کن
شمع در ماتم پروانه شرر می گرید
شرمت آید که بری ابر بهاری را نام
گر ببینی تو که صائب چه قدر می گرید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۹
تا نهال تو قدر از گلشن تقدیر کشید
سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشید
هرگز از سیل گرانسنگ، عمارت نکشد
آنچه ویرانه ام از منت تعمیر کشید
عشق خوش سهل برآورد مرا از دو جهان
نتوان موی چنین از قدح شیر کشید
نتوانست دل سخت ترا نرم کند
آه گرمم که گلاب از گل تصویر کشید
قدم راست روان خضر ره توفیق است
سر چو پیکان نتوان از قدم تیر کشید
بالش از دامن حوران بهشتی نکند
خواب ما بس که پریشانی تعبیر کشید
در خم زلف گرهگیر تو عاجز شده است
دل صائب که عنان از کف تقدیر کشید
سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشید
هرگز از سیل گرانسنگ، عمارت نکشد
آنچه ویرانه ام از منت تعمیر کشید
عشق خوش سهل برآورد مرا از دو جهان
نتوان موی چنین از قدح شیر کشید
نتوانست دل سخت ترا نرم کند
آه گرمم که گلاب از گل تصویر کشید
قدم راست روان خضر ره توفیق است
سر چو پیکان نتوان از قدم تیر کشید
بالش از دامن حوران بهشتی نکند
خواب ما بس که پریشانی تعبیر کشید
در خم زلف گرهگیر تو عاجز شده است
دل صائب که عنان از کف تقدیر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۱
حسن آن روز که تشریف حیا می پوشید
عشق پیراهن یکرنگ وفا می پوشید
بال پروانه اگر پاس ادب را می داشت
شمع پیراهن فانوس چرا می پوشید؟
یاد آن قرب که آن شعله بی پروایی
به صلاح من یکرنگ، قبا می پوشید
چه شد آن لطف که گر برگ گلی می جنبید
زلف دامن به چراغ دل ما می پوشید
این زمان دست زد بوسه هر بوالهوس است
پشت دستی که رخ از رنگ حنا می پوشید
صائب امروز چو گل مست و گریبان چاک است
غنچه من که رخ از باد صبا می پوشید
عشق پیراهن یکرنگ وفا می پوشید
بال پروانه اگر پاس ادب را می داشت
شمع پیراهن فانوس چرا می پوشید؟
یاد آن قرب که آن شعله بی پروایی
به صلاح من یکرنگ، قبا می پوشید
چه شد آن لطف که گر برگ گلی می جنبید
زلف دامن به چراغ دل ما می پوشید
این زمان دست زد بوسه هر بوالهوس است
پشت دستی که رخ از رنگ حنا می پوشید
صائب امروز چو گل مست و گریبان چاک است
غنچه من که رخ از باد صبا می پوشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۵
غیر کی پیش تو پیغام مرا می گوید؟
غرض آلود کجا حرف بجا می گوید؟
وعده هایی که ز عشاق نهان می داری
یک به یک را گره بند قبا می گوید
باده تلخ کجا، حوصله مور کجا؟
به دو دشنام دگر غیر دعا می گوید
صحبت خوش نفسان می برد از دل تنگی
غنچه درد دل خود را به صبا می گوید
گوش ناز تو گران است، وگرنه سر زلف
موبمو حال پریشان مرا می گوید
پر ز پنبه است ترا گوش چو مینا، ورنه
همه شب پیر خرابات صلا می گوید
جمع کن خاطر از آیینه که آن روشندل
آنچه در روی تو گوید ز قفا می گوید
تو گرانخواب همان می روی از راه برون
جرس قافله هرچند درآ می گوید
گر به محراب دو ابروی تو اندازد چشم
بت پرست از ته دل نام خدا می گوید
اگر اقبال کنی، حال من سوخته را
خط جدا، خال جدا، زلف جدا می گوید
برندارم سر خود از قدم او صائب
هرکه بی پرده به من عیب مرا می گوید
غرض آلود کجا حرف بجا می گوید؟
وعده هایی که ز عشاق نهان می داری
یک به یک را گره بند قبا می گوید
باده تلخ کجا، حوصله مور کجا؟
به دو دشنام دگر غیر دعا می گوید
صحبت خوش نفسان می برد از دل تنگی
غنچه درد دل خود را به صبا می گوید
گوش ناز تو گران است، وگرنه سر زلف
موبمو حال پریشان مرا می گوید
پر ز پنبه است ترا گوش چو مینا، ورنه
همه شب پیر خرابات صلا می گوید
جمع کن خاطر از آیینه که آن روشندل
آنچه در روی تو گوید ز قفا می گوید
تو گرانخواب همان می روی از راه برون
جرس قافله هرچند درآ می گوید
گر به محراب دو ابروی تو اندازد چشم
بت پرست از ته دل نام خدا می گوید
اگر اقبال کنی، حال من سوخته را
خط جدا، خال جدا، زلف جدا می گوید
برندارم سر خود از قدم او صائب
هرکه بی پرده به من عیب مرا می گوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۸
خوشا کسی که دل خود به چشم مست تو داد
ز سر گذشت و به دنبال این بلا افتاد
تو تا شکفته شدی گل به خویشتن بالید
تو تا بلند شدی قد کشید نخل مراد
چگونه دل به دو زلف معنبرش ندهم؟
نمی توان به دو عالم به یک طرف افتاد
چنین که رحمت او بی دریغ می بخشد
چرا خموش نباشد زبان استعداد؟
رود ز پنجه جوهر کنون چو موم برون
دلی که بود به سختی چو بیضه فولاد
قضا چو دست برآورد ناله بی اثرست
سپند از آتش سوزان نجست از فریاد
درست چون نگذارند خشت اول را
اگر به چرخ رسد کج بود همان بنیاد
هنوز از جگر چاک بیستون صائب
به گوش می رسد آواز تیشه فرهاد
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
ز سر گذشت و به دنبال این بلا افتاد
تو تا شکفته شدی گل به خویشتن بالید
تو تا بلند شدی قد کشید نخل مراد
چگونه دل به دو زلف معنبرش ندهم؟
نمی توان به دو عالم به یک طرف افتاد
چنین که رحمت او بی دریغ می بخشد
چرا خموش نباشد زبان استعداد؟
رود ز پنجه جوهر کنون چو موم برون
دلی که بود به سختی چو بیضه فولاد
قضا چو دست برآورد ناله بی اثرست
سپند از آتش سوزان نجست از فریاد
درست چون نگذارند خشت اول را
اگر به چرخ رسد کج بود همان بنیاد
هنوز از جگر چاک بیستون صائب
به گوش می رسد آواز تیشه فرهاد
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۰
ز چشم بد رخ خوب ترا گزند مباد
سرود بزم تو جز نغمه سپند مباد
گشاد کار جهان در گشاده رویی توست
ز تنگ گیری غم خاطرت نژند مباد
ز نوشخند تو آفاق شکرستان است
دهان تنگ تو بی صبح نوشخند مباد
ز خط سبز تو کشت امید سرسبزست
ز چشم خیره نگاهان ترا گزند مباد
بجز عرق، گل روی تو در خودآرایی
به هیچ گوهر دیگر نیازمند مباد
اگرچه سنبل زلفت به خون من تشنه است
رهایی دل ازان عنبرین کمند مباد
چمن صحیح ز بیماری نسیم صباست
نگاهبان تو جز جان دردمند مباد
دل مرا که ز قید دو عالم آزادست
ز قید عشق تو آزاد هیچ بند مباد
سخن در آینه آفتاب می گذرد
غبار خاطر افتادگان بلند مباد
ز خامه تو شکرزار شد جهان صائب
که طوطی تو به شکر نیازمند مباد
سرود بزم تو جز نغمه سپند مباد
گشاد کار جهان در گشاده رویی توست
ز تنگ گیری غم خاطرت نژند مباد
ز نوشخند تو آفاق شکرستان است
دهان تنگ تو بی صبح نوشخند مباد
ز خط سبز تو کشت امید سرسبزست
ز چشم خیره نگاهان ترا گزند مباد
بجز عرق، گل روی تو در خودآرایی
به هیچ گوهر دیگر نیازمند مباد
اگرچه سنبل زلفت به خون من تشنه است
رهایی دل ازان عنبرین کمند مباد
چمن صحیح ز بیماری نسیم صباست
نگاهبان تو جز جان دردمند مباد
دل مرا که ز قید دو عالم آزادست
ز قید عشق تو آزاد هیچ بند مباد
سخن در آینه آفتاب می گذرد
غبار خاطر افتادگان بلند مباد
ز خامه تو شکرزار شد جهان صائب
که طوطی تو به شکر نیازمند مباد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۱
گل عذار تو از درد نیمرنگ مباد!
به خنده تو ز تبخاله جای تنگ مباد!
مباد نبض تو چون موج مضطرب هرگز
میان طبع تو و اعتدال جنگ مباد!
پی علاج تو کز تب چو آفتاب شدی
مسیح را به فلک فرصت درنگ مباد!
سبک، گرانی خود درد از سرت ببرد
چو آفتاب بر آیینه تو زنگ مباد!
به چهره ات عرق سرد و گرم و تر بدود
غبار عارضه را بر رخت درنگ مباد!
ز جام صحت جاوید لاله گون باشی
بهار عافیتت در خمار رنگ مباد!
امیدوار چنانم به لطف حق صائب
که آه من به فلک بیش ازین به جنگ مباد!
به خنده تو ز تبخاله جای تنگ مباد!
مباد نبض تو چون موج مضطرب هرگز
میان طبع تو و اعتدال جنگ مباد!
پی علاج تو کز تب چو آفتاب شدی
مسیح را به فلک فرصت درنگ مباد!
سبک، گرانی خود درد از سرت ببرد
چو آفتاب بر آیینه تو زنگ مباد!
به چهره ات عرق سرد و گرم و تر بدود
غبار عارضه را بر رخت درنگ مباد!
ز جام صحت جاوید لاله گون باشی
بهار عافیتت در خمار رنگ مباد!
امیدوار چنانم به لطف حق صائب
که آه من به فلک بیش ازین به جنگ مباد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۴
ز خنده بر جگر حشر داشت (حق) نمک
به فتنه جنبش مژگان او زبان می داد
دماغ پر زدنم نیست، کاشکی صیاد
وظیفه قفسم را به آشیان می داد
ز آشنایی گل مانع است بلبل را
درین دو هفته خدا مرگ باغبان می داد!
رقیب خام به ما عرض داغها می کرد
ز سادگی گل کاغذ به باغبان می داد
مرا کسی که ز چاه عدم برون آورد
چو سیل سرچه به این تیره خاکدان می داد؟
شب گذشته به این روز رستخیز گذاشت
لبی که بوسه بر آن خاک آستان می داد
کجا شد آنهمه نسبت، کجا شد آنهمه قرب؟
که شانه سر زلفش به من زبان می داد
چو صائب این غزل تازه را رقم می زد
هزار بوسه به کلک شکر زبان می داد
به دست ابروی او چون قضا کمان می داد
قدر به دست سویدای دل نشان می داد
من آن زمان که به گرد سر تو می گشتم
برای یک پر پروانه شمع جان می داد
چو پا به بخت خود و اعتبار خویش زدم
به روی دست، مرا سرو آشیان می داد
هزار جان به لب بوسه داده برمی گشت
صلای بوسه گر آن شکرین دهان می داد
به فتنه جنبش مژگان او زبان می داد
دماغ پر زدنم نیست، کاشکی صیاد
وظیفه قفسم را به آشیان می داد
ز آشنایی گل مانع است بلبل را
درین دو هفته خدا مرگ باغبان می داد!
رقیب خام به ما عرض داغها می کرد
ز سادگی گل کاغذ به باغبان می داد
مرا کسی که ز چاه عدم برون آورد
چو سیل سرچه به این تیره خاکدان می داد؟
شب گذشته به این روز رستخیز گذاشت
لبی که بوسه بر آن خاک آستان می داد
کجا شد آنهمه نسبت، کجا شد آنهمه قرب؟
که شانه سر زلفش به من زبان می داد
چو صائب این غزل تازه را رقم می زد
هزار بوسه به کلک شکر زبان می داد
به دست ابروی او چون قضا کمان می داد
قدر به دست سویدای دل نشان می داد
من آن زمان که به گرد سر تو می گشتم
برای یک پر پروانه شمع جان می داد
چو پا به بخت خود و اعتبار خویش زدم
به روی دست، مرا سرو آشیان می داد
هزار جان به لب بوسه داده برمی گشت
صلای بوسه گر آن شکرین دهان می داد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۵
من آن نیم که ز درد گران کنم فریاد
ز سنگلاخ چو آب روان کنم فریاد
چنین که گوش گل از شبنم است پرسیماب
چه لازم است درین گلستان کنم فریاد؟
ز گرد سرمه نفس گیر می شود آواز
چه حاصل است که در اصفهان کنم فریاد؟
کنم چو ریگ روان نرم نرم راهی قطع
جرس نیم که به چندین زبان کنم فریاد
ز وصل بیش ز هجرست بیقراری من
به نوبهار فزون از خزان کنم فریاد
ز قطع راه مرا نیست شکوه ای چو جرس
ز ایستادگی کاروان کنم فریاد
صدا بلند نسازد ز من کشاکش دهر
کمان نیم که ز زور آواران کنم فریاد
نمی رسد چو به دامان دادرس دستم
گه از زمین و گه از آسمان کنم فریاد
گل از چمن شد و بلبل گذشت و رفت بهار
ز دوری که من بی زبان کنم فریاد؟
نمی شود دل مجنون من تهی از درد
اگر چو سلسله با صد دهان کنم فریاد
ز درد نیست مرا شکوه ای چو بیدردان
که از طبیب من ناتوان کنم فریاد
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
کجاست سلسله جنبان ناله ای صائب؟
که همچو چنگ به چندین زبان کنم فریاد
ز سنگلاخ چو آب روان کنم فریاد
چنین که گوش گل از شبنم است پرسیماب
چه لازم است درین گلستان کنم فریاد؟
ز گرد سرمه نفس گیر می شود آواز
چه حاصل است که در اصفهان کنم فریاد؟
کنم چو ریگ روان نرم نرم راهی قطع
جرس نیم که به چندین زبان کنم فریاد
ز وصل بیش ز هجرست بیقراری من
به نوبهار فزون از خزان کنم فریاد
ز قطع راه مرا نیست شکوه ای چو جرس
ز ایستادگی کاروان کنم فریاد
صدا بلند نسازد ز من کشاکش دهر
کمان نیم که ز زور آواران کنم فریاد
نمی رسد چو به دامان دادرس دستم
گه از زمین و گه از آسمان کنم فریاد
گل از چمن شد و بلبل گذشت و رفت بهار
ز دوری که من بی زبان کنم فریاد؟
نمی شود دل مجنون من تهی از درد
اگر چو سلسله با صد دهان کنم فریاد
ز درد نیست مرا شکوه ای چو بیدردان
که از طبیب من ناتوان کنم فریاد
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
کجاست سلسله جنبان ناله ای صائب؟
که همچو چنگ به چندین زبان کنم فریاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۶
گذشت از نظرم یار سرگران فریاد
نظر نکرد به این چشم خونفشان فریاد
به یک دهن چه فغان سر کنم، که سینه من
تهی ز ناله نگردد به صد دهان فریاد
ز آه سرد شود بند بند من نالان
که از نسیمی خیزد ز نیستان فریاد
چو من به ناله درآیم به رنگ پرده ساز
شود بلند ز هر برگ گلستان فریاد
ز بیم هجر شب وصل من به ناله گذشت
که در بهار کند بلبل از خزان فریاد
بود چو گوش فلک از ستاره پرسیماب
چه حاصل است رساندن به آسمان فریاد؟
نمی رسند به فریاد غافلان، ورنه
در آستین بودم همچو نی نهان فریاد
چنان به درد بنالم ز بی پر و بالی
که خیزد از خس و خاشاک آشیان فریاد
به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیب
هما نیم کنم از درد استخوان فریاد
چه جای زر، که در انصاف بخل می ورزند
ز بی مروتی اهل این زمان فریاد
چو نیست در همه کاروان زبان دانی
چرا کنم چو جرس با دو صد زبان فریاد؟
چو تار چنگ شود مد ناله هر رگ من
چو سر کنم شب هجران دلستان فریاد
رسد نخست به زور آوران شامت ظلم
که پیشتر ز نشان خیزد از کمان فریاد
ز دوری تو شکر لب جدا جدا خیزد
مرا چو نای ز هر بند استخوان فریاد
پرم ز ناله به نوعی که همچو نی خیزد
مرا ز حلقه چشم گهرفشان فریاد
چگونه سرمه به آواز، سینه صاف شود؟
نمی رسد به مقامی در اصفهان فریاد
فغان و ناله عشاق اختیاری نیست
شود ز درد گرانجان سبک عنان فریاد
به گوش دل بشنو ناله های زار مرا
که همچو خامه مرا نیست بر زبان فریاد
نکرد گوش به فریاد من کسی، هرچند
که آمد از دم گرمم به الامان فریاد
به حرف شکوه زبان را اگر نیالایم
ز دردهای گران است ترجمان فریاد
چه گوهرست ندانم نهفته در دل من
که می کند همه شب همچو پاسبان فریاد
درین زمان چنان پست شد ترانه عشق
که در بهار نخیزد ز بلبلان فریاد
نیم سپند که فریاد جسته جسته کنم
مسلسل است مرا بر سر زبان فریاد
به خامشی گره از کار من گشاده نشد
رسد به داد دل تنگ من چسان فریاد؟
اگرچه دادرسی نیست در جهان صائب
ز تنگ حوصلگی می کنم همان فریاد
نظر نکرد به این چشم خونفشان فریاد
به یک دهن چه فغان سر کنم، که سینه من
تهی ز ناله نگردد به صد دهان فریاد
ز آه سرد شود بند بند من نالان
که از نسیمی خیزد ز نیستان فریاد
چو من به ناله درآیم به رنگ پرده ساز
شود بلند ز هر برگ گلستان فریاد
ز بیم هجر شب وصل من به ناله گذشت
که در بهار کند بلبل از خزان فریاد
بود چو گوش فلک از ستاره پرسیماب
چه حاصل است رساندن به آسمان فریاد؟
نمی رسند به فریاد غافلان، ورنه
در آستین بودم همچو نی نهان فریاد
چنان به درد بنالم ز بی پر و بالی
که خیزد از خس و خاشاک آشیان فریاد
به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیب
هما نیم کنم از درد استخوان فریاد
چه جای زر، که در انصاف بخل می ورزند
ز بی مروتی اهل این زمان فریاد
چو نیست در همه کاروان زبان دانی
چرا کنم چو جرس با دو صد زبان فریاد؟
چو تار چنگ شود مد ناله هر رگ من
چو سر کنم شب هجران دلستان فریاد
رسد نخست به زور آوران شامت ظلم
که پیشتر ز نشان خیزد از کمان فریاد
ز دوری تو شکر لب جدا جدا خیزد
مرا چو نای ز هر بند استخوان فریاد
پرم ز ناله به نوعی که همچو نی خیزد
مرا ز حلقه چشم گهرفشان فریاد
چگونه سرمه به آواز، سینه صاف شود؟
نمی رسد به مقامی در اصفهان فریاد
فغان و ناله عشاق اختیاری نیست
شود ز درد گرانجان سبک عنان فریاد
به گوش دل بشنو ناله های زار مرا
که همچو خامه مرا نیست بر زبان فریاد
نکرد گوش به فریاد من کسی، هرچند
که آمد از دم گرمم به الامان فریاد
به حرف شکوه زبان را اگر نیالایم
ز دردهای گران است ترجمان فریاد
چه گوهرست ندانم نهفته در دل من
که می کند همه شب همچو پاسبان فریاد
درین زمان چنان پست شد ترانه عشق
که در بهار نخیزد ز بلبلان فریاد
نیم سپند که فریاد جسته جسته کنم
مسلسل است مرا بر سر زبان فریاد
به خامشی گره از کار من گشاده نشد
رسد به داد دل تنگ من چسان فریاد؟
اگرچه دادرسی نیست در جهان صائب
ز تنگ حوصلگی می کنم همان فریاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۰
قبا ز شرم بر آن سیمتن نمی چسبد
که شمع را به بدن پیرهن نمی چسبد
به حیرتم که چرا زلف یار با این قرب
به هر دو دست به سیب ذقن نمی چسبد
ز گل توقع خونگرمیم ز ساده دلی است
که خار خشک به دامان من نمی چسبد
اگر ز جانب شیرین توجهی نبود
به کار دست و دل کوهکن نمی چسبد
علاقه ای به حیات دو روزه نیست مرا
چو گل به دامن کس خون من نمی چسبد
دهان شکوه ما را به حرف نتوان بست
که زخم تیغ به آب دهن نمی چسبد
به نامه یاد نکردن نه از فراموشی است
ز دوریت به قلم دست من نمی چسبد
شهید را ز کفن چشم پرده پوشی نیست
نمک به سینه مجروح من نمی چسبد
به هر دلی که ندارد ز معرفت خبری
کلام صائب شیرین سخن نمی چسبد
که شمع را به بدن پیرهن نمی چسبد
به حیرتم که چرا زلف یار با این قرب
به هر دو دست به سیب ذقن نمی چسبد
ز گل توقع خونگرمیم ز ساده دلی است
که خار خشک به دامان من نمی چسبد
اگر ز جانب شیرین توجهی نبود
به کار دست و دل کوهکن نمی چسبد
علاقه ای به حیات دو روزه نیست مرا
چو گل به دامن کس خون من نمی چسبد
دهان شکوه ما را به حرف نتوان بست
که زخم تیغ به آب دهن نمی چسبد
به نامه یاد نکردن نه از فراموشی است
ز دوریت به قلم دست من نمی چسبد
شهید را ز کفن چشم پرده پوشی نیست
نمک به سینه مجروح من نمی چسبد
به هر دلی که ندارد ز معرفت خبری
کلام صائب شیرین سخن نمی چسبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۲
شبی ستاره دولت به بام ما افتد
که از لب تو شرابی به جام ما افتد
چنین که شرم گرفته است در میان او را
کجا رهش به غلط بر مقام ما افتد؟
سیاهرویی ما نیست قابل اصلاح
ز مه گره به سر زلف شام ما افتد
لبی که رنگ نمی گیرد از فروغ سهیل
کجا به فکر جواب سلام ما افتد؟
سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم
ز ماهتاب چه پرتو به بام ما افتد؟
به کشوری که هما مرغ خانگی شده است
نشد که سایه جغدی به بام ما افتد
دلی که نقد کند نسیه قیامت را
به فکر یار قیامت خرام ما افتد
کنون که از خط مشکین سیاه مست شده است
امید هست لب او به کام ما افتد
ز نارسایی طالع نمی شود قسمت
که راه نکهت گل بر مشام ما افتد
به اختیار محال است ترک جام کنیم
مگر ز بیخودی از دست، جام ما افتد
ز خط سبز مگر تنگ شکرش صائب
به فکر طوطی شیرین کلام ما افتد
که از لب تو شرابی به جام ما افتد
چنین که شرم گرفته است در میان او را
کجا رهش به غلط بر مقام ما افتد؟
سیاهرویی ما نیست قابل اصلاح
ز مه گره به سر زلف شام ما افتد
لبی که رنگ نمی گیرد از فروغ سهیل
کجا به فکر جواب سلام ما افتد؟
سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم
ز ماهتاب چه پرتو به بام ما افتد؟
به کشوری که هما مرغ خانگی شده است
نشد که سایه جغدی به بام ما افتد
دلی که نقد کند نسیه قیامت را
به فکر یار قیامت خرام ما افتد
کنون که از خط مشکین سیاه مست شده است
امید هست لب او به کام ما افتد
ز نارسایی طالع نمی شود قسمت
که راه نکهت گل بر مشام ما افتد
به اختیار محال است ترک جام کنیم
مگر ز بیخودی از دست، جام ما افتد
ز خط سبز مگر تنگ شکرش صائب
به فکر طوطی شیرین کلام ما افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۷
ز می فروغ لب یار بیشتر گردد
ز آب، آتش یاقوت شعله ور گردد
چه غم ز زخم زبان است خاکساران را؟
به گرد باد خس و خار بال و پر گردد
تو چون به جلوه مستانه قد برافرازی
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
چنان که صبح شود اختر از نظر پنهان
ز خنده راز دهانش نهفته تر گردد
یکی هزار شود داغ در دل غمگین
زمین سوخته گلشن به یک شرر گردد
نظر به چشمه حیوان سیه نمی سازد
ز آب تیغ شهادت لبی که تر گردد
نمی شود به ضعیف از قوی ستم نرسد
همیشه کوه گران، بار بر کمر گردد
ثمر به سنگ گران است بر سبک مغزان
نهال ما به چه امید بارور گردد؟
چرا ز مردم بیگانه مردمی جوید؟
به چشم هرکه رگ خواب نیشتر گردد
در بهشت گشایند بر رخش صائب
مرا به میکده هرکس که راهبر گردد
ز آب، آتش یاقوت شعله ور گردد
چه غم ز زخم زبان است خاکساران را؟
به گرد باد خس و خار بال و پر گردد
تو چون به جلوه مستانه قد برافرازی
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
چنان که صبح شود اختر از نظر پنهان
ز خنده راز دهانش نهفته تر گردد
یکی هزار شود داغ در دل غمگین
زمین سوخته گلشن به یک شرر گردد
نظر به چشمه حیوان سیه نمی سازد
ز آب تیغ شهادت لبی که تر گردد
نمی شود به ضعیف از قوی ستم نرسد
همیشه کوه گران، بار بر کمر گردد
ثمر به سنگ گران است بر سبک مغزان
نهال ما به چه امید بارور گردد؟
چرا ز مردم بیگانه مردمی جوید؟
به چشم هرکه رگ خواب نیشتر گردد
در بهشت گشایند بر رخش صائب
مرا به میکده هرکس که راهبر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۸
ز درد و داغ، دل تیره دیده ور گردد
زمین سوخته روشن به یک شرر گردد
چنان که می شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاری
ز بند، حوصله نی پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد
خط مسلمی آفت است گمنامی
سیاه روز عقیقی که نامور گردد
ز دست دامن آوارگی مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غریب نیست شود مشک، اشک خونینش
ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
حضور صافدلان زنگ می برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد
مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد
دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد
سفینه مضطرب از موجه خطر گردد
شود گشادگیش قفل بستگی صائب
ز هر دری که گدا ناامید برگردد
زمین سوخته روشن به یک شرر گردد
چنان که می شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاری
ز بند، حوصله نی پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد
خط مسلمی آفت است گمنامی
سیاه روز عقیقی که نامور گردد
ز دست دامن آوارگی مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غریب نیست شود مشک، اشک خونینش
ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
حضور صافدلان زنگ می برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد
مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد
دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد
سفینه مضطرب از موجه خطر گردد
شود گشادگیش قفل بستگی صائب
ز هر دری که گدا ناامید برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۹
ز چهره تو نگه داغدار برگردد
نسیم، سوخته زین لاله زار برگردد
کجا به دست من افتد، که پنجه خورشید
ز طرف دامن او رعشه دار برگردد
مدار بوسه ازان روی شرمناک طمع
که خضر تشنه ازین چشمه سار برگردد
ز مار مهره به افسون جدا نمی گردد
چگونه دل ز سر زلف یار برگردد؟
شود ز بی اثری تازه داغ ناله من
چو ناامید کسی از شکار برگردد
نشاط رفته ز دوران مجوی، هیهات است
که سیل باز به این کوهسار برگردد
ز برگ عیش تمنا مکن ثبات و قرار
که یک نفس ورق نوبهار برگردد
رهین منت دونان نمی توان گردید
خوشا کسی که ازو روزگار برگردد
کلاه گوشه قدرش به خاک راه افتد
عزیزی از در هرکس که خوار برگردد
نمی شود ز مگس خیرگی به راندن دور
ز منع، سفله کجا شرمسار برگردد؟
ز عمر خضر زمانی درازتر باید
که آب رفته به این جویبار برگردد
فرود رود به زمین هرکه از ره باطل
به روشنایی شمع مزار برگردد
مریز رنگ اقامت درین تماشاگاه
که گل پیاده درآید، سوار برگردد
ز بیوفایی آن شوخ چشم نزدیک است
که صائب از سر عهد و قرار برگردد
نسیم، سوخته زین لاله زار برگردد
کجا به دست من افتد، که پنجه خورشید
ز طرف دامن او رعشه دار برگردد
مدار بوسه ازان روی شرمناک طمع
که خضر تشنه ازین چشمه سار برگردد
ز مار مهره به افسون جدا نمی گردد
چگونه دل ز سر زلف یار برگردد؟
شود ز بی اثری تازه داغ ناله من
چو ناامید کسی از شکار برگردد
نشاط رفته ز دوران مجوی، هیهات است
که سیل باز به این کوهسار برگردد
ز برگ عیش تمنا مکن ثبات و قرار
که یک نفس ورق نوبهار برگردد
رهین منت دونان نمی توان گردید
خوشا کسی که ازو روزگار برگردد
کلاه گوشه قدرش به خاک راه افتد
عزیزی از در هرکس که خوار برگردد
نمی شود ز مگس خیرگی به راندن دور
ز منع، سفله کجا شرمسار برگردد؟
ز عمر خضر زمانی درازتر باید
که آب رفته به این جویبار برگردد
فرود رود به زمین هرکه از ره باطل
به روشنایی شمع مزار برگردد
مریز رنگ اقامت درین تماشاگاه
که گل پیاده درآید، سوار برگردد
ز بیوفایی آن شوخ چشم نزدیک است
که صائب از سر عهد و قرار برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۵
ز چهره تو نظرها پرآب می گردد
ز آتش تو جگرها کباب می گردد
اگر به لب ز سر شیشه پنبه برداری
ز یک پیاله دو عالم خراب می گردد
ز دیده تو شود خیره، چشم گستاخی
که بر ورق ورق آفتاب می گردد
حدیث تیغ تو هرجا که در میان آید
دهان زخم شهیدان پرآب می گردد
فسرده ای که در اینجا به داغ عشق نسوخت
در آفتاب قیامت کباب می گردد
به روزگار خط انداز کامجویی را
که این دعا دل شب مستجاب می گردد
هلال غبغب جانان لطافتی دارد
که از اشاره انگشت آب می گردد!
مدار چشم اقامت ز برگ عیش جهان
که گل ز گرمرویها گلاب می گردد
ز حسن عاقبت جستجو مشو نومید
که خون سوختگان مشک ناب می گردد
به نور عقل توان جمع ساختن خود را
کتان درست درین ماهتاب می گردد
حجاب عشق گرفته است چشم ما صائب
وگرنه دلبر ما بی حجاب می گردد
ز آتش تو جگرها کباب می گردد
اگر به لب ز سر شیشه پنبه برداری
ز یک پیاله دو عالم خراب می گردد
ز دیده تو شود خیره، چشم گستاخی
که بر ورق ورق آفتاب می گردد
حدیث تیغ تو هرجا که در میان آید
دهان زخم شهیدان پرآب می گردد
فسرده ای که در اینجا به داغ عشق نسوخت
در آفتاب قیامت کباب می گردد
به روزگار خط انداز کامجویی را
که این دعا دل شب مستجاب می گردد
هلال غبغب جانان لطافتی دارد
که از اشاره انگشت آب می گردد!
مدار چشم اقامت ز برگ عیش جهان
که گل ز گرمرویها گلاب می گردد
ز حسن عاقبت جستجو مشو نومید
که خون سوختگان مشک ناب می گردد
به نور عقل توان جمع ساختن خود را
کتان درست درین ماهتاب می گردد
حجاب عشق گرفته است چشم ما صائب
وگرنه دلبر ما بی حجاب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۶
حجاب پرده چشم پر آب می گردد
وگرنه دلبر ما بی نقاب می گردد
همین ز جلوه آن شاخ گل خبر دارم
که اشک در نظر من گلاب می گردد
چه عارض است که از پرتو مشاهده اش
به چشم جوهر آیینه آب می گردد
اگر ز ساغر خورشید ذره سرگرم است
ز باده که سر آفتاب می گردد؟
امیدوار نباشم چرا به نومیدی؟
سبوی آبله پر از سراب می گردد
ز گریه اختر طالع نمی شود بیدار
نمک به دیده بیدرد خواب می گردد
خزان به خون گلستان عبث کمر بسته است
که خودبخود ورق این کتاب می گردد
به خون قسمت من خاک آنچنان تشنه است
که شیر در قدحم ماهتاب می گردد
ز قرب سوختگان دل نمی توان برداشت
چگونه دود جدا از کباب می گردد؟
در آن چمن که منم عندلیب آن صائب
گل از نظاره شبنم گلاب می گردد
وگرنه دلبر ما بی نقاب می گردد
همین ز جلوه آن شاخ گل خبر دارم
که اشک در نظر من گلاب می گردد
چه عارض است که از پرتو مشاهده اش
به چشم جوهر آیینه آب می گردد
اگر ز ساغر خورشید ذره سرگرم است
ز باده که سر آفتاب می گردد؟
امیدوار نباشم چرا به نومیدی؟
سبوی آبله پر از سراب می گردد
ز گریه اختر طالع نمی شود بیدار
نمک به دیده بیدرد خواب می گردد
خزان به خون گلستان عبث کمر بسته است
که خودبخود ورق این کتاب می گردد
به خون قسمت من خاک آنچنان تشنه است
که شیر در قدحم ماهتاب می گردد
ز قرب سوختگان دل نمی توان برداشت
چگونه دود جدا از کباب می گردد؟
در آن چمن که منم عندلیب آن صائب
گل از نظاره شبنم گلاب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۷
خوشا سعادت آن دل که آب می گردد
که شبنم آینه آفتاب می گردد
به آتشی است دل خونچکان من مایل
که شسته روی به اشک کباب می گردد
مشو ز وقت ملاقات دوستان غافل
که هر دعا که کنی مستجاب می گردد
اگرچه موی سفیدست تازیانه مرگ
به چشم نرم تو رگهای خواب می گردد
نه از برای تماشاست کوچه گردی من
ز بیم سوختن خود کباب می گردد
همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون
درون خلوت دل بی نقاب می گردد
فسانه می شمرد مست، شور محشر را
کجا به چشم تو از ناله خواب می گردد؟
تپیدن دل ما صائب اختیاری نیست
به تازیانه آتش، کباب می گردد
که شبنم آینه آفتاب می گردد
به آتشی است دل خونچکان من مایل
که شسته روی به اشک کباب می گردد
مشو ز وقت ملاقات دوستان غافل
که هر دعا که کنی مستجاب می گردد
اگرچه موی سفیدست تازیانه مرگ
به چشم نرم تو رگهای خواب می گردد
نه از برای تماشاست کوچه گردی من
ز بیم سوختن خود کباب می گردد
همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون
درون خلوت دل بی نقاب می گردد
فسانه می شمرد مست، شور محشر را
کجا به چشم تو از ناله خواب می گردد؟
تپیدن دل ما صائب اختیاری نیست
به تازیانه آتش، کباب می گردد