عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۸
گل عذار تو بی آب و تاب می گردد
سواد زلف تو موج سراب می گردد
تبسم تو به این چاشنی نخواهد ماند
شراب لعل تو پا در رکاب می گردد
مرا از آن لب میگون به بوسه ای دریاب
که دمبدم مزه این شراب می گردد
به جستجوی لبت آب خضر گرد جهان
عنان گسسته چو موج سراب می گردد
درین محیط که تیغ برهنه موجه اوست
غرور پرده چشم حباب می گردد
فغان که شبنم بی آبرو درین گلشن
میانه گل و بلبل حجاب می گردد
ز وعده اش دل پراضطراب تسکین یافت
عقیق در دهن تشنه آب می گردد
به زلف چشم بتان را توجه دگرست
که فتنه گرد سر انقلاب می گردد
به سنگ ناخن هر تشنه لب که می آید
دهان آبله ما پرآب می گردد
ترا ز دغدغه نان نکرد فارغبال
نه آسیا که به چندین شتاب می گردد
تپیدن دل عشاق اختیاری نیست
به تازیانه آتش کباب می گردد
ز اشک من جگر بحر آنچنان شد گرم
که در دهان صدف گوهر آب می گردد
به بال کاغذی عقل می پرم صائب
در آن چمن که سمندر کباب می گردد
چه فکرهای لطیف است این دگر صائب
که گل ز شرم تو در غنچه آب می گردد
سواد زلف تو موج سراب می گردد
تبسم تو به این چاشنی نخواهد ماند
شراب لعل تو پا در رکاب می گردد
مرا از آن لب میگون به بوسه ای دریاب
که دمبدم مزه این شراب می گردد
به جستجوی لبت آب خضر گرد جهان
عنان گسسته چو موج سراب می گردد
درین محیط که تیغ برهنه موجه اوست
غرور پرده چشم حباب می گردد
فغان که شبنم بی آبرو درین گلشن
میانه گل و بلبل حجاب می گردد
ز وعده اش دل پراضطراب تسکین یافت
عقیق در دهن تشنه آب می گردد
به زلف چشم بتان را توجه دگرست
که فتنه گرد سر انقلاب می گردد
به سنگ ناخن هر تشنه لب که می آید
دهان آبله ما پرآب می گردد
ترا ز دغدغه نان نکرد فارغبال
نه آسیا که به چندین شتاب می گردد
تپیدن دل عشاق اختیاری نیست
به تازیانه آتش کباب می گردد
ز اشک من جگر بحر آنچنان شد گرم
که در دهان صدف گوهر آب می گردد
به بال کاغذی عقل می پرم صائب
در آن چمن که سمندر کباب می گردد
چه فکرهای لطیف است این دگر صائب
که گل ز شرم تو در غنچه آب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۹
به دیده آب اگر از آفتاب می گردد
دل از نظاره روی تو آب می گردد
ز خیره چشمی من آفتاب می لرزید
کنون ز ذره به چشم من آب می گردد
عرق نکردن رویش ز بی حجابی نیست
ستاره محو درین آفتاب می گردد
حجاب عاشق و معشوق پرده هستی است
کتان چو ریخت ز هم ماهتاب می گردد
رخش ز باده گلرنگ چون برافروزد
به چشم حلقه آن زلف آب می گردد
ز خامی آن که در اینجا به داغ عشق نسوخت
در آفتاب قیامت کباب می گردد
سری که نیست ز هوش و خرد گران صائب
سبک ز کسب هوا چون حباب می گردد
دل از نظاره روی تو آب می گردد
ز خیره چشمی من آفتاب می لرزید
کنون ز ذره به چشم من آب می گردد
عرق نکردن رویش ز بی حجابی نیست
ستاره محو درین آفتاب می گردد
حجاب عاشق و معشوق پرده هستی است
کتان چو ریخت ز هم ماهتاب می گردد
رخش ز باده گلرنگ چون برافروزد
به چشم حلقه آن زلف آب می گردد
ز خامی آن که در اینجا به داغ عشق نسوخت
در آفتاب قیامت کباب می گردد
سری که نیست ز هوش و خرد گران صائب
سبک ز کسب هوا چون حباب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۲
سخن ز لعل لبت آبدار می گردد
ز روی گرم تو شبنم شراب می گردد
اگر به آب رسانم بنای میکده را
همان سرم چو حباب از خمار می گردد
خراب صاف ضمیران کنج میکده ام
ز دود آینه شان بی غبار می گردد
چگونه خراب تواند فکند بستر ناز؟
درون پرده چشمی که خار می گردد
که کرد شعله گستاخ را به چوب، ادب؟
عبث مودب منصور، دار می گردد
گهر که چشم و چراغ دکان امکان است
به نیم ناز خریدار، خوار می گردد
ز بس که پاک سرشت اوفتاده ام صائب
گهر ز پاکی من شرمسار می گردد
ز روی گرم تو شبنم شراب می گردد
اگر به آب رسانم بنای میکده را
همان سرم چو حباب از خمار می گردد
خراب صاف ضمیران کنج میکده ام
ز دود آینه شان بی غبار می گردد
چگونه خراب تواند فکند بستر ناز؟
درون پرده چشمی که خار می گردد
که کرد شعله گستاخ را به چوب، ادب؟
عبث مودب منصور، دار می گردد
گهر که چشم و چراغ دکان امکان است
به نیم ناز خریدار، خوار می گردد
ز بس که پاک سرشت اوفتاده ام صائب
گهر ز پاکی من شرمسار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۵
اگر بهانه طفلان تمام می گردد
به بوسه هم لب لعل تو رام می گردد
امیدها به لبش داشتم، ندانستم
که این قدح به چشیدن تمام می گردد
به عاشقان سیه روز خنده بیدردی است
ترا که صبح بناگوش شام می گردد
شوند آدیمان طفل مشرب از پیری
درین چمن ثمر پخته خام می گردد
تو چون به جلوه زمین را ز باده آب دهی
افق به دور زمین خط جام می گردد
اگرچه لاغری، از فربهی امید مبر
که در دو هفته مه نو تمام می گردد
چنین که می پرد از بهر صید چشم ترا
ز خاک حرص تو افزون چو دام می گردد
کمال نشأه اسنان به مهر خاموشی است
خم شراب به خشتی تمام می گردد
شود ز تنگ شکر صائب آنقدر گویا
که رزق طوطی شیرین کلام می گردد
به بوسه هم لب لعل تو رام می گردد
امیدها به لبش داشتم، ندانستم
که این قدح به چشیدن تمام می گردد
به عاشقان سیه روز خنده بیدردی است
ترا که صبح بناگوش شام می گردد
شوند آدیمان طفل مشرب از پیری
درین چمن ثمر پخته خام می گردد
تو چون به جلوه زمین را ز باده آب دهی
افق به دور زمین خط جام می گردد
اگرچه لاغری، از فربهی امید مبر
که در دو هفته مه نو تمام می گردد
چنین که می پرد از بهر صید چشم ترا
ز خاک حرص تو افزون چو دام می گردد
کمال نشأه اسنان به مهر خاموشی است
خم شراب به خشتی تمام می گردد
شود ز تنگ شکر صائب آنقدر گویا
که رزق طوطی شیرین کلام می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۱
ز می پرستی خود لاله برنمی گردد
شب سیاه درونان سحر نمی گردد
دمید خط و دل سخت یار نرم نشد
ز دود، دیده، آیینه تر نمی گردد
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که هرکه رفت به آن راه بر نمی گردد
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که آفتاب ملول از سفر نمی گردد
درین محیط که از صدق می گشاید لب؟
که چون دهان صدف پرگهر نمی گردد
ز شست صاف تو صیدی که می گشاید لب؟
کباب تا نشود باخبر نمی گردد
مکن ز چتر مرصع به بی کلاهان فخر
که پیش تیر حوادث سپر نمی گردد
درین ریاض به جز آب تیشه، نخل امید
ز هیچ آب دگر بارور نمی گردد
ز آفتاب دل ذره سرد شد صائب
دل من است که از یار برنمی گردد
شب سیاه درونان سحر نمی گردد
دمید خط و دل سخت یار نرم نشد
ز دود، دیده، آیینه تر نمی گردد
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که هرکه رفت به آن راه بر نمی گردد
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که آفتاب ملول از سفر نمی گردد
درین محیط که از صدق می گشاید لب؟
که چون دهان صدف پرگهر نمی گردد
ز شست صاف تو صیدی که می گشاید لب؟
کباب تا نشود باخبر نمی گردد
مکن ز چتر مرصع به بی کلاهان فخر
که پیش تیر حوادث سپر نمی گردد
درین ریاض به جز آب تیشه، نخل امید
ز هیچ آب دگر بارور نمی گردد
ز آفتاب دل ذره سرد شد صائب
دل من است که از یار برنمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۶
بغیر اشک که راه نگاه من بندد
که دیده قافله ای چشم راهزن بندد؟
روا مدار خدایا که متحست زر می
به زور گیرد و بر گوشه کفن بندد
بغیر سوختن و گریه کردن و مردن
چه طرف شمع ازین تیره انجمن بندد؟
نمی کند گله ام گوش، اگرچه بتواند
در هزار شکایت به یک سخن بندد
نسیم مصر به کوی تو گر گذار کند
عبیر خاک رهت را به پیرهن بندد
به انتقام دل پرخراش، جا دارد
که بیستون کمر قتل کوهکن بندد
عجب مدار ز هر مو چو چنگ اگر نالم
که عشق زمزمه بر تار پیرهن بندد
خزان ز سردی آهم چو بید می لرزد
اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندد
به این ثبات قدم شرم باد شبنم را
که صف برابر خورشید تیغ زن بندد
ازین چه سود که دیوار باغ افتاده است؟
که شرم عشق همان در به روی من بندد
نکرد از زر گل بی نیاز بلبل را
کدام مرغ، دگر دل درین چمن بندد؟
که غیر شاعر شیرین سخن دگر صائب
بلند نام شود چون لب از سخن بندد؟
که دیده قافله ای چشم راهزن بندد؟
روا مدار خدایا که متحست زر می
به زور گیرد و بر گوشه کفن بندد
بغیر سوختن و گریه کردن و مردن
چه طرف شمع ازین تیره انجمن بندد؟
نمی کند گله ام گوش، اگرچه بتواند
در هزار شکایت به یک سخن بندد
نسیم مصر به کوی تو گر گذار کند
عبیر خاک رهت را به پیرهن بندد
به انتقام دل پرخراش، جا دارد
که بیستون کمر قتل کوهکن بندد
عجب مدار ز هر مو چو چنگ اگر نالم
که عشق زمزمه بر تار پیرهن بندد
خزان ز سردی آهم چو بید می لرزد
اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندد
به این ثبات قدم شرم باد شبنم را
که صف برابر خورشید تیغ زن بندد
ازین چه سود که دیوار باغ افتاده است؟
که شرم عشق همان در به روی من بندد
نکرد از زر گل بی نیاز بلبل را
کدام مرغ، دگر دل درین چمن بندد؟
که غیر شاعر شیرین سخن دگر صائب
بلند نام شود چون لب از سخن بندد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۷
ز شکوه گر لبم آن گلعذار می بندد
که ره به گریه بی اختیار می بندد؟
اگر تو در نگشایی به روی من از ناز
به آه من که در این حصار می بندد؟
درین ریاض دل جمع غنچه ای دارد
که در به روی نسیم بهار می بندد
به رنگ و بوی جهان دل منه که وقت رحیل
خزان نگار به دست چنار می بندد
ز رشک آبله پا دلم پر از خون است
که آب در گره از بهر خار می بندد
یکی هزار شود نقد عمر دیده وری
که دل به سوختگان چون شرار می بندد
مکن چو خضر درین تیره خاکدان لنگر
که آب زنگ درین جویبار می بندد
کسی که بر سخن اهل حق نهد انشگت
به خون خود کمر ذوالفقار می بندد
دلیر بر صف افتادگان عشق متاز
که هر پیاده ره صد سوار می بندد
کند به زخم زبان هرکه منع من ز جنون
به خار و خس ره سیل بهار می بندد
دل از سپهر عبث روی دل طمع دارد
چه طرف آینه از زنگبار می بندد؟
کند ز دولت دنیا ثبات هرکه طمع
به پای برق سبکرو نگار می بندد
خوشا کسی که درین میهمانسرا صائب
گران نگشته بر احباب، بار می بندد
که ره به گریه بی اختیار می بندد؟
اگر تو در نگشایی به روی من از ناز
به آه من که در این حصار می بندد؟
درین ریاض دل جمع غنچه ای دارد
که در به روی نسیم بهار می بندد
به رنگ و بوی جهان دل منه که وقت رحیل
خزان نگار به دست چنار می بندد
ز رشک آبله پا دلم پر از خون است
که آب در گره از بهر خار می بندد
یکی هزار شود نقد عمر دیده وری
که دل به سوختگان چون شرار می بندد
مکن چو خضر درین تیره خاکدان لنگر
که آب زنگ درین جویبار می بندد
کسی که بر سخن اهل حق نهد انشگت
به خون خود کمر ذوالفقار می بندد
دلیر بر صف افتادگان عشق متاز
که هر پیاده ره صد سوار می بندد
کند به زخم زبان هرکه منع من ز جنون
به خار و خس ره سیل بهار می بندد
دل از سپهر عبث روی دل طمع دارد
چه طرف آینه از زنگبار می بندد؟
کند ز دولت دنیا ثبات هرکه طمع
به پای برق سبکرو نگار می بندد
خوشا کسی که درین میهمانسرا صائب
گران نگشته بر احباب، بار می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۸
زبان شکوه ما لعل یار می بندد
لب پیاله دهان خمار می بندد
ز جوش باده خم از جای خویشتن نرود
جنون چه طرف ازین خاکسار می بندد؟
غبار خاطر من آنقدر گران خیزست
که ره به جلوه سیل بهار می بندد
به من عداوت این چرخ نیلگون غلط است
کدام آینه طرف از غبار می بندد؟
به این امید که در دامن تو آویزد
نسیم پیرهن از مصر بار می بندد
اگر نه روی تو آیینه را دهد پرداز
دگر که آب درین جویبار می بندد؟
کلید آه ترا جوهری اگر باشد
که بر رخ تو در این حصار می بندد؟
به دست، کار جهان را تمام نتوان کرد
جهان ازوست که همت به کار می بندد
جواب آن غزل بلبل نشابورست
که رنگ لاله و گل برقرار می بندد
لب پیاله دهان خمار می بندد
ز جوش باده خم از جای خویشتن نرود
جنون چه طرف ازین خاکسار می بندد؟
غبار خاطر من آنقدر گران خیزست
که ره به جلوه سیل بهار می بندد
به من عداوت این چرخ نیلگون غلط است
کدام آینه طرف از غبار می بندد؟
به این امید که در دامن تو آویزد
نسیم پیرهن از مصر بار می بندد
اگر نه روی تو آیینه را دهد پرداز
دگر که آب درین جویبار می بندد؟
کلید آه ترا جوهری اگر باشد
که بر رخ تو در این حصار می بندد؟
به دست، کار جهان را تمام نتوان کرد
جهان ازوست که همت به کار می بندد
جواب آن غزل بلبل نشابورست
که رنگ لاله و گل برقرار می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۱
جز آن دهن که ازو خنده سر برون آرد
که دیده پسته که از خود شکر برون آرد؟
فغان که طوق گلوگیر عشق، قمری را
امان نداد که از بیضه سر برون آرد
دل از عزیزی غربت نمی توان برداشت
ز گوهر آب محال است سر برون آرد
برون نمی رود از مجمر تو نکهت عود
ز محفل تو کسی چون خبر برون آرد؟
به روی سخت توان خرده از بخیل گرفت
که آهن از دل خارا شرر برون آرد
اگر ز کنج قناعت قدم برون ننهی
چو عنکبوت ترا رزق پر برون آرد
تو بیجگر کنی اندیشه از اجل، ورنه
ز شوق راه فنا مور پر برون آرد
هزار ناخن تدبیر غوطه زد در خون
که تا ز عقده زلف تو سر برون آرد
همان ز شوق دل خویش می خورد صائب
اگر ز جیب گهر رشته سر برون آرد
که دیده پسته که از خود شکر برون آرد؟
فغان که طوق گلوگیر عشق، قمری را
امان نداد که از بیضه سر برون آرد
دل از عزیزی غربت نمی توان برداشت
ز گوهر آب محال است سر برون آرد
برون نمی رود از مجمر تو نکهت عود
ز محفل تو کسی چون خبر برون آرد؟
به روی سخت توان خرده از بخیل گرفت
که آهن از دل خارا شرر برون آرد
اگر ز کنج قناعت قدم برون ننهی
چو عنکبوت ترا رزق پر برون آرد
تو بیجگر کنی اندیشه از اجل، ورنه
ز شوق راه فنا مور پر برون آرد
هزار ناخن تدبیر غوطه زد در خون
که تا ز عقده زلف تو سر برون آرد
همان ز شوق دل خویش می خورد صائب
اگر ز جیب گهر رشته سر برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۳
فروغ ذره به چشم من آب می آرد
که تاب شعشعه آفتاب می آرد؟
فدای آبله پای جستجو گردم
که از سراب سبوی پرآب می آرد
شکسته رنگی ما را علاج خواهد کرد
رخی که رنگ به روی نقاب می آرد
ز عشق قسمت ما نیست غیر سینه چاک
کتان چه از سفر ماهتاب می آرد؟
در آن ریاض به بی حاصلی سمر شده ام
که نخل موم گل آفتاب می آرد
ز فیض عشق ضعیفان چنان قوی شده اند
که موج رخت به قصر حباب می آرد
هزار میکده خون می کند تهی صائب
کسی که یک سخن تلخ تاب می آرد
که تاب شعشعه آفتاب می آرد؟
فدای آبله پای جستجو گردم
که از سراب سبوی پرآب می آرد
شکسته رنگی ما را علاج خواهد کرد
رخی که رنگ به روی نقاب می آرد
ز عشق قسمت ما نیست غیر سینه چاک
کتان چه از سفر ماهتاب می آرد؟
در آن ریاض به بی حاصلی سمر شده ام
که نخل موم گل آفتاب می آرد
ز فیض عشق ضعیفان چنان قوی شده اند
که موج رخت به قصر حباب می آرد
هزار میکده خون می کند تهی صائب
کسی که یک سخن تلخ تاب می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۴
نظاره لب میگون خمار می آرد
گل عذار بتان خار خار می آرد
مکن ز باده گلرنگ سرخ چهره خویش
که زردرویی آن نشأه بار می آرد
فتادگان رهش از شمار بیرونند
به کوی او که مرا در شمار می آرد؟
چنان که طفل خمش می شود ز جنبش مهد
مرا تپیدن دل برقرار می آرد
نتیجه مژه اشکبار بسیارست
ز گریه تاک ثمرها به بار می آرد
شکسته دل نشود هرکه از نظاره خلق
درست، آینه از زنگبار می آرد
بود ز سنگدلان هایهای گریه من
که سیل را به فغان کوهسار می آرد
نظاره رخ خورشید طلعتان صائب
به چشم گریه بی اختیار می آرد
گل عذار بتان خار خار می آرد
مکن ز باده گلرنگ سرخ چهره خویش
که زردرویی آن نشأه بار می آرد
فتادگان رهش از شمار بیرونند
به کوی او که مرا در شمار می آرد؟
چنان که طفل خمش می شود ز جنبش مهد
مرا تپیدن دل برقرار می آرد
نتیجه مژه اشکبار بسیارست
ز گریه تاک ثمرها به بار می آرد
شکسته دل نشود هرکه از نظاره خلق
درست، آینه از زنگبار می آرد
بود ز سنگدلان هایهای گریه من
که سیل را به فغان کوهسار می آرد
نظاره رخ خورشید طلعتان صائب
به چشم گریه بی اختیار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۵
چه نکهت است که باد بهار می آرد؟
که هوش می بدر از دل، قرار می آرد
شکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیرد
کبوتری است که پیغام یار می آرد
وصال گل به کسی می رسد که چون شبنم
به گلشن آینه بی غبار می آرد
غبار حیرت اگر دیده را نپوشاند
که تاب جلوه آن شهسوار می آرد؟
دل آن ریاض که سرو تو جلوه گر گردد
دل شکسته صنوبر به بار می آرد
مرا چو برگ خزان دیده می کشد بر خاک
رخی که رنگ به روی بهار می آرد
کدام لاله ز چشم تر آستین برداشت؟
که سیل لخت دل از کوهسار می آرد
چه نعمتی است که بی حاصلان نمی دانند
که تخم اشک چه گلها به بار می آرد
به خاکساری من نیست هیچ کس صائب
که دیدنم به نظرها غبار می آرد
که هوش می بدر از دل، قرار می آرد
شکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیرد
کبوتری است که پیغام یار می آرد
وصال گل به کسی می رسد که چون شبنم
به گلشن آینه بی غبار می آرد
غبار حیرت اگر دیده را نپوشاند
که تاب جلوه آن شهسوار می آرد؟
دل آن ریاض که سرو تو جلوه گر گردد
دل شکسته صنوبر به بار می آرد
مرا چو برگ خزان دیده می کشد بر خاک
رخی که رنگ به روی بهار می آرد
کدام لاله ز چشم تر آستین برداشت؟
که سیل لخت دل از کوهسار می آرد
چه نعمتی است که بی حاصلان نمی دانند
که تخم اشک چه گلها به بار می آرد
به خاکساری من نیست هیچ کس صائب
که دیدنم به نظرها غبار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۶
کجا به حال مرا چاره ساز می آرد؟
ز خویش هرکه مرا برده، باز می آرد
اگر نه عشق حقیقی درین جهان باشد
که روی من به جهان مجاز می آرد؟
به مهره دل مومین من چه خواهد کرد
رخی که آینه را در گداز می آرد
به حمله کوه گران را سبک رکاب کند
غمی که بر سر من ترکتاز می آرد
اگر نه پرده چشم جهان شود حیرت
که تاب جلوه آن سرو ناز می آرد؟
چنان که ناز ترا دور می کند از من
مرا به سوی تو عجز و نیاز می آرد
مده ز دست حیا را که صید عالم را
به چشم دوخته این شاهباز می آرد
حضور قلب بود شرط در ادای نماز
حضور خلق ترا در نماز می آرد
کند ز کعبه دلالت به دیر حاجی را
مرا ز فکر تو هرکس که باز می آرد
ازان به چشم ره گریه بسته ام صائب
که جای اشک گهرهای راز می آرد
ز خویش هرکه مرا برده، باز می آرد
اگر نه عشق حقیقی درین جهان باشد
که روی من به جهان مجاز می آرد؟
به مهره دل مومین من چه خواهد کرد
رخی که آینه را در گداز می آرد
به حمله کوه گران را سبک رکاب کند
غمی که بر سر من ترکتاز می آرد
اگر نه پرده چشم جهان شود حیرت
که تاب جلوه آن سرو ناز می آرد؟
چنان که ناز ترا دور می کند از من
مرا به سوی تو عجز و نیاز می آرد
مده ز دست حیا را که صید عالم را
به چشم دوخته این شاهباز می آرد
حضور قلب بود شرط در ادای نماز
حضور خلق ترا در نماز می آرد
کند ز کعبه دلالت به دیر حاجی را
مرا ز فکر تو هرکس که باز می آرد
ازان به چشم ره گریه بسته ام صائب
که جای اشک گهرهای راز می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۸
جواب نامه ما را صبا نمی آرد
به چشم، کاغذی از توتیا نمی آرد
زمانه ای است که باد بهار با آن لطف
به سبزه مژده نشو و نما نمی آرد
نسیم برق عنان را چه پیش آمده است؟
که رو به کلبه احزان ما نمی آرد
به پرسشی نکند یاد، تلخکامان را
لب تو حق نمک را بجا نمی آرد
ازان سبب دل سوزن همیشه سوراخ است
که تاب دوری آهن ربا نمی آرد
چرا نسیم سر زلف در دل شبها
مرا به خاطر آن بیوفا نمی آرد؟
جواب نامه جانسوز شکوه ناکان را
به دست برق بده گر صبا نمی آرد
به ترک فقر، کلاه کسی سزاوارست
که سر فرود به بال هما نمی آرد
مجو ز سینه اغیار داغ غم صائب
زمین شور گل مدعا نمی آرد
به چشم، کاغذی از توتیا نمی آرد
زمانه ای است که باد بهار با آن لطف
به سبزه مژده نشو و نما نمی آرد
نسیم برق عنان را چه پیش آمده است؟
که رو به کلبه احزان ما نمی آرد
به پرسشی نکند یاد، تلخکامان را
لب تو حق نمک را بجا نمی آرد
ازان سبب دل سوزن همیشه سوراخ است
که تاب دوری آهن ربا نمی آرد
چرا نسیم سر زلف در دل شبها
مرا به خاطر آن بیوفا نمی آرد؟
جواب نامه جانسوز شکوه ناکان را
به دست برق بده گر صبا نمی آرد
به ترک فقر، کلاه کسی سزاوارست
که سر فرود به بال هما نمی آرد
مجو ز سینه اغیار داغ غم صائب
زمین شور گل مدعا نمی آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۹
چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد
ز آرمیدن ما اضطراب می بارد
ترست از عرق شرم چهره تو مدام
ستاره دایم ازین آفتاب می بارد
به چشم عاشق لب تشنه سبزه لب جوست
اگرچه زهر ز تیغ عتاب می بارد
که گفته است در ابر سفید باران نیست؟
که شرم حسن ز روی نقاب می بارد
دگر کدام جگر تشنه را گداخته است؟
که آب رحم ز موج سراب می بارد
کمر به خون که بسته است تیغ غمزه او؟
که همچو جوهر ازو پیچ و تاب می بارد
ز خنده که فتاده است در دلم آتش؟
که جای اشک، نمک زین کباب می بارد
ز غافلان چه توقع، که در زمانه ما
ز روی دولت بیدار خواب می بارد
ز گریه منع دل داغدار نتوان کرد
ز گوهری که یتیم است آب می بارد
خیال روی که در دل گذشت صائب را؟
که دیگر از دم گرمش گلاب می بارد
ز آرمیدن ما اضطراب می بارد
ترست از عرق شرم چهره تو مدام
ستاره دایم ازین آفتاب می بارد
به چشم عاشق لب تشنه سبزه لب جوست
اگرچه زهر ز تیغ عتاب می بارد
که گفته است در ابر سفید باران نیست؟
که شرم حسن ز روی نقاب می بارد
دگر کدام جگر تشنه را گداخته است؟
که آب رحم ز موج سراب می بارد
کمر به خون که بسته است تیغ غمزه او؟
که همچو جوهر ازو پیچ و تاب می بارد
ز خنده که فتاده است در دلم آتش؟
که جای اشک، نمک زین کباب می بارد
ز غافلان چه توقع، که در زمانه ما
ز روی دولت بیدار خواب می بارد
ز گریه منع دل داغدار نتوان کرد
ز گوهری که یتیم است آب می بارد
خیال روی که در دل گذشت صائب را؟
که دیگر از دم گرمش گلاب می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۰
طراوتی که ز رخسار یار می بارد
کجا ز ابر به چندین بهار می بارد؟
مرا ز روی فروزان شمع روشن شد
که نور از رخ شب زنده دار می بارد
اگر نه دل سیهی راست سوختن لازم
چرا به سوخته دایم شرار می بارد؟
توان به خون دل از سوز عشق برخوردن
که داغ بر جگر لاله زار می بارد
چگونه شیشه دل ایمن از شکست شود؟
که سنگ حادثه زین نه حصار می بارد
به خلق فیض رسان باش در زمان حیات
که پیشتر ز خزان نخل بار می بارد
چو نخل هستی من بی برست، حیرانم
که سنگ بر من مجنون چه کار می بارد؟
کراست زهره که اندیشه نگاه کند؟
چنین که شرم ز رخسار یار می بارد
فشاند گرد یتیمی گهر ز دامن خویش
همان بر آینه من غبار می بارد
ازان همیشه بود روی شمع نورانی
که اشک در دل شبهای تار می بارد
چرا به اختر طالع ننازد اسکندر؟
که نور از آینه اش بر مزار می بارد
فریب راستی از کجروان مخور زنهار
که زهر بیشتر از تیر مار می بارد
ز جرم بی عدد خویش غم مخور صائب
که ابر رحمت حق بی شمار می بارد
کجا ز ابر به چندین بهار می بارد؟
مرا ز روی فروزان شمع روشن شد
که نور از رخ شب زنده دار می بارد
اگر نه دل سیهی راست سوختن لازم
چرا به سوخته دایم شرار می بارد؟
توان به خون دل از سوز عشق برخوردن
که داغ بر جگر لاله زار می بارد
چگونه شیشه دل ایمن از شکست شود؟
که سنگ حادثه زین نه حصار می بارد
به خلق فیض رسان باش در زمان حیات
که پیشتر ز خزان نخل بار می بارد
چو نخل هستی من بی برست، حیرانم
که سنگ بر من مجنون چه کار می بارد؟
کراست زهره که اندیشه نگاه کند؟
چنین که شرم ز رخسار یار می بارد
فشاند گرد یتیمی گهر ز دامن خویش
همان بر آینه من غبار می بارد
ازان همیشه بود روی شمع نورانی
که اشک در دل شبهای تار می بارد
چرا به اختر طالع ننازد اسکندر؟
که نور از آینه اش بر مزار می بارد
فریب راستی از کجروان مخور زنهار
که زهر بیشتر از تیر مار می بارد
ز جرم بی عدد خویش غم مخور صائب
که ابر رحمت حق بی شمار می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۳
کسی که با تو نشد آشنا که را دارد؟
ترا کسی که ندارد چه آشنا دارد؟
فغان که تاج سر من شده است همچو حباب
تعینی که ز دریا مرا جدا دارد
به راستی ز فلک پیش می توان افتاد
ز نیل می گذرد هرکه این عصا دارد
ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
عبث سر از پی ما عقل نارسا دارد
به خون تپیدن من دورباش عشق بس است
ز پیچ و تاب من این گنج اژدها دارد
حضور سایه دیورا خویش هرکس یافت
حذر ز سایه بال و پر هما دارد
سفینه ای که به دریای بیکنار افتاد
چه احتیاج به تدبیر ناخدا دارد؟
ترحم است درین بوستان بر آن طاوس
که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد
شده است خواب به مخمل حرام از غیرت
ز نقشهای مرادی که بوریا دارد
ز خوردن دل ما نیست عشق را سیری
که بیشتر ز دهن تیغ اشتها دارد
چرا چو زلف نیفتم به پای او صائب؟
مرا که لذت افتادگی بپا دارد
ترا کسی که ندارد چه آشنا دارد؟
فغان که تاج سر من شده است همچو حباب
تعینی که ز دریا مرا جدا دارد
به راستی ز فلک پیش می توان افتاد
ز نیل می گذرد هرکه این عصا دارد
ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
عبث سر از پی ما عقل نارسا دارد
به خون تپیدن من دورباش عشق بس است
ز پیچ و تاب من این گنج اژدها دارد
حضور سایه دیورا خویش هرکس یافت
حذر ز سایه بال و پر هما دارد
سفینه ای که به دریای بیکنار افتاد
چه احتیاج به تدبیر ناخدا دارد؟
ترحم است درین بوستان بر آن طاوس
که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد
شده است خواب به مخمل حرام از غیرت
ز نقشهای مرادی که بوریا دارد
ز خوردن دل ما نیست عشق را سیری
که بیشتر ز دهن تیغ اشتها دارد
چرا چو زلف نیفتم به پای او صائب؟
مرا که لذت افتادگی بپا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۵
که می تواند ازان چشم چشم بردارد؟
که ریشه از صف مژگان به هر جگر دارد
مرا کشیده به زنجیر نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در کمر دارد
ز بس که محو شدم در نظاره قاتل
نشد که زخم من از تیغ آب بر دارد
ز برق و باد قدم وام کن به سیر چمن
که نوبهار ز هر برگ بال و پر دارد
ز کام هر دو جهان آستین فشان گذرد
دل رمیده ما تا چه در نظر دارد
ز سست عزمی خود ما به خضر محتاجیم
و گرنه سیل چه حاجت به راهبر دارد
مشو به تافتن رو، ز خصم کجرو امن
هدف ز پشت کمان بیشتر خطر دارد
خطر ز راهزنان کمترست پیرو را
که پیش روی خود از رهنما سپر دارد
مکن ز بستگی کار خویش شکوه که نی
به قدر بند درین بوستان شکر دارد
مگر فتد به غلط سیل را به اینجا راه
وگرنه کیست که ما را ز خاک بردارد
رسید سرو ز بی حاصلی به آزادی
کدام نخل برومند این ثمر دارد؟
ز قرب سیمبران کاهش است قسمت ما
که در گداز بود رشته تا گهر دارد
درآ به عالم آب از جهان هشیاری
که هر حباب در او عالم دگر دارد
از شب دگران راست یک سحر صائب
ز آه سرد شب ما دو صد سحر دارد
که ریشه از صف مژگان به هر جگر دارد
مرا کشیده به زنجیر نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در کمر دارد
ز بس که محو شدم در نظاره قاتل
نشد که زخم من از تیغ آب بر دارد
ز برق و باد قدم وام کن به سیر چمن
که نوبهار ز هر برگ بال و پر دارد
ز کام هر دو جهان آستین فشان گذرد
دل رمیده ما تا چه در نظر دارد
ز سست عزمی خود ما به خضر محتاجیم
و گرنه سیل چه حاجت به راهبر دارد
مشو به تافتن رو، ز خصم کجرو امن
هدف ز پشت کمان بیشتر خطر دارد
خطر ز راهزنان کمترست پیرو را
که پیش روی خود از رهنما سپر دارد
مکن ز بستگی کار خویش شکوه که نی
به قدر بند درین بوستان شکر دارد
مگر فتد به غلط سیل را به اینجا راه
وگرنه کیست که ما را ز خاک بردارد
رسید سرو ز بی حاصلی به آزادی
کدام نخل برومند این ثمر دارد؟
ز قرب سیمبران کاهش است قسمت ما
که در گداز بود رشته تا گهر دارد
درآ به عالم آب از جهان هشیاری
که هر حباب در او عالم دگر دارد
از شب دگران راست یک سحر صائب
ز آه سرد شب ما دو صد سحر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۰
هنوز نرگس او مستی ازل دارد
هنوز ملک دل از غمزه اش خلل دارد
ز چرب نرمی گفتار می توان دانست
که خاتم لب او موم در بغل دارد
به پاکبازی آن خال اعتماد مکن
که این سیاه درون مهره دغل دارد
مباد شکوه بیجا کنی ز قسمت خویش
که تیغ سر ز پی مرغ بی محل دارد
ز سرکشی بگذر پای بر فلک بگذار
که راه کعبه مقصد همین کتل دارد
چگونه پیله گرفته است کرم را در بر؟
چنان مرا به میان رشته امل دارد
من آن مقامر بی حاصلم درین عالم
که مایه باخته و چشم بر شتل دارد
فلک به کام دل اهل فقر می گردد
پیاده هرکه شد این اسب در کتل دارد
کجا به مرتبه صلح کل رسی صائب؟
که مو بموی تو با یکدگر جدل دارد
هنوز ملک دل از غمزه اش خلل دارد
ز چرب نرمی گفتار می توان دانست
که خاتم لب او موم در بغل دارد
به پاکبازی آن خال اعتماد مکن
که این سیاه درون مهره دغل دارد
مباد شکوه بیجا کنی ز قسمت خویش
که تیغ سر ز پی مرغ بی محل دارد
ز سرکشی بگذر پای بر فلک بگذار
که راه کعبه مقصد همین کتل دارد
چگونه پیله گرفته است کرم را در بر؟
چنان مرا به میان رشته امل دارد
من آن مقامر بی حاصلم درین عالم
که مایه باخته و چشم بر شتل دارد
فلک به کام دل اهل فقر می گردد
پیاده هرکه شد این اسب در کتل دارد
کجا به مرتبه صلح کل رسی صائب؟
که مو بموی تو با یکدگر جدل دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۲
گلی که از عرق شرم دیده بان دارد
خط امان ز شبیخون بلبلان دارد
به عشق نسبت خاصی است ناتوانان را
گهر علاقه دیگر به ریسمان دارد
فراغ بال ز مرغان این چمن مطلب
که گر همای بود درد استخوان دارد
فغان که آینه رخسار من نمی داند
که آشنایی تردامنان زیان دارد
بجان رساند مرا داغ دوستان دیدن
چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟
چرا ز غیرت، پروانه خویش را نکشد؟
که شمع با همه انجمن زبان دارد
وفا به وعده نکردن خلاف آداب است
وگرنه شکوه ما مهر بر زبان دارد
چه حالت است من خسته را نمی دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
لباس ماتم بلبل همیشه آماده است
به هر چمن که در او زاغی آشیان دارد
چگونه دیده صائب گهرفشان نشود؟
که رو ز ملک خراسان به اصفهان دارد
خط امان ز شبیخون بلبلان دارد
به عشق نسبت خاصی است ناتوانان را
گهر علاقه دیگر به ریسمان دارد
فراغ بال ز مرغان این چمن مطلب
که گر همای بود درد استخوان دارد
فغان که آینه رخسار من نمی داند
که آشنایی تردامنان زیان دارد
بجان رساند مرا داغ دوستان دیدن
چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟
چرا ز غیرت، پروانه خویش را نکشد؟
که شمع با همه انجمن زبان دارد
وفا به وعده نکردن خلاف آداب است
وگرنه شکوه ما مهر بر زبان دارد
چه حالت است من خسته را نمی دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
لباس ماتم بلبل همیشه آماده است
به هر چمن که در او زاغی آشیان دارد
چگونه دیده صائب گهرفشان نشود؟
که رو ز ملک خراسان به اصفهان دارد