عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۱
فغان که هستی ما خرج آشنایی شد
بهار عمر به تاراج بینوایی شد
چو وحشیی که گرفتار در قفس گردد
تمام عمر در اندیشه رهایی شد
درین قلمرو پرصید از نگون بختی
درازدستی ما ناوک هوایی شد
شناوری است که بستند سنگ بر پایش
مجردی که گرفتار کدخدایی شد
اگر خموش نشیند دلش سیاه شود
چوشعله هر که بدآموز ژاژخایی شد
چه گنجها که تواند ز نقد وقت اندوخت
هر آن رمیدن که فارغ ز آشنایی شد
در آن چمن که به زر میخرنددلتنگی
چو غنچه خرده ما صرف دلگشائی شد
چنان فشرد مرا عشق آهنین بازو
که سنگ بر من دیوانه مومیایی شد
نشد ز شهپرتوفیق هیچ رهرو را
گشایشی که مرا از شکسته پاپی شد
ز شهریان خرابات می شودصائب
ز راه ورسم جهان هر که روستایی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۲
به خاک دیر جبینی که آشنا باشد
اگر به کعبه رود روی بر قفا باشد
نشاط هردو جهان بی حضور دل بادست
بجاست تخت سلیمان چودل بجا باشد
چونیست نشأه مستی ز پادشاهی کم
بط شراب چراکمتر ازهما باشد
به جرم جوهرذاتی وپاکی گوهر
چوتیغ قسمت من آب ناشتا باشد
نمک به دیده گستاخ شبنم افشانند
در آن چمن که نگهبان در او احیا باشد
برآر رخت اقامت زچار موجه صوف
که حرز عافیت از نقش بوریا باشد
بشو ز کاسه سرگرد عقل را به شراب
مهل که جام جم عشق بی صفاباشد
کمند جاذبه چهره شکسته من
نهشت کاه در آغوش کهربا باشد
زشرم عقده سردرگم من آب شود
اگر چه غنچه پیکان گرهگشا باشد
چنان ضعیف شدم در فراق اوصائب
که بال سیر من از جذب کهربا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۲
دل گشاده من گلستان من باشد
سراب من نفس خونچکان من باشد
به شرح حال به حرف احتیاج نیست مرا
که بوی سوختگی ترجمان من باشد
لب سؤال به آب حیات تر نکنم
اگر عقیق لبت در دهان من باشد
به بال کاغذی از بحرآتشین گذرم
حمایت تو اگر پاسبان من باشد
نیم زشیشه دلان کز عتاب اندیشم
که حرف سخت تو رطل گران من باشد
زنارسایی طالع به خاک می افتد
اگر خدنگ قضا در کمان من باشد
چو زلف سایه بالش فتد شکسته به خاک
اگر غذای هما استخوان من باشد
ز بوی گل نفسم گلستان شود صائب
اگر نسیم سحر مهربان من باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۶
دلم بجا زتماشای دلنوازآمد
شکار وحشیی از دام جست وباز آمد
چرا یکی نشود ده نشاط من کان شوخ
به صد عتاب شد وباهزارناز آمد
اگر چه از نظر آن دلبر گران تمکین
چو کبک رفت خرامان چو شاهباز آمد
ز اضطراب ندانم دل رمیدن کجاست
کنون که برسرم آن یار دلنوازآمد
اگر چه ز آمدنش رفت دست ودل از کار
به عذرخواهی آن عمر رفته باز آمد
به روی گرم مرا کرد پرسشی چون شمع
که موبموی من از شرم در گداز آمد
مگر نماند اثر در جهان ز آبادی
که بر خرابه دلها به ترکتاز آمد
چگونه شکر کنم بی نیاز را صائب
که نازنین من در به صد نیاز آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۲
چنان که حسن ترا هیچ کس نمی داند
ز عشق حال مرا هیچ کس نمی داند
ترا ز اهل وفا هیچ کس نمی داند
مرا سزای جفا هیچ کس نمی داند
بجز دلت که زبان با دلم یکی دارد
عیار شوق مرا هیچ کس نمی داند
اگر چه جوهریان عزیز دارد مصر
بهای یوسف ما هیچ کس نمی داند
ز خاکمال یتیمی گهر نگردد خوار
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند
بغیر من که درین بوته ها گداخته ام
عیار شرم و حیا هیچ کس نمی داند
زبان غنچه پیچیده را درین گلزار
بجز نسیم صبا هیچ کس نمی داند
چو عاجزان سپرانداز پیش مژگانش
که دفع تیر قضا هیچ کس نمی داند
کلید مخزن اسرار غیب در غیب است
دهان تنگ ترا هیچ کس نمی داند
درین بساط زبان شکسته دل را
بغیر زلف دوتا هیچ کس نمی داند
حجاب نیست در بسته عیبجویان را
بخیل را چوگدا هیچ کس نمی داند
ز وعده تو گرهها که در دل است مرا
بغیر بند قبا هیچ کس نمی داند
زبس یگانه شدم با جهان ز یکرنگی
مرا ز خویش جدا هیچ کس نمی داند
قماش دست بلورین وپای سیمین را
بجز نگار وحنا هیچ کس نمی داند
چو موجه ای که به دریا بیکنار افتد
قرارگاه مرا هیچ کس نمیداند
اگر چه خانه آیینه است روی زمین
نفس کشیدن ما هیچ کس نمی داند
بغیر نرگس بیمار گلرخان صائب
علاج درد مرا هیچ کس نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۵
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
توان به چرخ سرخودزپیچ وتاب رساند
چه چشمهای خمارین ولعل میگون است
که می توان ز تماشای او شراب رساند
به مهره دل مومین من چه خواهد کرد
رخی که خانه آیینه را به آب رساند
چگونه دست نشویم زذل که سبزه زنگ
در آبگینه من ریشه را به آب رساند
به ناامیدی از امید کامیاب شدم
به آب خضر مرا موجه سراب رساند
هزار حلقه زدم پیچ وتاب چون جوهر
چوتیغ تا به لبم چرخ یک دم آب رساند
ز دست دامن پاکان رها مکن زنهار
که قرب گل سر شبنم به آفتاب رساند
ز پیچ وتاب مکش سرکه رشته را صائب
به وصل گوهر شهوار پیچ وتاب رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۶
خط تو سلسله خود به مشک ناب رساند
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
چگونه شمع تجلی ز رشک نگدازد
رخ تو خانه آیینه را به آب رساند
هلاک فیض سبکروحیم که از گلشن
به یک نفس سر شبنم به آفتاب رساند
هزار کاسه پراز خون نوح بخت ضعیف
پی گذشتن من زورق حباب رساند
بلندگشت زهر گوشه هایهوی سپند
دگر که دست به آن گوشه نقاب رساند
همان به چشم تو از ذره کم عیارتریم
اگر چه شهرت مارا به آفتاب رساند
عجب که مصرعی از پیش کلک او بجهد
چنین که صائب ما مشق انتخاب رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۳
نه گل نه لاله درین خارزار می ماند
دویدنی به نسیم بهار می ماند
مآل خنده بودگریه پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار می ماند
بساط خاک بودراه وخلق نقش قدم
کدام نقش قدم پایدار می ماند
به عشق کن دل خود زنده کز نسیم اجل
چراغ زنده دلی برقرار میماند
چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا
چه آب در گهر شاهوار می ماند
بریز برگ وبکش بار کز خزان برجا
درین حدیقه همین برگ وبار می ماند
مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد
که لاله اش به چراغ مزار می ماند
غبار خط تو تابسته است در دل نقش
دلم به مصحف خط غبار می ماند
مه تمام هلال وهلال شد مه بدر
به یک قرار که در روزگار می ماند
زلاله وگل این باغ وبوستان صائب
به باغبان جگر داغدار می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۷
موحدان که به لیل ونهار ساخته اند
به یاد زلف ورخ آن نگار ساخته اند
به اشک دل خوش ازان روی لاله رنگ کنند
به این گلاب ازان گلعذار ساخته اند
ز لاله زار تجلی ستاره سوختگان
چو لاله با جگر داغدار ساخته اند
گشاده اند جگرتشنگان دهان طمع
زبس عقیق ترا آبدار ساخته اند
به وصل زلف ورخ او رسیدن آسان نیست
کلید گنج ز دندان مار ساخته اند
به هیچ حیله به آغوش در نمی آیی
مگر ترا زنسیم بهار ساخته اند
به رنگ شبنم گل برزمین نمی مانند
کسان که آینه را بی غبار ساخته اند
توانگرند گروهی که خانه خود را
زعکس چهره خود زرنگار ساخته اند
کمند همت ما نیست نارسا چون موج
محیط عشق ترا بی کنار ساخته اند
چراغ زنده دلی را که چشم بد مرساد
نصیب صائب شب زنده دار ساخته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۹
سبکروان ز خم آسمان برآمده اند
ز راستی چو خدنگ از کمان برآمده اند
چگونه قامت خود زود زود راست کنند
چو سبزه از نته سنگ گران برآمده اند
عنان سوختگان را گرفتن آسان نیست
به تازیانه آه از جهان برآمده اند
به جستجوی تو هر روز آتشین نفسان
چو آفتاب به گرد جهان برآمده اند
کدام غنچه محجوب در خودآرایی است
که بلبلان همه از گلستان برآمده اند
ز چشم شوخ بتان مردمی مدارطمع
که آهوان ختا بی شبان برآمده اند
سزای صدرنشینان اگر بود انصاف
همین بس است که از آستان برآمده اند
نسیم صبح جزا را فسانه پندارند
جماعتی که به خواب گران برآمده اند
چو شانه در حرم زلف راه جمعی راست
که با هزار زبان بی زبان برآمده اند
جماعتی که خموشند چون صدف صائب
ز بحر با لب گوهرفشان برآمده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۱
سزد که خرده جان را کند نثار سپند
که یافت راه سخن در حریم یار سپند
سرشک گرم که گوهر فروز این دریاست
که مجمرست صدف در شاهوار سپند
ز آتشین رخ او بزم آب ورنگی یافت
که شد چو دانه یاقوت آبدار سپند
چنین که عشق مرا بیقرار ساخته است
ز آرمیده دلان است ازین قرار سپند
مدار دست ز بیطاقتی که می گردد
به دوش شعله ز بیطاقتی سوار سپند
فروغ حسن نفس سرمه می کند در کام
چه دل تهی کند از ناله پیش یار سپند
به عیش خلوت خاص تو چشم بی مرساد
که پایکوبان ز آتش کند گذار سپند
قیامت است در آن انجمن که عارض او
ز می فروزد و ریزد ستاره وار سپند
توان به بال رمیدن گذشت از عالم
که جسته جسته ز آتش کند گذار سپند
چه شد که ظاهر اهل دل آرمیده بود
که مجمرست زمین گیر وبیقرار سپند
چنان ز دایره روی یار حیران شد
که همچو مرکز گردید پایدار سپند
نوای سوختگان کوه را به رقص آرد
بنای صبر مرا کرد تارومار سپند
ز حسن طبع رهی باد دیده بد دور
که دشت مجمره گردید وکوهسار سپند
به اضطراب دل ما نمی رسد صائب
اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۲
چه دیده است در آن آتشین عذار سپند
که بی ملاحظه جان را کند نثار سپند
ستاره سوختگان ایمنند از دوزخ
نسوخته است به هیچ آتشی دوبار سپند
ز حیرت تو شرر پای در حنا دارد
به مجلس تو چه شوخی برد به کار سپند
ز بیم دیده بد تا به حشر می روید
شهید عشق ترا از سر مزار سپند
ز بیقراری عاشق چه کار می آید
به محفلی که بود پای در نگار سپند
ز قرب شعله فغان می کند چه خواهد کرد
اگر به سوخته جانی شود دچار سپند
گره ز هستی موهوم خویش تا نگشود
ز وصل شعله نگردید کاکمار سپند
مرا امید سلامت ز آتشین رویی است
که می برد ز سویدای دل به کار سپند
که برفروخت رخ ازمی که می شکست امشب
کلاه گوشه به گردون ستاره وار سپند
نمی رسد به عیار دل رمیده ما
اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند
فدای عشق شو ای دل تا گذشت از سر
ز شعله یافت پر وبال زرنگار سپند
به ناله ای دل خود را ز درد خالی کرد
میان سوختگان شد سبک عیار سپند
کشید پرده ز اسرار عشق ناله ما
فکند بخیه آتش به روی کار سپند
نشست و خاست به عاشق که می دهد تعلیم
اگر نباشد در بزم آن نگار سپند
چه جای ناله گستاخ ما بود صائب
به محفلی که خموشی کند شعار سپند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۴
مرا اگر چه کم از خاک راه می گیرند
ز من فروغ گهر مهر وماه می گیرند
بهوش باش که دیوانگان وادی عشق
غزال را به کمند نگاه می گیرند
مباش تند که نتوان ز آفتاب گرفت
تمنعی که ز رخسار ماه می گیرند
مدار دست ز دامان شب که غنچه دلان
گشایش از نفس صبحگاه می گیرند
مکن ز پاکی دامن به بیگناهان فخر
که که در دیار کرم بیگناه می گیرند
به مشت خار ضعیفان به چشم کم منگر
که سیل حادثه را پیش راه می گیرند
چگونه منکر عصیان شوی که اهل حساب
ز دست و پای تو اول گواه می گیرند
فغان ز پله انصاف این گرانجانان
که کوه درد مرا برگ کاه می گیرند
ز تاب آتش روی تو عافیت طلبان
به آفتاب قیامت پناه می گیرند
اگر چه گرمروان همچو برق در گذرند
ز نقش پای چراغی به راه می گیرند
ستمگران که به مظلوم می شوند طرف
ز غفلت آینه در پیش آه می گیرند
به قدر آنچه شوی پست سربلندشوی
عیار جاه عزیزان ز چاه می گیرند
شکستن دل ما را پری رخان صائب
کم از شکستن طرف کلاه می گیرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۸
چو حلقه بر در دل شوق اصفهان بزند
سرشک بر صف مژگان خونچکان بزند
فغان که بلبل مست مرا کشاکش دام
نهشت یک نفس خوش به گلستان بزند
حرام باد برآن سنگدل سراسرباغ
که زخم خار خورد گل به باغبان بزند
چمن طرازی باد صبا شود معلوم
دوروز خار خورد گل به باغبان بزند
ز حرف دشمنی روزگار می آید
که سنگ سرمه به منقار طوطیان بزند
کنار صبح ز خون شفق لبالب شد
سزای آن که دم خوش درین جهان بزند
مرا رخی است که چون آفتاب زردخزان
هزار خنده رنگین به زعفران بزند
به شخ کمانی خود ماه عید می نازد
بگو به غمزه که زوری بر این کمان بزند
زبان شعله به خاشاک می توان بست
کسی که مهر مرا برسر زبان بزند
به حرف تلخ لب خودنمیکنم شیرین
اگر چو غنچه مرا باد بر دهان بزند
بگیر دست مرا ای کمند جذبه تاک
می دوآتشه چند آتشم به جان بزند
نمی زنم گره انتقام بر ابرو
اگر به دیده من خصم صدسنان بزند
چه دولتی است که صائب ز هند برگردد
سراسری دو به بازار اصفهان بزند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۳
چه نعمتی است به من قرب آن دهن بخشند
مرا چوخط به لب او ره سخن بخشند
سبک چو گرد ز دامان همت افشانم
تمام روی زمین را اگر به من بخشند
شکستگان جهانند مومیایی هم
خوشا دلی که به آن زلف پرشکن بخشند
درین ریاض ثمر رزق باد دستانی است
که چون شکوفه به هر خار پیرهن بخشند
کشند اگر به ته بال سرنواسنجان
به تنگنای قفس وسعت چمن بخشند
مساز تیشه خودکند کاین عقیق لبان
ز خون خویش سراپا به کوهکن بخشند
هنوز حق سخن را نکرده اند ادا
هزار عقد گهر گربه یک سخن بخشند
زبان نغمه سرایان به کام می چسبد
اگر به طوطی ما فرصت سخن بخشند
مسلم است بر آن شمعها سرافرازی
که زندگانی خودرا به انجمن بخشند
به غور چاه زنخدان که می رسد صائب
مگر ز زلف درازش مرا رسن بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۶
دلی که آتش روی تواش کباب کند
ز اشک شادی خودمستی شراب کند
فغان که باده مردافکنی نمی یابم
که چشم شوخ تو بیرحم را به خواب کند
تو چون در آیینه بینی عجب تماشایی است
که آفتاب تماشای آفتاب کند
سزای مرهم کافور سرد مهران است
جراحتی که شکایت ز مشک ناب کند
به حرف تلخ مرا مشفقی که توبه دهد
علاج بیخودی بلبل از گلاب کند
نظر ز تازه خطان دوختن به آن ماند
که در بهار کسی توبه از شراب کند
از آن دو زلف توزانوی خویش ته کرده است
که پیش موی میان مشق پیچ وتاب کند
ز گرد رهزن صد کاروان هوش شود
دلی که گردش چشم تواش خراب کند
سراغ قبله کند در حرم سبک عقلی
که جای بوسه ز روی تو انتخاب کند
حدیث توبه رها کن که غفلت صائب
ازان گذشته که اندیشه صواب کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۹
فغان چه با دل سنگین آن نگار کند
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دارکند
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو
دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند
چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت
نشد که حلقه آن زلف را شمار کند
به خون صید چرا دامن خود آلاید
میسرست کسی را که دل شکار کند
ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است
چگونه عقل پشیمانی اختیار کند
چه نسبت است به خورشید شان حسن ترا
فلک پیاده شود تا ترا سوارکند
در آن چمن که ندارندباربی برگان
نهال ما به چه امید برگ وبار کند
فسان دشنه یکدیگرندسنگدلان
کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند
کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب
که آدمی نفس خویش را شمار کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۱
اگر نه چشم من آن دلنواز باز کند
مرا ز هر دو جهان کیست بی نیاز کند
میان نازک او را نگاه موی شکاف
مگر به پیچ وخم از زلف امتیازکند
فغان که چشم بد آفتاب کم فرصت
امان نداد به شبنم که چشم باز کند
حیا مدار توقع ز آتشین رویی
که همچو شمع زبان در دهان گاز کند
چه فتنه ها کند آن چشم شوخ در مستی
که کار رطل گران وقت خواب ناز کند
گهر به رشته بینش ز هر نگاه کشد
به عبرت آن که درین پرده چشم باز کند
جبین گشاده به سایل کسی که برنخورد
به روی دولت ناخوانده در فراز کند
بغیر مهر خموشی که می فزاید عمر
که دیده است گره رشته را دراز کند
نشد گشایشی از زلف و خط مگر صائب
تمام کار من آن چشم نیم باز کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۲
جمال را نگه تلخ او جلال کند
حرام را لب میگون او حلال کند
زبان برگ گل از خون گرم بلبل سوخت
نه خون ماست که هر خار پایمال کند
خم سپهر نیاورد تاب باده عشق
دل شکسته چه مقدار احتمال کند
بر آن نهال رعونت به برگ کاهی نیست
گداز غیرت اگر سرو را خلال کند
شکسته است ز بس استخوان من ترسم
که همچو سایه هما را شکسته بال کند
سراب تشنه لبی را غبار منت نیست
فرو رود به زمین به که کس سؤال کند
سماع اختر وچرخ فلک ز ناله ماست
ز جوش فاختگان سرو وجد و حال کند
روان تیره من آب خویش را صائب
مگر به لنگر استادگی زلال کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۵
نقاب چهره چو آن زلف مشکفام کند
صباح آینه را تیره تر ز شام کند
مرا ز دام رهاکن که آن شکسته پرم
که کار ناخنه بالم به چشم دام کند
ز بال فاخته سرو تو سایبان دارد
به هر طرف که چو آب روان خرام کند
امیدوار چنانم که عشق زخم مرا
رفو به رشته آن زلف مشکفام کند
بلند بخت حریفی که همچو شیشه می
سر اطاعت خود وقف خط جام کند
چو شانه گر دل صد چاک صد زبان گردد
به زلف او نتواند سخن تمام کند
توان به شب رخ راز نهان در او دیدن
جلای آینه خاطری که جام کند
فسون غیر زبان تواضعش بسته است
مگر به گوشه ابروبه من سلام کند
فتاده ام به زبانها چوشعر عام پسند
سزای آن که چو عنقا تلاش نام کند
تن چو سیم ازان چاک پیرهن منما
مباد بوالهوسی آرزوی خام کند
به خوان عفو نه آن شکرین مذاقم من
که تلخ کام مرا زهر انتقام کند
سترد نام مرا صائب از صحیفه دل
خدای را کسی این ظلم را چه نام کند
تلاش نام کند هر که در این جهان صائب
سخن ز مدح ظفرخان نیکنام کند