عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۶
لبش به خنده دل غنچه را دونیم کن
نگاه را گل رخسار او شمیم کند
من ومضایقه دل به آنچنان چشمی
بخیل را نگه گرم او کریم کند
ز مکر طره شبگرد یار می آید
که در دو هفته در گوش را یتیم کند
نهال طور به آغوش در نمی آید
کسی چرا دل خود را عبث دونیم کند
گرفت روی زمین را تمام گوساله
چگونه گاوفلک را کسی عقیم کند
ز دست سامری روزگار می آید
که جای تنگ ز گوساله بر کلیم کند
به سایه ات کند ای تاک اگر بخیل گذار
به یک مصافحه دست تواش کریم کند
به بزم باده او پسته را شکسته مساز
که زور رشک دل پسته را دونیم کند
به نیم آه ز هم غنچه دلم پاشید
چو شمع صبح که سردرسر نسیم کند
چو صائب آن که به لخت جگر قناعت کرد
عجب نباشد اگر ناز برنعیم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۷
مرا همیشه دل از وصل یار می شکند
سبوی من به لب جویبار می شکند
چه نسبت است به فرهاد جان سخت مرا
که درد من کمر کوهسار می شکند
مده میان بلا را درین محیط از دست
که چون سفینه رود بر کنار می شکند
به وعده گل بی خار او مرو از راه
که خار در جگر انتظار می کشند
چو بید قامت من شد دوتا ز بی ثمری
اگر ز جوش ثمر شاخسار می شکند
به دور خط لب لعل تو شد خراباتی
چه توبه ها که به فصل بهار می شکند
نمی خرند متاعی که نشکنند او را
نیم غمین که مرا روزگار می شکند
ز ترکتاز فلک ایمنند تیره دلان
که زنگی آینه بی غبار می شکنند
چنان ز گردش آن چشم سرخوشم صائب
که از مشاهده من خمار می شکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۹
ز دل نگشت مرا آه سینه تاب بلند
نشد ز سوختگی دود ازین کباب بلند
اگر چه خانه دل را به آب گریه رساند
نشد غباری ازین خانه خراب بلند
تو سنگدل ندهی داد داد خواهان را
وگرنه کوه صدا را دهد جواب بلند
حجاب مانع آوازه است خوبان را
صدا نمی شود از سیر آفتاب بلند
ز پیچ وتاب به پابوس یار زلف رسید
اگر چه رشته نگردد ز پیچ وتاب بلند
چو ماه نو به نگاهی ز دور خرسندم
که کوته است مرا دست وآن رکاب بلند
به باد زودرودسرهواپرستان را
که یک دم است کله گوشه حباب بلند
کنند چون دل خودبلبلان ز ناله تهی
به گلشنی که نگردد صدای آن بلند
خزف گهر نشود از قبول بی بصران
نمی شودسخن پست از انتخاب بلند
به آه گرد کدورت نخیزد از دلها
خط غبار نمی گردد از کتاب بلند
کند چو تاک به نخل بلند دست انداز
دماغ هر که شداز نشأه شراب بلند
مده به خلوت خاطر ره خطا صائب
که نام گردد از اندیشه صواب بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۰
سپند خال لبت آتشین عذارانند
به خون تپیده لعل تو تاجدارانند
اگر چه سبعه سیاره گردشی دارند
نظر به شعله خوی تو نی سوارنند
نوشته است به روی بتان به خط غبار
که آفتاب رخان صیدخاکسارانند
حریم خلد برین جای شمع ماتم نیست
مرو گرفته به بزمی که میگسارانند
کراست زهره که برحرف او نهدانگشت
که زیر مشق خطش آتشین عذارانند
نظر به خط و رخ یار کن که پنداری
در آفتاب قیامت گناهکارانند
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که مستحق کرامت گناهکارانند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۵
خطی که گرد رخ او ز مشک ناب بود
یکی ز حلقه بگوشانش آفتاب بود
به خواب نازندیده است دولت بیدار
گشایشی که در آن چشم نیمخواب بود
چنین که سنگدل افتاده کوه تمکینت
عجب که ناله عشاق را جواب بود
شراب تلخ ز شیرین بود گواراتر
ز لطف بیش مرا چشم برعتاب بود
ز علم رسم دل خویش ساده که کتاب
به چشم زنده دلان پرده های خواب بود
ز روشنایی دل ظلمت است قسمت نفس
سیاه روزی خفاش از آفتاب بود
فریب جلوه دنیا مخور ز بی بصری
که غول تشنه لبان موجه سراب بود
به سعی خویش بودغره از سیاه دلی
اگر چه بال و پرسایه ز آفتاب بود
شمرده نه قدم خویش تا رسی به مراد
که دوری ره نزدیک از شتاب بود
ز روشنایی دل خواب شد به چشمم تلخ
نمک به دیده روزن ز ماهتاب بود
ز برگ عیش دگرها شوند اگر خوشوقت
حضور صائب از اندیشه صواب بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۷
ترا اگر به نیاز احتیاج خواهد بود
نیازمندی ما را رواج خواهد بود
به دردمندی من عاشقی نخواهی یافت
ترا به عاشق اگر احتیاج خواهد بود
لب عقیق تو گراین چنین شود شاداب
هزارتشنه جگر را علاج خواهد بود
کلاه گوشه عجزی که بشکنی اینجا
چوسربرآوردی از خاک تاج خواهد بود
اگر به آب تو آمیخته است منت خشک
به کام تشنه لبان چون زجاج خواهد بود
شدم خراب که ایمن شوم ندانستم
که گنج بهر خراج احتیاج خواهد بود
درین جهان چو ندارد رواج این زر قلب
در آن جهان چه سخن را رواج خواهد بود
ز رنگ وبوی جهان صاف کن چو شبنم دل
که سنگ راه تواین امتزاج خواهد بود
ز زال دهر چومردان کناره کن صائب
اگر به حور ترا ازدواج خواهدبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۱
ز خانه مست برون آن نگار آمده بود
به اختیار نه بی اختیارآمده بود
شکفته روی وشلایین ومست وخواب آلود
به مدعای من دل فگار آمده بود
چو شاخ گل ز سراپاش خنده می بارید
گشاده روی تر از نوبهار آمده بود
خطر ز سایه خود داشت نخل نوخیزش
زبس که درخور بوس وکنار آمده بود
اگر چه بود ز مستی به هر طرف مایل
به جانب دل امیدوارآمده بود
چو آفتاب که آید برون ز چادر صبح
برون ز پرده شرم آن عذارآمده بود
پیاده بود به ظاهر چو گلبن نوخیز
ولی به بردن دلها سوارآمده بود
کمی نبود ز اسباب عیش بزمش را
برون ز خانه به قصد شکارآمده بود
هنوز بخت گرانخواب چشم می مالد
ز دولتی که مرا در کنار آمده بود
نبود شیوه او لطفی این چنین صائب
ز جذبه دل امیدوار آمده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۹
مباد اهل عمل بیخود از شراب شود
که از خرابی او عالمی خراب شود
نقاب اگر به رخ دلبران حجاب شود
رخ لطیف تو بی پرده از نقاب شود
همان ز تشنه لبی چون سهیل می سوزم
اگر عقیق لبش در دهانم آب شود
شده است حلقه خط سخت تنگ می ترسم
که باده لب او پای در رکاب شود
کند ز دود سیه مست هوشیاران را
دلی کز آتش رخسار او کباب شود
گلاب پیرهن آفتاب می گردد
درین ریاض چو شبنم دلی که آب شود
چگونه رنگ توانم به روی گلشن دید
مرا که بوی گل از وصل گل حجاب شود
ز آتش رخ ساقی که می جهد سالم
به محفلی که بط می در او کباب شود
زشعله بال سمندر خطر نمی دارد
ز باده حسن محال است بی حجاب شود
ز وعده های دروغ تو شوق من افزود
که شور تشنه لبی بیش از سراب شود
اگر ز اهل دلی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد دور از آفتاب شود
چنین که شد ز قساوت مرا جگر بی آب
عجب که دیده من تر ز آفتاب شود
حریف نخوت نو دولتان نمی گردید
حذر کنید ز خونی که مشک ناب شود
عیارمنت احسان چرخ اگر این است
ستاره سوختگی خال انتخاب شود
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که مرغ بیوه زنان قسمت عقاب شود
کند شماتت زاهد فرنگ عالم را
خدا نخواسته میخانه گر خراب شود
ز گریه اش جگر سنگ خون شود صائب
دلی که از نفس گرم من کباب شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۱
رخ تو در دل شبها اگر سفید شود
عجب که ماه ز خجلت دگر سفید شود
چو نیست سوخته ای تا دهد حیات مرا
چرا زآهن وسنگ این شرر سفید شود
چو آهوان شود آن روز خون گرم تو مشک
که همچو نافه ترا موی سر سفید شود
شب سیاه مرا صبح نیست در طالع
مگر ز گریه مرا چشم تر سفید شود
کنم به خون شفق سرخ روی زرین را
شبی که صبح ز من پیشتر سفید شود
ز صیقل قد خم گشته بی غبار نشد
دل سیاه تو مشگل دگر سفید شود
مدار دست ز ریزش که ابرهای سیاه
ز برفشاندن آب گهر سفید شود
شوم سفیدچسان در میان ساده دلان
مگر ز نقش مرا بال وپر سفید شود
ز آه سرد مشو غافل ای سیاه درون
که چهره شب تار از سحر سفید شود
به حرف صدق مکن باز لب ز ساده دلی
که روی صبح به خون جگر سفید شود
تو چون دهن به شکر خنده واکنی چون صبح
ز انفعال نیارد شکر سفید شود
توان ز وصل برومند شد ز چشم سفید
که از شکوفه فشاندن ثمر سفید شود
ز گرمخونی من آب می شود فولاد
چگونه پیش رگم نیشتر سفید شود
به گرد خویش نگردیده ناقصی صائب
اگر ترا ز سفر موی سر سفید شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۲
کسی که کشته آن تیغ آبدار شود
اگر چه قطره بود بحر بیکنار شود
محیط حسن ز خط عنبرین کنار شود
عقیق لب ز خط سبز نامدار شود
اگر به صید زبون تیغ او کند اقبال
ز خون صید حرم کعبه لاله زار شود
ز رام گشتن آهو به صحبت لیلی
به آن رسیده که مجنون امیدوار شود
کسی که در جگرش هست خار خارگلی
غمش ز ناله بلبل یکی هزار شود
هنوز خط ترا ابتدای نشو ونماست
کجاست جوهر حسن تو آشکار شود
ز بخت تیره ندارد گریز اهل سخن
سیاه روز عقیقی که نامدار شود
به نوشخند حلاوت مکن دهن شیرین
که باده تلخ چو گردید خوشگوار شود
یکی هزار شد از قمریان رعونت سرو
الف چو نقطه بیابد یکی هزار شود
مرا شد از کلف ماه روشن این معنی
که دل، سیاه ز تشریف مستعار شود
درین بساط کسی مایه دار می گردد
که نقد زندگیش خرج انتظار شود
مسیح برفلک از راه خاکساری رفت
پیاده هر که شد اینجا فلک سوار شود
چو بیجگر کند از تیغ زهر داده حذر
اگر به خضر طلبکار او دچار شود
به آن گرم درین بوته آب کن دل را
که گل گلاب چو گردید پایدار شود
دلی که از نفس گرم آب شد صائب
اگر به خاک چکد در شاهوار شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۲
اسیر عشق تو دلتنگ از الم نشود
حجاب خنده این کبک کوه غم نشود
کجا به درهم ودینار می شود معمور
به درد وداغ تو هر دل که محتشم نشود
ز حرف مردم عالم کشیده دار انگشت
که زود عمر تو کوتاه چون قلم نشود
کراست زهره تواند به گرد ما گردید
اگر کبوتر ما دور از حرم نشود
به زیر بار ستم روزگار خم سازد
ز بار طاعت حق قامتی که خم نشود
به سنگ کم نکند التفات مرد تمام
خداپرست مقید به یک صنم نشود
که رو نهاد به هستی که از پشیمانی
نفس گسسته به معموره عدم نشود
ز انقلاب توان برد جان به همواری
که آب آینه هرگز زیاد وکم نشود
شود ز گردگنه پاک سینه ای صائب
که غافل از نفس پاک صبحدم نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۷
دل رمیده ما بال وپرنمی خواهد
ز خود برون شده برگ سفر نمی خواهد
دل از ضعیف نوازی نمی توان برگشت
و گرنه سوخته ما شرر نمی خواهد
چه حاجت است به مشاطه زلف مشکین را
شب وصال نسیم سحر نمی خواهد
به نامرادی خود واگذار عاشق را
که تلخکامی دریا شکر نمی خواهد
ز ناتمامی حسن است احتیاج لباس
میان نازک موران کمر نمی خواهد
ز کاهلی تو مقید به رهنما شده ای
و گرنه رفتن دل راهبر نمی خواهد
شبی به روز کند چون جرس به ناله خود
ز آه وناله دل ما اثر نمی خواهد
چنان مباش که بردوش خاک باشی بار
که باغبان شجر بی ثمر نمی خواهد
خوشم که حسن ترا درنیافته است تمام
ترا کسی که ز من بیشتر نمی خواهد
ازان مرا سفر بیخودی خوش آمده است
که زاد وراحله وهمسفر نمی خواهد
مخواه کم ز کریمان کز ابر نیسانی
دهان خشک صدف جز گهر نمی خواهد
شکست خاطر احباب کی روا دارد
مروتی که به دشمن ظفر نمی خواهد
خوشا کسی که ز هنگامه جهان صائب
بغیر داغ چراغ دگر نمی خواهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۳
عرق چو بر رخت از گرمی شراب آید
شفق به ساغر زرین آفتاب آید
خیال خال تو آمد به دل ز روزن چشم
چنان که دزد به گلشن ز راه آب آید
به زیر تیغ تو آهی برآورم از دل
که آب در دل آهن به اضطراب آید
ز کوه ناله ما بی جواب برگردید
چگونه نامه مارا ازو جواب آید
شراب گرد کدورت نبرد از دل ما
چو دانه سوخته باشد چه از سحاب آید
اگر به سیخ کشندم نمی روم بیرون
ازان حریم که بوی دل کباب آید
ترا ز گریه ارباب درد رنگی نیست
مگر به چشم تو از زور خنده آب آید
دل ترا نفشرده است پنجه دردی
چگونه اشک به چشم تو بی حجاب آید
برون کنند به چوب گل از گلستانش
به سیر باغ حریفی که بی شراب آید
در آن محیط که اوراق شد سفینه نوح
چه دستگیری از زورق حباب آید
عنان وحشی رم کرده در کف بادست
چو دل رمیده چه از زلف نیمتاب آید
ترا که نیست خیالی به خواب رو صائب
من آن نیم که مرا بی خیال خواب آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۰
ز خود برآ که نسیم بهار می آید
سبکروی ز سر کوه یار می آید
ز بوی خون گل ولاله می توان دریافت
که از قلمرو آن دل شکار می آید
رهش به کوچه زلف نگار افتاده است
چنین که باد صبا مشکبار می آید
به هر کجا که رود سبز می کند چون خضر
پیام خشکی اگر زان دیار می آید
ز روح بخشی باد بهار معلوم است
که تازه از بروآغوش یار می آید
ز چشم شبنم گل روشن است چون خورشید
که از نظاره آن گلعذار می آید
نه لاله است که سر می زند بهار از خاک
که خون ما به زمین بوس یار می آید
که شسته است درین آب روی چون گل را
که بوی خون ز لب جویبار می آید
اگر به کار جهان من نیامدم صائب
کلام بی غرض من به کار می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۴
ز دل خیال میانش بدر نمی آید
ز لفظ معنی پیچیده بر نمی آید
نظر ز عارض او برنمی توانم داشت
بهشت اگر چه مرا در نظرنمی آید
پیام لطف تو با عاشق اختیاری نیست
گرفتگی ز نسیم سحر نمی آید
به باددستی طوفان چه می کند لنگر
شکیب با دل خودکام برنمی آید
شرر به آتش سوزنده بازگشت نمود
حضور خاطر ما از سفر نمی آید
ز آبگینه او بر دلم غباری نیست
که عاشقی ز پریشان نظر نمی آید
سبوی باده دل تنگ در جهان نگذاشت
ز دست بسته مگو کار برنمی آید
دلم دونیم شد از دیدنش که می گوید
که کار تیغ ز موی کمر نمی آید
چرا ز بیم کنار از کنار می گذری
ترا که موی میان در نظر نمی آید
ازین چه سود که دریاست در گره او را
چو دفع تشنه لبی از گهر نمی آید
ز شرم خنده او استخوان صبح گداخت
شکر به حسن گلوسوز برنمی آید
که بر چراغ دل من زد آستین صائب
که بوی سوختگی از جگر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۵
خیال روی تو از دل بدر نمی آید
که خودپرست ز آیینه بر نمی آید
نمی کند دل بیتاب من نفس را راست
نهال قامت او تا به برنمی آید
لب شکایت من از وصال بسته نشد
رفوی زخم ز موی کمر نمی آید
چنان ز حسن گلوسوز شد جهان خالی
که بوی سوختگی از جگر نمی آید
در آن حریم که آیینه طلعتی باشد
نفس ز مردم آگاه برنمی آید
ازان ز راز خرابات خلق بیخبرند
که با خبر کس از آنجا بدر نمی آید
علاج تنگی راه درشت همواری است
که پای رشته به سنگ از گهر نمی آید
جز این که گرد برآرد ز خاکدان وجود
دل رمیده به کار دگر نمی آید
سخن به لب نرسد بی سخن کشی صائب
گهر به پای خود از بحر برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۸
گل از عذار تو چیدن ز من نمی آید
چه جای چیدن دیدن ز من نمی آید
چو سطحیان به کف از بحر گوهر قانع
به غور حسن رسیدن ز من نمی آید
اگر ز بی پروبالی به خاک بندم نقش
به بال غیر پریدن ز من نمی آید
دلم سیه چو دل شب ازان بود که چو صبح
نفس شمرده کشیدن ز من نمی آید
اگر به تیغ مرا بندبند پاره کنند
ز یار و دوست بریدن ز من نمی آید
در آتشم که چو آب گهر ز سنگدلی
به کام تشنه چکیدن ز من نمی آید
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم
کز آشیانه پریدن ز من نمی آید
نظر به صبح ندارد سیاه بختی من
الف به سینه کشیدن ز من نمی آید
برای صید مگس در خرابه دنیا
چو عنکبوت تنیدن ز من نمی آید
نیم ز دل سیها کز قلم خورم روزی
زبان مار مکیدن ز من نمی آید
ازان ز کام جهان آستین فشان گذرم
که پشت دست گزیدن ز من نمی آید
عطیه ای است که چون خار بر سر دیوار
به پای خلق خلیدن ز من نمی آید
به استقامت من شاخ میوه داری نیست
به زیر بار خمیدن ز من نمی آید
غبار خاطر آب حیات نتوان شد
به زیر تیغ تپیدن ز من نمی آید
مگر رسد به سرم یار بیخبر ورنه
چو پای خفته دویدن ز من نمی آید
اگر چه تخم مرا برق ناامیدی سوخت
به این خوشم که دمیدن ز من نمی آید
چو سیل تا نکشم بحر را به بر صائب
عنان شوق کشیدن ز من نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۰
ز گل محافظت رنگ وبو نمی آید
بغیر لطف ز روی نکو نمی آید
صفای حسن بتان از دل گداخته است
ز آب آینه این شستشو نمی آید
ز جنبش مژه آسوده است قربانی
تردد از دل بی آرزو نمی آید
شود ز بخیه انجم فزون جراحت صبح
علاج سینه ما از رفونمی آید
به پای خم برسانید مشت خاک مرا
که دستگیری من از سبو نمی آید
اگر ز سیل حوادث جهان شود ویران
بنای خانه بدوشی فرونمی آید
مریز آب رخ خود برای نان کاین آب
چو رفت نوبت دیگر به جو نمی آید
دل گداخته شوید غبار هستی را
ز چشمه دگر این شستشو نمی آید
فغان که شبنم ما همچو نقطه پرگار
برون ز دایره رنگ و بو نمی آید
زبان عشق نپیچد به حرف طول امل
به نوک خامه تقدیر مو نمی آید
دلی که ره به مقام رضا برد صائب
دگر به هیچ مقامی فرو نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۳
مدام چشم تو مست شراب می باید
همیشه خانه ظالم خراب می باید
ازین قلمرو ظلمت گذشتن آسان نیست
دلی به روشنی آفتاب می باید
به خون خویش دل داغدار من تشنه است
کباب سوخته را این شراب می باید
کدام گنج گهر نیست در خرابه دل
درین خرابه همین ماهتاب می باید
لباس عاریتی دور کن که دریا را
کمر ز موج وکلاه از حباب می باید
علاج مرده دلان جسم را گداختن است
زمین سوخته را این سحاب می باید
کم است مستی غفلت ترا که چون طفلان
فسانه ای دگراز بهر خواب می باید
به شیشه نقل کنی تا ازین سفالین خم
هزار جوش ترا چون شراب می باید
ز تازیانه موج است آب زیروزبر
زبان خموش به بزم شراب می باید
چو زلف تا بهم آری دو مصرع موزون
هزار حلقه ترا پیچ وتاب می باید
گدایی در دل می کنی اگر صائب
دل شکسته وچشم پر آب می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۵
دو چشم شوخ تو را دیده‌بان نمی‌باید
که آهوان حرم را شبان نمی‌باید
شکوه حسن تو راه نگاه را بسته است
گل عذار تو را دیده‌بان نمی‌باید
نگاه حسرت اگر دست و پای گم نکند
برای عرض تمنا زبان نمی‌باید
چه حاجت است به تدبیر عقل مجنون را
درخت بادیه را باغبان نمی‌باید
سبک‌روان هوس را نظر به منزل نیست
برای تیر هوایی نشان نمی‌باید
بس است گرد یتیمی لباس گوهر من
مرا لباس دگر در جهان نمی‌باید
چه حاجت است به تحصیل علم عارف را
ز خود برآمده را نردبان نمی‌باید
بس است نامه پروانه بوی سوختگی
به عرض حال مرا ترجمان نمی‌باید
رفیق در سفر آب و گل ضرور بود
برای رفتن دل کاروان نمی‌باید
بس است نغمه صائب گره‌گشای چمن
نسیم صبح درین گلستان نمی‌باید